عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تو و بدمستی و رندی و می آشامیها
من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
صبح نوروز خرام است، مبارک باشد
بر تنت جامهٔ چسپان خوش اندامیها
نشئه ای نیست به غربت می رسوایی را
به وطن می بردم خواهش بدنامیها
پختهٔ عشق کجا، شکوهٔ بیداد کجا؟
دل کم حوصله باشد ثمر خامیها
باده می نوش که تا هست جهان، خواهد بود
رنگ بر چهرهٔ گل از قدح آشامیها
من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
صبح نوروز خرام است، مبارک باشد
بر تنت جامهٔ چسپان خوش اندامیها
نشئه ای نیست به غربت می رسوایی را
به وطن می بردم خواهش بدنامیها
پختهٔ عشق کجا، شکوهٔ بیداد کجا؟
دل کم حوصله باشد ثمر خامیها
باده می نوش که تا هست جهان، خواهد بود
رنگ بر چهرهٔ گل از قدح آشامیها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
قبای پاره نصیبش زچرخ مینایی است
همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
بغیر من به خیال کسی گذار مکن
به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو
کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم
ترا که موسم جوش بهار رعنایی است
به غیر خون جگر خلق را نمی ریزد
میی به ساغر دل تا سپهر مینایی است
همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
بغیر من به خیال کسی گذار مکن
به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو
کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم
ترا که موسم جوش بهار رعنایی است
به غیر خون جگر خلق را نمی ریزد
میی به ساغر دل تا سپهر مینایی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست
همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال
تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکته سنجی با زبان خامشی دل می برد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفل آرای شبستان خیالش می شوم
بی تکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سینه ام
می فروشان جام صهبای زلالم آرزوست
برندارم از گریبان دست در هجران یار
در کف امید دامان وصالم آرزوست
آرزوی شاهد و می بود جویا تاکنون
بعد ازین از هر چه کردم انفعالم آرزوست
همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال
تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکته سنجی با زبان خامشی دل می برد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفل آرای شبستان خیالش می شوم
بی تکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سینه ام
می فروشان جام صهبای زلالم آرزوست
برندارم از گریبان دست در هجران یار
در کف امید دامان وصالم آرزوست
آرزوی شاهد و می بود جویا تاکنون
بعد ازین از هر چه کردم انفعالم آرزوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دل از عشق مجازی کی مرا مسرور می گردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور می گردد
گزند از پهلوی خود می رسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانهٔ زنبور می گردد
نباشی از نمک پرورده ات هم روز بد ایمن
که داغ دل زبخت شور چشم شور می گردد
به هر دور مگر از دور فغفورش بیاد آید
که اشک از می به چشم کاسهٔ فغفور می گردد
به مقدار توان غالب شوی بر خویش در پیری
کمان چون حلقه شد از خود به قدر زور می گردد
شود با هر که دارد وحشت الفت گزین جویا
به دل نزدیک باشد آنکه از ما دور می گردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور می گردد
گزند از پهلوی خود می رسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانهٔ زنبور می گردد
نباشی از نمک پرورده ات هم روز بد ایمن
که داغ دل زبخت شور چشم شور می گردد
به هر دور مگر از دور فغفورش بیاد آید
که اشک از می به چشم کاسهٔ فغفور می گردد
به مقدار توان غالب شوی بر خویش در پیری
کمان چون حلقه شد از خود به قدر زور می گردد
شود با هر که دارد وحشت الفت گزین جویا
به دل نزدیک باشد آنکه از ما دور می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
دست خواهش تا توان از مدعا باید کشید
خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود
ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم
ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن
پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز یار
با وجود بی دماغیها چها باید کشید
دسترس خواهی اگر جویا به کام نشأتین
پای در دامان صبر و انزوا باید کشید
خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود
ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم
ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن
پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز یار
با وجود بی دماغیها چها باید کشید
دسترس خواهی اگر جویا به کام نشأتین
پای در دامان صبر و انزوا باید کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
تا خزان آمد گل کامی نچیدیم از چمن
غنچه تا نشکفت روی دل ندیدیم از چمن
رنگ گل در چشم ما از بو سبک جولانتر است
تا حدیث بی ثباتیها شنیدیم از چمن
نسخهٔ اوراق گل را بارها گردیده ایم
معنی بی اعتباری را رسیدیم از چمن
ناز بی اندازه را طاقت ندارد وحشتم
ما ز شور نالهٔ بلبل رمیدیم از چمن
در گلستان گرچه هر گل را جدا کیفیت است
ما پریشان خاطران سنبل گزیدیم از چمن
چهره شد با نونال ما گلشن از سرکشی
ما مگر امروز جویا کم کشیدیم از چمن؟
غنچه تا نشکفت روی دل ندیدیم از چمن
رنگ گل در چشم ما از بو سبک جولانتر است
تا حدیث بی ثباتیها شنیدیم از چمن
نسخهٔ اوراق گل را بارها گردیده ایم
معنی بی اعتباری را رسیدیم از چمن
ناز بی اندازه را طاقت ندارد وحشتم
ما ز شور نالهٔ بلبل رمیدیم از چمن
در گلستان گرچه هر گل را جدا کیفیت است
ما پریشان خاطران سنبل گزیدیم از چمن
چهره شد با نونال ما گلشن از سرکشی
ما مگر امروز جویا کم کشیدیم از چمن؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
کردم از لخت جگر طرح زبان تازه ای
ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای
غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای
گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است
کاش می کردند طرح آسمان تازه ای
ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای
غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای
گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است
کاش می کردند طرح آسمان تازه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
خود را چو زخود جدا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲