تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
به نام خدای مهربان
قصه ي سنگ كوچولو

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
يك سنگ كوچولو وسط كوچه اي افتاده بود.هركسي از كوچه رد مي شد، لگدي به سنگ مي زد و پرتش مي كرد يك گوشه ي ديگر.سنگ كوچولو خيلي ناراحت بود.تمام بدنش درد مي كرد.هر روز از گوشه اي به گوشه اي مي افتاد و تكه هايي از بدنش كنده مي شد.سنگ كوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش مي خواست از سر راه مردم كنار برود و در گوشه اي پنهان شود تا كسي او را نبيند و به او لگد نزند.
يك روز مردي با يك وانت پر از هندوانه از راه رسيد.وانت را كنار كوچه گذاشت و توي بلندگوي دستيش داد زد:« هندونه ي سرخ و شيرين دارم.هندونه به شرط چاقو.ببين و ببر.»مردم هم آمدند و هندوانه ها راخريدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط يك هندوانه كوچك براي خودش باقي ماند.مرد نگاهي به روي زمين و زير پايش انداخت.چشمش به سنگ كوچولو افتاد.آن را برداشت و طوري كنار هندوانه گذاشت كه موقع حركت،هندوانه حركت نكند و قل نخورد.بعد هم با ماشين به سوي رودخانه اي خارج از شهر رفت. كنار رودخانه ايستاد، سنگ كوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره كرد و كنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حركت كرد و رفت.سنگ كوچولوي قصه ي ما توي رودخانه بود و از اين كه ديگر توي آن كوچه ي شلوغ نيست و كسي لگدش نمي زند، خوشحال بود و خدا را شكر مي كرد.
روزها گذشت.تابستان رفت و پاييز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند.سنگ كوچولو همان جا كف رودخانه افتاده بود.گاهي جريان آب او را كمي جا به جا مي كرد و اين جابه جايي تن كوچك او را به حركت وامي داشت.او روي سنگ هاي ديگر مي غلتيد و ناهمواري هاي روي بدنش از بين مي رفتند.او كم كم به يك سنگ صاف و صيقلي تبديل شد.
يك روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به كنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببينند.آنها مي خواستند بدانند چرا سنگ هاي كف رودخانه صاف هستند.يكي از آنها سنگ كوچولوي قصه ي ما را ديد.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرايش صورت و مو و لباس كشيد.سنگ كوچولو به شكل يك آدمك بامزه در آمد.پسرك سنگ را كه حالا شكل تازه اي پيدا كرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.يك تكه روبان قرمز به سنگ كوچولو بست و آن را به ديوار اتاق خواب پسرك آويزان كرد.حالا سنگ كوچولوي قصه ي ما روي ديوار اتاق پسرك آويزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به ميان كوچه نيست.پسري هم كه او را به شكل عروسك درآورده، هر روز نگاهش مي كند و او را خيلي دوست دارد.راستي بچه ها،شما هم مي توانيد با سنگ هاي صاف و صيقلي كاردستي درست كنيد؟

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
به نام خداوند رنگین کمان
***********************
یه روزی روزگاری........
*
*
یه روزی روزگاری
زمین ما قشنگ بود
چشمه و رودخونه داشت
پرگل و رنگارنگ بود
*
جنگل پردرخت داشت
کوه بلندِ سخت داشت
پرنده‌های زیبا
به روی هر درخت داشت
*
آبی آسمون داشت
خورشید مهربون داشت
آدم با عشق و امّید
دونه توی خاک می‌کاشت
*
باغ‌ها پر از درخت بود
درختای میوه‌دار
میوه‌های رو درخت
همه شیرین و پرآب
*
آدم‌ها عاشق بودن
عاشق سبزه و گل
عاشق اون صدای
خوب و قشنگِ بلبل
*
حالا زمین غصه‌دار
خشکه و پر خار و خس
اون گلهای قشنگُ
ندیده دیگه هیچ‌کس
*
غبار و دود تیره
نشسته رو آسمون
غبار غم گرفته
دیوارای خونه مون
*
راستی چرا آدم‌ها
درختارو بریدن؟
چرا میون گل ها
پرنده رو ندیدن؟
*
جواب بدید بچه‌ها
زمین داره می میره
نباید کسی از اون
درختارو بگیره.
*
شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
به نام خداوند رنگین کمان

دعوای کیسه ها

یک کیسه کاغذی بود و یک کیسه نایلونی. آنها در کنار هم روی زمین افتاده بودند. یک نفر بعد از استفاده آنها را دور ریخته بود. کیسه ها که حوصله شان سر رفته بود شروع کردند با هم به حرف زدن.کیسه پلاستیکی گفت:« من خیلی قوی هستم. هیچ وقت از بین نمی روم. همراه باد به این طرف و آن طرف می روم، به شاخه ها می چسبم، وارد آب رودخانه ها و دریاها می شوم، توی شکم جانوران دریایی می روم ولی نابود نمی شوم اما تو یک کیسه ی کاغذی ضعیف و ناتوان هستی. اگر توی آب بیفتی خیس می خوری و تمام بدنت از هم باز می شود. پاد پاره ات می کند و خیلی زود از بین می روی.تو یک کیسه ی ضعیف و به دردنخور هستی.» کیسه کاغذی ناراحت شدو گفت:« چه حرفها می زنی! من کیسه ی خوبی هستم. دوست ندارم آب و خاک را آلوده کنم. این که عیب نیست ؛ اما تو از موادی ساخته شده ای که برای آب و خاک مضر هستند. تو بعد از مصرف وارد زباله ها می شوی ولی از بین نمی روی و چون مواد اولیه ای که تو را از آنها ساخته اند از جنس نفت هستند، باقی می مانی با خاک مخلوط می شوی، خاک را آلوده می کنی و مواد نفتی تو از طریق خاک وارد محصولات کشاورزی مثل سبزی و میوه ها می شوند و انسان هایی که این خوراکی ها را می خورند بیمار می شوند و زود می میرند. تو وارد آب دریا می شوی و اگرماهی ها تو را بخورند بدنشان پر از مواد مضر تو می شود و آدمها هم ماهی را می خورند و بیمار می شوند. تو یک موجود خطرناک و بیماری زا هستی که به دست آدمها ساخته می شوی و آدمها با دست خودشان دارند باعث نابودی زمین و آب و خاک می شوند.»

کیسه پلاستیکی عصبانی شد و جلوی کیسه کاغذی ایستاد و گفت:«ساکت شو! تو کی هستی که این حرفها را به من می زنی؟ الان می زنم توی دهنت تا خرد و خمیر شوی و دیگر بلبل زبانی نکنی ها!»

کیسه کاغذی هم جلوی او ایستاد و گفت:« من از تو نمی ترسم. من اگر هزار تکه بشوم برای هیچ کس مضر نیستم اما تو یک موجود مزاحم و پرخطر هستی.» کیسه ها با هم دعوا کردند و دعوا کردند. آنها هنوز که هنوز است دارند دعوا می کنند. کیسه کاغذی خیلی دلش می خواهد صدایش را به گوش آدمها برساند و بگوید که دیگر کیسه پلاستیکی تولید نکنند ولی هنوز نتوانسته و کسی صدایش را نشنیده است. اما شما می توانید کیسه پلاستیکی مصرف نکنید و به همه ی مردم بگویید که کیسه های پلاستیکی خطرناکند زیرا زمین و آب و خاک ما را آلوده و ما را بیمار می کنند.

پایان

نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
طلح یا موز

یک میوه ی خوب
بسیار عالی
رنگش چه زیباست!
زرد ِطلایی
این میوه موز است
می دانم اما
«طلح»یا«بنان» هم
گویند آن را

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
نخل یا خرما

نامش رطب یا خرما
شیرین مانند حلوا
محصول تابستان است
جایش در نخلستان است
یک هسته در میانش
در قرآن نخل است نامش

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
عنب یا انگور

رفتم به تاکستان
انگور را دیدم
یک خوشه ی آن را
از شاخه ای چیدم
به به چه انگوری!
بی دانه و رخشان
نامش عنب خواندم
در آیه ی قرآن
شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
انجیر
این میوه ی بهشتی
نامش در قرآن تین است
انجیر را می گویم
خوشمزه و شیرین است
انجیر که نعمت خدا شد
یک آیه ز قرآن خدا شد
این میوه دوای درد و رنج است
ارزشش به اندازه ی گنج است

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
انار
این میوه ی سرخ رنگِ زیبا
این نعمت کردگارِ دانا
روی سرِ خود کلاه دارد
یک تاج شبیه شاه دارد
گویند که نام او انار است
خوشمزه و آبدار است
در متنِ کتاب پاک ِ قرآن
شد نام انارِسرخ،رمّان
شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
یه مار خوش خط و خال
توی لونه ش خوابیده بود
درست جلوی لونه ش
سبزه و گل روییده بود
ماره قدش دراز بود
تو خواب نازِ ناز بود
خواب گل و گیاه می دید
خواب خورشید و ماه می دید
ماره وقتی از خواب پرید
از تو لونه ش بیرون خزید
بوی گل و گیاه شنید
دمِ لونه ش گلها رو دید
میون گُلا گیاهی بود
که ماره اونو دوست نداشت
اون گیاه اسمش پونه بود
ماره پونه رو دوست نداشت
ماره از لونه در رفت
فکر می کنم سفر رفت
واسه ی فرار از پونه
در رفته بود از لونه
می گفت نمی دونم چرا
از پونه ها بدم میاد
همون گیاهی که دمِ
لونه م همیشه درمیاد
اینم یه ضرب المثله:
مار از پونه بدش میاد
پونه دمِ لونه ش در میاد
پایان
مهری طهماسبی دهکردی
شعری از این کتاب تقدیم به شما:

خوابگرد پشت پنجره می‌آیم
و دستم را دراز می کنم تا ماه
لابد اتوبوس تو
در بازارچه‌ای بین راهی توقف کرده است.

دور می‌شوی از من، غمگینم
به مقصد نزدیک می‌شوی، خوشحالم
سرزمینی هستم در فصلِ کوچ
قفسی که راه فرار را
برکه‌ای که بوی باروت را
به پرنده‌هایش لو داده است؛
می‌شنوی؟
از یک طرف همیشه صدای بال می‌آید
طرف دیگر هر چیزی می تواند باشد
هر چیزی که بال ندارد ولی دل دارد.

و زندگی, اتوبوسی فلزی‌ که برایش مهم نیست
چه کسی را دور می کند چه کسی را نزدیک

و زندگی, راننده‌ای که پولش را می‌گیرد
تا دسته‌ی این گردونه‌ی عظیم را بچرخاند.

ما در این دور و نزدیک شدن‌ها
سرد و گرم می‌شویم
و ترک‌هایمان را ادامه می‌دهیم.
سیاوش قربانی پور
زمستون

هوا چه سرده

رسیده از راه

فصل ِزمستون

دارم می لرزم

مثل گیاه ِ

خشک ِ بیابون

باید بپوشم

کلاه و پالتو

توی خیابون

از آسمونِ

ابری می باره

برف ِ فراوون

مامان برای ِ

کلاغ و گنجشک

ریخته رو برفا

خرده های نون

دی ماه و بهمن

با ماهِ اسفند

سه ماهِ سردِ

فصل ِ زمستون

تو فصل ِ سرما

باشید همیشه

خوشحال و خندون

شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
شب یلدا می دونی خیلی درازه
یه شب سرده پُر از رمزه و رازه
فصل پاییز برگای درختُ ریخته
رنگ برگا چه قشنگه خیلی نازه
صحبت از فصل زمستون، برف و سرماس
خبراز شیطنتای ننه سرماس
همه امشب می شینیم قصه می گیم
قصه‌های شاد و شیرین،
بی غم و غصه می گیم
هندونه، انار و آجیل آگه باشه می‌خوریم
شعرای شاد و قشنگی واسه‌ی هم می‌خونیم
شب یلدا پُره از خاطره‌هاس
شب قصه‌های شیرین واسه‌ی ما بچه‌هاس
شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
سی ام آذره و یک شب زیبا

یه شب بلند به اسم شب یلدا



شب شب نشینی و شادی و خنده

شبی که واسه ی همه خیلی بلنده



همه ی اهل خونه خوشحال و خندون

آجیل و شیرینی و میوه فراوون



شب قصه گفتن و یاد قدیما

قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما




شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره

جای پاییز رو زمستون می گیره



ننه سرما باز دوباره برمی گرده

کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده



سوغاتی های قشنگ ننه سرما

بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما

شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
من یک مار درازم

خوش نقش و خوش نگارم

می خزم روی زمین

چون دست و پا ندارم

روی تنم پر از خال

پر از نقش و نگاره

نگاه کنید بچه ها

رنگای زیبا داره

خداوند توانا

این رنگارو کشیده

نقش و نگار و رنگی

به این خوبی کی دیده؟

*شاعر : مهری طهماسبی دهکردی
هر روز توی مدرسه
سر کلاس می شینم

چهره ی مهربونِ

معلم را می بینم

گوش می کنم به حرفاش

با شوق و شور بسیار

درسارو یاد می گیرم

به لطف پروردگار

تو خاطرم می مونه

حرفای اون همیشه

مهر و محبّت اون

فراموشم نمیشه



شاعر: مهری طهماسبی دهکردی