عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مرثیه شهیدان کربلا گوید
این نقد دل نثار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگرید بار شهیدان کربلا
و احسرتا که دود بر آمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگاز شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر ادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یارب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یارب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یارب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یارب بحق هادی دین نبی تقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یارب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکر کش تبار شهیدان کربلا
یارب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چون سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت در آردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح یعقوب خان گوید
باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت
دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت
نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت
تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت
بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در شجاعت شاه اسمعیل گوید
شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
شاه اسماعیل حیدر آنکه در روز مصاف
تیغ او بهر خلاف از اژدها برکند پوست
موج گوهرچین بود بر روی تیغش از غضب
زانکه با دشمن چو بحر از اصل گوهر تندخوست
هرکه رویش دید داند کز کدامین گوهرست
پاکی گوهر چو تیغش روشن از روی نکوست
آب تیغش هر کجا سر برزد از جوی غلاف
آب روی دشمنان بر خاک راهش آب جوست
خون خصمش چون نریزد کز فلک هر صبح و شام
تا قیامت تیغ مهر از دشمنانش کینه جوست
هرکه خون دشمنانش میخورد مانند تیغ
در میان دوستان هر جا که باشد سرخ روست
تا شود روی زمین پاک از غبار ظالمان
روزگاری شد که آب تیغ او در شست شوست
برگ گل از نازکی با تیغ او ماند ولی
قدر او از گوهرست و قدر او از رنگ و بوست
از زبان تیغ او آتش جهد مانند برق
بسکه با دشمن تیغ او در گفتگوست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح قاسم پرناک گوید
سلطان روم حمله چو بر خیل زنگ کرد
زد افتاب تیغ و زمین لاله رنگ کرد
درع ستاره شیر پلنگینه پوش چرخ
زیر قبا نهفته چو جرم پلنگ کرد
خورشید زین به نقش چو زد حلقه هلال
نیمی نمود و نیم دگر زیر تنگ کرد
دست زمانه از خم گردون کمر بساخت
وز اختر نهفته در او پنج زنگ کرد
صبح از سفیده دم علم فتح بر فراخت
تا آفتاب کشور ما میل جنگ کرد
جمشید عهد قاسم پرناک کز شرف
از تخت و تاج قیصر و فغفور ننگ کرد
آن اژدها که در بزم اهل رزم
جام شراب کاسه چشم نهنگ کرد
رزم آوری که مطرب بزمش ز بهر ساخت
از اژدها کشید رگ و تار چنگ کرد
آن رستمی که زلزله چون در زمین فکند
لرزنده چون جرس دل رویینه چنگ کرد
بر کوه آهنین چو کمان از غضب کشید
چون جبه رخنه رخنه ز زخم خدنگ کرد
چو گانیش چو گوی زمین زیر پا کشید
میدان اسمان بمه و مهر تنگ کرد
از زخم تیر بسکه بهم دوخت مرغ را
صد مرغ در قطار بهم چون کلنگ کرد
یک حمله کرد لشکر جمشید را شکست
بالله گر این محاربه پور پشنگ کرد
این خود حدیث شیر دلیهای او بود
کی میتوان حکایت آن فر و هنگ کرد
جنگی چنین که رستم ازو خار میخورد
با قد همچو شاخ گلی شوخ و شنگ کرد
ای کاسمان بصیقل توفیق از ازل
آیینه مراد تو بی گرد و زنگ کرد
هموار اگر کنند زمین قاف تا بقاف
شاید که لشگر تو تواند کرنگ کرد
خصم ترا که دست بگردن زمانه بست
از دست خود بگردن او پالهنگ کرد
از دولت جوان خرد پیر طبع تو
کرد آنکه زیرکان جهان جمله دنگ کرد
عقلم نبرد پی بثنای تو گر چه تاخت
چندانکه پای مرکب اندیشه لنگ کرد
خواهم که داد مدح دهم لیک چون کنم
چون راه مدح قافیه شهر تنگ کرد
اهلی ز دست قافیه تنگ شد هلاک
تا شکر مدیح ترا تنگ تنگ کرد
تا شهسوار چرخ قطاس از شعاع مهر
خواهد بگردن فرس سبز رنگ کرد
در روزگار باد زمان درنگ تو
چندانکه روزگار تواند درنگ کرد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - منقبت شاه نجف علی مرتضی (ع)
هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
همای همت من آنچنان رمید از خلق
که گر بعرش در افتد مجال پروازش
ز آفتاب چنان بگذرد هم از دهشت
که ذره یی نفتد سایه بر زمین بازش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
خوش وقت شهیدی که بخون خفت و برفت
چون گل که کفن بخون پذیرفت و برفت
من کشته آن مرده که در راه فنا
الله و محمد و علی گفت و برفت
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۴ - دایره مجتلبه «هزج رمل، رجز»
از آن همیشه تویی از شرف بعالم شاه
که بر جریمه شاهان عالمی قهار
تویی از شرق شاه شاهان عالم
دایره متفقه «متقارب، متدارک»
از آن نبود کسی چون تو در جهان رهبر
که با خدا دگران را رساندی از زنار
نبود کسی چو تو در جهان بخدادگر
دایره موتلفه«وافر، کامل»
لوای بخت ترا شد بکام و داری تخت
ترا شدست بنام این ز احمد مختار
بخت ترا شد بکام تخت ترا شد بنام
دایره مشتبهه «منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث»
هنوز کس ننشسته یقین چو تو برتخت
که باز عدل کند همچو حیدر کرار
کس ننشسته چو تو بر تخت باز
دایره منتزعه«سریع، قریب، جدید، خفیف، مشاکل»
اگر فلک دگریرا بدادی این شوکت
کسی چرا دگر اوراستودی ازاحرار
فلک کی بدین شوکت کسی را دگر آرد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۲ - تعریف مولانا کاتبی و مجمع البحرین او
قافیه سنجان همه عیسی دمند
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو و از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه رستم کم آن
مجمع بحرین در آن دادکار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهوشکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین در افشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند و زه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین که گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ رویینه بود
فتح من از این دژ رویی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۳ - مدح شاه اسماعیل
ساقی از آن جوهر آرام سوز
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۵ - آغاز داستان
ساقی از الطاف تو می بر کف است
وز تف دل دجله خون در کف است
می برد آب دل ریشم خمار
مرهم ریشم نه و پیشم خم آر
می دهد این غمزده کامش شراب
می همه خیر تن و نامش شر آب
شیره تا کم ده و بین شورها
تا همه شیرین کنم این شورها
حرف من از وادی رونق شنو
تا کند این بادیه رو نقش نو
خوانده ام از دفتر صاحبدلان
گوش کن ای دلبر صاحبدل آن
قصه شاهنشهی از حد زنگ
تیغ وی از خون همه در حد زنگ
کی لقب از خانه و کوی کیان
بنده نار او شده خوی کی آن
ملک خود آراسته از جاه خویش
واقف بیگانه و آگاه خویش
لشگر او تاخته در کار زار
دشمن خود ساخته در کارزار
زر بر او خاک در از پایمال
سوده بر افلاک سر از پای مال
آمده زان سیم و زر آتش پرست
آفت پروانه در آتش پرست
آن شه سنگین دل بی باک زاد
گوهری از فطرت خود پاک زاد
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
صنف سیم شمشیر است که بیش برست
ای آنکه بعشوه نرگست صف شکن است
دلجویی صورتت بوجه حسن است
شمشیر کشیده خون خصمت ریزد
مریخ که پادشاه شمشیر زن است
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
غالب به گهر ز دوده زاد شمم
زان رو به صفای دم تیغ ست دمم
چون رفت سپهبدی زدم چنگ به شعر
شد تیر شکسته نیاکان قلمم
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳ - آغاز قصه
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخن گوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
که نامد دگر زآسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید به سوی بهشت
بگفتم به شیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم به لفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سرگذشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
چنین خواندم این قصهٔ دل پذیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغمبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سرکشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغامبری
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارثنگ مانی به رنگ و نگار
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلیل و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد دکی از گه کودکی
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سرو بن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
چو گل شاه و چون ورقهٔ تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یکجای بودند هر دو بهم
کی این ابن عم بود و آن بنت عم
ز رفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
چنان شد دل آن دو نخل ببر
کی نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد براه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
چو فارغ شدندی ز تعلیم گر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمهٔ روزگار
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکر چین شدی
گه آن عذر خواهندهٔ این شدی
گه از زلف این،‌ آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنر یاب گشتند و فرهنگ یاب
سخن گوی گشتند و حاضر جواب
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع کی به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
بقوت سر پیل بر تافتی
بناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گل شه تباه
شب و روز با مهر پیوسته بود
کی از کودکی باز دل خسته بود
بحی خود اندر میان عرب
ببیگاه و گاه و به روز و به شب
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زاد سرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
فگنده بلولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده بگل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب همه جعد جیم
سیه نرگس ناوک انداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
بحی بنی شیبه در کس نماند
که او نامهٔ عشق گل شه نخواند
شه ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
دل آن دو بیچارهٔ دل شده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایهٔ قیر گون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
از آرام گه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
دو دل سوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کُه سیمشان شد چو تار حریر
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
برنج پسر ناتوانا بود
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
بوصل دو دلبند بشتافتند
دل و جان از انده بپرداختند
بهر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
بهر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیر زن
که بد پیش شمشیر شان شیر زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیز
بکشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد سازو آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
کی بتوان بریشان زدن ناگهان
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
کی بی ساز بودند آن انجمن
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
چوزیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴ - بردن گلشاه را از حی
ربودند گلشاه دل خسته را
مر آن دل گسل سرو نورسته را
چو کردند از هر سویی جست و جوی
سوی خانهٔ ورقه دادند روی
بجستنش کردند دیری درنگ
بدان تا مگر آورندش بچنگ
چو بسیار جستند کم یافتند
برفتن همه روی برتافتند
چو رفتند آن لشکر تیره رای
به پیروزی و خرمی باز جای
بنی شیبه گشته بر آن کشتگان
دوان ورقه هر سو چو دیوانگان
نه ز احوال بابک بدش آگهی
نه ز احوال آن زاد سرو سهی
ز من بشنو اکنون گه تاختن
که آورد از بهر کین آختن
یکی حی بد برسه منزل زمین
مقام هزبران پرخاش و کین
سپاهی همه صف در و جان سپر
همه آهنین شخص و رویین جگر
بریشان یکی مهتر شاه فش
صف آشوب و گردن کش و کینه کش
به نسبت شریف و به مردی تمام
ربیع ابن عدنان و ضبی بنام
بنی ضبه بد نام آن شهر و حی
کی مال بنی شیبه کردند فی
ربیع ابن عدنان ز گل شه خبر
شنیده بد از مردم بابصر
کی چونست دیدار و فرهنگ اوی
قد چابک و روی گل رنگ اوی
ز بس نعت آن لعبت خوب چهر
بدلش اندرون رسته بدبیخ مهر
فرستاده بد پنج شش ره پیام
سوی باب گلشاه فرخنده نام
که با مهر من مهر پیوسته کن
در کینه و داوری بسته کن
به من ده تو آن دل گسل ماه را
پری چهره گلشاه دل خواه را
مکن جان فدا بهر فرزند را
یکی پند بس مرخردمند را
تو دانی که از ورقه من کم نیم
اگر مرو را خویش و و بن عم نیم
شنیدم که با ورقهٔ تیز چهر
درآمد به عهد و به پیوست مهر
زورقه چه خیزد، چه آید از اوی؟
ز جوی تهی آب دریا مجوی!
چه در خورد ورقه است گلشاه تو
به من گردد آراسته گاه تو
ز قول من ار بگسلی هوش ورای
شبیخون و جنگ مرا دارپای
چنین چند گه کس فرستاده بود
ز هر گونه پیغامها داده بود
ندیده بد از باب گل شه جواب
نه اندر خطا و نه اندر صواب
از آن با شگونه دلش تفته شد
چو شیری که بر گور آشفته شد
همی بود خاموش پرسان خبر
ز گلشاه وز ورقهٔ پر هنر
نشسته به آرام و آهستگی
که تا کی کنند عقد پیوستگی
چو آگه شد از حال گردان سپهر
کی با یک دگرشان بپیوست مهر
همی بود و بر درد گشته صبور
که تا هر دو کی کرد خواهند سور
در آن شب کشان عقد بد ساختن
سه منزل زمین کردشان تاختن
سحر گه به نزدیک ایشان رسید
به کام دل خویشتن شان بدید
یکی بهره هشیار و یک بهره مست
درآمد به شمشیر و بگشاد دست
به تیغ بلاشان فروکوفت خرد
بدان کش هوا بود بگرفت و برد
چو برگشت و برحی خود رفت باز
بدیدار گلشاهش آمد نیاز
مر آن دل گسل ماه را پیش خواند
بدیدار او در شگفتی بماند
یکی گلبن لعل روینده دید
تذرو گرازان و یا زنده دید
درفشان یکی ماه دو هفته دید
همه بر گل و لعل بشکفته دید
دل و جان بهٔک نظرت او را سپرد
بلی عشق خوبان نه کاریست خرد
چو در طلعت و قامتش خیره ماند
نوازیدش و پیش خود در نشاند
ز شادی یکی شعر آغاز کرد
بدل در، در ِ خرمی باز کرد
بدو گفت ایا لعبت خوب چهر
دلم بسته کردی تو دربند مهر
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۸ - سخن گفتن ورقه با پدر و جواب دادن پدرش
چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفهٔ شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۹ - شعر گفتن ورقه
بگفت ای چراغ دل و جان من
بت گل رخ و جان و جانان من
به هجر اندرون کرد نتوان درنگ
شود نرم از عشق پولاد و سنگ
نگارم شد و شد ز هجرش مرا
هم از دل نشاط و هم از روی رنگ
کنون کم قضا سوی او ره نمود
نگیرم دگر در صبوری درنگ
ز جان و ز خون معادی کنم
هوا تیره فام و زمین لاله رنگ
نیارم شبیخون،‌ نسازم کمین
کزین هر دو بر مرد عارست و ننگ
بتم گر به کام نهنگ اندرست
برون آرم او را ز کام نهنگ
به خون ربیع ابن عدنان کنون
بشویم دل و جان به شمشیر جنگ