عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
وز ستیز آمد مگس زو بازپس
شخص خفت و خرس میراندش مگس
آن مگس زو باز میآمد دوان
چند بارش راند از روی جوان
برگرفت از کوه سنگی سخت زفت
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر مگس، تا آن مگس واپس خزد
برگرفت آن آسیاسنگ و بزد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
کین او مهر است و مهر اوست کین
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
گفت او زفت و وفای او نحیف
عهد او سست است و ویران و ضعیف
بشکند سوگند مرد کژسخن
گر خورد سوگند هم باور مکن
تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
چون که بیسوگند گفتش بد دروغ
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
نفس او میر است و عقل او اسیر
گر خورد سوگند، هم آن بشکند
چون که بیسوگند پیمان بشکند
که کنی بندش به سوگند گران
زان که نفس آشفتهتر گردد از آن
حاکم آن را بردرد، بیرون جهد
چون اسیری بند بر حاکم نهد
میزند بر روی او سوگند را
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
احفظوا ایمانکم با او مگو
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
تن کند چون تار و گرد او تند
وان که حق را ساخت در پیمان سند
شخص خفت و خرس میراندش مگس
آن مگس زو باز میآمد دوان
چند بارش راند از روی جوان
برگرفت از کوه سنگی سخت زفت
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر مگس، تا آن مگس واپس خزد
برگرفت آن آسیاسنگ و بزد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
کین او مهر است و مهر اوست کین
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
گفت او زفت و وفای او نحیف
عهد او سست است و ویران و ضعیف
بشکند سوگند مرد کژسخن
گر خورد سوگند هم باور مکن
تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
چون که بیسوگند گفتش بد دروغ
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
نفس او میر است و عقل او اسیر
گر خورد سوگند، هم آن بشکند
چون که بیسوگند پیمان بشکند
که کنی بندش به سوگند گران
زان که نفس آشفتهتر گردد از آن
حاکم آن را بردرد، بیرون جهد
چون اسیری بند بر حاکم نهد
میزند بر روی او سوگند را
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
احفظوا ایمانکم با او مگو
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
تن کند چون تار و گرد او تند
وان که حق را ساخت در پیمان سند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجهیی بیمار شد
وندر آن بیماریاش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهی آن باز با تو عایدهست
فایدهی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد، میکن طواف
چون تو را آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صلهی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشتهست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
وندر آن بیماریاش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهی آن باز با تو عایدهست
فایدهی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد، میکن طواف
چون تو را آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صلهی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشتهست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۵ - باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را
گفت امیر او را که اینها راست است
لیک بخش تو ازینها کاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی، در خزینه آمدی
آتشی، از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست؟
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی، رو به رو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو؟
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغان است، لیکن مرغگیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدهست
مرغ غره کآشنایی آمدهست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود، اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
درفکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو، نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها، سیه گشته دلت
بحر مکری تو، خلایق قطرهیی
تو چو کوهی، وین سلیمان ذرهیی
کی رهد از مکر تو ای مختصم؟
غرق طوفانیم الٰا من عصم
بس ستارهی سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
لیک بخش تو ازینها کاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی، در خزینه آمدی
آتشی، از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست؟
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی، رو به رو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو؟
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغان است، لیکن مرغگیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدهست
مرغ غره کآشنایی آمدهست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود، اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
درفکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو، نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها، سیه گشته دلت
بحر مکری تو، خلایق قطرهیی
تو چو کوهی، وین سلیمان ذرهیی
کی رهد از مکر تو ای مختصم؟
غرق طوفانیم الٰا من عصم
بس ستارهی سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۹ - باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بدگمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود، علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا، تو را دنبل شود
تب بگیرد، طبع تو مختل شود
بیگنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از توست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چون که در سبزه ببینی دنبهرا
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه، کژ مژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم، پشیمانم هنوز
انتظارم تا شبم آید به روز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنهست
متهم باشد که او در طنطنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود، علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا، تو را دنبل شود
تب بگیرد، طبع تو مختل شود
بیگنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از توست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چون که در سبزه ببینی دنبهرا
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه، کژ مژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم، پشیمانم هنوز
انتظارم تا شبم آید به روز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنهست
متهم باشد که او در طنطنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
قاضییی بنشاندند و میگریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست؟
این نه وقت گریه و فریاد توست
وقت شادی و مبارکباد توست
گفت اه، چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم، جاهلی؟
آن دو خصم از واقعهی خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند؟
جاهل است و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو، لیک شمع ملتی
زان که تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهیی
چون طمع کردی، ضریر و بندهیی
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست؟
این نه وقت گریه و فریاد توست
وقت شادی و مبارکباد توست
گفت اه، چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم، جاهلی؟
آن دو خصم از واقعهی خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند؟
جاهل است و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو، لیک شمع ملتی
زان که تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهیی
چون طمع کردی، ضریر و بندهیی
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۹ - اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمیکند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
میکندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم؟ کو سترپوشی؟ کو حیا؟
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد زاعتراض او رویزرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز میزارید کی علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش درربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگهاش اندر حدث جای تباه
میدمید از سنگها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و میگریست
کی خدا اینها نشان منکریست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بیمغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبهیی کردند، حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
مر سیهرویان دین را خود جهاز
نیست الٰا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد نشان
واقعه، تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک به یک
تا یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک میترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بیتقلید میپذرفتهاند
بی محک آن نقد را بگرفتهاند
حکمت قرآن چو ضالهی مؤمن است
هر کسی در ضالهٔ خود موقن است
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
میکندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم؟ کو سترپوشی؟ کو حیا؟
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد زاعتراض او رویزرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز میزارید کی علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش درربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگهاش اندر حدث جای تباه
میدمید از سنگها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و میگریست
کی خدا اینها نشان منکریست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بیمغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبهیی کردند، حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
مر سیهرویان دین را خود جهاز
نیست الٰا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد نشان
واقعه، تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک به یک
تا یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک میترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بیتقلید میپذرفتهاند
بی محک آن نقد را بگرفتهاند
حکمت قرآن چو ضالهی مؤمن است
هر کسی در ضالهٔ خود موقن است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بدهست
وان دگر نیمش ز غیبستان بدهست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهیی
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهیی؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نهیی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بدهست
وان دگر نیمش ز غیبستان بدهست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهیی
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهیی؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نهیی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۸ - شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیری است
گفت وقت دم مرا دمگیری است
گفت آری، انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بردوختی
از طبیبی تو همین آموختی؟
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد؟
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب، وین خشم هم از پیری است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد، قی کند
جز مگر پیری که از حق است مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیر است و در باطن صبی
خود چه چیز است آن ولی و آن نبی؟
گر نه پیدایند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد؟
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین؟
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز؟
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست؟
گر همی دانند کندر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند، آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیری است
گفت وقت دم مرا دمگیری است
گفت آری، انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بردوختی
از طبیبی تو همین آموختی؟
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد؟
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب، وین خشم هم از پیری است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد، قی کند
جز مگر پیری که از حق است مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیر است و در باطن صبی
خود چه چیز است آن ولی و آن نبی؟
گر نه پیدایند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد؟
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین؟
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز؟
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست؟
گر همی دانند کندر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند، آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه میکرد
کودکی در پیش تابوت پدر
زار مینالید و بر میکوفت سر
کی پدر آخر کجایت میبرند؟
تا تو را در زیر خاکی آورند
میبرندت خانه تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نی درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور، نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود؟
خانهٔ بیزینهار و جای تنگ
که درو نه روی میماند، نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد
وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک به یک
خانهٔ ما راست بیتردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان؟
خانهٔ آن دل که ماند بیضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریک است چون جان جهود
بینوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت تاب آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهیی و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ؟
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد، از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمیبینی که کوری ای نژند
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی په دید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن، کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی، وصل نیست
زان که لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل؟
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل؟
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست؟
کآن علمها لقمهٔ نان را رهیست
زار مینالید و بر میکوفت سر
کی پدر آخر کجایت میبرند؟
تا تو را در زیر خاکی آورند
میبرندت خانه تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نی درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور، نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود؟
خانهٔ بیزینهار و جای تنگ
که درو نه روی میماند، نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد
وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک به یک
خانهٔ ما راست بیتردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان؟
خانهٔ آن دل که ماند بیضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریک است چون جان جهود
بینوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت تاب آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهیی و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ؟
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد، از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمیبینی که کوری ای نژند
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی په دید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن، کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی، وصل نیست
زان که لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل؟
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل؟
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست؟
کآن علمها لقمهٔ نان را رهیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۸ - بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ
آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار
ای برادر بود اندر مامضی
شهرییی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشن است و نوبهار
یا به تابستان بیا، وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطهٔ ده خوش بود
کشتزار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا برآمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالی همیگفتی که کی
عزم خواهی کرد؟ کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسالمان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات، آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی، گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده؟ چند بفریبی مرا؟
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
باز سوگندان بدادش کی کریم
گیر فرزندان، بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت به عهد
کالله الله زو بیا، بنمای جهد
بعد ده سال و به هر سالی چنین
لابهها و وعدههای شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کردهیی
رنجها در کار او بس بردهیی
او همی خواهد که بعضی حق آن
واگزارد، چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابهکنان
گفت حق است این، ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بیشمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
آن که میگفتی که کو؟ اینک ببین
دشت میدیدی، نمیدیدی کمین
بیکمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشتزار؟
آن که گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کلههاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضی
استخوانشان را بپرس از مامضی
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ورنداری چشم، دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید، میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصاکش بر سر هر ره مایست
گام زانسان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خباط
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته، لقمهٔ ماری شده
شهرییی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشن است و نوبهار
یا به تابستان بیا، وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطهٔ ده خوش بود
کشتزار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا برآمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالی همیگفتی که کی
عزم خواهی کرد؟ کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسالمان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات، آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی، گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده؟ چند بفریبی مرا؟
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
باز سوگندان بدادش کی کریم
گیر فرزندان، بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت به عهد
کالله الله زو بیا، بنمای جهد
بعد ده سال و به هر سالی چنین
لابهها و وعدههای شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کردهیی
رنجها در کار او بس بردهیی
او همی خواهد که بعضی حق آن
واگزارد، چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابهکنان
گفت حق است این، ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بیشمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
آن که میگفتی که کو؟ اینک ببین
دشت میدیدی، نمیدیدی کمین
بیکمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشتزار؟
آن که گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کلههاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضی
استخوانشان را بپرس از مامضی
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ورنداری چشم، دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید، میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصاکش بر سر هر ره مایست
گام زانسان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خباط
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته، لقمهٔ ماری شده
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹ - افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست؟
که تو را در سر نشاطی ملتویست؟
از نشاط از ما کرانه کردهیی
این تکبر از کجا آوردهیی؟
یک شغالی پیش او شد کی فلان
شید کردی یا شدی از خوشدلان؟
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمی یی
پس ز شید آوردهیی بیشرمی یی
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بیشرمی پناه هر دغاست
که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست؟
که تو را در سر نشاطی ملتویست؟
از نشاط از ما کرانه کردهیی
این تکبر از کجا آوردهیی؟
یک شغالی پیش او شد کی فلان
شید کردی یا شدی از خوشدلان؟
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمی یی
پس ز شید آوردهیی بیشرمی یی
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بیشرمی پناه هر دغاست
که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰ - چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خوردهام و چنان
پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان
در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خوردهام در انجمن
دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید
کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردن است
اشکمش گفتی جواب بیطنین
که اباد الله کید الکاذبین
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو برکنده باد
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما
ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم
گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچه داری وانما و فاستقم
ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش
گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش
گفت یزدان از ولادت تا به حین
یفتنون کل عام مرتین
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر
هر صباحی چرب کردی سبلتان
در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خوردهام در انجمن
دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید
کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردن است
اشکمش گفتی جواب بیطنین
که اباد الله کید الکاذبین
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو برکنده باد
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما
ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم
گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچه داری وانما و فاستقم
ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش
گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش
گفت یزدان از ولادت تا به حین
یفتنون کل عام مرتین
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۳ - تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی میکرد
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش
او هم از نسل شغال ماده زاد
در خم مالی و جاهی در فتاد
هر که دید آن مال و جاهش سجده کرد
سجدهٔ افسوسیان را او بخورد
گشت مستک آن گدای ژندهدلق
از سجود و از تحیرهای خلق
مال مار آمد که در وی زهرهاست
وان قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست
های ای فرعون ناموسی مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی
موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند
زشتی ات پیدا شد و رسوایی ات
سرنگون افتادی از بالایی ات
چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب
ای سگگرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش
غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آن گه اخلاق سگان؟
برتر از عیسی پریده از خریش
او هم از نسل شغال ماده زاد
در خم مالی و جاهی در فتاد
هر که دید آن مال و جاهش سجده کرد
سجدهٔ افسوسیان را او بخورد
گشت مستک آن گدای ژندهدلق
از سجود و از تحیرهای خلق
مال مار آمد که در وی زهرهاست
وان قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست
های ای فرعون ناموسی مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی
موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند
زشتی ات پیدا شد و رسوایی ات
سرنگون افتادی از بالایی ات
چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب
ای سگگرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش
غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آن گه اخلاق سگان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۸ - حکایت
هم چنان کین جا مغول حیلهدان
گفت میجویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آن که میباید به کف
هر که میآمد بگفتا نیست این
هین درآ خواجه در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند
شومی آن که سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر گدایان طامعاند و زشتخو
در شکمخواران تو صاحبدل بجو
در تک دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست
پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان
چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازهرو
کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعدهها کرد آن قباد
بعد ازان گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسبید امشبان
پاسخش دادند که خدمت میکنیم
گر تو خواهی یک مه این جا ساکنیم
گفت میجویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آن که میباید به کف
هر که میآمد بگفتا نیست این
هین درآ خواجه در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند
شومی آن که سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر گدایان طامعاند و زشتخو
در شکمخواران تو صاحبدل بجو
در تک دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست
پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان
چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازهرو
کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعدهها کرد آن قباد
بعد ازان گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسبید امشبان
پاسخش دادند که خدمت میکنیم
گر تو خواهی یک مه این جا ساکنیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۴ - دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید