عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
گاه دی است و نوبت فصل بهار من
بنشسته است یار چو گل در کنار من
بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه
امروز دور دور من و یار یار من
جان یافتم ز دولت دل در حضور یار
فرخنده است روز چنین روزگار من
جبریل را ز بال فکند و هنوز نیست
در اوج خویش باز حقیقت شکار من
روی دلم بسمت دیاری بود که اوست
ابروی دوست قبله شرع دیار من
نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل
تا گشت جای جلوه نقش نگار من
از جسم و جان امید بریدم هزار بار
تا دید روی او دل امیدوار من
دیدم که عشق اوست خداوند کائنات
روزی که شد بکوی حقیقت گذار من
بردم بپای عشق بسر سجده نیاز
یک قبله گشت و یکدل و یکروی کار من
دادم زمام مملکت دل بدست دوست
باقی نماند در کف من اختیار من
صبحست و یار ساقی و من در خمار دوش
یارب پذیر عذر لب میگسار من
جز صاف غم که صیقل آئینه صفاست
کو آب رحمتی که نشاند غبار من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بتار موی بتی شد سلاسل دل من
ببین بضعف که یکموی شد سلاسل من
کشیده ابروی آن ترک نیم مست کمان
پی شکار دل این مرغ نیم بسمل من
بپرده دیدم و بی پرده در شمائل او
بشکل صورت تصویر شد شمائل من
چه فتنه بود که رفت از مقابل من و باز
نشسته است شب و روز در مقابل من
بزاد عشقم و پرورد و کشت و برد خاک
ندانم از چه بزاد آنکه بود قاتل من
بسوخت ز آتش و خاکسترم سپرد بباد
چه آب بود که از او سرسته شد گل من
خیال مغز بسر دارم و نهفته بپوست
بمغز خشک ببین و خیال باطل من
همیشه در سفرم باز در مقام خودم
که هم ترازوی ما هست برج محمل من
هزار مرحله طی کرده راه مانده هنوز
ز من بپرس که گویم کجاست منزل من
پدید گشت بیک عمر جستجوی که بود
من آنکه میدوم اندر قفاش در دل من
چه پرده بود که روشن نبود دیده دل
ز طلعتی که بود آفتاب محفل من
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
شوید جمع و نمائید حل مشکل من
فنای کون و مکان باشد و بقای صفاست
همانکه پیش تو دریاست هست ساحل من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
با دو صد ناز ز من دوش براه عجبی
برده ماه عجبی دل بنگاه عجبی
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
بگناه عجبی رفت بچاه عجبی
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت بچاه عجبی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
دیدم شکسته طره مشکین را
آن ترک خلخ و چگل و چین را
بر لاله کشته دامن سنبل را
بر سرو هشته خرمن نسرین را
دل در برم طپید کبوترسان
تا باز دید چنگل شاهین را
مویش بمشگ ماند و نشنیدم
در مشگ تر خم و شکن و چین را
رویش ببرگ لاله نعمانی
خطش ببرگ لاله ریاحین را
سنگ و حریر را نبود الفت
از نو نهند خوبان آئین را
بنهفته در حریر بدان نرمی
آن نازنین پسر دل سنگین را
از گل دمیده عبهر فتانش
بی آب کرده عبهر مسکین را
بر زین نشسته غاتفری سروش
بر سر نهاده آزر برزین را
جولانش ار بمسلخ عشق افتد
از خون کشته آب دهد زین را
سروش ز سیم ساده و زو آون
از مشگ ساد دارد تنتیز را
مشگش بسیم تافته سوسن را
سیمش ز مشگ یافته آذین را
شد مست آن دو عبهر و از ابرو
خنجر گرفت و از مژه زوبین را
بر جان و دل زد آنچه بیک نیرو
بی جان و دل کند تن روئین را
جادوی کافرست سر زلفش
هم دل ز کف رباید و هم دین را
هندوی مقبلست سیه خالش
از آفتاب سازد بالین را
از خسف مه بکاهد و افزاید
در خسف خط مه من تزیین را
خط بقا کشد بمه او خط
بر ماه آسمان خط ترقین را
ماند براستی خم ابرویش
تیغ کج مبارز صفین را
دست خدا علی که بامکان زد
امر ولاش خیمه تکوین را
جز قلب و جز حقیقت او مشمر
عرش برین و عقل نخستین را
جز خاکسار حضرت او منگر
خورشید با جلالت و تمکین را
شیر علم ز باد عنایاتش
از شیر آسمان کشدی کین را
آب وجود بنده تکمیلش
سلطان لامکان کندی طین را
آورد زیر بند سلیمانی
آوازه ولاش شیاطین را
بر عورت مظالم بن متی
رویاند باغ فیضش یقطین را
گردست مرتضی ندهد کدهد
ترجیع آفتاب مصلین را
چون امر بادران که بگرداند
در بحر نیل زورق زرین را
انگشت احمد عربی کوبد
بر خود ماه چرخ تبرزین را
مردی مباش شوی زن دنیی
کش عقل داد باید کابین را
بکرست این عجوز سیه پستان
بکرست زن چو بدهی عنین را
بر رشته ولایت طه زن
دست و ببوس سده یا سین را
کس گر بپای پیر مغان میرد
زان خاک پای یابد تکفین را
آنمرده را که یار کند تکفین
هم یار داد خواهد تلقین را
من دوش تا سپیده بتاب ایدر
امشب بحیرتم شب دوشین را
کامم ز هجر تلخ تر از مردن
باشد که بوسم آن لب نوشین را
امشب که بر لبم لب او باشد
شکر دهم چه تلخ و چه شیرین را
شیرین کنم مذاق طلبکاران
وان تلخکامی غم دیرین را
سنگی که پای بنده او ساید
دندان شکست رفعت پروین را
بر شاه چرخ چیره کند قدرش
از بیدقی که راند فرزین را
جذبش نشاندی بگه تمکین
افسردگان نشاء/ه تلوین را
این اطلس کهن نکند جاهش
بر جامه جلالت تبطین را
رمحش بروز معرکه گردان
بر چشم چرخ ساید متین را
تیغش دم قتال بد راند
گر تیغ کوه معرکه کین را
از صیت عدل شاه شکست از هم
میزان چرخ بر شده شاهین را
آنرا که با ولایت او زاید
زاید سپهر حبلی تحسین را
نافی که با عداوت او برد
برند ناف با او نفرین را
ای فتنه ولایت کل بر کن
از باغ کون ریشه تفتین را
دست تصرف تو بعلیین
تبدیل کرد خواهد سجین را
برسده تو چرخ دعا گوید
جبریل سده پرور آمین را
بر سایه تو عرش کند تحسین
بر آفتاب غیر تو تهجین را
خصم تو گر نبود نکرد ایزد
با عزت تو خلقت توهین را
اوصاف حق بعین تو شد پیدا
چندانکه نیست در خور تعیین را
آن ذات عین این و بری از حد
ذات بری ز حد شمرم این را
ذاتیست بی نهایت و بی مبدا
باشد عیان چه فایده تبیین را
شهباز عشق پر فکند پر بند
این صعوه تخیل و تخمین را
حصن ولایت تو فرو بارد
بر آسمان ترفع و تحصین را
خاک تو وام داده بگردون فر
وز آفتاب خواسته تضمین را
خورشید ضامنست از آن دارد
بر طین چو وام داران تو طین را
بی دیده علی نتواند دید
چشم وجود دیده حق بین را
خنگ تو کرده آخور زرین خور
وز محور ممدد خرزین را
گفتی مگو خداست تعالی الله
این گفته بزرگ نو آئین را
ای داده کبریات خداوندی
سلمان فارسی شه بهدین را
هرمور کش تو زور دهی از پر
مغفر درد بتارک زوبین را
ای کعبه صفا که کند خسرو
از سنگ آستان تو شیرین را
عشق من و حدیث تو افسون شد
افسانه های ویسه و رامین را
تکرار و شایگان خفی منگر
کن شایگان عنایت دیرین را
اردیبهشت کن دی مشتاقان
ای داده اعتدال فرودین را
لطف تو گر بطاغی و بریاغی
کوشد کند تسلی و تسکین را
خلد برین طاغی دوزخ را
ماء معین یاغی غسلین را
ای پیر عقل بین که درین دارم
همخانه کرده اند مجانین را
میزان قسط و عدل توئی یزدان
سنجد بدین دو کفه موازین را
چندین چرا پسندی برجانم
این چند روزه آفت چندین را
با آنکه من موافق توحیدم
در معرفت امام میامین را
از من توان زد ار تو دهی بازو
بر سینه مخالف سگین را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نعت و مدح حضرت ختمی مرتبت رسول اکرم
بلاله ماند آن گونه چو باغ بهار
که از دو سمت بگیرد دو زاغ در منقار
دو زاغ تیره بیک لاله دوروی نشست
ولی فزود بهر روی صد هزار نگار
فکند بار بر آن لاله کاروان ختن
هزار توده مشک ترش میانه بار
خطاست بار نهادن بناتوان و بدل
چه بارهاست از آن مشگموی لاله عذار
بمشک ماند آن موی و مشک ناب چکید
ز ناف آهو بر خاک در زمین تتار
بتم که توده مشک تتر ز لاله تر
رمانده است دو آهوی مست را بکنار
بغیر گونه آن خوبروی در سر زلف
که دیده تابد خورشید روشن از شب تار
شبی که تابدش از طور نور همچو کلیم
مرا دلیست از آن نور در میانه نار
دلم که بلبل این باغ بود بی گل وصل
کشید از غم سر زیر پر چو بوتیمار
بدور نرگس آن غنچه شگفته ز باد
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
بنور ماه زند دور عقرب و نزند
که ماه روشن و آن کور و پاسبان بیدار
درون سینه بدل زد هزار نیش فزون
بروی ماهش موی چو عقرب جرار
ز نیش عقرب او زخمهاست بر دل و من
هنوز پیچم بر خویشتن ز عشق چو مار
بران سرم که گر افتد بدست بوسه زنم
هزار بار بر آن هر دو زلف غالیه بار
کسان رهند ز آزار در تسلط دوست
مرا تسلط معشوق میدهد آزار
بیک نگاهم صد درد هشت بر سر درد
خدای حفظ کناد آن دو نرگس بیمار
درآمد از در و من رفتم از میانه چنانک
بخانه من دیار نیست غیر از یار
گمان نبود کزان آفتاب شرق شهی
شود بکلبه مسکین تجلی انوار
بچشم من نبود کس درین سرا همه اوست
بخانه ئی که بود یار نیست کس را بار
جز آنکه بار دهندت که رهبرند و دلیل
روندگان ره فقر احمد مختار
شه سماک و سمک داور مدیر فلک
امام ملک و ملک مالک ملوک دیار
نخست فیض که از ذات بیزوال احد
نمود جلوه محمد بود بلا تکرار
مدیر خلق بود خاکپای ختم رسل
تبارک الله از این خاک آسمان کردار
مدار شمس ولایت بدست ذره اوست
که ذره در قطبست آفتاب مدار
نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات
که بیحدست رسول خدای بود سوار
زهی جلالت قدر محمدی که یکی
ز بندگان در اوست حیدر کرار
مبارزی که بشمشیر انتقام کشید
برزم در جلو شرک آهنین دیوار
ز بیم نیزه اختر ربای مه شکرش
حصار کرده ز انجم سماک نیزه گذار
ز سهم ناوک پران او ثوابت پیر
بگرد خویشتن از آسمان کشیده حصار
ولیک غافل کش صفدران ز چرخ کمان
بچشم چرخ نشانند تیر تا سوفار
ستاره سوخته آتش ولای ولیست
نشسته بر سر خاکستر فلک چو شرار
مجره منطقه عقد اقتدای نبیست
که آسمان بکمر بسته است چون زنار
بنای شرعش محکمتر از قوائم عرش
که شرع قائمه عرش را کند ستوار
خیال او ملکوتست و عقل او جبروت
صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار
ز ذات او بنگویم که اوست سر قدم
بصورت احدی ساری است در اطوار
ز قلب او نزنم دم که چرخ یاوه شود
اگر بزاویه قلب او دهند قرار
چو کرد اختر مسعود شاه قصد صعود
ز آخشیجان شد بر براق عقل سوار
دواند تا بنهایات خطه جبروت
پیاده گشت از آن خنگ شبرو رهوار
نهاد پای طلب در رکاب رفرف عشق
گرفت جای بر آن برق سیر صاعقه سار
چنان بتاخت که از طمس و محق و محو گذشت
رسید تا بمقامی که ماند از رفتار
نماند عقل درو وصف گشت از او مسلوب
فنای ذاتی او در نبشت این آثار
رسید بر ره هموار روشن احدی
سپس که طی کرد این راههای ناهموار
بگوش اولمن الملک زد مهیمن فرد
شنید باز که لله واحد القهار
بچشم سرمه مازاغ کرد و غیر ندید
تمام یار شد از بند نعل تا دستار
خدای شد سپس آمد بسوی خلق فرود
نه بر طریق تجافی چو ایزد دادار
ز فرق اول تا حد فرق بعد الجمع
نمود چار سفر قطب ثابت سیار
رساند حد کمالات ختم را احمد
بحد بیحد و باقیست تا بروز شمار
بگرد راهروان طریقتش نرسند
عقول قاهره هفت گنبد دوار
بهار شد هله ساری زند نوای طرب
برقص قمری بر سرو کبک در کهسار
بهار نغزودم صبح و بزم باغ بهشت
مخواب ترک من ای گونه ات چو باغ بهار
ترا بتف رخ چون آفتاب و آتش می
مراست مغز چو آئینه زیر زنگ خمار
دلم چو آینه کن زافتاب می قدحی
بیار ماه من ای آفتابت آینه دار
هزار لحن بدیع از هزار گوشه باغ
رسد بگوش یکایک چو لحن موسیقار
تو نیز از گلوی بط بریز در دل جام
مئی ببلبله چون بلبلان زیرک سار
پیاله لعل کن از سوده عقیق که من
بپای ریزمت از لعل گوهر شهوار
گرم سوار کنی بر رکاب باده کنم
هزار رشته گوهر بساعد تو سوار
ازان دراری کش سفته ام بمثقب فکر
نکرده طی براری ندیده روی بحار
تمام بکر و بدیع و ثمین و نغز و لطیف
ز بحر طبع برآورده و کشیده بتار
نگاهداشته از دزد و باد و آتش و آب
بخاک احمد ختمی م آب کرده نثار
خدایگان حقیقت نگاهبان وجود
علیم سر هویت معلم اسرار
بدیع سنج معارف بدیهه گوی حکم
بلیغ بالغ امی و جدجد و تبار
مجردی که درو عقل پی زند از غول
مؤیدی که درو عشق گم کند هنجار
مشرعی که ز لا حول او بوادی هول
ز دار شرع نمودست دیو فتنه فرار
بساربان قرن داد پاسبان درش
مهار محکم نه بختی گسسته مهار
بپاسبان حبش داد کشور ملکوت
بباغبان عجم داد جنت دیدار
گداخت او جسد ما سوی ب آتش عشق
ز طرح روح نمودش زر تمام عیار
صوامع ملکوت از عباد او معمور
که بر عمارت قدسست سر او معمار
از اوست موزه وحدت بدکه خراز
از اوست عطر ولایت بطبله عطار
مرید منبر ارشاد من رآنی اوست
ترانه ئیکه ز منصور خاست بر سر دار
لوایح ار نی گوی کوهسار حریست
تجلیی که بموسی رسید در کهسار
نوای نغز مز امیر احمد عربیست
بمغز کوه که داود داشت در مزمار
قد قیامت و میزان استقامت اوست
قیامتی که بمیزان عدل باشد کار
فضای کعبه اسناش آفتاب مطاف
هوای کوی تولاش جبرئیل مطار
غمش بسینه صاحبدلان دمنده چو گل
دمش بدیده بیحاصلان خلنده چو خار
مقیم کشتی الاش رست از طوفان
شهی که لاش نهنگیست کائنات او بار
بزیر رایت او اولیا گروه گروه
بظل راء/فت او انبیا قطار قطار
سر آن قطار نهندش بر آستان لابد
دل این گروه نهندش برایگان ناچار
زمام امر تمام وجود در کف اوست
که اوست بارگه جود را مهیمن بار
من و ثنای تو من در حد و تو نامحدود
چگونه سنجد میزان قطره مر قنطار
ولی میانه آتش چگونه نخروشم
ز سوز درد نه جای سکون نه پای فرار
چگونه دم ز عبودیت و فنا نزنم
ببند سلطنت عشق قادر قهار
دوچار عشقم و ناچار از اطاعت امر
چو من مبادا بیچاره ئی بعشق دوچار
گدای فقرم اما مراست سلطنتی
ازین گدائی و این فقر بر ملوک کبار
گرم نشاند سلطان بباز ننشینم
که خاکسار تو دارد ز باز سلطان عار
من ار صفای توام باشدم ز دولت ننگ
که بندگان صفای تواند دولتیار
وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت
بغیر عشق متاعی نیافت در بازار
بداد هستی موجود و نقد عشق خرید
بدار هستی جز عشق نیستی دیار
مدار دور بعشق محمدست و علی
و یازده خلف از نقطه تا خط پرگار
بذات احمد ختمیست ختم کل امور
که اوست اول هر کار و آخر هر کار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود ناصر الدینشاه
یکی مر است بمشکوی از سعادت حال
بتی چهارده ماه و مهی چهارده سال
دو خال بر دو لبش چون دو هندوی مقبل
دو زلف بر دو رخش چون دو جادوی محتال
بقد چو سروی و سروی چو ماه سیمین بر
برخ چو ماهی و ماهی چو لاله مشکین خال
چنانکه خامه مانی و رنده آزر
نبسته اند بدین خوب طلعتی تمثال
چهار چیزش ماند بچار چیز همی
بلی مناقشه را نیست راه در امثال
برش بسیم سپید و قدش بسرو بلند
رخش بماه منیر و لبش ب آب زلال
دو چیز دارم من از دو چیز او دایم
کزان دو چیز رهائی مراست امر محال
یکی ز هجر دهانش دلی چو چشمه میم
یکی ز عشق میانش قدی چو چنبر دال
ز من خیال میانش نهشته هیچ بجای
بغیر جسمی و آنهم ضعیف تر ز خیال
بغیر مویش گر من همی برآرم دست
بغیر کویش گر من همی فشانم بال
پریش باد همه حال من چو زلف بتان
سیاه باد همه روز من چو چشم غزال
ملال یافته خواهد ز من بپوشد روی
از آنکه گیرد آئینه را ز زنگ ملال
بدادخواهی غافل که دست خواهم داد
بذیل همت والای شاه فرخ فال
سلیل راد محمد شه آفتاب ملوک
که آفتاب ملوکست و کوکب اجلال
برادر شه جمجاه ناصرالدین شاه
شه ملوک که شاهیش را مباد زوال
خدایگان سلاطین شرق و غرب که نیست
بشرق و غربش از خسروان عدیل و مثال
خدایگان خراسان و رکن دولت و دین
که گوهرش بکفستی چو آب در غربال
شهی که رایت او راست همرکاب و ظفر
از آنکه رایت او هست آیت اقبال
ز برق تیغش بر جسم چرخ در آذر
ز سهم گرزش بر جان کوه در زلزال
همه شجاعان گر شیر شاه پیل شکن
همه دلیران گر شاه شیر شکال
ز تیغ اوست که جوزا چو پیکر ذاتت
نه از حقیقت خالی بل از تصور حال
بریخت عدلش گرگان فتنه را دندان
شکست حفظش شیران شرزه را چنگال
بصدر جاه بجسمست آسمان جمیل
بچرخ گاه بچهرست آفتاب جمال
سران سراسر پیشش چو پیش آینه زنگ
مهان تمامی نزدش چو نزد نور ز کال
ز بس بزرگی و دانش بنزد اوست حقیر
بروم اندر قیصر بهند و در چیپال
بهر طرف که کند روی از معالی بخت
بتخت نصرتش آید دوان باستقبال
فتوت و کرمش جفت با بزرگ و حقیر
سعادت و ظفرش یار از یمین و شمال
فتوت و کرمش را نکو سرودندی
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
ز ایزد متعالست این جلالت و جاه
نکرده کار بیهوده ایزد متعال
خدای جاه و جلالست و شاه نتواند
کند ستیزه کسی با خدای جاه و جلال
شهیست بالله کش قدر باشد و مقدار
بچرخ عزت خورشید سان بری ز همال
ثنا چه خوانی بگذشته قدر شاه صفا
هزار مرتبه زین هفت گنبد جوال
حضیض و بالا در زیر فر اوست بگو
هلال و بدر بود تا بنقص و تا بکمال
رخ محبش تابنده باد چو نان بدر
تن عدویش کاهیده باد همچو هلال
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در نکوهش و مذمت دنیا و اهل آن و معارف و حکم در حالت ضعف و ناتوانی فرموده است
بگرفت باز درد گریبانم
زن دست ای حکیم بدرمانم
سختم فشار داد بهم بستان
از چنگ شیر شرزه غژمانم
باریک تر ز مویم و این انده
بر دل نهاده قله شهلانم
این درد فربه و تن من لاغر
خواهد ز بیخ کند و ز بنیانم
پتکی مدام بر سر من کوبد
سختم چنانکه گوئی سندانم
آموست هر دو چشمم وزین آمو
دریاست آستینم و دامانم
زین اشک همچو لاله نعمانی
از گونه رست لاله نعمانم
چو گرد کرد بسکه بسود از رنج
این آسیای گنبد گردانم
زد دودمان هستی من برهم
نز تن کشید دست نه از جانم
با درد دوست پنجه نیارم زد
او جمع و من ز عشق پریشانم
از دست آن دو طره خم در خم
دیوانه ام که درخور زندانم
موئی بهم شکست مرا و ایدون
کوهی قدم نهاده بمیدانم
با کوه آهنین به نپردازم
نه آتشم نه آژده سوهانم
عشقست کوه آهن و من کاهی
در زیر کوه آهن پنهانم
دستان بکوه رنج که رنجاند
آخر نه من ز دوده دستانم
با عشق چون در افتم و چون کوشم
او ماه و من معاینه کتانم
با یشک شیر پنجه زنم حاشا
ببر ار شوم بدرد خفتانم
ای دست عشق پنجه زدی با من
ای سیل فتنه کردی ویرانم
دیوانه وار خانه تدبیرم
کندی که کرد خواهد دیوانم
شد سالها که بهمن و دی آمد
اردی بهشت آمد و آبانم
آبان واردی و دی و بهمن هم
نه سود من شدند نه خسرانم
با دست عقل پیرو دل دانا
طفلی نموده سخره دستانم
زد راه عقل پیر مرا طفلی
پیرم نه بلکه طفل دبستانم
طفل طریق هرمز و کیوانرا
تسخر کند نه هرمز و کیوانم
چرخ ار شوم چو گوی کند باور
زو تر زند بپهنه چوگانم
پستم ولیک کس نکند همسر
باخان و رای و کسری و خاقانم
کاین قوم صعوه اند و من از رفعت
باز سپید ساعد سلطانم
با شاهباز صعوه نگوید کس
صاحبدلم نه رایم و نه خانم
مورم ولی بدولت فقر اینک
صاحب سریر ملک سلیمانم
مویستم و بکوه زنم پهلو
بل کوه را بسنبد پیکانم
ارکان کوه تن که بت دنیاست
برکندم و قوی شد ارکانم
فانی شدم بعشق و شدم باقی
زین پس نه ابتداست نه پایانم
جستم ز قطره در کنف دریا
برهان من ل آلی غلتانم
از انبیا گرفته دلم صفوت
ابنای این معارف برهانم
جوع و سهر شدند همی رهبر
بر عرش دل بخوابم و بر خوانم
ایدر بخوان پادشه دولت
من بنده در حقیقت مهمانم
از کوزه شهود بود آبم
از سفره وجود بود نانم
قوتی که میرسد همه ازاینم
نزلی که میسزد همه از آنم
کی چون مشایخم بدکان اندر
من آفت دو کونم و دکانم
من مرد عزلتم چه همی تازم
نه مفتیم نه عامل دیوانم
نز صوفیان لوت خور مفلس
بر کف عصا و بر کتف انبانم
نه بهر صید عام همی بندم
بر خود که من خلیفه بهمانم
بهمان که بود خود که فلان باشد
من خود درین محاکمه حیرانم
سازد طواف دنیی و بر دستش
دامی که من مشاهد یزدانم
ای صاحب ولایت کل تا کی
در پرده پرده در شد تبیانم
ای مهدی خلافت این امت
دستی بپایمردی انسانم
تا زین کنم تکاور وحدت را
وین کوه را بکوبد یکرانم
بحرست باطن من و من نوحم
تن کشتی و معارف طوفانم
قوم قوای من همه مستغرق
در بحر و من بطوع و بطغیانم
اصحاب سر من همه در کشتی
من ناخدای کشتی ایشانم
این قوم را برحمت لاینفی
فانی کنم که صورت رحمانم
این کفر را بحکمت قرآنی
ایمان دهم که مؤمن قرآنم
ابلیس خود بسر مسلمانی
تلقین کنم که نیک مسلمانم
او مظهر مضل و منش هادی
او مشرکست و من همه ایمانم
بر آدم من ار نشود ساجد
گردن زنم که دشمن شیطانم
فرعون نفس خویش بپردازم
من با عصای موسی عمرانم
در نیل نفیش افکنم از هستی
ثابت کنم که صاحب ثعبانم
اسلام را گذارم و ایمان را
بر کفر و خود بمنزل احسانم
دانائیم بحد شهود آمد
میبینم آن لطیفه که میدانم
سامان غیبی و سر لاریبی
دارم که گفت بی سرو سامانم
این اطلس کهن بودی کوته
بالا مرا از یرا عریانم
ویران کوی فقرم و آبادم
آباد گنج عشقم و ویرانم
منت نهاد بر من ازین دولت
من زیر بار منت منانم
تن تو سنست و راکب جان گوید
خواهم شدن پیاده و نتوانم
دل گویدش که رام منست آنسان
کز حلقه دو کونش بجهانم
تن کی شود محیط دل عارف
از من شنو که مرکز عرفانم
دریاست خاطر من و بر دریا
تن ابر و علم و عرفان بارانم
دیوان خدای دولت وحدت را
در ملک نظم صاحب دیوانم
با این بزرگ فن بچه نامستی
بی خویشتن صفای صفاهانم
این حشمت از کجا هله ای سالک
درویش پادشاه خراسانم
این پایه شهیست فروتر نه
بالا ترم بدین در دربانم
ظلمات کرده طی نه چو اسکندر
او مرد و من بچشمه حیوانم
یاری بدین جمال و جلال ایدل
آمد برون بپرده چه پوشانم
شمس الشموس پادشه هشتم
قطب یقین و مرکز ایقانم
ای دل در وجوب زنی مهلا
مهلا که من بحیز امکانم
امکان جسمم ار تو بپردازی
جان و دلم نه دلبر و جانانم
کونین تشنه اند و دلم دریاست
دریاستم مبین لب عطشانم
عطشان ابر رحمت قیومم
قیوم بحر قلزم و عمانم
کوی رضاست کعبه تصدیقم
روی خداست قبله اذعانم
ای پادشاه دل که توئی مالک
از ملک روح تا رک شریانم
دیان من و لای تو فرماید
دین منست گفته دیانم
گوید رضاست قطب شئون آری
قربان این جلالت و این شانم
چون ذره ام ولیک بنفروشد
چرخم ب آفتاب که ارزانم
با شید عشق ذره اگر تابد
آنم نه بلکه شید درخشانم
ایوان صورت صمدم زانرو
هست آفتاب صورت ایوانم
فرمانروای سلطنت باقی
در کوی فقر بنده فرمانم
از بحر و کان چه میطلبی مگذر
از من که در بحر و زرکانم
در قلزم فنای ولی از سر
تا پا بخون نشسته چو مرجانم
در جنت نعیم بقا از پا
تا سر ز روح رسته و ریحانم
گر قصدم از منست انانیت
از نعمت شهود بکفرانم
من خود نیم خدای بود نائی
بل اوست نای و نغمه و الحانم
او با زبان من نه خود او گوید
من زین خودی نژندم و پژمانم
بر عامه چامه ام بمخوان کاین قوم
دیوند و من ز دیو گریزانم
فرقان بدیو خوانده چه غم پورا
دیو ار گریزد از فر فرقانم
گفتم بعامی آنچه سزد و ایدون
از آنچه گفته سخت پشیمانم
برد گوهری بجامه سلطانی
کش خلق و خوی گوید دهقانم
بد گوهرم هزار شبه بندد
گوئی که من بمصر و بسودانم
غافل که من کنون که بشرقستم
چون آفتاب مشرق تابانم
سعدست طالع من برجیسم
صدرست اخر من کیوانم
از خاور ار بباختر آرم روی
روی آورند اعین و عیانم
من هور و پست و بالا گردونم
من عید و ملک و دولت قربانم
یا ابر رحمتم که همی بارد
باران نه بلکه بارش نیسانم
اندر دهان مار دمان زهرم
در بوستان چو لاله بستانم
پنهان نیم ظهور نمیدانند
این ابلهان پدیدم و پنهانم
من ترجمان نقطه تحت البا
او در حجاب حکمت یونانم
از حد درک خویش کنند ادراک
من پیل و این پلیدان عمیانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - فی مراتب القلبیه و التجرد عن عوالم الناسوتیه
ای آتش عشق ای دل نوانم
ای آفت جسم ای بلای جانم
از دست تو با جان دردمندم
درشست تو با جان ناتوانم
ای شعله بی دود مشعل دل
دود از تو برآمد زد و دمانم
ای آتش کانون سینه من
از پوست رسیدی باستخوانم
افروختی این پیکر نژندم
در مغز دویدی و در روانم
ای شیر قوی زور بر باری
من مور ضعیفم نه پهلوانم
افکندی ازین نیم جان هستی
از بسکه زدی پنجه در کمانم
بامور کنی رنجه دست و بازو
من خود نه زمینم نه آسمانم
ای اژدر چوپان دشت ایمن
فرعون نیم موسی زمانم
هی از دهن آتش دمی بکینم
هی تفته کنی از دم و دهانم
ای پرتو قندیل دیر باطن
من شمع تو را عنبرین دخانم
اجزای دخانی بجزو نوری
مستهلک و من رفته از میانم
ای زند زرادشت سر پنهان
مرموز ترا یار باستانم
من زند نخوانم هگرز و دائم
پا زند ترا پیر زند خوانم
ای ورطه بیم و ره هلاکت
گم شد بدیار تو کاروانم
زین خوان خطرناک اگر گذشتم
صاحب خطرم مرد هفت خوانم
شهباز مرا بود پر دولت
چون بال گشودم ز آشیانم
گفتم ننشینم بجای دیگر
بر ساعد سلطان بود مکانم
ناگاه فتادم بسخت دامی
چونانکه نه نامست و نه نشانم
ای فتنه آسیمه سر فکندی
آخر ببلائی ز ناگهانم
بودم شه ملک صلاح و تقوی
صد فضل و هنر بود پاسبانم
دیوان حکم بود زیر حکمم
یکران خرد بود زیر رانم
تا کرد بفقر و جنون و مستی
دستان تو در شهر داستانم
بر هیچ نداد آن کم از گرانی
امروز بهیچ ار دهد گرانم
سودای تو در سر دویدو بگرفت
در سینه چنو مام مهربانم
گفتم که بدامان ما در ایدر
از دست دد و دام در امانم
غافل که بچنگ هژبر غضبان
یا در دهن اژدها دمانم
سودی که شد از علم و فضل حاصل
آسیب سر از فتنه زبانم
گفتم که ددند این گروه دانی
مردود ددان دنی از آنم
گفتم که سنانست گفت عامی
زد عامی ما سخته باسنانم
در وحشتم ازین کران و کوران
ایکاش نگردند بر کرانم
ای عشق تو بودی گریزگاهم
ای حصن تو گشتی نگاهبانم
پروردیم از قوت جان بطفلی
گستردی از آلای خویش خوانم
چون شد که بخونم کشی بخواری
ایدون که بزرگ ویل و کلانم
بل تا که ز هستی کمیت همت
بجهانم و خود را ز غم جهانم
بگذار که یابم رهائی از خود
وین جان بغم مانده وارهانم
با رفرف روح از سواد امکان
تا ساحت شهر وجوب رانم
زین فقر نهم زین بر اسب دولت
تازم بسر گنج شایگانم
سلطان شوم اندر سرای روشن
تا چند در این تیره خاکدانم
در باغ الهی کنم تفرج
کافسرده از این باغ و بوستانم
خورشید شوم بر سمای وحدت
در سایه محبوب دلستانم
میدان مکان تنگ و سیر را من
با صاعقه و برق همعنانم
این آخور ما و اخر مکان را
من فارس میدان لا مکانم
درویشم و در کشور تجرد
سلطان ینال و شه طغانم
دارای بری از زوال و نقصان
عرفان و حکم ملک جاودانم
چون بر به کمان سخن نهم تیر
گردون نتواند کشد کمانم
در سوختن پرده علائق
چون شعله که افتد پیر نیانم
جولان منصه شهود دل
بر رخش یکی گرد سیستانم
خنگم جبروت آزماید از تک
نادیده بر رانش خیز رانم
بیرون ز جهان و چو کون جامع
خود جامع مجموعه جهانم
بگذشته ز اسمایم وز اعیان
در عین مسمی و در عیانم
در بایدت ار جذب کن که بحرم
زر شایدت ار کسب کن که کانم
بر خویش نبندم ز خود نگویم
گوینده خدا بنده ترجمانم
سر سریان هویت او
ظاهر شده از کسوت عیانم
از کان کماهی زر الهی
کی مرد زر و جامه و دکانم
کردست سرایت بجان و بر دل
سر بر زده از کلک و از بنانم
مرغ ملکوتم خروس عرشم
توحید شهودی بود از آنم
آیات معارف ز عرش وحدت
نازل ز الف تا به یا بشانم
موسی نیم اما بمدین جان
بر گله مقصود خود شبانم
عیسی نیم اما همای خورشید
فرخیست که پرورده ماکیانم
از آب حیات بهشت حکمت
سر سبزتر از شاخ ضیمرانم
ای طفل طریقت که نکته نوشی
بنیوش که من پیر نکته دانم
در عشق بمیر و فنای توحید
گر زنده نگشتی منت ضمانم
بین صحو و مقامات پند پیرم
گو باش بصورت اگر جوانم
در سیر مه از این مه کیانی
وز گردش این گنبد کیانم
بی آب ترست از سراب ظم آن
آنی که برون از زمان و آنم
آب ار نخورد گوهر تجلی
از طبع چنو قلزم روانم
شستم چو لب از شیر مام شستم
بر عرش دل و دست میزبانم
بی منت تن بی مرارت جان
بر مائده عرش میهمانم
در حجر نبوت بود مقامم
وز ثدی ولایت بود لبانم
طفل پدر عقل و مادر نفس
لابل پدر این و ام آنم
طفلم بطریق محمد و آل
یعنی پدر پیر کن فکانم
در گوشه عزلت خزیده در شرق
تا غرب چنو صرصر بزانم
در گلشن توحید و باغ عرفان
چون سرو که بر گل چمد چمانم
من بنده صفایم که مغز جان را
از مشک گرامی تر و زبانم
بسیار گرانست و نغز مفروش
ارزان بکس این پند رایگانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - فی الحکمه والموعظه
مراست عمری چون آفتاب بر لب بام
تراست روئی چونان بسر و ماه تمام
بیا که شامم با روی تست روز سپید
که بیتو روز سپیدم بود معاینه شام
فرشته همپر مرغ دل فریفته ئیست
که چون تو سروی دارد بخانه کبک خرام
بهشت خلوت آن خواجه ئیست کز فر بخت
نشسته بر سر تختست پهلوی تو غلام
ملک شکار کمند ملوک بند بند بتیست
که چون تو دارد صیدی اسیر چنبر دام
ز آفتاب تو نیکو تری و نیست شگفت
که آفتاب ندارد دو زلف غالیه فام
مراست روئی چون زر پخته زانکه تر است
بری سپیدتر و ساده تر ز نقره خام
که دیده سروی از سیم و بار او از دل
بجز دل من و قد تو سرو سیم اندام
بچشم و لب بنواز ای ز دست برده مرا
که می پرستم و این پسته است و آن بادام
مدام مستم از آن هر دو چشم باده پرست
بمن نگاه کن ای دیدن تو شرب مدام
دم سپیده و فصل بهار چون تو بتی
ببزم از چه نگیری حجاب و ندهی جام
مشام جان من از جانبی که طره تست
کند ز باد شمیم بهشت استشمام
مگر گذشته ئی ای باد گفتم از درد دوست
نه بلکه دارم از دوست گفت با تو پیام
چه گفت گفت که جانرا نثار کن که دهم
بیک نگاهت عمر دو باره ئی بدوام
کنون که آمدی ایجان نورسیده بدست
چرا نبخشی جانی ز نو بگردش جام
می وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که بر موحد و مشرک حلال گشت و حرام
بجام سوختگان ریز این شراب که نیست
میی که پخته خم خداست در خور عام
باهل فضل چشان صاف معرفت که بود
بزرگ موهبت و کوچکست ظرف عوام
باهل معرفت انداز سایه ایسر طور
مگوی سر حقیقت بپیش مردم عام
گمانشان که توئی در غمام و من بیقین
که آفتاب توئی هر چه غیر تست غمام
بر آن سرند که پنهان توئی و خلق پدید
بدید بین و بدرک عوام کالا نعام
توئی وجود که پیدائی و تمام عدم
بر خرد نبود امتیاز در اعدام
نظام کون و مکانرا زمام در کف تست
بدین قیاس که بروجه احسنست نظام
تجلی تو بود رب کارخانه امر
که کارخانه امرست از تجلی تام
تو را تعین اول که موطن احدیست
بنام غیب غیوبست بی نشانه و نام
مقام واجب بالذات و جای خوف و حذر
حذر کنید که اخفاست این ستوده مقام
مگر تجلی ذاتی لمن یشاء الحق
زند بکوه و شود پاره پاره از الهام
تجلی دومت و احدیت اولیست
که واحدیت دوم بدو گرفت قوام
مقام امن ربوبی بهشت عدن صفات
طربسرای الوهی تمام فوق تمام
فضای عالم لاهوت و مبداء/ جبروت
لوایح ملک و ملک را سر اقلام
سیم تجلی فیض مقدس ساری
وجود منبسط ذوالجلال و الاکرام
سمای حاوی گردون خلق و امر بدیع
زلال جاری بحر مدارک و افهام
چو آفتاب ز شرق جلا دمید و گرفت
سمای روح و تمام اراضی و اجسام
حقیقتی که نهان بود در حجاب ظهور
قدم بعرصه تعیین نهاد از ابهام
بیک اضافه اشراقی از ظهور تو داد
ز عقل تا بهیولای کون را اعلام
بر موحد موجود نیست غیر خدای
درین حکایت سر بسته نیست جای کلام
توئی که هستی و هرگز نبوده جز تو کسی
بهستی تو بود هر چه هست و نیست تمام
بهایهوی تو حتی الرمال فی الفلوات
بجستجوی تو حتی العبید للاصنام
بملک فقر گدایان دولت تو کنند
ز مالکان رقاب ملوک استخدام
بسر عشق رخت سجده برد عرش و رواست
که عرش باشد ماء/موم و سر عشق امام
بپر جود تو پرواز کرد طیر وجود
بجو صافی وحدت ز باز تا بهمام
ولیک باز نشیند بساعد سلطان
همام پرد از صحن خانه تا لب بام
دلم بمردن بیدار شد ز خواب گران
که مردگان تو بیدار و کائنات نیام
سنام کوه کند سیر ناف گاو زمین
تو گر بذات کنی جلوه کوه را بسنام
ز جلوهای جلالیت گر بمور رسد
بپای پیل کند زور و پنجه ضرغام
کفت مصور تصویر صورت ازلی
ز کلک لم یزلی در مشیمه ارحام
ب آستین هیولی ز نفخ صورت غیب
دمید روح مقدس بعضو و عرق و عظام
درین میانه بانسان واجب التعظیم
که هست مظهر کل از وجود جمع سلام
مدیر نقطه سیال سیر قوس صعود
که بر ترستی از قاب هر دو قوسش گام
مدار دور حقیقت مدیر دار وجود
مد بر ملکوت و مقدر اقسام
دلش صفات ازل را حقیقت موصوف
دمش دوام ابد را طبیعت مادام
سرای سر هویت سمای شمس قدم
صریح روح معیت صراط حق انام
سماط رزق ولایت سماری عظمت
بقلزم قدم و عین قلزم قمقام
مجددی که ازل را نمود وصل ابد
ب آن دائم و باقی باوست روز قیام
دل منور او حشر اکبر ارواح
تن مطهر او عرش اعظم اجسام
ز خوان فقرش روزی برند و ریزه خورند
فرود و بر ز مهیم گرفته تا هوام
ز عدل اوست که بازی کند بچوب شبان
بدشت گرگ و کند حفظ مرتع اغنام
سوام و شیر بیک مرغزار و شیر عرین
ز بیم سر نزند پنچه بر سرین سوام
بدار دنیی و عقبیست ذات او قیوم
برزق صورت و معنیست دست او قسام
بامرو خلق اولوالامر باقی موجود
به بدو و ختم خداوند مفضل منعام
بصورتش نرسد دست انکشاف عقول
که عقل راست هیولاش منتهای مرام
امام قائم موجود و مهدی موعود
که اوست هادی سیر و سلوک اهل مقام
سر بشرشه اثنا عشر حقیقت کل
ولی مطلق موجود خاص و رحمت عام
بچشم اهل عنایت عیان چو نور وجود
به یمن و یسر و بتحت و بفوق و خلف امام
نه چشم سر که برونست شه ز حد حواس
بچشم سر که بود چشم راستین و کرام
پدید باشد خورشید یار کاهل شهود
بیقظه بینند آنرا که دیگران بمنام
منام چیست دمید آفتاب صبح ازل
ز مشرق دل بیدار و فا نه من نام
مسافران هله هبو و قود کم قدطال
معاشران هله موتوقیا مکم قدقام
الا حقیقت معشوق و دولت باقی
بکار عشق تو من بنده کرده ام اقدام
صفای سر توام جان نهاده بر سر دست
سر مرا بسر خویش سای بر اقدام
مرا ببر بمقامی که اندرو تو مقیم
نمای روی و بمن ده دو چشم خویش بوام
که تا ببینم روئی که هست در هر روی
که تا بیابم کامی که هست در هر کام
بحق عصمت مشکوه سر غیب بتول
مرا بخویش دلالت کن ای امام همام
کشیده تیغ خدائی بدست امرو بود
ز فرقت تو دل خلق تنگتر ز نیام
بکش حسام و بکش منکران سر وجود
که آبروی وجودست زان کشیده حسام
لوای نصر ازل زن ببام قصر ابد
بپادشاهی منصور و دولت پدرام
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - فی التغزل
ای مشک تو در چین و در شکن
آشوب ختا فتنه ختن
ای عود تو بر آفتاب دود
ای دود تو بر ماه پیرهن
زلفست بران روی همچو ماه
یا لخلخه عود بر سمن
با دسته ئی از سنبل سیاه
رستست ز باغ بهار من
ماهست ولی ماه آسمان
از لاله ندارد چو او دهن
سروست ولی سرو بوستان
چو نان نخرامیده در چمن
از سرو بسی بهترست و ماه
سرویست که با ماه مقترن
از این خط و از این ذقن فتاد
مور من بیچاره در لگن
شد با رسن زلف او بچاه
تا دید دل ساده آن ذقن
بر تافت سر طره بتاب
دل ماند درین چاه بی رسن
دارم وثنی در سرای دل
او را همه اعضای من شمن
جز من بود آیا موحدی
باشد دل او خانه و شن
آندل که بمژگان آن پریست
چون مرغ مسمن بباب زن
یا در شکن آندو زلف حور
در دست دو هندوی راهزن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید
آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
تابنده تر بروی ز خورشید خاوری
زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب
تابید در سراچه من ماه و مشتری
از سیم خام ساخته سروی سپید فام
بالای سرو مشک تر و لاله طری
سوسن نچیده بودم از شاخ نارون
سنبل ندیده بودم از مشک تاتری
نرگس که دیده سر زند از چنبر هلال
یا آفتاب خاوری از سرو کشمری
جز طره سیاهش بر گونه چو ماه
من اهرمن ندیدم و در خانه پری
ماند ببرده حبشی در خط تتار
آن طره تتاری بر روی بربری
هندو نشسته است بایوان آفتاب
جادو گرفته خانه اختر بساحری
سر زد ز شرق خانه این خاکسار یار
خورشید صبحدم که کند ذره پروری
در چنبر بتاب سر زلف او ببند
خورشید کارخانه این چرخ چنبری
بنشست همچو ماه که در خانه شرف
پهلوی من که بودم بر ماه مشتری
مشکوی من معاینه شد دکه تتار
از بسکه ریخت مشک تر از موی عنبری
ز آنموی تا کمر که نهادست سر بکوه
گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغری
جان کی برد کس از کف آن ماه جنگجو
کش لاله جوشنی کند و مشک مغفری
من تشنه حال و در دهن او زلال خضر
من تلخکام و در لب او قند عسکری
نازم بنقش صورت آن بت که پای زد
بردست نقش مانوی و صنع آزری
انگشت احمدیست که زو ماه را شکاف
ابروی یار یا بسپر تیغ حیدری
شاهی که بندگان در دولتش کنند
سلطانی ملوک و گدایان مظفری
سلطان آسمان ولایت که لایزال
با اوست پادشاهی و با چرخ چاکری
از خاک کرد رایت محمودی آشکار
از گرد راه راهروان چتر سنجری
کرد استماع چرخ طنین ذباب او
بر پشت پیل هندوی از کوس نادری
ایدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نیست
در شوره زار منبت گلهای احمری
دنیا دنیست نیست باقبالش ارتفاع
در زیر پای تست چه جوئی ازو سری
سر نه ب آستانه بار ولی امر
ای آنکه جست خواهی بر خلق سروری
ای بنده گدای در پادشاه فقر
از خاکپای کن بسر شاه افسری
موسای وقتی آن ید بیضا دراز کن
کوتاه کن فسانه فرعون و سامری
سنگی که پای تست برو دست حق زند
بر فرق آسمان کند ار با تو همسری
پیچیده کوه بر سر خارای لعل گون
پوشیده دشت بر تن دیبای ششتری
آمد گه ربیع و دم باد کیمیاست
سنگ سیاه کرد ببر جامه زری
می خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط
تا باد مطربی کند و مرغ شاعری
بلبل بدیهه گوید با نطق بو نواس
قمری قصیده خواند باطبع بحتری
آئینه ئیست جام جم ایدل که زو بپاست
در پیش سیل حادثه سد سکندری
اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور
می خضر کش در این ظلماتست رهبری
زان باده ولایت مطلق کزوست صاف
مرآت آفتاب وجود از مکدری
بنشان نهال صدق که آرد ببار حق
ای مستمع که مدعیانند مفتری
بر کن درخت آز و منبت که ایندو صنو
از بیخ جهل رسته و بار آورد خری
ای جد نه پدر ببر از چار مام طبع
پیوند دل که نیست درو مهر مادری
این عنصر لطیف که گنجینه خداست
در سینه تو دل بکن از جسم عنصری
قطب تو دل تو دایره مرکز ولی
بر دور مرکز خود بنمای پرگری
بفروش خویشتن که خریدی خدای را
ای بی خبر ز عالم این بیع و این شری
در کوه امر استقمت نیست سنگ کاه
تازین پل دقیق تر از موی نگذری
باید هزار بار نهی پوست مار وار
تا این حجاب ششدر نه توی بردری
جز دست مرتضی که زند مر حب ترا
گردون که آختی چو یهودان خیبری
عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر
بگذار ایدل از سر عمروی و عنتری
سنگ عرض بریز که دریای معرفت
در راه تست و گوهر دریاست جوهری
نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد
دربار تست سنگ و بصد ننگ میبری
ور گوهرت بدست نیامد مبر سفال
کاین بار می نیرزد هرگز بدین کری
برخور به پند من که بود آب خضر روح
باشد کزین حیات خداداد برخوری
پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار
تا جای خس نماند در ظرف از پری
بهر نثار پای گدایان راهرو
در راه حیدری بره انجام جعفری
سلطان عرش دل اسد غاب غیب ذات
کز قاب هر دو قوسش گامیست برتری
الحق که داد داد ولایت چنانکه داد
پیغمبر مؤید داد پیمبری
سر رشته حقایق در دست امر اوست
اینست پادشاهی واینست مهتری
ما بنده طریقت این خاک درگهیم
با دست پیش همت ما گنج قیصری
برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر
عرش خداست خانه با این محقری
ما را چه اعتناست بتاج شهی که هست
درویش را کلاه نمد افسر سری
خاکی که پای ما بسر اوست کیمیاست
ای سر بباد داده پی زر شش سری
دست ملوک خاک شد و گرد و ره نیافت
ما را بعطف دامن دلق قلندری
در دور ناصریست ظهور کمال من
با اینکه بی کمال بود دور ناصری
محمود نیست دوره ما را ولیک هست
بر تارک چکامه من تاج عنصری
محمود ماست حکمت غرای بی نیاز
مسعود ماست معرفت ذات تنگری
چشمم بروی شاهد و گوشم ببانگ چنگ
بر روی دست من سر آن زلف سعتری
من در خمار بودم و آن لعل میفروش
من تشنه کام و بر کف او جام گوهری
او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد
من تر دماغ عطسه آن جام عنبری
میخانه خانه من و می در سبوی من
بسم الله ای حریف من ار باده میخوری
ما خود صفای مست دل از دست داده ایم
جز یار مانداند آئین دلبری
دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق
غافل که عشق سازدم از جان و دل بری
برد آنچه داشتم من از پای تا بسر
پنداشتم که عشق تو کاریست سرسری
اول بجسم مرده دلان فیض روح داد
بنمود عاقبت به رگ روح نشتری
ای پادشاه مطلق موجود کائنات
کی بنده بر خدای تواند ثناگری
عشق تو گلشنیست که از آتش هواش
بر خاک میچکد گل بشکفته از تری
روح تو بر اراضی عیان ماسواست
خورشید آسمان وجود از منوری
کحل الجواهر بصر آفتاب کرد
جسم تو خاک ره سپر فدفد غری
بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام
بر این تن نهفته بخاک از خدا فری
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین
پهلو بفر سینه سینا زند زمین
چون وادی طوی شد بستان و کرد هین
موسی گل برون ید بیضا ز آستین
گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین
زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار
خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ
چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ
بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ
بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ
ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ
ای آفتابت آینه ماه میگسار
دارم سری گران و نژند از خمار دوش
ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش
آور دوباره خون سیاوش را بجوش
آن می که هست صاف تر از سیرت سروش
افکن بجام خسروی ایماه میفروش
غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار
خرداد ماه داد ببستان بهشت را
هشت افسر هما شکم خاک زشت را
موری صفای ساغر جم داد خشت را
دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را
بهمن تو باش نار کف زر دهشت را
در جام جم بسوز برسم سفندیار
ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن
بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن
بپریش مشک تر خرد پیر واله کن
این شنبلید زار مرا باغ لاله کن
چون لاله بهار دو روی پیاله کن
ای گونه ات معاینه چون لاله بهار
خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم
وز زور می بناخن اندوه نی کنیم
ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم
جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم
جا بر هلال توسن خورشید می کنیم
از می شویم توسن خورشید را سوار
امسال نوبهار ز پیرار و پار به
آری ز بهمن و دی خرم بهار به
در دیده ئی که یار درو نیست خار به
از هر چه آیدت بنظر روی یار به
از منبری که بی دم منصور دار به
با این ترانه تازه تر از منبرست دار
مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس
بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس
هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس
در پای سرو و لاله چون دیده خروس
ساری بخاکساری و قمری بپای بوس
در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار
ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست
آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست
خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست
گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست
حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست
بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار
ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم
سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم
دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم
در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم
از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم
ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار
شاه منی تو ماه گرفتار بندتست
خورشید سر نهاده بسرو بلند تست
بر جان لاله داغ لب نوشخند تست
گردون عشق سایه گرد سمند تست
ای پادشاه حسن که سر در کمند تست
امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار
بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی
گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی
در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی
بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی
یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی
ای آفتاب سرزده از سر و جویبار
برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم
وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم
ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم
در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم
توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم
زین دم نظام سلسله جبر و اختیار
مائیم سر راهروان طریق عشق
درد یکشان مست سفال رحیق عشق
بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق
با آنکه سوختیم بنار حریق عشق
محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق
در دست دل که چرخ چو او نیست استوار
ایدر بموی عهد امانت مقیدم
از هر چه جز علاقه این مو مجردم
درویش خانقاهم و شاه مؤیدم
در کوی فقر صاحب سلطان سوددم
دائر بامر قائم آل محمدم
کز دور اوست دائره امر را مدار
مولود مام دهر که سرمد قماط اوست
آبا و امهات برقص از نشاط اوست
در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست
جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست
این فیض منبسط اثر انبساط اوست
کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار
طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر
پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر
عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر
نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر
چرخی که کائنات بچوگان او اسیر
سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار
ای آفتاب بنده این خاک و آب باش
وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش
با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش
از ذره گان شمس ولایت م آب باش
بر روشنان جان شه مالک رقاب باش
با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار
شاهی که از میامن اقبال اوست بخت
سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت
در طور دل چو موسی سالک کشید رخت
او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت
بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت
بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار
بر کوهسار انی انا الله ندای کیست
در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست
آواز آشناست ولی آشنای کیست
از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست
جز خاتم ولایت کل در هوای کیست
این محمدت که میشنوم من ز مور و مار
سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب
شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب
مورش تجلی کف موسی کند ز جیب
مارش چو مار موسی بی یاری شعیب
شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب
دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار
ما بنده طریقت این آستانه ایم
در خانه فناش خداوند خانه ایم
چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم
عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم
مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم
ای همنفس که میطلبی درس عشق یار
رندان راهرو که سه و سیصد و دهند
ابدال بی بدیل که پرورده شهند
همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند
ایدل بهوش باش که ابدال آگهند
از هر طرف که میگذری در گذر گهند
غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار
ای صاحب ولایت نه عقل پست تست
شست قضا و دست قدر زیر دست تست
بر صدر بارگاه الوهی نشست تست
خمخانه احد تو و کونین مست تست
جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست
ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار
ای سایه حقیقت سلطان دل توئی
بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی
در شهر عشق پادشه مستقل توئی
بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
اظلال را نگر که خداوند ظل توئی
ای سایه تو بر سر اظلال پایدار
ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو
آنکس که آسمان کند از آسمان مجو
سلطان لامکان دلی از مکان مجو
در هر چه هست هست هم از لامکان مجو
جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو
بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار
این راه راز راهروان وفا طلب
این می ز میکشان سبوی ولا طلب
با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب
ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب
مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب
کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار
من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر
رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر
جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر
ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر
گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر
رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار
دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن
از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن
در جام جمع از خم توحید باده کن
گودال باش قافیه ای شه اراده کن
ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن
چون راکب براق و خداوند ذوالفقار
ما را بحق خویشتن از خویش کن بری
ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری
تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری
ای آفتاب وحدت کن ذره پروری
شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری
مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
پای دل من بسته زنجیر تو باد
ور سر ننهد بدشت نخجیر تو باد
ور کشته شود طعمه سر مستانت
ور زنده بماند هدف تیر تو باد
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ایجان دلم جسم توئی روح توئی
دریا و سفینه ساحل و نوح توئی
بی عیبی و بی متی و بی کمی و کیف
قدوس و بزرگوار و سبوح توئی
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
باریک میان و نغز و طناز و کشی
مه پیکر و زهره وار و خورشید وشی
ایدل اگر از مدینه یا از حبشی
آن بت نشود یار تو تا گبر نشی
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
پرسی از من که مست یا هشیاری
آری مستم باده پرستم آری
عمریست که مست و محو و حیران توام
من روی ترا سیر ندیدم باری
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید
تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه