عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اینجا همیشه تیه
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش می کرد،
حرف های اساطیری آب را می شنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست.
چشم
وارد فرصت آب می شد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش می کرد،
حرف های اساطیری آب را می شنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست.
چشم
وارد فرصت آب می شد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
بی روزها عروسک
این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه هایی تر و تازه می پاشد.
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.
سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ها می نشست.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد،
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام میبردم.
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.
هوش من پشت چشمان او آب می شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمرهندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد.
( واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد.)
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.
گوش کن، یک نفر می دود روی پلک حوادث:
کودکی رو به این سمت می آید.
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه هایی تر و تازه می پاشد.
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.
سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ها می نشست.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد،
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام میبردم.
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.
هوش من پشت چشمان او آب می شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمرهندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد.
( واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد.)
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.
گوش کن، یک نفر می دود روی پلک حوادث:
کودکی رو به این سمت می آید.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
دود میخیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ( بندگی )
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
ناگه غروب کدامین ستاره؟
با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایهها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایهام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پسکوچه های قدیمی
میخانههای شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانههای غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنیهای گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
میشد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش میانداخت، مغلوب میکرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب میکرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز میدید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم میکرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
میبرد و میبرد و میبرد
آن پارههای جگر، تکههای دلم را
وز چشم من دور میکرد و میخورد
مانند زنجیرهٔ کاروانهای کشتی
کاندر شفقها، فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون میآمد
و آن رهروان را که یک لحظه میایستادند
یا با نگاهی بر او میگذشتند
یا سکهای بر زمین مینهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که میگفت و میرفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که میرفت و میگفت: این کار هر روزی اوست
دو لابههای سگی را سگی زرد
که جلد میرفت، میایستاد و دوان بود
و لقمهای پیش آن سگ میافکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایهام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که میخورد بر هم
و شیشههایی که پر بود و میماند خالی
و چشمها را و حیرانی دستها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز میخواند
و آن را که چون کودکان گریه میکرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
میخواند و هی باز میخواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه میزد
میگفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشتهام من؟
و آنگاه خاموش میماند یا آه میزد
با جرعه و جامهای پیاپی
من سایهام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظههای گریزان
از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم میکنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
میترسم ای سایه میترسم ای دوست
میپرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش میشد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایهها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایهام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پسکوچه های قدیمی
میخانههای شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانههای غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنیهای گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
میشد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش میانداخت، مغلوب میکرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب میکرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز میدید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم میکرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
میبرد و میبرد و میبرد
آن پارههای جگر، تکههای دلم را
وز چشم من دور میکرد و میخورد
مانند زنجیرهٔ کاروانهای کشتی
کاندر شفقها، فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون میآمد
و آن رهروان را که یک لحظه میایستادند
یا با نگاهی بر او میگذشتند
یا سکهای بر زمین مینهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که میگفت و میرفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که میرفت و میگفت: این کار هر روزی اوست
دو لابههای سگی را سگی زرد
که جلد میرفت، میایستاد و دوان بود
و لقمهای پیش آن سگ میافکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایهام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که میخورد بر هم
و شیشههایی که پر بود و میماند خالی
و چشمها را و حیرانی دستها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز میخواند
و آن را که چون کودکان گریه میکرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
میخواند و هی باز میخواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه میزد
میگفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشتهام من؟
و آنگاه خاموش میماند یا آه میزد
با جرعه و جامهای پیاپی
من سایهام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظههای گریزان
از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم میکنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
میترسم ای سایه میترسم ای دوست
میپرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش میشد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته میسراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد میزنم
سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد میکند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا میزند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خندههای طعن
وز گریههای بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمدهام من
تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته میگریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
میگوید و ز هول دلش جوش میزند
گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما میگریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
میترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه میکند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته میسراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد میزنم
سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد میکند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا میزند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خندههای طعن
وز گریههای بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمدهام من
تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته میگریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
میگوید و ز هول دلش جوش میزند
گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما میگریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
میترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه میکند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
فریدون مشیری : از خاموشی
آفرینش
در بستر نوازش یک ساحل غریب
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.
فریدون مشیری : آه، باران
انسان باشیم
دانه می چید کبوتر،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو،
به تماشا خورشید
صبح، از برجِ سپیداران ، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.
نغمه سازانِ سراپردء دستان و نوا
روی این سبزء گسترده سراپرده رها.
دشت، همچون پر پروانه پرُ از نقش و نگار
پَرزنان هر سو پروانهء رنگین بهار.
هست و من یافته ام در همه ذرات ، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی!
می دمد در همه، این روح نوازشگرِ پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دل ِ خاک!
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز:
مهر، چون مادر، می تابد، سرشاز از مهر
نور می بارد از آینه پاک سپهر
می تپد گرم، هم آوازِ زمانِ ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین ،
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!
خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !
سرو ، نیلوفرِ نشکفته نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !
سرخوشانند ، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین .
اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه سوزانم، آه !
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم !
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو،
به تماشا خورشید
صبح، از برجِ سپیداران ، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.
نغمه سازانِ سراپردء دستان و نوا
روی این سبزء گسترده سراپرده رها.
دشت، همچون پر پروانه پرُ از نقش و نگار
پَرزنان هر سو پروانهء رنگین بهار.
هست و من یافته ام در همه ذرات ، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی!
می دمد در همه، این روح نوازشگرِ پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دل ِ خاک!
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز:
مهر، چون مادر، می تابد، سرشاز از مهر
نور می بارد از آینه پاک سپهر
می تپد گرم، هم آوازِ زمانِ ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین ،
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!
خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !
سرو ، نیلوفرِ نشکفته نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !
سرخوشانند ، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین .
اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه سوزانم، آه !
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم !
فریدون مشیری : آه، باران
یاد یار مهربان
جویبار نغمه می غلتید، گفتی برحریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود»
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل»
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حُسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی موی جولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه « کاروان » از « دیلمان»
کاروانِ جانِ ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه ، سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوشتر هیچ کار از «یاد یار مهربان ۱»
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود»
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل»
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حُسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی موی جولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه « کاروان » از « دیلمان»
کاروانِ جانِ ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه ، سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوشتر هیچ کار از «یاد یار مهربان ۱»
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوهای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
میچکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*
چشم جانبین به کف آوردهام، از چهرهء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینهء غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*
ای خوشا دولت پایندهء این بندهء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بندهء عشق چه دانی که چه ها میبیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند»
بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بندهء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*
آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامهء» آغشته به خونش در بر،
تشنهء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر میدارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پردهء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان! »
*
گُل، به یک هفته، فرو میریزد،
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
میپوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر،
گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد!
*
لحظههایی است، که انسان، خستهست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق،
چه هنرها کردهست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آوردهست »۱
از برِ چرخ بلند،
جلوهای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
میچکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*
چشم جانبین به کف آوردهام، از چهرهء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینهء غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*
ای خوشا دولت پایندهء این بندهء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بندهء عشق چه دانی که چه ها میبیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند»
بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بندهء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*
آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامهء» آغشته به خونش در بر،
تشنهء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر میدارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پردهء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان! »
*
گُل، به یک هفته، فرو میریزد،
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
میپوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر،
گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد!
*
لحظههایی است، که انسان، خستهست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق،
چه هنرها کردهست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آوردهست »۱
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
شادیِ خویش
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
امام خمینی : غزلیات
روی یار
این رهروان عشق، کجا میروند زار؟
ره را کناره نیست، چرا می نهند بار؟
هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار، همانجا بود نگار
ساغر نمیستانند از غیر دست دوست
ساقی نمیشناسند از غیر آن دیار
در عشق روی اوست، همه شادی و سرور
در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار
از نور روی اوست، گلستان شود چمن
در یاد سرو قامت او، بشکفد بهار
ما را نصیب روی تو، با این حجاب نیست
بردار این حجاب از آن روی گلعذار
ره را کناره نیست، چرا می نهند بار؟
هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار، همانجا بود نگار
ساغر نمیستانند از غیر دست دوست
ساقی نمیشناسند از غیر آن دیار
در عشق روی اوست، همه شادی و سرور
در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار
از نور روی اوست، گلستان شود چمن
در یاد سرو قامت او، بشکفد بهار
ما را نصیب روی تو، با این حجاب نیست
بردار این حجاب از آن روی گلعذار
امام خمینی : رباعیات
دُرّ یتیم
امام خمینی : رباعیات
مدد نما
امام خمینی : رباعیات
پناهی نرسید
امام خمینی : رباعیات
مجنون
امام خمینی : رباعیات
پناه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۴
بدیدم آنچه در هجر جمالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش