عبارات مورد جستجو در ۱۸۷ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جور با ما می کنی تا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
رنجیده ی یاران ز دوران گله دارم
آزرده ی خارم ز گلستان گله دارم
با زاغ و زغن هم قفسم کرده زمانه
از صحبت ناجنس به چندان گله دارم
چشم تو مرا کشت چو با ابرو و مژگان
این تیر و کمان چیست ز ترکان گله دارم
مطلوب من آن خال سیاه لب تو است
حاشا که من از چشمه ی حیوان گله دارم
کافر چه کند گر صنم بت نپرستد
با آن همه پاکی ز مسلمان گله دارم
دامن به کمر بر زده هر کس به طریقی
از غفلت این قوم فراوان گله دارم
فریاد که نازک دلی من به مقامی است
کز جنبش و آلودگی جان گله دارم
عارف کمر یار و معارف دهن دوست
شاید که ز خود ظاهر پنهان گله دارم
در هر سر بازار بگویم به دف و نی
این نکته ی سر بسته که من زان گله دارم
بفروخت به چندین هنرم هیچ نفرمود
از خواجه ی خود بنده هزاران گله دارم
اطوار من بهر خدا نیست «وفایی»
از ورد شبت نیز به قرآن گله دارم
از خویش بیرون آی و خدادان و خداخوان
دیگر سخن از غیر به یزدان گله دارم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
چشم سیه یار نپرسی حالم؟
بیمارم و یک بار نپرسی حالم؟
بیماران حال یکدگر می‌پرسند
ای نرگس بیمار نپرسی حالم؟
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تو اگر کناره از ما ز ره مجاز کردی
برصا کشیم نازت چو تو خوبه ناز کردی
سوی عاشقان مفتون نبرد شهی شبیخون
تو به ما ز چشم میگون همه ترکتاز کردی
تو بس ار چه خوب رویی همه دم بهانه جویی
نگذشت گفتگویی که بهانه ساز کردی
به جهان و روزگاران زبتان گلعذاران
نکند کس این بیاران که تو دلنواز کردی
تو انامل بلورین نزدی به زلف مشکین
مگر آنکه ز اهل آئین همه کشف راز کردی
ز رهت چو گشتم آگه تو بطره بستیم ره
سفری که بود کوته بر ما دراز کردی
چو زدی به طره دستی دل عاشقان شکستی
بشکسته باز بستی گرهی که باز کردی
ره موت گیرم از سر شنوم اگر به محشر
به جنازه‌ام تو دلبر زکرم نماز کردی
به خدا صفی علائق ببر از خود و خلائق
سر و جان کجاست لائق که بر او نیاز کردی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۷
نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را
وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را
کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!
ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را
با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی
برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را
دردیکه دارم در دلی، آنرا تو دانی مرهمی
یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را
مسکین غریب بی نوا، باری ز تو جوید جفا
بهرخدا درمان بده این عاشق غمخوار را