عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
جواب پدر
پدر بگشاد الماس زبان را
بسفت آنگه گهرهای بیان را
پسر را گفت گر داری هدایت
همه عمرت تمامست این حکایت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت
حریصی در میان مست و هشیار
بسی جان کند و هم کوشید بسیار
بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک
فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود
چو مال خویش از حد بیش می‌دید
سرای خویش و مال خویش می‌دید
بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال
چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم
چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش
بشادی نفس را می‌پرورد خوش
چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه
چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او
زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز
کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم
روا داری که من بی‌بهره میرم
کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز
بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست
کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست
سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز
دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار
دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل
مگر می‌داد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری
بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او
بآخر گفت می‌خواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی
امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف
که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که می‌دادم بها سیصد هزاری
که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن
چنین عمری شما گر می‌توانید
نکو دارید وقدر آن بدانید
که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست
کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۷) موعظه
چنین گفتست آن دانندهٔ پاک
که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک
چنان در پاک بازی سر بر افراخت
که هرچش بود با یک دیده در باخت
گرفته توبه کرد و نیز نشکست
نه بر بیهوده چشمی داد از دست
بتوبه گرچه در پیش صف آید
ولی چشم شده کی با کف آید
عزیزا هر دمی کز دل برآری
که آن بی ذکر حق ضایع گذاری
چو چشمی دان که در می‌بازی آن را
تدارک کی توان کرد این زیان را
مده ازدست چیزی را که از عز
نیاید نیز با دست تو هرگز
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
یکی مرغیست اندر کوه پایه
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بی‌خویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش می‌آی
ز خود میرو همی با خویش می‌آی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد می‌باش
وگر ندهد خوش و آزاد می‌باش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز
بقلعه می‌روی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر
بسنجر گفت غزّالی که ای شاه
برون نیست از دو حالِ تو درین راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی
وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی
تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی
اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو
چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در
درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
جواب پدر
پدر گفتش که حرصت غالب آمد
دلت زان کیمیا را طالب آمد
چه خواهی کرد دنیای دَنی را
سرای مَکر و جای دشمنی را
که دنیا هست زالی هفت پرده
برای صیدِ تو هر هفت کرده
همی بینم ز حرصت رفته آرام
بیارام ای چو مرغ افتاده در دام
که مرغ حرص را خاکست دانه
ز خاکش سیری آید جاودانه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۲) حکایت عیسی علیه السلام
مگر روح الله آن شمع دلفروز
بگورستان گذر می‌کرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مرده‌ام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه می‌بینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین می‌فروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز
مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت می‌بنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر می‌خرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش می‌رو
بصدق معرفت بیخویش می‌رو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی وفا رام
گرفتار بلا گشتی سرانجام
چنین باشد سرانجام گنهگار
شود روزی به دام اندر گرفتار
نبید حورده ناید باز جامت
همیدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بی خانه ای تو
ز چندین دوستان بیگانه ای تو
نه هرگز یابی از من خوشی و کام
نه اندر مرو یابی جای آرام
پس آن بهتر که بیهوده نگویی
به شوره در گل و سوسن نجویی
چو از دست تو شد معشوق پیشین
به شادی با پسین معشوق بنشین
ترا چون گل دلارا می نشسته
چرا باشی بدین سان دلشکسته
سرای موبد و ایوان موبد
همایون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاودانی ننگ باشد
مبادا در سرایش چون تو مهمان
که نز وی شرم داری نه ز یزدان
مرا از تو دریغ آید همی راه
ترا چون آورد در خانهء شاه
تو ارزانی نیی اکنون به کویم
چگونه باشی ارزانی به رویم
ترا هرچند کز خانه برانم
همی گویی من اینجا میهمانم
توی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی
چو از خانه برفتی در زمستان
ندانستی که باشد برف و باران
چرا این راه را بازی گرفتی
نهیب عشق طنازی گرفتی
نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز
چرا کردی زمستان راه بی ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نیکو گفت با جمشید دستور
به دانان مه شیون باد و مه سور
چو نه سلار بودی نه سپهدار
دلم را روز و شب بودی نگهدار
کنون تا مهتر و سلار گشتی
بیکباره ز من بیزار گشتی
علم بر در زدی از بی نیازی
همی کردی به من افسوس و بازی
کنون از من همی جان بوز خواهی
به دی مه در همی نوروز خواهی
چو کام و ناز باشد نه مرایی
چو باد و برف باشد زی من آیی
امید از من ببر ای شیر مردان
مرا آزاد کن از بهر یزدان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
مجادلۀ بلبل با باز که از غرور و پندار کاری بر نیاید جز بخدمت پیر
بیا ای باز تند و تیز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمی‌بینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت می‌کشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره می‌نشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
ازین پس هیچکس نازارو خوش باش
غم دنیا مخور دیندار و خوش باش
بنا حق خون چندین صید کردی
تو روز عاقبت هم صید گردی
بیندیش از جفای چرخ گردون
که تو روزی شوی هم خوار و محزون
اگر مرد رهی موری میازار
که موری اندرین ره نیست بیکار
اگر دیوانهٔ چون دیو خناس
سر چنگال داری همچو الماس
تو تا با ما کنی دعوی به مردی
مگر سر پنجهٔ مردان نخوردی
تودر مردی نداری پای بر جای
چنان بهتر که داری بند بر پای
اگر مردی ز دشمن دل مکن تنگ
مدارا کردن اولی تر هم از جنگ
وگر خواهی که در عالم چو چاکر
نهد خلق جهان بر پای تو سر
کلاه سروری از سر بینداز
سر خود در ره کهتر درانداز
بآب علم بنشان آتش خشم
منه تیر جفا بر ترکش خشم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
نصیحت پذیرفتن موش خوار
ز من پندی فرا گیر ای خردمند
عتاب و خشم را بر پای نه بند
کلاه فاقه را بر فرق سر نه
بدان حرصی که باشد کمترش ده
ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز
چو باد انش به بی خوابی بیاموز
مسلط کن برو صیاد خود را
بجای نان مده پالوده بد را
گر او را خوار کردی همچو یوسف
عزیز مصر کردی همچو یوسف
ببسته سدهٔ فر سعادت
بیان عالم الغیب و شهادت
مشعبد وار زیر حقه دارد
نه چندان مهره کانراکس شمارد
بهر یاری که وقتش اقتضا کرد
بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد
همی گردند پیاپی گردش او
دو چاکر در رهش رومی و هندو
زمین سفلیان را آسمان است
سرای علویان را آستان است
بگوش هوش بشنو این سخن را
فدای این سخن کن جان و تن را
چو فرصت هست کاری بیشتر بود
پشیمانی گر آید کی کند سود
چراغ دل ز شمع جان برافروز
اصول علم استادان بیاموز
به جان گر خدمت استاد کردی
ز خدمت برخوری استاد گردی
ولی اندیشهٔ تو آن ندارد
معما گفتن تو جان ندارد
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن هدهد بلبل را و اجازت دادن بلبل را
به بلبل گفت هدهدکای پریشان
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند بر جمله بیداد
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسوده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت بازگفتن
حدیث عشق اگرچه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو ز اینجا سر آشوب و داور
ز علم ارسکهٔ داری بیاور
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندر آگر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کار زار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
مرا اول سخن با تو زذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول بازگو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یک ره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
سلیمانش اشارت دادو فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقهٔ خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه ازعطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر وفرد و رحمن
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح ازجان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
در ختم حکایت
بشرح جان اگر ادراک داری
قدم بر فرق هفت افلاک داری
وگرنه با تو گفتم شرح اسرار
بود چون پیش اخشم بوی گلزار
چه سود آید ازین آیینه داری
که پیش چشم کور آیینه داری
تو شهبازی و مرغان خشم و شهوت
بپایت برنهادند بند غفلت
زیند دست غفلت پای بگشای
بفرق سر ره بی سر به پیمای
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
سئوالی کرد زین شیوه یکی خام
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که می‌بینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو می‌بینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
سفالی را بیارایند زیبا
فرو پوشند او را شعر و دیبا
کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار
اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور
چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام
چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی
بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش
تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز
ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست
دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده
فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست
خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن
اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان
اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز
تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول
دو می‌بینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقاله السابعه عشر
الا یا غافل افتاده از راه
بخواهی مرد غافل وار ناگاه
بغفلت می‌گذاری زندگانی
دریغا گر چنین غافل بمانی
ببوی زندگی عمری دویدی
ولیک از زندگی بویی ندیدی
بحسرتها چو چشمت راه یابد
نگوساری خپویش آنگاه یابد
مثال زندهٔ دنیا بماندی
تو بی معنی همه دعوی بماندی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقاله التاسعه عشر
ترا در ره بسی ریگست ای دوست
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو می‌کشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت می‌شتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین می‌دان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بگوش خود شنودستم ز هر کس
که موری را بسالی دانهٔ بس
ز حرص خود کند در خاک روزن
گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانه
نه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانهٔ سالی تمام است
فزون از دانهٔ جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مور
که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتار
بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازش
کند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت
دلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانش
سر آرد جملهٔ کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش است
کدامین خواجه صد درویش پیش است
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
مگر می‌رفت آن دیوانه دل شاد
فتادش چشم بر بقال استاد
بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام
چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار
بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی
اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر می‌خری باز
بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که می‌داند که چه اسرار پنهانست
هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم می‌توانی کرد حاصل
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم
اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس
خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار
اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست
یقین می‌دان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت
کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی
دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم
مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن
همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست
چرا چندین سخن می‌بایدم راند
چو می‌دانم که می بربایدم خواند
بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من
اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم
دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم
اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را
گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من
ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است
عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی