تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید

قطعاً نوشتن یادگاری، حکاکی یا تخریب آثار تاریخی و طبیعی، مصداق بارز خودخواهی و بی‌مسئولیتی است. این رفتار نه تنها حرمت میراث مشترک بشریت را می‌شکند، بلکه نشان‌دهنده نگاهی کاملاً خودمحورانه است که در آن فرد تنها به خواست لحظه‌ای خود می‌اندیشد و به پیامدهای جبران‌ناپذیر آن برای جامعه و نسل‌های آینده بی‌توجه است.


چرا این کار خودخواهی محض است؟


- دخالت در حافظه جمعی: این آثار، شناسنامه تمدن ما هستند. تخریب آنها یعنی محو کردن بخشی از هویت تاریخی که به همه تعلق دارد.

- تخریب غیرقابل جبران: بسیاری از این آسیب‌ها دائمی هستند. یک حکاکی ساده روی سنگ چندصدساله، میراثی را که قرن‌ها سالم مانده، نابود می‌کند.

- حقوق نسل‌های آینده: ما تنها امانتدار این گنجینه‌ها هستیم. این خودخواهی است که با کارهای نسنجیده، حق دیدن این آثار را از آیندگان بگیریم.


نمونه‌های رایج این خودخواهی:


1. نوشتن نام یا جمله روی دیوارهای باستانی

2. شکستن بخشی از ستون‌ها یا مجسمه‌های تاریخی "به عنوان یادگاری"

3. کندن سنگ یا صخره‌های طبیعی برای بردن به عنوان سوغات

4. ایجاد خراش یا نقاشی روی درختان کهنسال


پیامدهای ناگوار:


- کاهش ارزش تاریخی و فرهنگی آثار

- ایجاد هزینه‌های گزاف برای مرمت

- از بین رفتن اصالت اثر برای همیشه

- ایجاد تشویق برای دیگران به انجام چنین رفتارهای نادرستی


راه درست چیست؟


به جای تخریب، می‌توانیم:

- از این آثار عکس بگیریم

- درباره ارزش آنها مطالعه کنیم

- به دیگران اهمیت حفظ آنها را توضیح دهیم

- در برنامه‌های حفاظت از میراث فرهنگی مشارکت کنیم


به یاد داشته باشیم که این آثار به یک نفر تعلق ندارند، بلکه گنجینه‌ای هستند که باید برای همه انسان‌ها، امروز و فردا، حفظ شوند. احترام به این میراث، در واقع احترام به خرد جمعی بشریت است.

#شورفزا

ای گل نوروزی اسفندیان

رشک برد بر رخ تو گلسِتان


باغ و بهار از تو شود نوبهار

بر رخ تو شیفته صد گلعذار


باد صبا از قدمت مشک سا

عطرْ سِتان از قدمت پا به پا


نرگس سرمست بهاران تویی

شور و شر باغ و گلستان تویی


شورفزایی به کمال و جمال

گشته ز وصفت قلمم لالِ لال


کلک خیال از تو خیالاتی است

خیل خیال از تو مقالاتی است


وصف تو را پاک سرشتان نوشت

با قلمش سینه بهشتان نوشت


سینهء تو سینهء سیناستی

طور دوصد موسیِ والاستی


وام نمود از تو چو موسی عصا

بحرنورد آمد و دریاگشا


تا که خلیل از کرمت طرف بست

همچو گلی در دل آتش نشست


زاده مریم ز دمت جان گرفت

تا که لقب محییِ بیجان گرفت


سرمه کش چشم ملائک شدی

قفل گشای دل مالک شدی


غیر دعا نیست مرا دسترس

عزّ تو خواهم ز خدا هر نفس


آفت دی از رخ تو دور باد

جلوه گهت سبزه گهِ نور باد


تا که بهاران بُوَد و روزگار

خرّمیت غبطه گه نوبهار


آذر و اسفند و همه ماهِ سال

گرم بُوَد بر تو چو مهر وصال


سایهء تو بر سر ما بیش باد

مسند تو مفخر درویش باد


هر چه گُهر باشد اَیا شهریار

بر گهر پاک تو بادا نثار

#وداع_سیدالشهداء_علیه_السلام

چون به آل مصطفی شد کار،  زار

شاه دین را نوبت آمد کارزار


وقت آن آمد که ترک سر کند

رو به سوی حضرت دلبر کند


محیی عیسی به کف جانش گرفت

تحفه سان در بزم جانانش گرفت


عاشق جانان چه خواهد جان خویش؟

جان چه ارزد در برِ جانان خویش؟


گرچه جانِ عالمی زنده به اوست

جان نخواهد لیک در سودای دوست


جانفشانی زینت  مردان بُوَد

خاصه مردی که شه امکان بُوَد


پور شاه لافتائی را چه باک

از دم خنجر و یا خوف هلاک


نی غلط شد این سخن ای اهل دل

در دهان بادا مرا ایکاش گِل


مرگْ خود از شاه ما رخصت گرفت

تا که جان را از تن امت گرفت


مرگ حاشا از قتالش جان بَرَد

وز حیات بی زوالش جان برد


این حسین از امر ربِّ لایَمُت

کافرانش را دهد فرمانِ مُت


این سخن را کی ببیند کس ختام

شرح آن ممدود باشد تا قیام


محیی الموتی' به منصوص کتاب

آمده در شأن شاه مستطاب


سرخوش از صهبای آن والا نگار

سوی میدان بلا شد رهسپار


مست سرمست وصال شاه بود

در فنایش گو شراب الله بود


ناگهان در حین سرمستی عشق

واندران شور و شر مستی عشق_


گوش جانش را صدایی ناز کرد

با طنین دلنشین آواز کرد


کای حسین ای نور پاک سرمدی

ای سراپا جلوگاه احمدی


ای دو چشمت عین عینِ ذوالعلا

بر من ماتمزده چشمی نما


زینبم من ای تو جانِ جان من

ای تو عشق جانِ من، جانان من


سرگرانی اینچنین شاها مکن

اهل بیتت را چنین حاشا مکن


من همان شوریده ام از عشق تو

من همان غمدیده ام از عشق تو


جانِ زینب یک نفس آهسته ران

تا سخن‌ها گویمت با چشم جان


گاهِ رفتن چشم در چشمم نما

با رخت روی خدا را وانما


در رخت بینم جمال ذوالجلال

مرهمی بر دل بزن از آن جمال


(شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه چشمی بدان سو کرد باز)


عین شه آئینهء ای در پیش دید

عین خود را شه به عین خویش دید


با تجلایی جمالش رو فزود

آن غبار ناگرانی برزدود


چشم در چشمان هم تا دوختند

شمع سان از نار وصلت سوختند


ای عجب از وصلت آتشْ گداز

فرقتش دارد هزاران سوز و ساز


گرچه فانی در بقای شاهِ شد

لیک تا محشر قرین آه شد


عشق را پایان نباشد ای فتی'

زانکه که کُنهش باشد آن شاه بقا


این سخن هرگز ندار منتها

قصه کوته کن ندارد انتها


شه زبان زینبی در کار کرد

با عطوفت اینچنین گفتار کرد


ای تو زینب ای وقار عالمین

ای جلالت جلوهء ذات حسین


نور مهرت وا مگیر از نهضتم

سایه افکن بَر  دهد تا زحمتم


تیشه ها بر ریشهء دین خورده است

خون جاری در عروقش مرده است...


همّتت را دین حق خواهد عیان

تا بماند بعدِ مرگم جاودان


خون من، خون حبیبان وفا

خون پاک اولیا و انبیا_


خون احمد خون شاه الغدیر

خون مردان خداوند کبیر_


همّتت را می کند اکنون طلب

همّتی کن ای که نامت زینِ اَب


همّتی کن جاودان کن خون من

تا جهان گردد همه مدیون من


بعد از این در این نشیب روزگار

سرفرازم از تو ای والاتبار


کآنزمان در عالم قالوا بلی'

با تو من طی کرده ام این ماجرا


این همان عهد است و پیمان بلا

این من و این تو،  زمین کربلا


خاتمم را زینبا زیور تویی

وین #غریبت بهترین گوهر تویی

#در_مدح_مولانا_علی_علیه_السلام


بندهء درگاه تو چون شاه شاهان می شود

خاک کویت مفخر دیهیم خاقان می شود


از لب لقمانی ات وز حکمت سقراطی ات

طفلِ ابجد خوانِ مکتب، همچو حَسّان می شود


صولت شیرانه ات را گر ببیند گورگیر

گور جوی و پاگریز از دیده پنهان می شود


تا عصای فضل تو از دست بیضایت فتد

رشتهء فرعونیان در بطن ثُعبان می شود


هر سحرگه شأنی از صدها شئون شمس توست

ذرّه ها از نور تو خورشید تابان می شود


لعل جانبخشت (کُن)ی گوید اگر از امر حق

از لبت ذرّات هستی درّ و مرجان می شود


دست نظمت برتر از نظّام ِ سحر ِ روزگار

غبطه‌خور بر نثر تو صد کِلک سَحبان می شود


خاتم جود و عطای راکعان در دست توست

از #غریبت بینوایان، شاه و سلطان می شود

۴

آنچه آمد بر سرم دل کرد، دل

وایِ دل ایوایِ دل، پُر درد، دل


کاش آنروزی که رویت دیده بود

فکر این ایّام را میکرد، دل


ارغوانی گونه ام را در شباب

کرد از هجرش خزانِ زرد، دل


ایعجب رخ زرد و پائیزی لقاست

خونجگر، خونین کفن، چون وَرد، دل


کوه راسخ بود لیکن از فراق

سوده گشت و شد بسان گرد، دل


گرچه نامردان مرادش را نداد

رسم مردی کی گذارد، مرد دل؟


گرچه هجرش آتش افزونی کند

از رُخش بیند سلامٌ بَرْد، دل


گر بها نَدْهَد به این اشکِ غمین

وایِ دل ایوایِ دل، پُر درد، دل

اَلا ای شمس والای کبیرم

مران این ذره را گرچه صغیرم


اگر قِسمَم بُوَد از حضرت دوست

قَسَم خوردم که جز پیشت نمیرم


مرا جز تو نباشد یار جانی

بجز تو یار دیگر من نگیرم


تو شاه وصلی و من مفلس هجر

ز اِفلاسم نگارا سر به زیرم


تو چون مهری و گرمای تموزی

و من چون سایه ای یا زمهریرم


چو سایه من همان نقش زمینم

تو شمسِ مشرقِ آفاقْ گیرم


چنان مست و غزل خوانم ز عشقت

که از شادی نگنجم در ضمیرم


برو زاهد مخوان افسانه ما را

کزین افسانه ها یکباره سیرم


ز اَصنام دل انگیز دو عالم

بجویم روی یار دلپذیرم


تو و دار فنا و  ملک فانی

مرا و خاتم جاه امیرم

غزل ۳




دیده بی نور مرا نور باش

مشرق بی مهر مرا هور باش


فرقت غمبار تو محنت فزاست

پیش من آ حزن مرا سور باش


از رخ مهر افکن خورشید وش

ظلمتیان را همه دیجور باش


ای همه چشمان رقیبان من

از نظر یار دلم دور باش


لنگر امکان تویی ای ناخدا

بحر جهان گوی همه تور باش


دست عدو نیست بسی تیزچنگ

گر رسد از حشمت تو دورباش


خصم که کاخ ظفر افراختست

پایگهش گوی که در گور باش


نظم و نظام سخن از نظم تست

شعرِ مرا گوی که ناجور باش


گر که ترا ذوق پدر بودنست

اهل هنر را به ادب پور باش



غزل ۲


افسونگری آغازد اگر دلبر آفاق

افسانه شود در همه عالم دل عشّاق


مجنون بلا با غم دلدوزِ جهانسوز

از محنت عشقت شده آوارهء آفاق


هر نفس خلائق که نهان در دل و جانهاست

با جان و دلش عشق ترا آمده مشتاق


دلبر صفتی کار نه هر ماه جمالست

ماه رخ تو گشته کمالش به جهان طاق


یک سبزه ز خطَّت به جنان آینه آویخت

زانرو شده جنات ازل جلوهء اوراق


از نور تو آدم شده مسجود ملائک

وین آدمیان بسته به مهرت همه میثاق


جز رمز الهی که نهانی شد و مستور

اسرار ازل بر دل و جانت شده اطلاق


از گوهر فضلت چو ببخشی به خلائق

برخاتم جانم تو دلا بخش به انفاق



قصیده ۱


خونین کفنان، عرصه پیکار چو دیدند

بر قامت خود پیرهن عشق دریدند


چوگان شهادت چو بدیدند به میدان

با گوی دل و جان و سر خویش رسیدند


دیدند جهان تیره و تاریک ز ظلّام

خورشید صفت تیغ به ظُلْمات کشیدند


لعل دل خود در کف ایثار گرفتند

تا امر جهاد از لب دُربار شنیدند


جان را چو مطاعی سر بازار رساندند

رضوان و جنان را همه یکباره خریدند


تا چشم فلک بوده و تا گوش جهانست

اینگونه وفا را نشنیدند و ندیدند


تا موج بلا بر سر دین اوج نگیرد

طوفان شده در پهنهء پیکار طپیدند


با همّت خود قامت دین راست نمودند

از بار محن گرچه سرانجام خمیدند


محمود بُوَد جمله به سرلوحهء یزدان

زیرا همه قربانی قرآن مجیدند


در شرق شهادت همه چون مِهر سمایند

تا شام ابد بر همه آفاق نویدند


گر خود شه ارشاد و مرادند عجب نیست

بر مرشد و بر خانقه عشق مریدند


باقی به فنا را غم جان نیست به گیتی

جانانه به جان زانکه به ایثار گزیدند


صد داغ محنْ بر دل آلاله نهان ماند

بس خرمنی از لاله به گلزار که چیدند


بر خاتم ِ دینْ نقش ِ مرا با خطِ جاويد

جاءَ الْحَق و باطلْ زَهَقوا را بکشیدند



زلف دلبر را اسیرانش پریشان گفته اند

با پریشانی ولیکن عنبرافشان گفته اند


لعل جان بخش لبش را کشتگان عشق یار

مُحیی ِ عیسی ابن مریم ها کماکان گفته اند


نطق یزدان را تویی رطب اللّسان در هر زمان

نطق پاکت را به مصحف، نورِ تبیان گفته اند


شهریاران گرچه فاخر گشته اند از مُلک عشق

خاک کویت را غلامان تاج شاهان گفته اند


صد چو منصور از تو آموزد سرافشانیّ ِ عشق

راز عشقت را به عالم سربداران گفته اند


درد عالم گر دل دنیا برنجاند به جور

آن لبت را چون مفرّح سِحرِ درمان گفته اند


بی می و میخانه، عشاقت خمارآلوده اند

زان دو چشمت ساتکین مِی پرستان گفته اند


از فراقت دیده ها باران خون جاری کنند

الله الله چشم یاران را چو طوفان گفته اند


قلب عشاق و صفوف بیقراران را به حکم

از یسار و از یمین آماج مژگان گفته اند


یوسف عشقی که در بازار زیباسیرتان

صد چو یوسف را به پایت نقد ارزان گفته اند


نعمت ملک زمین یک قرص نان از سفره ات

اهل امکان را به خوانت خیل مهمان گفته اند


مهر خود را برمتاب از دیدهء بی تاب ما

زانکه رویت در مثل خورشید تابان گفته اند


باغ رضوان آن زمان کز نفخه ات آمد پدید

عارضت را زینت باغ و گلستان گفته اند


تیرگی را از جمالت ماه انور دیده اند

وز فروغت عالمی هور فروزان گفته اند


مردی و رسم مروّت را نشان جز اسم نیست

گوئیا این مردمان را عبد دیوان گفته اند


گر پدید آید میان مردمان یک مرد شب

روزها از دیده گان او را گریزان گفته اند


آن مشیّد برج انصاف و عدالت را کنون

همچو ایوان مداین سست بنیان گفته اند


نامسلمانی کند این کافر یزدان ستیز

ایعجب آن گبرکان او را مسلمان گفته اند


این رمه از دست این گرگان رها کن از کرم

چون ترا مردان حق موسای دوران گفته اند


گوهری چون تو ندارد تاج و تخت لامکان

گوهرت را چون #غریبِ شاه امکان گفته اند

#در_شهادت_امام_حسن_عسکری_و_امامت_امام_زمان_علیهما_السلام


تیر الم کرده به دل نشتری

موسم ماتم شده بر عسکری


جنّ و بشر از غم او نوحه‌گر

سینه‌دران گشته و کوبد به سر


گرد الم بر دل قائم نشست

لعل عیون بر رخ گلگون ببست


پور رشیدش شده صاحب عزا

گوید ایوای از این ماجرا


کاش جهان جمله هبا آمدی

این محنت بر دل ما نآمدی


بعد تو دنیای دنی چاه من

از دلِ چَهْ رفته به مَه آه من


هرچه محن بر دل نازت نشست

شیشهء جان سنگ عدویت شکست


خواست عدو حجّت حق بر زمین

پا نگذارد وَ نگردد مکین


لیک خداوند کند مایَشا

کرد ترا فارغ از این ابتلا


جای تو اینک منم آن خوش‌خلف

هین منم آن وعدهء قول سلف


تا که جهان بوده و باشد چنین

مرد خدایست به روی زمین


آنچه در این دایرهء اخضر است

آل خدا بر خطِ آن محور است


نقطهء پرگار نباشد اگر

صفحهء کُنْ دایره باشد مگر؟


هین منم آن نقطه‌گهِ بی خلل

هین منم آن منجی نسل ملل


هر که ز من روی بتابد ز کبر

کلک قضا می‌کِشَدش خطّ ِ حبر


آنکه بخواهد که بیابد مرا

بر ره من خیمه زند مطلقا


نور چو خواهی که بگیری ز مهر

رُو به سُوی نور و ضیایش به مهر


باذن خدا شمس خدایم به خلق

کامده چون مهر‌‌، ضیایم به خلق


گر برود مهر پسِ میغ‌ها

از پس ِ هر میغ رساند ضیا


چهر مرا خلق نبیند به چشم

زانکه بیارد به یقین چشم، خشم


نور مرا نور دلان دیده‌اند

کان همه محرم شده بر دیده‌اند


وانکه دلش تیره چو چاه ظُلَم

از چه دوان دیدهء او از پِیَم؟


(دیو چو بیرون رود) از جسم و جان

روح و مَلَک جای کند آن مکان


تا نشود طاهرِ تن هیچ کس

گفت خدا خطّ ِ مرا لایَمَس


خطّ ِ خدا آمده ظاهر، کتاب

باطن آن سینهء ما مُستَطاب


پس بنگر خواهد اگر آن وضو

دیدن ما لازمه دان نور و ضو


نور دلم بر همه یاران رسد

بر همه یاران و به عدوان رسد


لیک از آن نور که بر یار رفت

در کنفم سایه‌گهِ غار رفت


نور که بر خیمهء عدوان رسد

در کنف رحمت رحمان رسد


آنکه شده سایهء غارم مقیم

جیره خوری کرده ز نور رحیم


چون تو شوی نور رحیمی‌طلب

همّت خود همّت ما را طلب


همت خود را بطلب ای فتی'

بهرهء تو نیست بجز ماسَعی'


لیک اگر مهر نگیرد ز مهر

دست ترا، کی برسی کانِ مهر


چشمهء خورشید که شد ذرّه‌دوست

ذرّهء عالم همه در ظلّ ِ اوست


مهر چو تابد ز سما بر زمین

از اثرش سنگ شود چون برین

عمریست که از هجر رخت دل نگرانم

تا خاک لحد نیز بر این عشق بمانم


چندان به نوا می زنم این ساز دلم را

تا گوش جهان کر کنم از آه و فغانم


تا موی گره گیر تو زد حلقه به رویت

مفتون رخت گشتم و مجنون زمانم


دیوانهء رویت نهراسد ز رقیبان

گر جان برود نیست غمم، باخته جانم


دل، جان و جهان را چه کند باغ چه جوید

چون جان و جهانش تویی ای رشک جنانم


کافرصفتی می کنی ای شب پرهء خصم

ور نی به دلت نور دهد شمس عیانم


از فرقت او کاخ امل سست نهاد است

یارب به سراپردهء وصلش برسانم


بس گنج برند اهل جهان از لب لعلت

گر حکمت حق فاش کند گنج نهانم


مُهری بزن از وصل به طومار #غریبُ

من مفلس ناچیزم و تو شاه جهانم

یار اگر چشمی به این سائل کند

فدیه اش این جان ناقابل کند


دانهء عشقش به جان بنهفته ایم

کِشته ای جز این چه را حاصل کند


عالمی را سوی خود صحرا کشد

یار ما چون پای در محمِل کند


داغ عشقش آنزمان از دل رود

کاین وجودم در عدم منزل کند


آنکه غیر از عشق رویش نرد باخت

گنج عمرش را یقین عاطل کند


تا نهان از دیدگان گردید یار

اشک ما را در عیان وابل کند


فتنهء چشمان هاروتی تو

فنّ سِحر سامری باطل کند


چاه شهرآشوبت ای ماروت جان

روی گیتی را همه بابل کند


از خدا خواهم به صد سوز و نیاز

دست ما بر دامنش واصل کند


سر ز سجده برندارم روز و شب

گر مرا الطاف خود شامل کند


درد و غم از حد فزون شد باک نیست

با نگاهی یک شبی زایل کند


هفت اقلیم سعادت طی کنم

ظلّ دولت گر به من مایل کند


خون ما ریزد نگار خون پرست

اینچنین ظلمی کجا قاتل کند


گرچه قابل گشته ام از کار خویش

لیک عشقم پاک وش هابل کند


با همه بی توشه گی و مفلسی

فضل حق ما را بدو نائل کند


حاش لله لعل یار و ترک مِی

گر چنین کاری کند عاقل کند


نشئهء مِی تا ابد یار منست

لطف مِی نطقم چنین قائل کند


گوهر شعرش ز شه بگرفته است

این دلم کی مدح ناقابل کند

نور مهرت وامگیر از جان ما

ای جمالت چشمهء تابان ما


از فراقت جوی خون جاری کند

روز و شب این چشم خون افشان ما


کان غم را ما بکندیم از مژه

حاصل آمد گوهر غلطان ما


زهر هجرت می چشد چون انگبین

کام دلخون دل نالان ما


روز اول قرعهء عشقت زدیم

تا چه باشد بعد از آن پایان ما


تا رسم روزی به وصل آباد تو

وادی هجر و دل حیران ما


سوختی چون کورهء آتشفشان

از تمنای لبانت جان ما


مشعل خورشید با آن آب و تاب

شعله ای شد زآتش سوزان ما


مطرب دل نغمهء عشقت نواخت

شد جهان پرنغمه از دستان ما


زندهء جاوید مِی نوشِ لبت

ای دو لعلت چشمهء حیوان ما


جرعه ای نوشان ز لعلت تا کنی

مست جاوید این دل عطشان ما


سروِ قد را سنبل افشان روی خد

ای سراپای تنت بستان ما


وانزمان بگذار تا چیند گلی

از بهاران رخت چشمان ما


شاهد عشقم به رویت ای صنم

این دل دیوانه و هذیان ما


گر الف ب ت ز عشق آموزیم

دلنشان گردد ز تو دیوان ما


مُهر مِهرت را بزن بر چامه ام

من #غریبُ چون تویی سلطان ما

#عرض_ارادت_به_محضر

#حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام


ما مریدان امام اکبریم

ما غلامان مرام اکبریم


رُو سخن ‌با ما ز میخانه مگو

ما همه سرمست جام اکبریم


گرچه مرغ زیرکیم از لطف دوست،

ای عجب پابست دام اکبریم


ما صبوحی از مِی وحدت زدیم

مست جامِ لعلْ فام اکبریم


لیلیِ لیلا بُوَد لیلای ما

ما جنونِ زلف ِ شام اکبریم


گر جهان همچون عروسان دلرباست

ما غلام کوی مام اکبریم


تخت و تاج این جهان زانِ شما

ما غبار زیر گام اکبریم


دعوی حرمت کجا و ما کجا

محترم از احترام اکبریم


پادشاهیّ ِ جهان از آنِ ماست

الله الله ما غلام اکبریم


واَعتصم فرمود یزدان حبل خویش

معتصم از اعتصام اکبریم


گر جهان صدها بلا بارد به خشم

ما مقاوم از قِوام اکبریم


روز و شب اندر منام و یقظه ها

مُحرِم بیت الحرام اکبریم


بی کلاه و بی کمر بی تخت و تاج

محتشم از احتشام اکبریم


ننگ‌ بادا نام اگر جوییم ما

مفتخر از فخرِ نام اکبریم


گر جهان ریزد بهم از بیخ و بن

منتظَم از انتظام اکبریم


انتظار از حد گذشت ای منتظَر

منتظِر بر انتقام اکبریم


ذوالفقار جانشکارت گر کشی

ما چو تیغی در نیام اکبریم


ای #غریبت فخر شاهان جهان

بندگان ذُو انتقام‌ اکبریم