عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۶
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی‌مغز پرباد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
بباید بروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه
هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان‌آوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده‌راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه‌موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی‌بها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید
برآورده‌ای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تن‌درست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده‌ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند
چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار
بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید
بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی مه بلافد لا نسلم لا نسلم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو می‌باش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده
کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته‌تر فالیست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه‌ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود
رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی
لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده‌ها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف‌وار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سالست کز ستمگاری
داردم بی‌گنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه می‌کردم
خیری از بهر شاه می‌کردم
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می‌شد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافته‌ای
یا به خروار گنج یافته‌ای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه می‌کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
می‌دوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پاره‌ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت می‌خورد
بر در شاه بندگی می‌کرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بی‌نانم
روزیی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک می‌زنی قلمی
من به شمشیر می‌زنم قدمی
تو قلم می‌زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید
شاه را من نشانده‌ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست
در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت می‌ترسم از دعای بدت
مرگ می‌خواهم از خدای خودت
کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را
گفت جز نکته‌ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد
خویشتن را دعای بد می‌کرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا می‌پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - من در مرنجم و سخن من به قیروان
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سال‌ها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصل‌های سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کرده‌ام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره‌ای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیده‌اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه‌ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۱۸
گریه بسیار بود، نو به‌وجود آمده را
خاک زندان بود از چرخ فرودآمده را
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۴۵
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۳۰
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی‌آرد
به است از جنّت در بسته زندانی که من دارم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمی‌دانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۰
چندان که به جهد اسب جان میرانم
چون مینگرم هنوز در زندانم
از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش
بیم است که با آه برآید جانم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است
سائلی مثل قضای مبرمی
بر در ما زد صدای پیهمی
از غضب چوبی شکستم بر سرش
حاصل دریوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ایام شباب
می نیندیشد صواب و ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لاله زار چهره اش افسرده گشت
بر لبش آهی جگر تابی رسید
در میان سینه ی او دل تپید
کوکبی در چشم او گردید و ریخت
بر سر مژگان دمی تابید و ریخت
همچو آن مرغی که در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشیان
در تنم لرزید جان غافلم
رفت لیلای شکیب از محملم
گفت فردا امت خیرالرسل
جمع گردد پیش آن مولای کل
غازیان ملت بیضای او
حافظان حکمت رعنای او
هم شهیدانی که دین را حجت اند
مثل انجم در فضای ملت اند
زاهدان و عاشقان دل فگار
عالمان و عاصیان شرمسار
در میان انجمن گردد بلند
ناله های این گدای دردمند
ای صراطت مشکل از بی مرکبی
من چه گویم چون مرا پرسد نبی
«حق جوانی مسلمی با تو سپرد
کو نصیبی از دبستانم نبرد
از تو این یک کار آسان هم نشد
یعنی آن انبار گل آدم نشد»
در ملامت نرم گفتار آن کریم
من رهین خجلت و امید و بیم
اندکی اندیش و یاد آر ای پسر
اجتماع امت خیرالبشر
باز این ریش سفید من نگر
لرزه ی بیم و امید من نگر
بر پدر این جور نازیبا مکن
پیش مولا بنده را رسوا مکن
غنچه ئی از شاخسار مصطفی
گل شو از باد بهار مصطفی
از بهارش رنگ و بو باید گرفت
بهره ئی از خلق او باید گرفت
مرشد رومی چه خوش فرموده است
آنکه یم در قطره اش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»
فطرت مسلم سراپا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آنکه مهتاب از سر انگشتش دونیم
رحمت او عام و اخلاقش عظیم
از مقام او اگر دور ایستی
از میان معشر ما نیستی
تو که مرغ بوستان ماستی
هم صفیر و هم زبان ماستی
نغمه ئی داری اگر تنها مزن
جز بشاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگی سرمایه دار
میرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استی در چمن پرواز کن
نغمه ئی با هم نوایان ساز کن
ور عقاب استی ته دریا مزی
جز بخلوت خانه ی صحرا مزی
کوکبی ! می تاب بر گردون خویش
پا منه بیرون ز پیرامون خویش
قطره ی آبی گر از نیسان بری
در فضای بوستانش پروری
تا مثال شبنم از فیض بهار
غنچه ی تنگش بگیرد در کنار
از شعاع آسمان تاب سحر
کز فسونش غنچه می بندد شجر
عنصر نم بر کشی از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبی هیچ نیست
سعی تو غیر از سرابی هیچ نیست
در یم اندازش که گردد گوهری
تاب او لرزد چو تاب اختری
قطره ی نیسان که مهجور از یم است
نذر خاشاکی مثال شبنم است
طینت پاک مسلمان گوهر است
آب و تابش از یم پیغمبر است
آب نیسانی به آغوشش در آ
وز میان قلزمش گوهر بر آ
در جهان روشن تر از خورشید شو
صاحب تابانی جاوید شو
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۷
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند
دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست
اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.
برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع
و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس
در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت
دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سيم خوبريويی که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند که بزرگان گفته‌اند : اندکی جمال به از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلهای خسته است و کليد درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند.
شاهد آن جا که رود حرمت عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
او گوهرست گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت کنند .
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
به گوش حريفان مست صبوح
به از روی زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح
یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند
گر به غريبی رود از شهر خويش
سختی و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنين صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقلست جستن از درها
درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی نوایی نمی‌آرم
شب هر توانگری به سرایی همی‌روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی مروت به خنده بر گردید گفت
زر نداری نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار
جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود .آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.
بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی ببند
چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و به آبی محابا کوفتن گرفت . يارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنين درشتی ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند که با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراة صدقةُ.
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:
چو خوش گفت بكتاش با خیل تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم‌های ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.
زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم دوست
چه می دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:
درشتی كند با غريبان كسی
كه نابود باشد به غربت بسی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می‌گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
چه خورد شیر شر زه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود
پدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی ؟گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم‌، شاعری قصیده‌ سرای
چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به ‌دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب
شب نه‌بینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت‌ عجب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - حبسیه
پانزده روز است تا جایم در این زندان بود
بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود
کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود
چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود
شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا
جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود
خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود
گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود
آن که او از یک‌ نگه خوشدل شود زجرش خطاست
عقده‌ چون خود وا شود کی حاجت دندان بود
گر گناهی کرده‌ام‌، هم کرده‌ام خدمت بسی
گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود
صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار
یک‌بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود
اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر
نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود
گرخطایی دیگران کردند برمن بحث‌نیست
گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود
خودگرفتم اینکه بی‌پایان بود جرم رهی
عفو و اغماض شهنشه نیز بی‌پایان بود
راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من ‌است
در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود
چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج
زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود
گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی
بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود
مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام
کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود
شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر
جمله در یک لانه‌! کی مستوجب انسان بود
یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر
یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود
خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس
کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود
دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس
لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود
مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان
وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود
پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر
او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود
گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان
ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود
چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن
کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود
روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح
هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود
گر ببندم در، حرارت‌، ور گشایم در، هوام
هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود
شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر
خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود
موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند
هم‌نشین موش گشتن‌، رتبتی شایان بود!
منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم
باد زن آه پیاپی‌، شمع سوز جان بود
گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس‌، روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آنجا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم‌، لابلایش وارسند
تا مگر خود نامه‌ای در جوف‌ بادمجان بود
چیست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندی پیش، از آزادی‌ حدیت
تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود
نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین
کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود
چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی‌، تباه
گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود
ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای
کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود
خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند
داستان‌هایی ز حکمت اندربن دستان بود
چون که قومی در جهان‌ از فیض حق محروم ماند
هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود
انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا
دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود
افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است
دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود
هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید
وین سخن ورد زبان مردم ایران بود
از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی
پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود
آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار
گر«‌امامی‌» گر«‌همام‌» ار «‌سیف‌» گر«‌سلمان‌» بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*‌
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ‌
دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به‌ شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبن‌خوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سه‌تا نشود
با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومین‌بار است
بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ
چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار
چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد
دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من
از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش
صورتی گرد و چهره‌ای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور
لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ
داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید
پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون
اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا
بنده با آن عوان روانه شدیم
یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم
شرح آن دخمه‌ها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است
در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان
حاج‌سیاح قمی ‌پرخور
بود آن جای بسته برآخور
شکم گنده پیش آورده
گنده‌بویی به ریش آورده
گشته چرک و سیاه‌مولویش
بر زبان بود مدح پهلویش
شعر می‌خواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد
مدح می‌خواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را
تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاق‌ها گردد
سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو
بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان
نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند
گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری‌، منظری‌، لقایی نیست
محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست
قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «‌قصر قجر»
ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
چاره‌اش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می‌رود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می‌زن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه‌های مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان‌ها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون به‌هوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمی‌پوبد
هر چه بایست گفت می‌گوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده‌ها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دست‌های خمیده را به کمند
از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
می‌زنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه‌ای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجره‌ای
دارد از هر طرف هوا خوره‌ای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه‌سان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجره‌ای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاک‌ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست
زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود
این‌هم از برکت برامکه بود
من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه
بوده‌ام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «‌رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعت‌ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «‌تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بی‌خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»
حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»
صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است
«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «‌بانک‌» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب‌!
زر و زور از تو دست‌بردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
پنجمین ماه در زندان
تیر و مرداد هم به بنده گذشت
مدت حبس من تمام نگشت
آب شد برف قلهٔ توچال
یخ فراوان نماند در یخچال
خنکی‌های قوم لیک بجاست
وز دل سردشان عناد نکاست
شد هوا گرم و گرم شد محبس
پخته گشتند مرغ‌ها به قفس
دم به دم محبسی به حبس رود
لیک محبس فراخ‌تر نشود
حبسگاه موقتی تنگ است
همه‌جا بین حبسیان جنگ است
در اطاقی که پنج شش گز نیست
شصت‌ و نه‌ محبسی نماید زیست
همه عریان ز شدت تب و تاب
گرد هم درتنیده چون گرداب
پیر هفتاد ساله در ناله
همدمش طفل یازده ساله
آن‌یکی دزد و آن دگر جاسوس
وآن دگر، پار بوده نوکر روس
آن یکی کرده با زنش دعوا
آن دگر قرض خود نکرده ادا
آن یکی هست مفلس ومفلوک
سند تابعیتش مشکوک
دگری گفته من طلا دارم
در دل خاک گنج‌ها دارم
لیک در پای میز استنطاق
کرده حاشا ز فرط جهل و نفاق
نک دو سال‌ است کاندرین دهلیز
می کند جان و می‌خورد مهمیز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۰
اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمان‌بردار باش‌، چه مرد را تا پدر و مادر زنده‌اند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (‌او را) بخوار دارد.
به نزدیک مام و پدر بنده باش
به فرمانگرای و نیوشنده باش
جوان کش بود زنده مام و پدر
بود، چون به بیشه درون‌، شیر نر
چمد اندر آن بیشه نامدار
نترسد ز کس گاه جنگ و شکار
هم آن پورکش مرد مام و پدر
بود چون زنی بیوه و دربدر
کجا زو ربایند هرگونه چیز
نه دست ستیز و نه پای گریز