عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده ی صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟
هر چه بر افلاک روحانی‌ست از بهر شرف
می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده‌ی کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟
همچو دریایی‌ست تبریز از جواهر وز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن
وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۵ - وفات مجنون بر روضه لیلی
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت
بی‌زورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه ی آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت به سوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر این راه
راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان
در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود
چون خفت مع‌الغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده‌ام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی
زان گرگ سگان استخوانخوار
کس را نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام
دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران
شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود
هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم
اینک مواقف عرفات است بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش
دهلیز دار ملک الهی است صحن او
فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش
نوار لله از تف نفس و آه مشعلش
حزب الله از صف ملک و انس لشکرش
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش
گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم
نظاره سوی زنده دلان در کفن درش
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش
از بس که دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش
بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش
جبریل خاطب عرفات است روز حج
از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش
سرمست پختگان حقیقت چو بختیان
نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش
در پای هر برهنه سری خضر جان فشان
نعلین پای هم سر تاج سکندرش
تا پشت پای سوده لباس ملک شهی
همت به پشت پای زده ملک سنجرش
خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب
از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش
آورده هر خلیل دلی نفس پاک را
خون ریخته موافقت پور هاجرش
استاده سعد زابح و مریخ زیر دست
حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش
گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود
حق کرده در حوالی کعبه مصدرش
قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو
بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش
زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش
بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است
تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش
و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش
خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او
سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش
اندر حریم کعبه حرام است رسم صید
صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیده‌ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام
قاف تا قافم تفاخر می‌رسد
کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیده‌ام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیده‌ام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیده‌ام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیده‌ام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده‌ام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیده‌ام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده‌ام
بر درش بسته میان خرگاه‌وار
شاه این خرگاه مینا دیده‌ام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیده‌ام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده‌ام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده‌ام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیده‌ام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده‌ام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده‌ام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیده‌ام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده‌ام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده‌ام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیده‌ام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده‌ام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده‌ام
هر زمان این شاه‌باز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیده‌ام
گر کند شه‌باز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده‌ام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده‌ام
چند بارش دیده‌ام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیده‌ام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده‌ام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام
یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیده‌ام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیده‌ام
گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده‌ام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده‌ام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام
نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده‌ام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیده‌ام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده‌ام
از سخا وصف زبیده خوانده‌ام
وز کفایت رای زبا دیده‌ام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیده‌ام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده‌ام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده‌ام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیده‌ام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده‌ام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیده‌ام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده‌ام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - درستایش اصفهان
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
چون زر جوزائی اختران سپهرند
سخته به میزان از کیای صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نمای صفاهان
بلکه چو جوزا دو میوه‌اند جنابه
عرش و جناب جهان‌گشای صفاهان
ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدرهٔ توحید منتهای صفاهان
دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید
دست مسیح است سرمه سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان
نور نخستین شناس و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان
یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح
عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پای صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان
چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت
ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست
یالک من بلبل صلای صفاهان
قلت لماء الحیوة هل لک عین
قال نعم کف اغنیای صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلی جود اسخیای صفاهان
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی
کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سر بهای صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است
نعل بها زیبدش بهای صفاهان
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان
کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان
دجله نم قربهٔ سقای صفاهان
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان
خطهٔ بغداد در ازای صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوی مشک آید از فضای صفاهان
فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان
بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان
باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص
زنده چنین داشتم وفای صفاهان
اینک ختم الغرائب آخر دیدند
تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاهان
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزای صفاهان
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان
داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید
آن به گهر شعری سمای صفاهان
پیش علی اصغر و اتابک اکبر
برده ره‌آورد من ثنای صفاهان
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سبای صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک
دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش
تا ننهم مکه را ورای صفاهان
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد
ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا
سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان
جرم من آن است کز خزاین عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان
گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند
این نپسندند ز اصفیای صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شهر و پیشوای صفاهان
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
کردهٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان
این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان
بر سر این حکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشنای صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان
سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی
دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را
باز مرا جفت کاین نوای صفاهان
واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا
زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که دیدم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذای صفاهان
داد صفاهان ز ابتدای کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان
ارمض قلبی بلائه و سالقی
نار براهیم فی بلای صفاهان
غضنی الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوی به باقلای صفاهان
این همه سکبای خشم خوردم کاخر
بینم لوزینهٔ رضای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد
هم به نکوئی کنم جزای صفاهان
خطهٔ شروان که نامدار به من شد
گر به خرابی رسد بقای صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزمای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان
از دم خاقانی آفرین ابد باد
بر جلساء الله اتقیای صفاهان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق
بیمن معدلت پادشاه بنده نواز
بهشت روی زمین است خطهٔ شیراز
فلک مهابت خورشید رای کیوان قدر
ستاره جیش مخالف کش و موافق ساز
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
زهی ز جملهٔ شاهان و خسروان ممتاز
مسیر تیغ تو با سرعت قضا همراه
صریر کلک تو با حکمت قدر همراز
سماک حکم ترا چاکریست نیزه گذار
شهاب امر ترا بنده‌ایست تیرانداز
در این حدیقهٔ زنگار نسر طایر چرخ
به بوی ریزهٔ خوان تو میکند پرواز
فراز تخت چو تو شاه کامکار ندید
سپهر اگرچه بسی گشت در نشیب و فراز
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند آواز
خدایگانا از جنس بندگان چو خدای
تو بی‌نیازی و ما را به حضرت تو نیاز
کسی که روی بدین دولت آستان دارد
در سعادت و دولت شود برویش باز
جهان پناها بیچاره را بدین کشور
صدای صیت شما میکشد ز راه دراز
مرا به حضرت اعلی همین وسیله بسست
که من غریبم و شاه جهان غریب نواز
به صدق ناطقه از جان ودل زند آمین
چو بنده ورد دعای شما کند آغاز
همیشه تا که نباشد سپهر را آرام
مدام تا که نباشد خدای را انباز
در تو قبلهٔ حاجات اهل عالم باد
چنانکه کعبهٔ اسلام قبله‌گاه نماز
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در تعریف عمارت شاه شیخ ابواسحق
ای کاخ روح‌پرور و ای قصر دلگشای
چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای
هم شمسهٔ تو غیرت خورشید نوربخش
هم برگهٔ تو خجلت جام جهان نمای
فرخنده درگه تو شهانراست سجده‌گاه
عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای
در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین
بر قدر بام تو نرود وهم دور پای
زان سایهٔ همای همایون نهاده‌اند
کز سایهٔ تو می‌طلبد فرخی همای
چون گلشن بهشت‌سرا بوستان تست
شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای
از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم
وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای
تا بزمگاه شاه جهان گشته‌ای شدست
از روی فخر کنگره‌هایت سپهر سای
خورشید ملک و سایهٔ یزدان جمال دین
سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای
هم مانده پیش همت او ابر بی‌گهر
هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - صفت دهلی
حضرت دهلی کنف دین و داد
جنت عدن ست که آباد باد
هست چو ذات ارم اندر صفات
حرسها الله عن الحاد ثات
از سه حصارش دو جهان یک مقام
و از دو جهان یک نفسش ده سلام
قبه اسلام شده در جهان
بسته او قبه هفت اسمان
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۷
فرخار بزرگ و نیک جاییست
کان موضع آن بت نواییست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز می‌رسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگ‌مشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۹
چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک رهگذار حبیب می‌گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
بسی ازین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می‌گفتم
ایا منازل سلمان این سلماکی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۶ - قطعه
چو بر حدود یار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک راهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟
بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ابا منازل سلمی و این سلماکی؟
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰ - در مطایبه فرماید
پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصه‌یی دیدم
وسیع‌تر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیره‌اش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بی‌عصا نهادن‌ گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آب‌که باج از براز می‌طلبید
تمام جسته صداع و تمام‌کرده ز کام
تمام نیت غسل جماع‌کرده بدل
به غسل توبه‌که ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف ‌جان ‌نشدی ‌شخص‌ بی‌سنان ‌و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانه‌اش اندر جماعی همه عور
چو کودکی‌که برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت‌ که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم ‌کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکل‌کون و در او
چو قطره‌های منی برف می‌چکید از بام
جبین‌ چو ریشهٔ‌ حنظل سرین ‌چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبه‌یی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به ‌گاه شَبَق سخت‌تر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیه‌چشمه‌یی چو شام ظلام
ستاده بودم حیران‌که ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان‌ گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوه‌گر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زنده‌رود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه ‌که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینه‌فام
فرشته‌گشت مگر زنگیک‌که عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که ‌نغز و دلکش ‌و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر ‌نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن ‌گشت ساحت ایام
مگر نه‌ دوست چو بخشد عسل‌ شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاص‌کرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه ‌گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به‌ کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع ‌کلام
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶۲ - صفت اندرون کعبه
صفت اندرون کعبه :عرض دیوار یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخام است همه سپید و در خانه سه خلوت کوچک است بر مثال دکان‌ها یکی مقابل در و دو بر جانب شمال، و ستون‌ها که در خانه است و در زیر سقف زده‌اند همه چوبین است چهارسو تراشیده از چوب ساج الا یک ستون مدور است. و از جانب شمال تخته سنگی رخام سرخ است طولانی که فرش زمین است و می‌گویند که رسول علیه الصلوة و السلام بر آن جا نماز کرده است و هر که آن را شناسد جهد کند که نماز بر آن جا کند، و دیوار خانه همه تخت های رخام پوشیده است از الوان. و برجانب غربی شش محراب است از نقره ساخته و به میخ بر دیوار دوخته هر یکی بالای مردی به تکلف بسیار از زرکاری و سواد سیم سوخته و چنان است که این محراب‌ها از زمین بلند تر است، و مقدار چهار ارش دیوار خانه از زمین برتر ساده است و بالاتر از آن همه دیوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشی کرده و اغلب به زر پوشیده هر چهار دیوار. و در آن خلوت که صفت کرده شد که یکی در رکن عراقی است. و یکی در رکن شامی و یکی در رکن یمانی و در هر بیغوله دو تخته پنج گز و یک گز عرض دارد، و در آن خلوت که قفای حجرالاسود است دیبای سرخ درکشیده اند. و چون از در خانه در روند بر دست راست زاویه خانه چهارسو کرده مقدار سه گز در سه گز و در آن جا درجه ای است که آن راه بام خانه است و دری نقره گین به یک طبقه بر آن جا نهاده و آن را باب الرحمة خوانند و قفل نقره گین بر او نهاده باشد، و چون بر بام شدی دری دیگر است افکنده همچون در بامی هر دو روی آن در نقره گرفته. و بام خانه به چوب پوشیده است و همه پوشش را به دیبا در گرفته چنان که چوب هیچ پیدا نیست و بر دیوار پیش خانه از بالای چوب‌ها کتابه ای است زرین بر دیوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آن نوشته که مکه گرفته و از دست خلفای بنی عباس بیرون برده و آن العزیز لدین الله بوده است. و چهار تخته نقره گین بزرگ دیگری است برابر یکدیگر هم بر دیوار خانه دوخته به مسمارهای نقره گین و برهر یک نام سلطانی از سلاطین مصر نوشته که هر یک از ایشان به روزگار خود آن تخت‌ها فرستاده اند. و اندر میان ستون‌ها سه قندیل نقره آویخته است و پشت خانه به رخام یمانی پوشیده است که همچون بلور است، و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزنی از آن تخته ای آبگینه نهاده که خانه بدان روشن است و باران فرو نیاید، و ناودان خانه از جانب شمال است بر میانه. جای و طول ناودان سه گز است و سرتاسر به زر نوشته است. و جامه ای که خانه بدان پوشیده بود سپیده بود و به دو موضع طرازی را یک گز عرض و میان هر دو طراز ده گز به تقریب و زیر و بالا به همین قیاس چنان که به واسطه دو طراز علو خانه به سه قسمت بود هر یک به قیاس ده گز. و بر چهار جانب جامه محراب های رنگین بافته‌اند و نقش کرده به زر رشته و پرداخته بر هر دیواری سه محراب یکی بزرگ در میان و دو کوچک بر دو طبرف چنان که بر چ=هار دیوار دوزاده محراب است. بر آن خانه برجانب شمال بیرون خانه دیواری ساخته‌اند مقدار یک گز و نیم و هر دو سر دیوار تا نزدیک ارکان خانه برده چنان که این دیوار مقوس است چون نصف دایره ای. و میان جای این دیوار از دیوار خانه برده چنان که این دیوار مقوس است چون نصف دایره ای، و میان جای این دیوار ا ز دیوار خانه مقدار پانزده گز دور است و دیوار و زمین این موضع مرخم کرده‌اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند و آن ناودان بام خانه در این حجر ریزد و در زیر ناودان تخته سنگی سبز نهاده است بر شکل محرابی که آب ناودان بر آن افتد و آن سنگ چندان است که مردی بر آن نماز تواند کردن، و مقام ابراهیم علیه السلام بر آن جاست و آن را در سنگی نهاده است و غلاف چهارسو کرده که بالای مردی باشد از چوب به عمل هرچه نیکوتر و طبل های نقره برآورده و آن غلاف را دو جانب به زنجیرها در سنگ های عظیم بسته و دو قفل بر آن زده تا کسی دست بدان نکند و میان مقام و خانه سی ارش است. بیر زمزم از خانه کعبه هم سوی مشرق است و برگوشه حجرالاسود است و میان بیر زمزم و خانه چهل و شش ارش است و بر فراخی چاه سه گز و نیم در سه گز و نیم است و آبش شوری دارد لیکن بتوان خورد، و سر چاه را حظیره کرده‌اند از تخته های رخام سپید بالای آن دو ارش، و چهار سوی خانه زمزم آخرها کرده‌اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند و زمین خانه زمزم را مشبک چوبی کرده‌اند تا آب که می‌ریزند فرو می‌رود. و در این خانه سوی مشرق است و برابر خانه زمزم هم از جانب مشرق خانه ای دیگر است مربع و گنبدی بر آن نهاده و آن را سقایة الحاج گویند. اندر آن جا خم هانهاده باشند که حاجیان از آن جا آب خورند. و از این سقایة الحاج سوی مشرق خانه ای دیگر است طولانی و سه گنبد بر سر آن نهاده است و آن را خزانةالزیت گویند. اندر او شمع و روغن و قنادیل باشد. و گرد بر گرد خانه کعبه ستون‌ها فرو برده‌اند و بر سر هر دو ستون چوب‌ها افکنده و بر آن تکلفات کرده از نقارت و نقش و بر آن حلقه‌ها و قلاب‌ها آویخته تا به شب شمع‌ها و چراغ‌ها بر آن جا نهند و از آن آویزند و آن را مشاغل گویند. میان دیوار خانه کعبه و این مشاعل که ذکر کرده شد صد و پنجاه گز باشد و آن طوافگاه است و جمله خانه‌ها که در ساحت مسجدالحرام است به جز کعبه معظمه شرفها الله تعالی سه خانه است یکی خانه زمزم و دیگر خزانة الزیت. و اندر پوشش که برگرد مسجد است پهلوی دیوار صندوق هاست از آن هر شهری از بلاد مغرب و مصر و شام و روم و عراقین و خراسان و ماوراءالنهر و غیره. و به چهارفرسنگی از مکه ناحیتی است از جانب شمال که آن را برقه گویند امیر مکه آن جا می‌نشیند با لشکری که او را باشد و آن جا آب روان و درختان است و آن ناحیتی است در مقدار دو فرسنگ طول و همین مقدار عرض. و من در این سال از اول رجب به مکه مجاور بودم و رسم ایشان است که مدام در ماه رجب هر روز در کعبه بگشایند بدان وقت که آفتاب برآید.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - پس از ورود به خاک بجنورد
چون خطه طوس را پس پشت بهشت
در خطهٔ بجنورد دل این بیت نوشت
پیداست که حالتش چه خواهد بودن
بیچاره که از جهنم آید به بهشت
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است‌.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زنده‌رودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت‌
یار بی‌وفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بی‌غم بودن بی‌غم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - ‌بر غریبان رحمی کن خدا را
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در وصف قصر خاقان کمال‌الدین محمود
قصر فرخندهٔ کمال‌الدین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمال‌الدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جان‌ها بطاعت تو
همه دل‌ها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین