عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند؟
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲ - هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمیبینم هلال پاک را؟
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو درنگر سوی هلال
چون که او تر کرد ابرو، مه ندید
گفت ای شه نیست مه، شد ناپدید
گفت آری، موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان
چون یکی مو کژ شد، او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راسترو زان آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زان که آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زان که آن گرگان عدو یوسفند
جان بابا گویدت ابلیس هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
بر سر شطرنج چست است این غراب
تو مبین بازی به چشم نیمخواب
زان که فرزینبندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی
در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس؟ مهر جاه و مالها
مال خس باشد، چو هست ای بیثبات
در گلویت مانع آب حیات
گر برد مالت عدوی، پرفنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمیبینم هلال پاک را؟
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو درنگر سوی هلال
چون که او تر کرد ابرو، مه ندید
گفت ای شه نیست مه، شد ناپدید
گفت آری، موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان
چون یکی مو کژ شد، او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راسترو زان آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زان که آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زان که آن گرگان عدو یوسفند
جان بابا گویدت ابلیس هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
بر سر شطرنج چست است این غراب
تو مبین بازی به چشم نیمخواب
زان که فرزینبندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی
در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس؟ مهر جاه و مالها
مال خس باشد، چو هست ای بیثبات
در گلویت مانع آب حیات
گر برد مالت عدوی، پرفنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمیدانی که کوه دوزخ اینست
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمیدانی که کوه دوزخ اینست
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۸
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ان منکم الا واردها کان علی ذلک حتماً مقضیاً
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی صفةالنّفس واحواله
دزد خانه است نفس حالی بین
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۸
قصد که داری، ای پسر، باز چنین که می روی
کآفت و فتنه نوی در دل و دین که می روی
باز دگر بلای جان آمد و تا گرفت خون
تا به تو افتدش نظر، مست چنین که می روی
غمزه بس است قتل را، تیر و کمان چه می بری؟
غصه همی کشد مرا، زین به کمین که می روی
گر چه نمی کشی مرا، هم نفسی ز پا نشین
بر من خسته جان و دل از نو همین که می روی
می روی اندرون جان ور به دروغ گویمت
سر بشکاف، جان بکن، نیک ببین که می روی
خلق نداند اینکه هست از پی فتنه رفتنت
خسرو اگر نمی شود بر سر این که می روی
کآفت و فتنه نوی در دل و دین که می روی
باز دگر بلای جان آمد و تا گرفت خون
تا به تو افتدش نظر، مست چنین که می روی
غمزه بس است قتل را، تیر و کمان چه می بری؟
غصه همی کشد مرا، زین به کمین که می روی
گر چه نمی کشی مرا، هم نفسی ز پا نشین
بر من خسته جان و دل از نو همین که می روی
می روی اندرون جان ور به دروغ گویمت
سر بشکاف، جان بکن، نیک ببین که می روی
خلق نداند اینکه هست از پی فتنه رفتنت
خسرو اگر نمی شود بر سر این که می روی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۲ - در بیان عسل خاک آلوده در وسط چاه و مشغول شدن به آن
انگبینی از دهانشان ریخته
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۳ - به شاهد لغت سپار، بمعنی گاوآهن که زمین شکافد
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۵ - حکایت
عنکبوتی درگوشه بام از مشقت تمام تاری چند بر یکدیگر تافته بود و دام پرشکنجی با هزاران رنج بافته خواست تا مگسی صید نماید خود به قید درآمد چندانکه سعی درآزادی کرد بر گرفتاری افزود عاقبت از دامی که نهاده بود کامی نبرد و خود بدام افتاده ناگاه بمرد.
جانوری جانوری را بدام
خواست کند صید بصد اهتمام
حلقه دامش به قدم قید شد
صید بکف نامده خود صید شد
باز کن آخر تو بعبرت نظر
بین که چه شد عاقبت جانور
قید منه تا ننهی پا به قید
صید مکن تا نشوی خویش صید
جانوری جانوری را بدام
خواست کند صید بصد اهتمام
حلقه دامش به قدم قید شد
صید بکف نامده خود صید شد
باز کن آخر تو بعبرت نظر
بین که چه شد عاقبت جانور
قید منه تا ننهی پا به قید
صید مکن تا نشوی خویش صید
مهدی اخوان ثالث : زمستان
پند
بخز در لاکتی حیوان! که سرما
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزهات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود بَر هم گذاری
نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف میگریزیم
چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولاک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزهات بیرون بماند
بخز در لاکتی حیوان! که سرد است
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزهات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود بَر هم گذاری
نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف میگریزیم
چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولاک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزهات بیرون بماند
بخز در لاکتی حیوان! که سرد است