عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۷
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۸ - مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمیآید ورا رنجورییی
که بگیرد چند روز او دورییی؟
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد؟
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن اینچنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستاد احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم وان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایید و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد ازان سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش میرفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمیآید ورا رنجورییی
که بگیرد چند روز او دورییی؟
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد؟
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن اینچنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستاد احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم وان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایید و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد ازان سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش میرفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مرغ زیرک
یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۵
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
بالای سرش ز هوشمندی
میتافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه
بالای سرش ز هوشمندی
میتافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد
چشمهٔ آینهام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستنکو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسردهتر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتاییست
میکشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمنآرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نیام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثالکشد آینه بر دوش خودم
اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد
چشمهٔ آینهام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستنکو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسردهتر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتاییست
میکشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمنآرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نیام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثالکشد آینه بر دوش خودم
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۴۰ - حکایت غوک و مار
غوکی در جوار ماری وطن داشت، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی، و او بر پنج پایکی دوستی داشت. بنزدیک او رفت و گفت: ای بذاذر، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست، نه با او مقاومت میتوانم کردن و نه از اینجا تحویل، که موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصع بزمرد و میناو مکدل ببسد و کهربا
آب روی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافور
شکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنج پایک گفت: با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت، و فلان جای یکی راسوست؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار میافگن، تا راسو یگان یگان میخورد، چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بران گذشت. راسو را عادت باز خواست، که خوکردگی بتر از عاشقی است. بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت میرفت، ماهی نیافت، غوک را با بچگان جمله بخورد.
آب روی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافور
شکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنج پایک گفت: با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت، و فلان جای یکی راسوست؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار میافگن، تا راسو یگان یگان میخورد، چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بران گذشت. راسو را عادت باز خواست، که خوکردگی بتر از عاشقی است. بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت میرفت، ماهی نیافت، غوک را با بچگان جمله بخورد.
نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۳
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید، کراهیت داشت که نزدیک او رود. گربه آواز داد که: تحرز چرا مینمایی؟ قداستکرمت فارتبط. در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی.
پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی. موش احتراز مینمود. گفت:
علام اذا جنحت الی انبساط
دیدار از من دریغ مدار و دوستی و برادری ضایع مگردان. چه هرکه دوستی بجهد بسیار در دایره محبت کشد و بی موجبی بیرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و دیگر، دوستان از وی نومید شوند.
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت یار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است، و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود.
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند، البته مفید نبود. موش جواب داد که: جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده میشود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد، و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده میآید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت، که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند وانگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند. لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود.
و میل جهانیان بدوستان برای منافع است، و پرهیز از دشمنان برای مضار. اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد؛ و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند، و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند، و هیچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند. اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد.
و عاقل همچنین در کارها برمزاج روزگار میرود و پوستین سوی باران میگرداند، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری میاندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی میکند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعایت میرساند.
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست بقرار اصل باز رود، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم میباشد، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کار تر نیست، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هیچ خبر نیست خصم ذلیل را در مواصلت خصم عزیز، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعیف را، و ترا هیچ اشتیاقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی، و بهیچ تاویل نشاید که بتو فریفته شوم. و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است؟ چه بسلامت آن نزدیک تر که بی توان از صحبت احتراز نماید و عاجز از مقاومت قادر پرهیز واجب بیند، که اگر بخلاف این اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذیرد. و هرکه بآسیب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست.
و خردمند چون عنان اختیار بدست آورد و دواعی اضطرار زایل گردانید در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد، و مثلا لحظتی تاخیر و توقف و تانی و تردد جایز نشمرد؛ هرچند از جوانب خویش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نیارد، و هراینه از وی دوری گزیند. هیچیز بحزم و سلامت از ان لایق تر نیست که تواز صیاد پرهیز واجب بینی و من از تو برحذر باشم. و میآن دوستان چون طریق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جویی و شفقت در توقف افتاد صفای عقیدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضمایر نهند. برین اختصار باید نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد.
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانید و گفت:
همی داد گویی دل من گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
چنین من گمان برده بودم ولیکن
نه چونانکه یکسو نهی آشنایی
بر این کلمه یک دیگر را وداع کردند و بپراگند.
اینست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فایت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتیاط غافل نباشد. سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خویش چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید، تا بدان وثیقت و وسیلت محنت از وی دور گشت، و از عهده عهد دشمن بوقت بیرون آمد، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تیقظ بجای آورد. اگر اصحاب خرد و کیاست و ذکا و فطنت این تجارب را نمودار عزایم خویش گردانند ودر تقدیم مهمات این بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ایشان بمزید دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ایشان متصل گردد، والله ولی التوفیق.
پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی. موش احتراز مینمود. گفت:
علام اذا جنحت الی انبساط
دیدار از من دریغ مدار و دوستی و برادری ضایع مگردان. چه هرکه دوستی بجهد بسیار در دایره محبت کشد و بی موجبی بیرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و دیگر، دوستان از وی نومید شوند.
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت یار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است، و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود.
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند، البته مفید نبود. موش جواب داد که: جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده میشود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد، و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده میآید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت، که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند وانگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند. لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود.
و میل جهانیان بدوستان برای منافع است، و پرهیز از دشمنان برای مضار. اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد؛ و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند، و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند، و هیچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند. اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد.
و عاقل همچنین در کارها برمزاج روزگار میرود و پوستین سوی باران میگرداند، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری میاندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی میکند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعایت میرساند.
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست بقرار اصل باز رود، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم میباشد، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کار تر نیست، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هیچ خبر نیست خصم ذلیل را در مواصلت خصم عزیز، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعیف را، و ترا هیچ اشتیاقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی، و بهیچ تاویل نشاید که بتو فریفته شوم. و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است؟ چه بسلامت آن نزدیک تر که بی توان از صحبت احتراز نماید و عاجز از مقاومت قادر پرهیز واجب بیند، که اگر بخلاف این اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذیرد. و هرکه بآسیب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست.
و خردمند چون عنان اختیار بدست آورد و دواعی اضطرار زایل گردانید در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد، و مثلا لحظتی تاخیر و توقف و تانی و تردد جایز نشمرد؛ هرچند از جوانب خویش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نیارد، و هراینه از وی دوری گزیند. هیچیز بحزم و سلامت از ان لایق تر نیست که تواز صیاد پرهیز واجب بینی و من از تو برحذر باشم. و میآن دوستان چون طریق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جویی و شفقت در توقف افتاد صفای عقیدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضمایر نهند. برین اختصار باید نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد.
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانید و گفت:
همی داد گویی دل من گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
چنین من گمان برده بودم ولیکن
نه چونانکه یکسو نهی آشنایی
بر این کلمه یک دیگر را وداع کردند و بپراگند.
اینست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فایت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتیاط غافل نباشد. سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خویش چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید، تا بدان وثیقت و وسیلت محنت از وی دور گشت، و از عهده عهد دشمن بوقت بیرون آمد، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تیقظ بجای آورد. اگر اصحاب خرد و کیاست و ذکا و فطنت این تجارب را نمودار عزایم خویش گردانند ودر تقدیم مهمات این بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ایشان بمزید دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ایشان متصل گردد، والله ولی التوفیق.
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نیم بسمل شدم از غمزه خودکامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بیگنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّیست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بیگنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّیست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۷ - داستان کودک پنج ساله
شاهزاده گفت: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت، متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند . چون دینار به هزار رسید، گفتند: قسمت کنیم. یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته، گفت: قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید، آنگه قسمت کنیم. هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب، نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد. چه یافتن منال بی وسیلت مال، دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید، از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد. پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند: این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند. یکی از آن سه گفت: در همسایگی آن زن گرمابه ای است، همانجا رویم و از گنده پیر، گل و شانه خواهیم. چون آنجا رسیدند، دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود، گفت: شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت: کیسه زر به من ده. پیرزن گفت: تا هر سه جمع نگردید، من امانت ندهم. مرد گفت: آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی: آنچه یار شما می خواهد، بدو دهم یا نه؟ پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم؟ گفتند: بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم. زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند، کیسه به مرد داد. مرد کیسه برگرفت و برفت.
وعدت باموالهم ظافرا
کعود الحلی الی العاطل
آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: یار ما کجا رفت؟ پیرزن گفت: کیسه زر بستد و برفت. آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی، زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که زر بازده، چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب. گنده پیر هر چند اضطراب نمود، فایده ای نبود. خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر، ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: ای کودک، واقعه من معضل است و حادثه من مشکل. تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی.
رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست
تا کودک الحاح در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وی داد. گنده پیر حادثه شرح داد. کودک گفت: اگر من این نازله مدغوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم، مرا به یک درم درست خرما خری؟ گنده پیر گفت: خرم. کودک گفت: تلافی این معضل و تدارک این مشکل آنست که این ساعت پیش حاکم روی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات، قصه حال از رقبه تا رکبه و از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی. پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد. کیسه ایشان من دارم و زر با منست. اما شرط میان ما آنست که تا هر سه جمع نگردند، این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم. بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند. پیرزن این حجت ها یاد گرفت و بر بدیهه پیش حاکم رفت و گفت:
انی نثرت علیک درا فانتقد
کثر المدلس فاحذر التدلیسا
و همچنان که کودک تلقین کرده بود، باز گفت. حاکم چون ترکیب الفاظ مختلف دید و حجت محکم شنید، متحیر شد و حکم کرد که خصمان باز گردند و یار سوم را حاضر گردانند و امانت خود بگیرند، چه حق اینست و حکم شرع همچنین. خصمان خایب و خاسر برفتند و گنده پیر نجات یافت.
و ما هذه الایام الا منازل
فمن منزل رحب و من منزل ضنک
آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی؟ گفت: از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم. حاکم گفت: کذبت فارجعی. این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب، طاووس نپرد و در سنگ سرب، زر نروید و در پارگین، صدف در نزاید و از آهوی کردری، مشک بربری نخیزد. راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است؟ پیرزن گفت: کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید. چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت. شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است؟ باز گوی.
وعدت باموالهم ظافرا
کعود الحلی الی العاطل
آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: یار ما کجا رفت؟ پیرزن گفت: کیسه زر بستد و برفت. آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی، زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که زر بازده، چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب. گنده پیر هر چند اضطراب نمود، فایده ای نبود. خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر، ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: ای کودک، واقعه من معضل است و حادثه من مشکل. تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی.
رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست
تا کودک الحاح در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وی داد. گنده پیر حادثه شرح داد. کودک گفت: اگر من این نازله مدغوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم، مرا به یک درم درست خرما خری؟ گنده پیر گفت: خرم. کودک گفت: تلافی این معضل و تدارک این مشکل آنست که این ساعت پیش حاکم روی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات، قصه حال از رقبه تا رکبه و از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی. پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد. کیسه ایشان من دارم و زر با منست. اما شرط میان ما آنست که تا هر سه جمع نگردند، این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم. بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند. پیرزن این حجت ها یاد گرفت و بر بدیهه پیش حاکم رفت و گفت:
انی نثرت علیک درا فانتقد
کثر المدلس فاحذر التدلیسا
و همچنان که کودک تلقین کرده بود، باز گفت. حاکم چون ترکیب الفاظ مختلف دید و حجت محکم شنید، متحیر شد و حکم کرد که خصمان باز گردند و یار سوم را حاضر گردانند و امانت خود بگیرند، چه حق اینست و حکم شرع همچنین. خصمان خایب و خاسر برفتند و گنده پیر نجات یافت.
و ما هذه الایام الا منازل
فمن منزل رحب و من منزل ضنک
آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی؟ گفت: از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم. حاکم گفت: کذبت فارجعی. این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب، طاووس نپرد و در سنگ سرب، زر نروید و در پارگین، صدف در نزاید و از آهوی کردری، مشک بربری نخیزد. راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است؟ پیرزن گفت: کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید. چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت. شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا
شاهزاده گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. چنین آورده اند در کتب مشهور و تواریخ مذکور که در عهود ماضیه و امم خالیه در بلاد انطاکیه، بازرگانی بوده است با ثروت بسیار و تجارت بی شمار. در صنوف تجارت با کفایت تمام و در معرفت اصناف امتعه، شهامتی بر کمال. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. روزی جماعتی از واردان برسیدند و به سمع او رسانیدند که در فلان نواحی از سواحل محیط، چوب صندل عزتی دارد، چنانکه به قیمت بازر معدن برابرست. بازرگان را هوس سود در ربود، با خود گفت: سرمایه ای که دارم، جمع آرم و صنل خرم و بدان شهر برم و به نرخ نیک و بهایی تمام بفروشم. بدان سرمایه ای راست شود و کفافی حاصل آید که در بقیت عمر، غنایی و استغنایی بود و از کسب و تجارت بی نیاز شوم و به فراغت و رفاهت بنشینم. نقودی که داشت برین عزیمت جمع کرد و صد خروار صندل خرید و روی بدان نواحی آورد و در راه با خود می گفت:
و لقد نذرت لئن رایتک سالما
ان لا اعود الی فراقک ثانیه
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید، روی به شهری نهاد که فاتحه بلاد و فهرست سواد بود و مردمان آن شهر به فطنت و کیاست و زرق و حیلت معروف بودند. چون به دو منزلی آن شهر رسید، منهیان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. یکی از دهات آن شهر و کفات آن جمع که در وجوه تجارت، بصارت داشت، با خود اندیشید که من قدری صندل دارم، هم اکنون این بازرگان برسد و نرخ صندل من کساد پذیرد، بروم و به حیلت صندلها از وی جدا کنم. پس بر شکل بیاعان و هیات کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. چون به مرحله بازرگان رسید و او را بدید، سخنی نگفت و حالی بفرمود تا خیمه ای زدند و دیگ پایه بر نهادند و عوض هیزم، چوب صندل می سوختند و می گفتند:
ترکت دخان الرمث فی اوطانها
طلبا لقوم یوقدون العنبرا
چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید، به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت. بازرگان چون حال چنان دید، متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت: جائی که هیزم ایشان صندل بود، مرا در وی چه ربح صورت توان کردن؟ دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد. پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست. مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری؟ بازرگان گفت: صندل آورده ام. شهری پرسید: بجز صندل دیگر چه آورده ای؟ گفت: همه صندل است. شهری گفت: لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد. چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی؟ بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود. شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد، گفت: ای جوانمرد، من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح. این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی؟ مرد بازرگان گفت: فروختم. شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده، آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد، به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد، از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است؟ زن گفت: برابر زر و سیم. بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است، متفکر گشت. پیرزن گفت: موجب تحیر و تفکر چیست؟ بازرگان قصه شرح داد. پیرزن گفت: مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. فردا که در شهر آیی، زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای، تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی. بازرگان گفت: سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد، مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود. به موضعی رسید، دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند. بازرگان زمانی به نظاره بایستاد. یکی از آن دو تن گفت. خواجه نرد می دانی؟ بازرگان گفت: آری. نراد گفت: بنشین تا یک ندب نرد بازیم. پس آنگه اگر تو بری، هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی، هرچه فرمائیم بکنی. بازرگان گفت: روا بود. بنشست و نرد باختن گرفت. مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی.
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران
در حال مرد از بازرگان ببرد. گفت: خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست، به یک شربت بخوری. بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت. مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان، سرخ و کبود چشم بود. مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی، بازده یا قیمت یک چشم من بده. دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت: مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد. خبر به گنده پیر رسید، بیرون دوید و گفت: او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید. آن جماعت، بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد. بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگین به خانه آمد. اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت:
فکلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه
متحیر از گردش روزگار و متفکر از عالم غدار. پیرزن زبان ملامت بگشاد و گفت: در وصیت اعادت می کردم و حقوق مصاحبت را به لوازم منصحت و شفقت آراسته می گردانیدم و می گفتم که درین شهر با هیچ کس بیع و شری و معامله نکنی. موعظت مرا که از محض اشفاق بود، اصغا نکردی و نصایح مرا که از وفاق بی نفاق بود، قبول نکردی تا خود را در چنین بلا و محنت افکندی.
چون نشنیدی نصیحت من
از کرده خویشتن همی پیچ
بازرگان گفت: راست می گویی و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حق گزاری و شفقت بجای آوردی اما معذور دار که گفته اند:
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بوند پند پذیر
کاشکی هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی و آبروی از برای نان نریختمی. لکن چه کنم چون کار افتاد؟ گنده پیر گفت: دل به جای آر و گوش هوش به من دار. هر دردی را درمانی و هر محنتی را پایانی است. «خذ اللولو من البحر و الذهب من لاارض و الحکمه ممن قالها». ترا حیلتی آموزم و صنعتی سازم که ازین محنت برهی و به مراد خود رسی. بازرگان ملاطفت پیرزن را به شکر و مواعید خوب مقابله کرد و بر وی ثنا و آفرین پیوست و گفت: چون ازین دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید، حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طرق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم و قواعد این وداد به لواحق اتحاد موکد گردانم.
الخیر یبقی و ان طال الزمان به
و الشر اخبث ما اوعیت من زاد
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
پیر زن گفت: بدان که این جماعت را مهتری است، پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند. هر چه گوید، بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی. چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد. جمله یادگاری و در حفظ آری. بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند، به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش، متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود. پس نخست طراری که صندل خریده بود، برخاست و گفت: زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام، عالم به کام و صید در دام. بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد، بخریده ام و صندل در قبض آورده. مهتر گفت: خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی، در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود، قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید.
مثل: و ما ینهض البازی بغیر جناحه
از بهر این گفته اند. اگر فردا تو از وی صندل خواهی، گوید: من یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام. چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی؟ طرار گفت: ای مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند. مهتر گفت: اگر بداند چه کنی؟ گفت: صندلها باز دهم. گفت: اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد، سهل بود. پس آن دیگر که نرد برده بود، بر پای خاست و گفت: من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد، هر چه خواهد بدهم و اگر من برم، هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم. او را گفتم: خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری. پیر گفت: خطا کردی، اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم، چه کنی؟ طرار گفت: ای حاکم، هرگز وی این دقیقه نداند. پیر گفت: جواب او اینست که گفتم. سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم: مرا از سنگ رخام، پیراهن و ازاری دوز. پیر گفت: اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم، چه کنی؟ گفت: ای حاکم، خاطر او بدین دقیقه کی رسد؟ گفت: من جواب او گفتم. دیگری برخاست و گفت: این مرد هم شکل و هیات منست. او را گفتم: یک چشم من تو دزدیدی، برکن و به من بازده یا تاوان بده. پیر گفت: کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست. اگر او گوید: من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم، اگر برابر آید، چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد، او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود. گفت: عقل او بدین کمال، انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته. پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه». چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند، بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت:
نیک آوردی که زودم اگه کردی
ور مه زر و زور و روزگارم شده بود
ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح، لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی. مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود، حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم.
لئن عجزت عن شکر برک مدحتی
فاقوی الوری عن شکر برک عاجز
فان ثنائی و اعتقادی و طاعتی
لافلاک ما اولیتنیه مراکز
و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود. چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب، سر از مطلع مشرق برآورد، طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت. اول طراری که صندل خریده بود، برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت: اید الله الحاکم الرئیس و صانه عن التلبیس. من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد، بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند. حاکم روی به بازرگان آورد و گفت: تو این یک پیمانه چه می خواهی؟ بازرگان گفت: یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر. حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم:
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای
طرار گفت: صندل باز دهم. بازرگان گفت. صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت، بها بر تو واجب است. آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان. چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید، حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید. هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند. بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد. این سه کس از من زیرکتر بودند. پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید، خدای را سجده حمد آورد و گفت:
ایا رب قد احسنت عودا و بداه
الی فلم ینهض باحسانک الشکر
فمن کان ذا عذر لدئک و حجه
فعذری اقرار بان لیس لی عذر
گیرم ار مویها زبان گردند
هر زبان صد هزار جان گردند
تا بدان شکر حق فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گویند؟
پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید: بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است، سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت؟ یکی گفت: سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم، نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت، تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید. دیگری گفت: منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم، اگر تخم شایسته بود، شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید. دیگری گفت: سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال، مستعد و مهیا گردانید. دیگری گفت: سپاس سندباد راست که در باب تعلیم، شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد. دیگری گفت: منت و سپاس، وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل، شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. سند باد گفت: سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید.
سبحان من جمع الوری فیه کما
جمع العلوم باسرها فی المصحف
شاه گفت: ای فرزند، ازین جمله به محجه صواب و منهج استقامت کدام نزدیکترست و از شارع خطا و غلط کدام دورتر؟ شاهزاده گفت: اگر ملک اجازت فرماید، داستانی بگویم موافق این مقدمات و لایق این کلمات. شاه مثال فرمود که بگوی.
و لقد نذرت لئن رایتک سالما
ان لا اعود الی فراقک ثانیه
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید، روی به شهری نهاد که فاتحه بلاد و فهرست سواد بود و مردمان آن شهر به فطنت و کیاست و زرق و حیلت معروف بودند. چون به دو منزلی آن شهر رسید، منهیان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. یکی از دهات آن شهر و کفات آن جمع که در وجوه تجارت، بصارت داشت، با خود اندیشید که من قدری صندل دارم، هم اکنون این بازرگان برسد و نرخ صندل من کساد پذیرد، بروم و به حیلت صندلها از وی جدا کنم. پس بر شکل بیاعان و هیات کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. چون به مرحله بازرگان رسید و او را بدید، سخنی نگفت و حالی بفرمود تا خیمه ای زدند و دیگ پایه بر نهادند و عوض هیزم، چوب صندل می سوختند و می گفتند:
ترکت دخان الرمث فی اوطانها
طلبا لقوم یوقدون العنبرا
چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید، به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت. بازرگان چون حال چنان دید، متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت: جائی که هیزم ایشان صندل بود، مرا در وی چه ربح صورت توان کردن؟ دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد. پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست. مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری؟ بازرگان گفت: صندل آورده ام. شهری پرسید: بجز صندل دیگر چه آورده ای؟ گفت: همه صندل است. شهری گفت: لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد. چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی؟ بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود. شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد، گفت: ای جوانمرد، من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح. این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی؟ مرد بازرگان گفت: فروختم. شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده، آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد، به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد، از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است؟ زن گفت: برابر زر و سیم. بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است، متفکر گشت. پیرزن گفت: موجب تحیر و تفکر چیست؟ بازرگان قصه شرح داد. پیرزن گفت: مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. فردا که در شهر آیی، زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای، تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی. بازرگان گفت: سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد، مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود. به موضعی رسید، دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند. بازرگان زمانی به نظاره بایستاد. یکی از آن دو تن گفت. خواجه نرد می دانی؟ بازرگان گفت: آری. نراد گفت: بنشین تا یک ندب نرد بازیم. پس آنگه اگر تو بری، هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی، هرچه فرمائیم بکنی. بازرگان گفت: روا بود. بنشست و نرد باختن گرفت. مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی.
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران
در حال مرد از بازرگان ببرد. گفت: خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست، به یک شربت بخوری. بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت. مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان، سرخ و کبود چشم بود. مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی، بازده یا قیمت یک چشم من بده. دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت: مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد. خبر به گنده پیر رسید، بیرون دوید و گفت: او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید. آن جماعت، بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد. بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگین به خانه آمد. اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت:
فکلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه
متحیر از گردش روزگار و متفکر از عالم غدار. پیرزن زبان ملامت بگشاد و گفت: در وصیت اعادت می کردم و حقوق مصاحبت را به لوازم منصحت و شفقت آراسته می گردانیدم و می گفتم که درین شهر با هیچ کس بیع و شری و معامله نکنی. موعظت مرا که از محض اشفاق بود، اصغا نکردی و نصایح مرا که از وفاق بی نفاق بود، قبول نکردی تا خود را در چنین بلا و محنت افکندی.
چون نشنیدی نصیحت من
از کرده خویشتن همی پیچ
بازرگان گفت: راست می گویی و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حق گزاری و شفقت بجای آوردی اما معذور دار که گفته اند:
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بوند پند پذیر
کاشکی هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی و آبروی از برای نان نریختمی. لکن چه کنم چون کار افتاد؟ گنده پیر گفت: دل به جای آر و گوش هوش به من دار. هر دردی را درمانی و هر محنتی را پایانی است. «خذ اللولو من البحر و الذهب من لاارض و الحکمه ممن قالها». ترا حیلتی آموزم و صنعتی سازم که ازین محنت برهی و به مراد خود رسی. بازرگان ملاطفت پیرزن را به شکر و مواعید خوب مقابله کرد و بر وی ثنا و آفرین پیوست و گفت: چون ازین دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید، حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طرق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم و قواعد این وداد به لواحق اتحاد موکد گردانم.
الخیر یبقی و ان طال الزمان به
و الشر اخبث ما اوعیت من زاد
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
پیر زن گفت: بدان که این جماعت را مهتری است، پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند. هر چه گوید، بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی. چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد. جمله یادگاری و در حفظ آری. بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند، به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش، متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود. پس نخست طراری که صندل خریده بود، برخاست و گفت: زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام، عالم به کام و صید در دام. بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد، بخریده ام و صندل در قبض آورده. مهتر گفت: خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی، در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود، قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید.
مثل: و ما ینهض البازی بغیر جناحه
از بهر این گفته اند. اگر فردا تو از وی صندل خواهی، گوید: من یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام. چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی؟ طرار گفت: ای مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند. مهتر گفت: اگر بداند چه کنی؟ گفت: صندلها باز دهم. گفت: اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد، سهل بود. پس آن دیگر که نرد برده بود، بر پای خاست و گفت: من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد، هر چه خواهد بدهم و اگر من برم، هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم. او را گفتم: خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری. پیر گفت: خطا کردی، اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم، چه کنی؟ طرار گفت: ای حاکم، هرگز وی این دقیقه نداند. پیر گفت: جواب او اینست که گفتم. سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم: مرا از سنگ رخام، پیراهن و ازاری دوز. پیر گفت: اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم، چه کنی؟ گفت: ای حاکم، خاطر او بدین دقیقه کی رسد؟ گفت: من جواب او گفتم. دیگری برخاست و گفت: این مرد هم شکل و هیات منست. او را گفتم: یک چشم من تو دزدیدی، برکن و به من بازده یا تاوان بده. پیر گفت: کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست. اگر او گوید: من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم، اگر برابر آید، چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد، او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود. گفت: عقل او بدین کمال، انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته. پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه». چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند، بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت:
نیک آوردی که زودم اگه کردی
ور مه زر و زور و روزگارم شده بود
ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح، لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی. مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود، حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم.
لئن عجزت عن شکر برک مدحتی
فاقوی الوری عن شکر برک عاجز
فان ثنائی و اعتقادی و طاعتی
لافلاک ما اولیتنیه مراکز
و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود. چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب، سر از مطلع مشرق برآورد، طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت. اول طراری که صندل خریده بود، برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت: اید الله الحاکم الرئیس و صانه عن التلبیس. من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد، بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند. حاکم روی به بازرگان آورد و گفت: تو این یک پیمانه چه می خواهی؟ بازرگان گفت: یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر. حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم:
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای
طرار گفت: صندل باز دهم. بازرگان گفت. صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت، بها بر تو واجب است. آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان. چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید، حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید. هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند. بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد. این سه کس از من زیرکتر بودند. پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید، خدای را سجده حمد آورد و گفت:
ایا رب قد احسنت عودا و بداه
الی فلم ینهض باحسانک الشکر
فمن کان ذا عذر لدئک و حجه
فعذری اقرار بان لیس لی عذر
گیرم ار مویها زبان گردند
هر زبان صد هزار جان گردند
تا بدان شکر حق فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گویند؟
پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید: بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است، سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت؟ یکی گفت: سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم، نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت، تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید. دیگری گفت: منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم، اگر تخم شایسته بود، شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید. دیگری گفت: سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال، مستعد و مهیا گردانید. دیگری گفت: سپاس سندباد راست که در باب تعلیم، شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد. دیگری گفت: منت و سپاس، وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل، شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. سند باد گفت: سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید.
سبحان من جمع الوری فیه کما
جمع العلوم باسرها فی المصحف
شاه گفت: ای فرزند، ازین جمله به محجه صواب و منهج استقامت کدام نزدیکترست و از شارع خطا و غلط کدام دورتر؟ شاهزاده گفت: اگر ملک اجازت فرماید، داستانی بگویم موافق این مقدمات و لایق این کلمات. شاه مثال فرمود که بگوی.
امام خمینی : رباعیات
جام