عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
میکنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازمتر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بیخانمان
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
میکنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازمتر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بیخانمان
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - در نکوهش زن
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمیرسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمیرسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمالالدین عارض
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در جواب مکتوب عمادالدین پیروزشاه
مثال عالی دستور چون به بنده رسید
قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد
خدای عزوجل را چو کرد سجدهٔ شکر
زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد
چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک
چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد
تویی که عاشق عهد بقای تست جهان
مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد
تویی که بر در امروز دی و فردا را
اگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذ
مرا به خدمت شه خواندهای که خدمت او
نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد
عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین
پس از وفور خرابی شدند ازو آباد
شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر
ز سایهٔ علم و شعلهٔ سنانش زاد
کدام دولت باشد چو بندگی شهی
که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد
چو سرو و سوسن آزاد بندهٔ شاهند
هزار بنده چو من بنده بندهٔ شه باد
به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی
تنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شاد
به روز یازدهم از رجب روانه شدم
که کط ز شهر تموزست ویج از مرداد
اگر زمانه با تمام عزم باشد رام
وگر ستاره با عطای عمر باشد راد
به شکل باد روم زانکه باد در حرکت
نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد
چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او
گه ریاضت او بود باد را استاد
عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم
که از رکاب گرانم برآورد فریاد
چو بگذرم به در خسروی فرود آیم
که هم مربی دینست و هم مراقب داد
به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم
به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد
به عون دولتش از بخت داد بستانم
که داد بخت من از چرخ دولت او داد
بقاش باد نه چندان که در شمار آید
که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد
قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد
خدای عزوجل را چو کرد سجدهٔ شکر
زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد
چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک
چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد
تویی که عاشق عهد بقای تست جهان
مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد
تویی که بر در امروز دی و فردا را
اگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذ
مرا به خدمت شه خواندهای که خدمت او
نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد
عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین
پس از وفور خرابی شدند ازو آباد
شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر
ز سایهٔ علم و شعلهٔ سنانش زاد
کدام دولت باشد چو بندگی شهی
که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد
چو سرو و سوسن آزاد بندهٔ شاهند
هزار بنده چو من بنده بندهٔ شه باد
به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی
تنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شاد
به روز یازدهم از رجب روانه شدم
که کط ز شهر تموزست ویج از مرداد
اگر زمانه با تمام عزم باشد رام
وگر ستاره با عطای عمر باشد راد
به شکل باد روم زانکه باد در حرکت
نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد
چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او
گه ریاضت او بود باد را استاد
عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم
که از رکاب گرانم برآورد فریاد
چو بگذرم به در خسروی فرود آیم
که هم مربی دینست و هم مراقب داد
به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم
به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد
به عون دولتش از بخت داد بستانم
که داد بخت من از چرخ دولت او داد
بقاش باد نه چندان که در شمار آید
که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۹
بدان کانسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم
پس ابراهیم بد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل
ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثعبان
بیامد بعد از آن عیسی مریم
که مرده زنده گردانید از دم
ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود
برو شد ختم اسرار شریعت
طریق اوست اکمال طریقت
که حال جمله پیغمبران اوست
اگر دانی تو این اسرار نیکوست
ازو میپرس اسرار شریعت
به پیش حیدر آمد دین و ملت
بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را به عالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سالی هزار است
بدان ترتیب عالم را مدار است
چه گردد شش هزار از سال آخر
شود قایم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت
تو اسرار قیامت را ندانی
ره دین و قیامت را چه دانی
نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا
حدیثی مصطفی گفته درین باب
روایت این چنین کردند اصحاب
که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند
که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان
به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا
بگوید جمله علم اولین را
نماید سر علم آخرین را
خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید
جهان گردد ازو پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان
کسی کو مرده باشد در جهالت
برفته راه حق را از ضلالت
نماند در جهان ترسا و کافر
کند علم حقیقت جمله ظاهر
قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان
تو باب الله میدان مرتضی را
ز خودآگاه میدان مرتضی را
ازین در رو که تا بینی خدا را
ازین درگاه بینی مصطفی را
ازین در گر روی باشی تو برحق
درو بینی حقیقت سر مطلق
که باب حق هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی:
امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت
امیرالمؤمنین شرح بیان است
امیرالمؤمنین نطق زبان است
امیرالمؤمنین سلطان عادل
امیرالمؤمنین انسان کامل
امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت
اگر از بحث برخوردار گردی
مطیع حیدر کرار گردی
مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی به تحقیق
در این درباش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خورسند میباش
دگر پرسی که دارد زهد و تقوی
درین معنی مرا چه هست دعوی؟
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم
پس ابراهیم بد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل
ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثعبان
بیامد بعد از آن عیسی مریم
که مرده زنده گردانید از دم
ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود
برو شد ختم اسرار شریعت
طریق اوست اکمال طریقت
که حال جمله پیغمبران اوست
اگر دانی تو این اسرار نیکوست
ازو میپرس اسرار شریعت
به پیش حیدر آمد دین و ملت
بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را به عالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سالی هزار است
بدان ترتیب عالم را مدار است
چه گردد شش هزار از سال آخر
شود قایم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت
تو اسرار قیامت را ندانی
ره دین و قیامت را چه دانی
نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا
حدیثی مصطفی گفته درین باب
روایت این چنین کردند اصحاب
که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند
که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان
به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا
بگوید جمله علم اولین را
نماید سر علم آخرین را
خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید
جهان گردد ازو پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان
کسی کو مرده باشد در جهالت
برفته راه حق را از ضلالت
نماند در جهان ترسا و کافر
کند علم حقیقت جمله ظاهر
قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان
تو باب الله میدان مرتضی را
ز خودآگاه میدان مرتضی را
ازین در رو که تا بینی خدا را
ازین درگاه بینی مصطفی را
ازین در گر روی باشی تو برحق
درو بینی حقیقت سر مطلق
که باب حق هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی:
امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت
امیرالمؤمنین شرح بیان است
امیرالمؤمنین نطق زبان است
امیرالمؤمنین سلطان عادل
امیرالمؤمنین انسان کامل
امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت
اگر از بحث برخوردار گردی
مطیع حیدر کرار گردی
مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی به تحقیق
در این درباش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خورسند میباش
دگر پرسی که دارد زهد و تقوی
درین معنی مرا چه هست دعوی؟
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
خطابی کرد آدم کای دل و جان
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۵
صاحب قران مملکت ای آصفی که هست
صدر تو قبله عرب و کعبه عجم
بر رای روشنت همگی کار ملک راست
آن روز شد که پشت فلک را نبود خم
برگرد خوان همت سلطان رای توست
یک گرده قرص خاور و یک کاسه جام جم
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم
سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است
فضل و کفایت و هنر و همت و کرم
حکمت اگر به پشت فلک پا در آورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم
پایم قیاس کرد یمین تو را خرد
صد بار یمین تو یک نیمه بود کم
داعی که میزند قدم صدق صاحبا
در شارع محبتت از عالم قدم
گر چند روز شد که نیامد به حضرتت
او را نکن به زلت تقصیر متهم
سرما به غیت است که خورشید و صبح را
یخ بسته است چشمه و افسرده است دم
امروز آفتاب به برف ار فرود رود
مشکل بود بر آمدنش تا بهار هم
پیرو ضعیف دست و قدم چون رود به راه
جایی که یخ ز جای برد پیل را قدم
معذور دار گر به قلم عذر خواستم
ترسم که گر قدم بنهم بشکند قلم
چندان بقات باد که این نیلگون افق
گردون کشد در آخر روز از بقم رقم
صدر تو قبله عرب و کعبه عجم
بر رای روشنت همگی کار ملک راست
آن روز شد که پشت فلک را نبود خم
برگرد خوان همت سلطان رای توست
یک گرده قرص خاور و یک کاسه جام جم
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم
سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است
فضل و کفایت و هنر و همت و کرم
حکمت اگر به پشت فلک پا در آورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم
پایم قیاس کرد یمین تو را خرد
صد بار یمین تو یک نیمه بود کم
داعی که میزند قدم صدق صاحبا
در شارع محبتت از عالم قدم
گر چند روز شد که نیامد به حضرتت
او را نکن به زلت تقصیر متهم
سرما به غیت است که خورشید و صبح را
یخ بسته است چشمه و افسرده است دم
امروز آفتاب به برف ار فرود رود
مشکل بود بر آمدنش تا بهار هم
پیرو ضعیف دست و قدم چون رود به راه
جایی که یخ ز جای برد پیل را قدم
معذور دار گر به قلم عذر خواستم
ترسم که گر قدم بنهم بشکند قلم
چندان بقات باد که این نیلگون افق
گردون کشد در آخر روز از بقم رقم
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل میزند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پردهسرا را چه میکنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندانهاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خارهای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبتاند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر میکشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام مینهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پردهسرا را چه میکنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندانهاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خارهای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبتاند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر میکشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام مینهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح سید کائنات و خاتم المرسلین
سید کائنات شمع رسل
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
مجمع البحرین اگر جوئی دلست
جامع مجموع اگر گوئی دلست
دل بود خلوتسرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنز دل می جو که آن جای وی است
جملهٔ اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل مالایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل را صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
جامع مجموع اگر گوئی دلست
دل بود خلوتسرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنز دل می جو که آن جای وی است
جملهٔ اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل مالایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل را صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی، شها، که جهان را به جاه تو طربست
اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک
ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت
خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست
وجود ز جهان و بهترین ز جهان
چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست
عدو ز حمله تو در هرب همی آید
ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست
برای نصرة اسلام در قبایل کفر
ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تویی درخت معالی به باغ ملک درون
همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست
ز بهر نام دهی مال و این بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست
چه بهره یابد از نام نیک در عالم
کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم
نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست
خدایگانا، امروز قرب سی سالست
که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست
ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم
بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!
مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد
چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر به نظم گرایم، کلام من حکمست
وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست
به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون
دقایق عجمست و لطایف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست
لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست
صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست
همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفی باش همی در میان نعیم
که در میان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد
بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست
اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک
ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت
خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست
وجود ز جهان و بهترین ز جهان
چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست
عدو ز حمله تو در هرب همی آید
ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست
برای نصرة اسلام در قبایل کفر
ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تویی درخت معالی به باغ ملک درون
همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست
ز بهر نام دهی مال و این بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست
چه بهره یابد از نام نیک در عالم
کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم
نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست
خدایگانا، امروز قرب سی سالست
که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست
ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم
بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!
مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد
چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر به نظم گرایم، کلام من حکمست
وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست
به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون
دقایق عجمست و لطایف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست
لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست
صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست
همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفی باش همی در میان نعیم
که در میان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد
بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در صنعت مقطع