عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۷
شیخ ابوالقسم روباهی بود در نشابور، از بزرگان متصوفه و سرور ده درویش بود از صوفیان معروف و ایشان مریدان استاد امام ابوالقسم قشیری بودهاند. چون شیخ به نشابور رسید هر ده بمجلس شیخ حاضر شدند و در خدمت شیخ بیستادند و از جملۀ مریدان شیخ شدند. ابوالقسم روباهی گفت کی مدتها از حقّ سبحانه و تعالی درمیخواستم کی یا رب درجۀ شیخ بوسعید بمن نمای. شبها درین معنی زاری و تضرع مینمودم تا یک شب رسول را صلی اللّه علیه و سلم بخواب دیدم، انگشتری درانگشت دست راست، نگینی پیروزه در وی نشانده. مرا گفت درجۀ شیخ بوسعید میطلبی؟ گفتم بلی یا رسول اللّه. انگشت بمن نمود و گفت چون نگینست در انگشتری. لرز بر من افتاد. از خواب بیدار شدم و دیگر روز به خدمت شیخ به مجلس بنشستم، روی به من کرد و گفت حدیث آن انگشتری چونست؟ چون از شیخ بشنیدم درپایش افتادم، قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۰
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده، و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده و مرا میبایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمیگفت، شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن. واپس نگریستم، پیر زنی از در خانقاه درمیآمد، من پیش او شدم، صرۀ زر بمن داد و گفت صد دینار ست، بخدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرضها را بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم. شیخ گفت اینجا منه، بردار و میرو تا بگورستان حیره، آنجا چهار طاقیست، نیمی افتاده، پیریست آنجا خفته، سلام ما بوی رسان و صرۀ زر بوی ده و بگوی چون این برسد بر ما آی تا دیگر دهیم. حسن گفت من برفتم، پیری را دیدم ضعیف، طنبوری زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر بوی دادم. مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر. پرسیدم که حال تو چیست؟ گفت من مردیام چنین که میبینی، پیشهام طنبور زدن است جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم. درین شهر هیچ جای دوتن بهم ننشستندی کی نه من سیم ایشان بودمی، اکنون چون پیر شدم حال برمن بگشت و هیچ کس مرا نخواند. اکنون کی نان تنگ شد زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند کی ما ترا نمیتوانیم داشت، ما را در کار خدا کن. راه فرا هیچ جای ندانستم، بدین گورستان آمدم و بدرد بگریستم و بخدای تعالی مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمیدانم همه خلقم و من، امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی. تا بوقت صبح دم طنبور میزدم و میگریستم، بامداد مانده شده بودم، در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی. حسن گفت با او بهم بخدمت شیخ آمدم، شیخ همانجا نشسته بود، آن پیر در دست و پای افتاد وتوبه کرد، شیخ گفت ای جوامرد ا سر کمی و نیستی و بیکسی درخرابه نفسی زدی، ضایعت نگذاشت. برووهم با او میگوی و این سیم میخور گفت ای حسن هیچ کس در کار خدای زیان نکردست آن او پدید آمد آن تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز کی شیخ از مجلس فارغ شد، کسی بیامد و دویست دینار زر بمن داد کی پیش شیخ بر. چون بخدمت شیخ بردم فرمود کی در وجه وام نه و در آن وجه صرف کرده شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۵
از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه اللّه روایت کردند کی گفت: روزی شیخ ابوسعید مجلس میگفت، در میان سخن گفت: العلماء ورثةالانبیاء. به حکم این خبر سخنی خواهم گفتن: درین ساعت کسی بمیهنه میآید که خدای و رسول او را دوست دارند و او خدای و رسول را دوست دارد. یک ساعت بود، گفت یا باطاهر برخیز و یحیی ما را استقبال کن. خواجه ابوطاهر برخاست و جمع باوی برخاستندو باستقبال میرفتند. درویشی از سر کویی درآمد، جامهای گردآلود خَلَق پوشیده، باانبانی و کوزۀ بردوش، و شیخ همچنان برتخت میبود، یحیی ماورالنهری چون چشم بر شیخ انداخت خدمت میکرد تا بکنار دکانی که بر در مشهد مقدس هست، و تخت شیخ بر دکانی بود، چون بدکان رسید شیخ اشارت کرد کی بنشین. درویش بنشست و جملۀ جمع مجلس را چشم بر وی مانده. چون شیخ مجلس بآخر رسانید گفت غسلی بباید کرد، یحیی را به کنار آب بردند تا غسل برآورد و شیخ فرمود تا جامه بردند تا وی درپوشید و سه روز پیش شیخ مقام کرد. هر روز در خدمت شیخ بنشستی و شیخ در میان سخن روی بوی آوردی و سخنی دیگر بگفتی و یحیی خدمتی بکردی. روز چهارم بر پای خاست و گفت اندیشۀ فرو سوی میباشد یعنی حج، شیخ گفت مبارک باد! سلام ما بدان حضرت برسان. وی خدمتی کرد و برفت و بپس باز میرفت تا نظرش از شیخ منقطع گشت، آنگاه راست برفت. شیخ جمع را و فرزندان را اشارت فرمود کی بوداع او بیرون روند، فرزندان و جمع برخاستندو برفتند. خواجه بوبکر مؤدب کی ادیب فرزندان شیخ بود گفت شیخ مرا گفت چون فرزندان برفتند تو نیز برو و جهد کن که قدم بر قدمگاه وی نهی و این سعادت دریابی. من بشتافتم و خدمتش را دریافتم و قدم بر قدم او مینهادم و آخرین کسی کی او را وداع کرد و ازو بازگشت من بودم. دیگر سال همان فصل بود و همان وقت کی شیخ در میان مجلس گفت یحیی ما را استقبال کنید. خواجه بوطاهر باجملۀ جمع استقبال کردند یحیی را دیدند کی میآمد همان انبان و کوزه بر دوش گرفته، چون فرزندان شیخ را بدید خدمتها کرد و خدمت کنان بخدمت آمد و دست شیخ بوسه دادو شیخ بوسی بر سر وی داد چون بنشست شیخ گفت یا یحیی فتوح چنان حضرتی با جمع در میان باید نهادو ایشانرا فایدۀ داد. یحیی سر بر آورد و گفت: یا شیخ رفتیم و شنیدیم و دیدم و یافتیم و یار آنجا نه، شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگر باربگوی! دیگرباره همچنین بگفت. شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگربار گوی! سدیگر بارگفت. شیخ نعرۀ بزد. پس شیخ روی به جمع آورد وگفت ورای صدق این مرد صدقی نیست. ازوی بشنوید. پس گفت یا یحیی این چنین فتوحی بیشکرانه نبود به شکرانۀ مشغول باید بود این جمع را حسن مؤدب و خواجه بوطاهر و یحیی هر سه برخاستند و متفکر میرفتند که در میهنه چنین چیزی ساختن دشخوار باشد حسن گفت چون بسر بازار رسیدیم یکی دیگری را میگفت که خادم شیخ و صوفیان را که میجستی اینک آمدند. برنایی فرا پیش آمد و سلام گفت و گفت ما از پوشنگ هری میآمدیم با کاروانی بزرگ، دزد برما افتادند من نذر کردم که اگر از دست ایشان خلاص یابم یک خروار میویز بصوفیان میهنه دهم. اکنون ازان بلاخلاص یافتم بیایید و ببرید. ما باوی رفتیم تا بستانیم. دیگری فراز آمد و سلام کرد و گفت من نیز نذر کردهام که ده من فانید دهم و بیاورد. دیگری فراز آمد و گفت من نیز عهد کردهام که پنج دینار نیشابوری دهم پس زر و میویز بستاندیم و از آنجا بازگشتیم. خواجه حمویه را دیدیم، که رئیس میهنه بود پرسید از کجا میآیید ما قصۀ شکرانه گفتیم او نیز دویست من نان و حوایج آن بداد دعوتی بساختیم برحکم اشارت شیخ و وقت خوش گشت و یحیی سه روز آنجا مقام کرد و بعد از آن بماورالنهر رفت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۸
پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس میگفت، در میان سخن گفت نسیمی میوزد از خلد برین، و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد. دیگر بار گفت نسیمی میوزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود. سدیگر بار گفت. خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند. دانستند کی درویشان میرسند قصد کردند تا بسر دیه روند، شیخ اشارت کرد بسوی راست، ایشان بر اشارت شیخ رفتند. درویشان میآمدند از سوی شهر مرو، چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت:
آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و مجلس ختم کرد و خروش از خلق برآمد.
آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و مجلس ختم کرد و خروش از خلق برآمد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۴
هم از عمر شوکانی شنودم کی گفت در از جاه درویشی بود حمزه نام،کارد گری کردی و مرید شیخ بوسعید بود و مردی سخت عزیز و گریان و گرم رو و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی سحرگاهان از جاه بیرون آمدی چنانک آن وقت کی شیخ از صومعه بیرون آمدی تا مجلس گوید حمزه آنجا رسیده بودی و چون شیخ مجلس تمام کردی حمزه باز گشتی و مردی درویش و معیل بودی. یک روز بمیهنه بمجلس شیخ میآمد، درستی زر بربند داشت چون به کنار میهنه رسید با خود اندیشه کرد که اگر این درست زر با خویشتن ببرم اگر در مجلس کسی چیزی خواهد هر آینه شیخ خواهد دانست کی من زر با خوددارم گفت ای حمزه آن به کی زر بزیر دیوار پنهان کنی. زر پنهان کرد و به مجلس شیخ آمد. چون شیخ مجلس به نیمه رساند روی بوی کرد و گفت ای حمزه برخیز و آن درست زرکی در زیر آن شاه دیوار پنهان کردۀ بردار کی دزد میبرد. حمزه برخاست و بیامد تا آنجا کی زر پنهان کرده بود، مردی را دید کی آن خاک میآشورد زر برگرفت و پیش شیخ آورد و بنهاد و بعد از آن چنان شد کی بیخدمت شیخ صبر نتوانستی کرد، خانه و فرزندان برداشت و بمیهنه آمد و تا شیخ در حیات بود او در خدمت شیخ بودی و چون شیخ را وفاة دررسید او بازجاه شد و خاکش آنجاست و مزاری عزیز و متبرّک است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹
یک روز شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت، خواجه بوعلی سینا از در خانقاه شیخ درآمد و ایشان هر دو پیش ازین یکدیگر را ندیده بودند اگرچه میان ایشان مکاتبه رفته بود. چون بوعلی از در درآمد شیخ روی بوی کرد و گفت حکمت دانی آمد. خواجه بوعلی درآمد و بنشست، شیخ با سر سخن رفت و مجلس تمام کرد و در خانه رفت، بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانروز بخلوت سخن گفتند بعد سه شبانروز خواجه بوعلی سینا برفت شاگردان او سؤال کردند کی شیخ را چگونه یافتی؟ گفت هرچ من میدانم او میبیند، و مریدان از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ بوعلی را چگونه یافتی؟ گفت هرچ ما میبینیم او میداند و بوعلی سینا را در حقّ شیخ ما ارادتی پدید آمد و پیوسته نزدیک شیخ آمدی و کرامات شیخ میدیدی. یک روز از در خانۀ شیخ درآمد، شیخ گفته بود که ستور زین کنند تا به زیارت اندر زن شویم، و آن موضعیست بر کنار نشابور در کوه کی غار ابرهیم آنجا بوده است و صومعۀ وی آنجا. چون بوعلی درآمد شیخ گفت ما را اندیشۀ زیارت میباشد، بوعلی گفت ما در خدمت میباشیم جمع بسیار از متصوفه و مریدان شیخ و شاگردان بوعلی با ایشان برفتند. در راه که میرفتند نیی یافتند انداخته، شیخ گفت آن نی را بردارید برگرفتند و به شیخ دادند، شیخ نی در دست گرفته بود بجایی رسیدند کی سنگ خاره بود، شیخ آن نی بدان سنگ خاره نهاد و به سنگ خاره اندر نشاخت، بوعلی چون آن بدید در پای شیخ افتاد و کس ندانست کی در ضمیر بوعلی چه بود کی شیخ آن کرامت بوی نمود. اما خواجه بوعلی چنان مرید شیخ شد کی کم روزی بود کی به نزدیک شیخ مانیامدی و فصلی مشبع در اثبات کرامات اولیا و حالات متصوفه ایراد کرد و در بیان مراتب ایشان و کیفیّت سلوک جادۀ طریقت و حقّیقت تصانیف مفرد ساخت چنانک مشهورست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۶
از چند کس از فرزندان شیخ عبداللّه انصاری روایت کرده اندکی شیخ اسلام عبداللّه انصاری گفت کی در اول جوانی که من طالب این حدیث بودم، میخواستم کی مرا درین معنی گشایشی بود. پس ریاضتها میکردم و به خدمت پیران طریقت و بزرگان دین میرسیدم و بدعا مدد میخواستم و نیز درزفان من فحش گفتن میبودی که بیخویشتن برزفان من میرفتی و من به باطن آن را سخت کاره و منکر بودم، هر چند جهد میکردم آن فحش گفتن از زفان من بیرون نمیشد. تا وقتی کی به نشابور شدم و شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز آنجا بود من بدین اندیشه به زیارت اودرشدم و او نشسته بود و مریدی در خدمت او و شلغم جوشیده در شکر سوده میگردانید و به شیخ میداد و شیخ آنرا به کار میبرد. من در رفتم، شلغمی در دست داشت یک نیمه خورده بود آن یک نیمه بدست خویش در دهان من نهاد، ا زآن ساعت باز هرگز بر زفان من فحشی نرفت و نه هیچ چیز که نبایست، و سخن حقّیقت بر من گشاده گشت و هرچ بر زفان من میرود همه از آن نیم شلغم دارم کی شیخ بدست مبارک خویش در دهان من نهاده.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱
در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیدهاند
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود، سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم. بوسعد سبوی برگرفت و آب میآورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود، بوسعد را پایکها میسوخت و آب از چشمش میدوید و سبوی بر پشت گرفته آب میآورد. چون از دَرِ سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب. بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرّک لفظ مبارک شیخ را، بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بودهاند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خواندهاند که رسول را صلی اللّه علیه ده یار بودهاند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حقّ جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات اللّه علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید. وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند. پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم مینتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار. ترا بشهر غزنین میباید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست، دل ما را از آن فارغ میباید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمیتوانیم شد. بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند؟ چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفتهایم و او قبول کرده است. بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو دادهایم باقطاع، زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را، بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشهمند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او؟ با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد، هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید، من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند. بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بیخویش میرفتم و نمیدانستم که کجا میشوم. چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی. سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند، خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته، چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیم.من بنشستم، او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی؟ گفتم هستم. گفت بر خیز و درآی. برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب میکردم که ایشان مرا چه میدانند و نام من از که شنیدهاند و سلطان با من چکار دارد. آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد، درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته، من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی؟ گفتم آری. سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیدهام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو، و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کردهام. اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا میبرود. من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست. پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند. مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامهاء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود. روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا میخواند، من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند. سلطان گفت این از جهت فام شیخ است، و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عُرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را، و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمدهای، پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان میروند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید. من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت. و من میآمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسودهتر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ، چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ. ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد. من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عُرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عُرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد. چون به بغداد رسیدم، و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود، من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا میباید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم. آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است، در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت میکن و اگر میخواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی، من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه میباشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردیام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر، از میهنه اینجا آمدهام تا جماعت را خدمتی کنم، بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعهای سازم از جهت این طایفه، خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست. من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و میرفتم و کاه میریختم، قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم. پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانهاء بغداد میگشتم و خشت پارۀ پخته برمیچیدم و بر پشت بدان موضع میآوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم میریختم. تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان میآید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان، چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته، و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من، من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم، اکنون شما میباید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود، جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه، همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند، من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر مینهادم و پنج وقت بانگ نماز میگفتم و امامت میکردم و بامداد قرآن بدَور میخواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود، چون ایشان میرفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند، برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد، چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود. چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید، اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرمودهایت تمام کرد، ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کردهام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه میکردم و سفره مینهادم و پنج نماز را بانگ نماز میگفتم و خودامامی میکردم و هر روز در خدمت میافزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد. چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو میکردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی میکند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه میرسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان، خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید، زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست، من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم، خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بیاطلاع ما او را در حرم باید آورد. پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم. چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بیتوقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند، من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد، چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع میکردند و من بر رأی خلیفه عرضه میکردم و اجابت میفرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها میساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت میگشت و اعتقاد در حقّ من زیادت میشد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ. و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته، چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد.
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود، سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم. بوسعد سبوی برگرفت و آب میآورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود، بوسعد را پایکها میسوخت و آب از چشمش میدوید و سبوی بر پشت گرفته آب میآورد. چون از دَرِ سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب. بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرّک لفظ مبارک شیخ را، بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بودهاند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خواندهاند که رسول را صلی اللّه علیه ده یار بودهاند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حقّ جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات اللّه علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید. وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند. پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم مینتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار. ترا بشهر غزنین میباید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست، دل ما را از آن فارغ میباید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمیتوانیم شد. بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند؟ چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفتهایم و او قبول کرده است. بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو دادهایم باقطاع، زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را، بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشهمند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او؟ با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد، هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید، من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند. بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بیخویش میرفتم و نمیدانستم که کجا میشوم. چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی. سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند، خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته، چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیم.من بنشستم، او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی؟ گفتم هستم. گفت بر خیز و درآی. برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب میکردم که ایشان مرا چه میدانند و نام من از که شنیدهاند و سلطان با من چکار دارد. آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد، درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته، من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی؟ گفتم آری. سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیدهام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو، و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کردهام. اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا میبرود. من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست. پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند. مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامهاء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود. روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا میخواند، من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند. سلطان گفت این از جهت فام شیخ است، و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عُرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را، و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمدهای، پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان میروند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید. من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت. و من میآمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسودهتر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ، چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ. ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد. من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عُرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عُرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد. چون به بغداد رسیدم، و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود، من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا میباید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم. آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است، در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت میکن و اگر میخواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی، من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه میباشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردیام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر، از میهنه اینجا آمدهام تا جماعت را خدمتی کنم، بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعهای سازم از جهت این طایفه، خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست. من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و میرفتم و کاه میریختم، قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم. پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانهاء بغداد میگشتم و خشت پارۀ پخته برمیچیدم و بر پشت بدان موضع میآوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم میریختم. تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان میآید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان، چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته، و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من، من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم، اکنون شما میباید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود، جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه، همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند، من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر مینهادم و پنج وقت بانگ نماز میگفتم و امامت میکردم و بامداد قرآن بدَور میخواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود، چون ایشان میرفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند، برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد، چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود. چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید، اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرمودهایت تمام کرد، ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کردهام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه میکردم و سفره مینهادم و پنج نماز را بانگ نماز میگفتم و خودامامی میکردم و هر روز در خدمت میافزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد. چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو میکردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی میکند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه میرسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان، خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید، زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست، من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم، خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بیاطلاع ما او را در حرم باید آورد. پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم. چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بیتوقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند، من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد، چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع میکردند و من بر رأی خلیفه عرضه میکردم و اجابت میفرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها میساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت میگشت و اعتقاد در حقّ من زیادت میشد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ. و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته، چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۴
شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بودهاید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد میگوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمیدهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ میآمد از زاویۀ او کی بانگ میداد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی میدوید و میگفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشتهایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
قائم مقام فراهانی : رسالهها
شرح حال نشاط
نشاط: نام نامیش میرزا عبدالوهاب از جمله سادات جلیل الشان است و مولد شریفش محروسه اصفهان، در بدایت سن و اوایل حال چنان مولع به کسب کمال بود که اندک وقتی در فنون ادب بر فحول عرب فایق آمد و در علوم و حکم بر عرب و عجم سابق گشت.
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منم که تنگدلی باغ دلگشای منست
بدستم آبله جام جهان نمای منست
رسید همرهی بخت واژگون جائی
که هر که خاک رهم بود خار پای منست
بدستگیری افلاک احتیاجی نیست
کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست
هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست
بدیده هرچه غبارست توتیای منست
طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست
ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست
ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم
ز من کناره کند هر که آشنای منست
بدستم آبله جام جهان نمای منست
رسید همرهی بخت واژگون جائی
که هر که خاک رهم بود خار پای منست
بدستگیری افلاک احتیاجی نیست
کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست
هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست
بدیده هرچه غبارست توتیای منست
طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست
ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست
ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم
ز من کناره کند هر که آشنای منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۱ - ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی
و ازین طایفه بود ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی و جدّش گبری بود و مسلمان شد و ایشان سه برادر بودند آدم، و طیفور و علی، و همه زاهدان و عابدان بودند و ابویزید بزرگترین ایشان بود و حال، وفاة وی اندر سنه احدی و ستین و مأتین بود و گویند اربع و ثلثین و مأتین بود.
و ابو یزید را پرسیدند که بچه یافتی این پایگاه را، گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
و ابویزید گوید سی سال اندر مجاهدة بودم و هیچ چیز نبود بر من سختر از علم و متابعت کردن آن، و اختلاف علماء رحمتست مگر اندر تجرید توحید.
و گویند ابویزید از دنیا بیرون نشد تا قرآن حفظ بنکرد، و کسی پدیدار آمد اندر عهد ابویزید و مردمان او را بسیار زیارت کردندی و خبر او مشهور گشت اندر جهان، عمّی بسطامی گوید که ابویزید مرا گفت برخیز تا این مرد را بینیم که دعوی ولایت همی کند گفت رفتیم تا بنزدیک آن مرد چون از خانه بیرون آمد روی فرا قبله کرد و آب دهن بینداخت بویزید هم از آنجا بازگشت و بر وی سلام نکرد گفت هر که ادبی از آداب رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بر وی بخلل باشد او بر هیچ چیز نباشد.
و هم این عمّی روایت کند کی ابویزید گفت اندیشه همی کردم که از خدای تعالی بخواهم که کفایت گرداند مرا مؤنت زنان و مؤنت شکم پس گفتم چون روا باشد مرا این خواستن از خدای تعالی و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم نخواست من نیز نخواهم پس خدای تعالی مرا کفایت کرد، اگر زنی بینم یا دیواری هر دو یکسان است.
هم عمّی بسطامی گوید که از پدر خویش شنیدم که پرسیدم ابویزید را از ابتدای حال و زهدش گفت زهد را قیمتی نیست گفتم چرا، گفت زیرا که من سه روز زاهدی کردم و روز چهارم از زهد بیرون آمدم، اوّل روز زاهد بودم اندر دنیا و هرچه اندر وی است و دیگر روز اندر آخرت زاهد شدم و هرچه در وی است و روز سیم زاهد شدم اندر هرچه بیرون خدای است جلّ جلاله روز چهارم هیچ چیز نمانده بود مرا مگر خدای عزّوجل. هاتفی گفت بایزید طاقت ما نداری گفتم مراد من این است بگوشم آمد کی گویندۀ گوید یافتی یافتی.
ابویزید را گفتند چه سختر بود از آنچه دیدی اندر راه باری تعالی گفت صفت نتوان کرد گفتند چه آسان تر بود گفت این بتوان، گفت تن خویش بطاعتی خواندم فرمان نبرد یکسال آبش ندادم.
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنّار بخواهم بریدن.
و از ابویزید حکایت کنند که او گفت اگر کسی را بینی که از کرامات اندر هوا همی پرد مگر غرّه نشوی بوی تا او را نزدیک امر و نهی چون یابی و نگاه داشت حدود و گزاردن شریعت.
و از ابویزید همی آید کی شبی برباط شد تا خدای تعالی یاد کند بر بام رباط تا بامداد خدایرا یاد نکرد، از وی پرسیدند گفت سخنی رفته بود بر زبانم در حال غفلت، یادم آمد شرم داشتم که خدای تعالی را یاد کنم در آن حال.
و ابو یزید را پرسیدند که بچه یافتی این پایگاه را، گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
و ابویزید گوید سی سال اندر مجاهدة بودم و هیچ چیز نبود بر من سختر از علم و متابعت کردن آن، و اختلاف علماء رحمتست مگر اندر تجرید توحید.
و گویند ابویزید از دنیا بیرون نشد تا قرآن حفظ بنکرد، و کسی پدیدار آمد اندر عهد ابویزید و مردمان او را بسیار زیارت کردندی و خبر او مشهور گشت اندر جهان، عمّی بسطامی گوید که ابویزید مرا گفت برخیز تا این مرد را بینیم که دعوی ولایت همی کند گفت رفتیم تا بنزدیک آن مرد چون از خانه بیرون آمد روی فرا قبله کرد و آب دهن بینداخت بویزید هم از آنجا بازگشت و بر وی سلام نکرد گفت هر که ادبی از آداب رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بر وی بخلل باشد او بر هیچ چیز نباشد.
و هم این عمّی روایت کند کی ابویزید گفت اندیشه همی کردم که از خدای تعالی بخواهم که کفایت گرداند مرا مؤنت زنان و مؤنت شکم پس گفتم چون روا باشد مرا این خواستن از خدای تعالی و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم نخواست من نیز نخواهم پس خدای تعالی مرا کفایت کرد، اگر زنی بینم یا دیواری هر دو یکسان است.
هم عمّی بسطامی گوید که از پدر خویش شنیدم که پرسیدم ابویزید را از ابتدای حال و زهدش گفت زهد را قیمتی نیست گفتم چرا، گفت زیرا که من سه روز زاهدی کردم و روز چهارم از زهد بیرون آمدم، اوّل روز زاهد بودم اندر دنیا و هرچه اندر وی است و دیگر روز اندر آخرت زاهد شدم و هرچه در وی است و روز سیم زاهد شدم اندر هرچه بیرون خدای است جلّ جلاله روز چهارم هیچ چیز نمانده بود مرا مگر خدای عزّوجل. هاتفی گفت بایزید طاقت ما نداری گفتم مراد من این است بگوشم آمد کی گویندۀ گوید یافتی یافتی.
ابویزید را گفتند چه سختر بود از آنچه دیدی اندر راه باری تعالی گفت صفت نتوان کرد گفتند چه آسان تر بود گفت این بتوان، گفت تن خویش بطاعتی خواندم فرمان نبرد یکسال آبش ندادم.
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنّار بخواهم بریدن.
و از ابویزید حکایت کنند که او گفت اگر کسی را بینی که از کرامات اندر هوا همی پرد مگر غرّه نشوی بوی تا او را نزدیک امر و نهی چون یابی و نگاه داشت حدود و گزاردن شریعت.
و از ابویزید همی آید کی شبی برباط شد تا خدای تعالی یاد کند بر بام رباط تا بامداد خدایرا یاد نکرد، از وی پرسیدند گفت سخنی رفته بود بر زبانم در حال غفلت، یادم آمد شرم داشتم که خدای تعالی را یاد کنم در آن حال.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۵ - ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ
و از ایشان بود ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ بی همتا بود اندربارۀ خویش و زبانی داشت اندر رجا بدان مخصوص و بسخن معرفت و به بلخ شد و آنجا بایستاد و از آنجا باز نیشابور آمد و آنجا فرمان یافت اندر شهور سنه ثمان و خمسین و مأتین.
احمدبن عیسی گوید که از یحیی شنیدم گفت زاهد چون بود آنک او را ورع نبود، متورّع باش از آنچه ترا نیست پس زاهد شو.
و هم از وی روایت کنند که گفت گرسنگی تائبان تجربت بود و گرسنگی زاهدان سیاست بود و گرسنگی صدّیقان تکرّم بود.
یحیی گوید فوت سختر بود از موت کی فوت بریدن بود از حق و موت بریدن بود از مخلوقات.
یحیی گوید زهد سه چیز است اندکی و خلوت و گرسنگی.
و هم یحیی گوید خویشتن بهیچ چیز مشغول مدار مگر بدانچه وقت بدان اولی تر بود.
یحیی ببلخ سخن گفت اندر فضل توانگری بر درویشی و سی هزار درمش دادند، یکی از پیران گفت خدای برکت مکناد او را درین مال و بیرون آمد تا بنشابور آید قطعش افتاد و مال ببردند.
الحسن بن علوّیه گوید کی از یحیی شنیدم که هر کی خیانة کند اندر سرّ خدای پرده اش بدرد بآشکارا.
علی بن محمد گوید از یحیی شنیدم که گفت تزکیت بدان کردن عیب بود بر تو و دوستی ایشان ترا عیب بود بر تو و خوار بود بر تو آنک محتاج بود نزد تو.
احمدبن عیسی گوید که از یحیی شنیدم گفت زاهد چون بود آنک او را ورع نبود، متورّع باش از آنچه ترا نیست پس زاهد شو.
و هم از وی روایت کنند که گفت گرسنگی تائبان تجربت بود و گرسنگی زاهدان سیاست بود و گرسنگی صدّیقان تکرّم بود.
یحیی گوید فوت سختر بود از موت کی فوت بریدن بود از حق و موت بریدن بود از مخلوقات.
یحیی گوید زهد سه چیز است اندکی و خلوت و گرسنگی.
و هم یحیی گوید خویشتن بهیچ چیز مشغول مدار مگر بدانچه وقت بدان اولی تر بود.
یحیی ببلخ سخن گفت اندر فضل توانگری بر درویشی و سی هزار درمش دادند، یکی از پیران گفت خدای برکت مکناد او را درین مال و بیرون آمد تا بنشابور آید قطعش افتاد و مال ببردند.
الحسن بن علوّیه گوید کی از یحیی شنیدم که هر کی خیانة کند اندر سرّ خدای پرده اش بدرد بآشکارا.
علی بن محمد گوید از یحیی شنیدم که گفت تزکیت بدان کردن عیب بود بر تو و دوستی ایشان ترا عیب بود بر تو و خوار بود بر تو آنک محتاج بود نزد تو.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی
و از ایشان بود ابوتراب عسکربن الحُصَیْن النَّخشبی صحبت حاتم اصمّ کرده بود و صحبت ابوحاتم عطّار بصری و وفات وی اندر سنۀ خمس و اربعین و مأتین بود.
و گویند ببادیه فرمان یافت و ددگان او را بگریزیدند.
ابن جّلا گوید ششصّد پیر را دیدم و اندر میان ایشان هیچ بزرگتر از چهارتن نبود اوّل ابوتراب نخشبی. و ابوتراب گوید قوت درویش آن بود که یابد و لباس وی آنقدر که عورت بپوشد و هرجای که فرود آید مأوی وی باشد.
ابوتراب گوید چون بندۀ صادق بود اندر عمل حلاوة بیابد پیش از آنکه آن عمل بکند، چون اخلاص بجای آرد اندر آن حلاوة آن بیابد آنوقت که عمل بکند.
اسماعیل بن نُجَیْد گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی به نوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد زیرا که خدای میگوید اِنَّ اللّهَ لایُغَیِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بّاَنْفُسِهِمْ.
اسمعیل بن نجید گوید از وی شنیدم گه گفت هر که اندر خانقاهی بنشست سؤال کرد، و هر کی از شما مرقّعی بپوشید سؤال کرد، و هر که از مصحفی قرآن برخواند بدیدار مردمان تا بشنیدند قرآن خواندن او، این همه سؤال بود.
هم از وی روایت کنند کی ابوتراب گفت میان من با خدای عهدی است، آنک چون دست بحرامی دراز کنم از آن باز کشد مرا.
ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود، ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوّف را نشائی تا بازار باید شدن ترا.
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزوئی نخواست الاّ یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی (دیهی) رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من، بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد، گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی.
ابن جّلا گوید ابوتراب اندر مکّه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره. و دیگر به نباج، و دیگر اینجا.
و گویند ببادیه فرمان یافت و ددگان او را بگریزیدند.
ابن جّلا گوید ششصّد پیر را دیدم و اندر میان ایشان هیچ بزرگتر از چهارتن نبود اوّل ابوتراب نخشبی. و ابوتراب گوید قوت درویش آن بود که یابد و لباس وی آنقدر که عورت بپوشد و هرجای که فرود آید مأوی وی باشد.
ابوتراب گوید چون بندۀ صادق بود اندر عمل حلاوة بیابد پیش از آنکه آن عمل بکند، چون اخلاص بجای آرد اندر آن حلاوة آن بیابد آنوقت که عمل بکند.
اسماعیل بن نُجَیْد گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی به نوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد زیرا که خدای میگوید اِنَّ اللّهَ لایُغَیِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بّاَنْفُسِهِمْ.
اسمعیل بن نجید گوید از وی شنیدم گه گفت هر که اندر خانقاهی بنشست سؤال کرد، و هر کی از شما مرقّعی بپوشید سؤال کرد، و هر که از مصحفی قرآن برخواند بدیدار مردمان تا بشنیدند قرآن خواندن او، این همه سؤال بود.
هم از وی روایت کنند کی ابوتراب گفت میان من با خدای عهدی است، آنک چون دست بحرامی دراز کنم از آن باز کشد مرا.
ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود، ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوّف را نشائی تا بازار باید شدن ترا.
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزوئی نخواست الاّ یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی (دیهی) رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من، بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد، گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی.
ابن جّلا گوید ابوتراب اندر مکّه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره. و دیگر به نباج، و دیگر اینجا.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۵ - ابوعثمان سعید الحیری
و ازین طائفه بود ابوعثمان سعیدالحیری مقیم بود بنشابور و صحبت شاه کرمانی کرده و یحیی بن معاذ الرازی، پس بنشابور آمد با شاه کرمانی و بنزدیک ابوحفص حدّاد آمد و یکچندی بایستاد نزدیک او و شاگردی او کرد و ابوحفص دختر بدو داد و وفات اندر سنه ثمان و تسعین و مأتین بود. و پس از ابوحفص سی واند سال بزیست.
ابوعثمان گوید که مرد تمام نشود تا اندر دل وی چهار چیز برابر نشود منع و عطا و عزّ و ذُلّ.
از یاران ابوعثمان یکی حکایت کرد که از وی شنیدم که گفت با ابوحفص صحبت کردم و برنا بودم، وقتی مرا براند و گفت نزدیک من منشین، من برخاستم و پشت بر وی نگردانیدم و پیش باز شدم و روی فرا روی وی کردم تا از وی غائب شدم و اندر دلم چنان بود که بر در سرای وی چاهی بکنم و بحکم وی اندر آن چاه همی باشم و از آنجا بیرون نیایم الاّ بفرمان وی چون از من آن بدید مرا بخواند و از جملۀ خاصگان خویش کرد.
و گفته اند که اندر دنیا سه مرداند کی ایشانرا چهارم نیست ابوعثمان بنشابور و جنید ببغداد و ابوعبداللّه بن جلاّ بشام.
ابوعثمان گفت چهل سالست تا خدای تعالی مرا اندر هیچ حال نداشتست که آنرا کراهیت داشته ام و از آن حال مرا بدیگر نبرد که من خشمگین شدم.
چون حال ابوعثمان بگشت پسر وی پیراهن بر خویشتن چاک کرد ابوعثمان چشم باز کرد گفت خلاف سنّت یا پسر در ظاهر، علامت ریا بود در باطن.
ابوالحسن الورّاق گوید از ابوعثمان شنیدم گفت صحبت با خدای عزّوجلّ بحسن ادب باید کرد و دوام هیبت و مراقبت و صحبت با رسول صلّی اللّه علیه وسلّم بمتابعت سنّت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیاء خدای بحرمت داشتن و خدمت کردن، و صحبت با اهل خویش به خوی نیکو و صحبت با درویشان دائم با ایشان گشاده روی بودن مادام که در گناهی نباشد و صحبة کردن با جهّال بدعا کردن ایشانرا ورحمت برایشان.
بوعمرو نجید گوید کی از ابوعثمان شنیدم که هر که سنّت را بر خویشتن امیر کند حکمت گوید و هرکه هوا را بر خویشتن امیر کند بدعت گوید، از قول خدای تعالی وَاِنْ تُطیعوا تَهْتَدوا.
ابوعثمان گوید که مرد تمام نشود تا اندر دل وی چهار چیز برابر نشود منع و عطا و عزّ و ذُلّ.
از یاران ابوعثمان یکی حکایت کرد که از وی شنیدم که گفت با ابوحفص صحبت کردم و برنا بودم، وقتی مرا براند و گفت نزدیک من منشین، من برخاستم و پشت بر وی نگردانیدم و پیش باز شدم و روی فرا روی وی کردم تا از وی غائب شدم و اندر دلم چنان بود که بر در سرای وی چاهی بکنم و بحکم وی اندر آن چاه همی باشم و از آنجا بیرون نیایم الاّ بفرمان وی چون از من آن بدید مرا بخواند و از جملۀ خاصگان خویش کرد.
و گفته اند که اندر دنیا سه مرداند کی ایشانرا چهارم نیست ابوعثمان بنشابور و جنید ببغداد و ابوعبداللّه بن جلاّ بشام.
ابوعثمان گفت چهل سالست تا خدای تعالی مرا اندر هیچ حال نداشتست که آنرا کراهیت داشته ام و از آن حال مرا بدیگر نبرد که من خشمگین شدم.
چون حال ابوعثمان بگشت پسر وی پیراهن بر خویشتن چاک کرد ابوعثمان چشم باز کرد گفت خلاف سنّت یا پسر در ظاهر، علامت ریا بود در باطن.
ابوالحسن الورّاق گوید از ابوعثمان شنیدم گفت صحبت با خدای عزّوجلّ بحسن ادب باید کرد و دوام هیبت و مراقبت و صحبت با رسول صلّی اللّه علیه وسلّم بمتابعت سنّت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیاء خدای بحرمت داشتن و خدمت کردن، و صحبت با اهل خویش به خوی نیکو و صحبت با درویشان دائم با ایشان گشاده روی بودن مادام که در گناهی نباشد و صحبة کردن با جهّال بدعا کردن ایشانرا ورحمت برایشان.
بوعمرو نجید گوید کی از ابوعثمان شنیدم که هر که سنّت را بر خویشتن امیر کند حکمت گوید و هرکه هوا را بر خویشتن امیر کند بدعت گوید، از قول خدای تعالی وَاِنْ تُطیعوا تَهْتَدوا.