عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵ - اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم
صوفی‌یی می‌گشت در دور افق
تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتاب‌هاست
بهر عارف‌ فتحت‌ ابواب‌هاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشان‌اند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن‌ عمرها بگذاشتند
پیش‌تر از کشت بر برداشتند
پیش‌تر از نقش جان پذرفته‌اند
پیش‌تر از بحر درها سفته‌اند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجه‌‌یی زد،کرد نقشش را تباه
کله‌اش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آن‌چنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آن‌چنان پیغامبری
میر آبی، زندگانی‌پروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نه‌یی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحان‌ها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظن‌ها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشن‌تر شود
هر کجا نوحه کنند، آن‌جا نشین
زان که تو اولی‌تری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانی‌اند
غافل از عمر بقای جانی‌اند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکوی‌ست
که بود تقلید، اگر کوه قوی‌ست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت ‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریک‌تر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستی‌یی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهی‌ست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آب‌خوران بگذرد
آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آب‌خوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرق‌هاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنه‌آموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه‌گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سال‌ها گوید خدا آن نان‌خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی می‌بری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریش‌هاشان می‌ربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطره‌یی
آفتابی مخفی اندر ذره‌یی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راه‌گم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیش‌تر
یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زی‌اند
یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگی‌ست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بی‌گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دل‌ها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشه‌یی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالب‌تر است
چون که زر‌بیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها پنهان ره است
دزدی‌یی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل می‌شوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کآوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پس‌خورده‌ش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بی‌دل و بی‌اشتها
این بود پیوندی بی‌انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچ‌ها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه‌ است این بنگرم
او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او
طبع‌ها شد مشتهی و لقمه‌جو
چون بخورد، از تلخی‌اش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذری‌ست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحب‌معرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخ‌ها شیرین شود
از محبت مس‌ها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده می‌کنند
از محبت شاه بنده می‌کنند
این محبت هم نتیجه‌ی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بی‌وفا
آفل از باقی ندانی بی‌صفا
برق خندد، بر که می‌خندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریده‌پی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامه‌یی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یک‌پره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلط‌انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - حکایت
خانه‌یی نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است، این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فرو گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب
چون گشاید، آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش
عارف است او، خاک او در دیده کش
پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید؟
رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین، با خود چه داری زاد ره؟
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه‌ی ردی‌ست
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و ان درم‌ها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانه‌ی بر اوست
خلقت من نیز خانه‌ی سر اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
وندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیده‌یی
گرد کعبه‌ی صدق بر گردیده‌‌یی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمده‌ست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آن‌جا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریک‌حرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
می‌زند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش
شیخ چون شیر است و دل‌ها بیشه‌اش
چون رجا و خوف در دل‌ها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی‌حاصلان
در حضور حضرت صاحب‌دلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را می‌زن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز می‌کن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهی‌یی
سوزن زر در لب هر ماهی‌یی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزن‌های حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آن‌جا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمی‌داری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوسته‌اند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس می‌شود
حس‌ها را ذوق مونس می‌شود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۲ - تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید
صوفیان بر صوفی‌یی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاط‌ها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شسته‌یی
تو به معنی رفته‌یی، بگسسته‌یی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان می‌شوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آن‌ها که هم‌جفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامه‌پوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت
بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت
گرد او می‌گشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش می‌داد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که می‌آری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد
مقعد خود را بلب می‌استرد
عیب‌های سگ بسی او برشمرد
عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولی‌ست این
پاسبان کوچهٔ لیلی‌ست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت؟
او سگ فرخ‌رخ کهف من است
بلکه او هم‌درد و هم‌لهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجه‌ی سلیم
که به ده می‌شد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانه‌ی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای ره‌رو که بی‌گاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده می‌تاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشه‌یی بی‌اوستا
ریش‌خندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بی‌والدین
مال او یابد که کسبی می‌کند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علم‌القرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهسته‌تر
اندر آن ره رنج‌ها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۴ - تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول
گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر زاهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول
چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری
می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا؟
تا شناسی از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووش است پیشش می‌رود
بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن
باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون می‌کشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بی‌غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آن‌ها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنی‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۸ - جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سخت‌دل چونی؟ بگو ای نیک‌خو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه می‌داریم با پشت دوتو
تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بی‌زینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجه‌ی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعت‌های من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعت‌ها بود
گفتشان چون حکم نافذ می‌رود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بی‌وزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستی‌اش نماند تای مو
چون که هستی‌اش نماند پیر اوست
گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۰ - قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت
دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۳ - صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان
بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
گه همی‌دوزند و گاهی می‌درند
قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی‌بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمیٰ جامه‌ی کبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۷ - پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم
در تحیات و سلام الصالحین
مدح جمله انبیا آمد عجین
مدح‌ها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیش‌ها زین روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی به نور حق رود
بر صور واشخاص عاریت بود
مدح‌ها جز مستحق را کی کنند؟
لیک بر پنداشت گمره می‌شوند
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و زاستایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر به چه در کرد و آن را می‌ستود
در حقیقت مادح ماه است او
گرچه جهل او به عکسش کرد رو
مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
شهوت رانده پشیمان می‌شوند
زان که شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی وان خیال از تو گریخت
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند
وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب
نفس خود را کش جهان را زنده کن
خواجه را کشته‌ست او را بنده کن
مدعی گاو نفس توست هین
خویشتن را خواجه کرده‌ست و مهین
آن کشنده‌ی گاو عقل توست رو
بر کشنده‌ی گاو تن منکر مشو
عقل اسیر است و همی‌خواهد ز حق
روزی یی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بی‌رنج او موقوف چیست؟
آن که بکشد گاو را کاصل بدی‌ست
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زان که گاو نفس باشد نقش تن
خواجه‌زاده‌ی عقل مانده بی‌نوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست؟
قوت ارواح است و ارزاق نبی‌ست
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر دران افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگ‌ها هم آرد شد از سعی‌شان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت والسلام
کشف این نز عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد؟
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
هم چنان که قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون؟
هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور؟
روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت
بی‌صداع باغبان بی رنج کشت
زان که نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌یی‌ست
نان بی سفره ولی را بهره‌یی‌ست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داوود توست؟
نفس چون با شیخ بیند گام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد
کز دم داوود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
وندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالب است
نفس ظلمانی برو چون غالب است؟
زان که او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آن جا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داوود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داوودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غوی‌ست
هین از او بگریز اگر چه معنوی‌ست
رسته و بر بسته پیش او یکی‌ست
گر یقین دعوی کند او در شکی‌ست
این چنین کس گر ذکی مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۴ - وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا
عبرت است آن قصه ای جان مر تو را
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعه‌ی بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش می‌کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آورده‌ام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیک‌خو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علیٰ ما فاتکم
ان اتی السرحان واردیٰ شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیان‌های سترگ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۵ - استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور
گفت موسیٰ را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبان‌های بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسیٰ رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نز کتاب و از مقال و حرف و لب
گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد
گرم‌تر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسیٰ چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق تویی
یأس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کرده ستش مگر دیو رجیم؟
گر بیاموزم زیان‌کارش بود
ور نیاموزم دلش بد می‌شود
گفت ای موسیٰ بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامه‌ها را بر درد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزگار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقویٰ ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گل‌خواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۰ - عذر گفتن کدبانو با نخود و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را
آن ستی گوید ورا که پیش ازین
من چو تو بودم ز اجزای زمین
چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری
مدتی جوشیده‌ام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
زین دو جوشش قوت حس‌ها شدم
روح گشتم پس تورا استا شدم
در جمادی گفتمی زان می‌دوی
تا شوی علم و صفات معنوی
چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
از خدا می‌خواه تا زین نکته‌ها
در نلغزی و رسی در منتها
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تورا سودای سربالا نبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۴ - منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند
گوید ای اجزای پست فرشی‌ام
غربت من تلخ‌تر من عرشی‌ام
میل تن در سبزه و آب روان
زان بود که اصل او آمد ازان
میل جان اندر حیات و در حی است
زان که جان لامکان اصل وی است
میل جان در حکمت است و در علوم
میل تن در باغ و راغ است و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان
زین یحب را و یحبون را بدان
حاصل آن که هر که او طالب بود
جان مطلوبش درو راغب بود
گر بگویم شرح این بی‌حد شود
مثنوی هشتاد تا کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد
هر مرادی عاشق هر بی‌مراد
بی‌مرادان بر مرادی می‌تنند
وان مرادان جذب ایشان می‌کنند
لیک میل عاشقان لاغر کند
میل معشوقان خوش و خوش‌فر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی‌نیاز
کاه می‌کوشد در آن راه دراز
این رها کن عشق آن تشنه‌دهان
تافت اندر سینهٔ صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشکده
رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو
شرم می‌آمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده
سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کین عجب او را کشید
یا کشش زان سو بدین جانب رسید؟
ترک جلدی کن کزین ناواقفی
لب ببند الله اعلم بالخفی
این سخن را بعد ازین مدفون کنم
آن کشنده می‌کشد من چون کنم؟
کیست آن کت می‌کشد ای معتنی؟
آن که می‌نگذاردت کین دم زنی
صد عزیمت می‌کنی بهر سفر
می‌کشاند مر تو را جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرک سار زان نیکو پی است
کو همی‌داند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست
بی‌مرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست
چون نشد هستی بال‌اشکن درست؟
چون قضایش حبل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای آن درست؟