عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸ - در مدح محمود بغراخان گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وقت آن است که مستان طرب از سر گیرند
                                    
طره شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهید
تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پرده دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنی از چشمه کوثر گیرند
ساقیانی و چگوئی و چگونه یارب
که می گلگون از جام معنبر گیرند
شاهدانی که بدان معنی اگرشان یابند
زاهدان هم به تبرک به بر اندر گیرند
قطره خون بود از خنجر ایشان مریخ
روز نصرت چو به کف قبضه خنجر گیرند
زهره در ساغرشان رقص کند همچو حباب
گاه عشرت چو به کف گوشه ساغر گیرند
بوسه ای از لبشان گر به مثل نقل کنی
بوسه را در نمک و پسته و شکر گیرند
دوستان نیز حریفانه در آیند به کار
وقت را یک دم بی مشغله در بر گیرند
رنگ در ساغر این باده احمر دارند
سنگ در شیشه این قبه اخضر گیرند
ترک این گنبد نه پوشش گردان گویند
کم این خانه بی روزن بی در گیرند
گوی امید ز چوگان فلک بربایند
توشه عمر ز دوران جهان بر گیرند
خوش و خرم بنشینند چو خاقان محمود
یاد اقبال شه عالم سنجر گیرند
دو فلک تخت که شان در عدد تاجوران
اول از خسرو و ثانی ز سکندر گیرند
که گمان برد که پیری و جوانی شب و روز
رایت رأی مبارک زمه و خور گیرند
یا که دانست که هرگز پدری و پسری
فر داود و سلیمان پیمبر گیرند
همه بیزارند از دین قلندر حاشا
که نه آسان جهان همچو قلندر گیرند
گر پدر بحر محیط است پسر عنبر اوست
ساحل بحر به بوی دم عنبر گیرند
ور پدر کوه عظیم است پسر گوهر اوست
خاتم از کوه نگیرند ز گوهر گیرند
ور پدر چرخ رفیع است پسر اختر اوست
تابش از چرخ نگیرند ز اختر گیرند
خه خه ای شاه زمانه که هزارت شمرند
هم به امر تو چو اندازه لشکر گیرند
زر زدن هست همه تاجوران را لیکن
نام محمود محمد همه در زر گیرند
صبح و شام ار چه شود روشن و تاریک از آن
تاج و چترت را در دیده و در سر گیرند
ملاء اعلی چون خطبه بنامت شنوند
هفت گردون را دو پایه منبر گیرند
منتت گاهی در ذمت خاقان بینند
خلعتت روزی بر قامت قیصر گیرند
حاسدان تو که شان عمر کم و حسرت بیش
گر چه نهمار جهان دیده و کشور گیرند
بندگانت را از کشتن ایشان چه شرف
ننگ بر بازان روزی که کبوتر گیرند
اندر آن رزم که گردان دل رستم یابند
اندر آن حال که مردان پی حیدر گیرند
آسمان آتش بیکار بتابد چو تنور
اختران از تف خون لعلی اخکر گیرند
باد تازی را بر عرصه خاکی رانند
آب هندی را در شعله آذر گیرند
تیغ ها صیقل خورشید سپرکش گردند
نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند
گل رخها را از گلبن قامت چینند
مشک جان ها را از نافه پیکر گیرند
شخص ها سوی سر قارون همره طلبند
روح ها بر قدم عیسی رهبر گیرند
نای روئین سبک و کوس مسین برسرشان
نوحه و ناله چو ماتم زدگان در گیرند
آن زمان فتح و ظفر پیش دوند از چپ و راست
پس دو فتراک تو منصور و مظفر گیرند
چون به لشکر نگری موکب انجم رانند
چون جنیبت طلبی مقود صرصر گیرند
گه ز هندیت عمود فلق صبح کنند
گه ز خطیت قیاس خط محور گیرند
قدسیان بانگ بر آرند به تکبیر سبک
فتحنامت چو کبوتر همه در پر گیرند
شهریارا منم آن بحر که طبع و قلمم
آفرینش را در گوهر و در زر گیرند
مدح مسعود و غزلهای معزی را خلق
گرچه با آتش و با آب برابر گیرند
تازی و پارسی معجزم از باغ علوم
خشگ خاری است که در شاخ گل تر گیرند
روی در دزدند از شرم گر این آینه را
پیش آن دو صنم شاهد دلبر گیرند
گر چه خردم ملکا نام بزرگ از من خواه
که بط فربه از جره لاغر گیرند
گرچه درویش بود باز ولیکن شاهان
خوشترین وقتش در دست توانگر گیرند
تا جهانداران خاصه ز پی جانداری
بنده و چاکر شایسته و در خور گیرند
تو چنان بادی ای شاه که جاندارانت
از جهانداران صد بنده و چاکر گیرند
                                                                    
                            طره شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهید
تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پرده دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنی از چشمه کوثر گیرند
ساقیانی و چگوئی و چگونه یارب
که می گلگون از جام معنبر گیرند
شاهدانی که بدان معنی اگرشان یابند
زاهدان هم به تبرک به بر اندر گیرند
قطره خون بود از خنجر ایشان مریخ
روز نصرت چو به کف قبضه خنجر گیرند
زهره در ساغرشان رقص کند همچو حباب
گاه عشرت چو به کف گوشه ساغر گیرند
بوسه ای از لبشان گر به مثل نقل کنی
بوسه را در نمک و پسته و شکر گیرند
دوستان نیز حریفانه در آیند به کار
وقت را یک دم بی مشغله در بر گیرند
رنگ در ساغر این باده احمر دارند
سنگ در شیشه این قبه اخضر گیرند
ترک این گنبد نه پوشش گردان گویند
کم این خانه بی روزن بی در گیرند
گوی امید ز چوگان فلک بربایند
توشه عمر ز دوران جهان بر گیرند
خوش و خرم بنشینند چو خاقان محمود
یاد اقبال شه عالم سنجر گیرند
دو فلک تخت که شان در عدد تاجوران
اول از خسرو و ثانی ز سکندر گیرند
که گمان برد که پیری و جوانی شب و روز
رایت رأی مبارک زمه و خور گیرند
یا که دانست که هرگز پدری و پسری
فر داود و سلیمان پیمبر گیرند
همه بیزارند از دین قلندر حاشا
که نه آسان جهان همچو قلندر گیرند
گر پدر بحر محیط است پسر عنبر اوست
ساحل بحر به بوی دم عنبر گیرند
ور پدر کوه عظیم است پسر گوهر اوست
خاتم از کوه نگیرند ز گوهر گیرند
ور پدر چرخ رفیع است پسر اختر اوست
تابش از چرخ نگیرند ز اختر گیرند
خه خه ای شاه زمانه که هزارت شمرند
هم به امر تو چو اندازه لشکر گیرند
زر زدن هست همه تاجوران را لیکن
نام محمود محمد همه در زر گیرند
صبح و شام ار چه شود روشن و تاریک از آن
تاج و چترت را در دیده و در سر گیرند
ملاء اعلی چون خطبه بنامت شنوند
هفت گردون را دو پایه منبر گیرند
منتت گاهی در ذمت خاقان بینند
خلعتت روزی بر قامت قیصر گیرند
حاسدان تو که شان عمر کم و حسرت بیش
گر چه نهمار جهان دیده و کشور گیرند
بندگانت را از کشتن ایشان چه شرف
ننگ بر بازان روزی که کبوتر گیرند
اندر آن رزم که گردان دل رستم یابند
اندر آن حال که مردان پی حیدر گیرند
آسمان آتش بیکار بتابد چو تنور
اختران از تف خون لعلی اخکر گیرند
باد تازی را بر عرصه خاکی رانند
آب هندی را در شعله آذر گیرند
تیغ ها صیقل خورشید سپرکش گردند
نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند
گل رخها را از گلبن قامت چینند
مشک جان ها را از نافه پیکر گیرند
شخص ها سوی سر قارون همره طلبند
روح ها بر قدم عیسی رهبر گیرند
نای روئین سبک و کوس مسین برسرشان
نوحه و ناله چو ماتم زدگان در گیرند
آن زمان فتح و ظفر پیش دوند از چپ و راست
پس دو فتراک تو منصور و مظفر گیرند
چون به لشکر نگری موکب انجم رانند
چون جنیبت طلبی مقود صرصر گیرند
گه ز هندیت عمود فلق صبح کنند
گه ز خطیت قیاس خط محور گیرند
قدسیان بانگ بر آرند به تکبیر سبک
فتحنامت چو کبوتر همه در پر گیرند
شهریارا منم آن بحر که طبع و قلمم
آفرینش را در گوهر و در زر گیرند
مدح مسعود و غزلهای معزی را خلق
گرچه با آتش و با آب برابر گیرند
تازی و پارسی معجزم از باغ علوم
خشگ خاری است که در شاخ گل تر گیرند
روی در دزدند از شرم گر این آینه را
پیش آن دو صنم شاهد دلبر گیرند
گر چه خردم ملکا نام بزرگ از من خواه
که بط فربه از جره لاغر گیرند
گرچه درویش بود باز ولیکن شاهان
خوشترین وقتش در دست توانگر گیرند
تا جهانداران خاصه ز پی جانداری
بنده و چاکر شایسته و در خور گیرند
تو چنان بادی ای شاه که جاندارانت
از جهانداران صد بنده و چاکر گیرند
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱ - در مدح بهرام شاه هست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد آتش بار چون از روی دریا در شود
                                    
خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود
یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود
یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود
روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون
پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود
چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد
روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود
ابر دست آویز کرده از شعاع آفتاب
چون رسن یازد به سوی چرخ چون چنبر شود
چون زداید زنگ شب را آینه روز آفتاب
هر سپیده دم ز زخم تیغ روشن گر شود
هر زمان تا لعبتان باغ در خنده شوند
برق آتش بار اندر آبگون چادر شود
فاخته گون ابر ملواحست هر دم کو طپد
پای دام باغ بر طوطی شیرین بر شود
پای در گل سنگ زیر سر چو بینی لاله را
باش تا ز اقبال سلطان حال او دیگر شود
گاه خط و عارض آرد گه بدو مجمر نهد
گاه خال و رخ نماید گه می ساغر شود
ساغر خورشید سیما عکس نپذیرد چنان
کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود
از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن
خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود
بنده وار این درج را امروز نوروزی برد
صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود
شاه بهرام آن خداوندی که از فضل خدای
دیر برناید که شاهنشاه بحر و بر شود
از همایون بزم او دولت جوان دولت شود
وز خجسته طالعش اختر بلند اختر شود
زر کان را کرد خاک از بخشش و نادرتر آنک
خاک کان احرام نامش گیرد آنگه زر شود
چون کند یاد از خطاب و کینت نامش خطیب
هفتمین چرخش نخستین پایه منبر شود
عاشق خورشید رایش گنبد نیلوفری
دل پر آتش دیده پر نم همچو نیلوفر شود
ای سکندروش توئی مطلوب مالک و مملکت
کان می اندر جام تو مطلوب اسکندر شود
سرنماند در زمان از خصم اگر در سر کشد
جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود
بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی
هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود
از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود
وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود
از گشاد تیرشان الماس از آهن جهد
وز فروغ تیغشان یاقوت خاکستر شود
گم شود از تیرشان پروین به دریای فلک
فی المثل گر همچو ماهی ماه جوشن ور شود
هم بخاک پایت ای شاه جهان گر جان کنند
جان فدای خاکپایت دستشان گر در شود
خسروا از مجمر طبعم که عطرش مدح نیست
هر زمان مشکین بخاری سوی گردون بر شود
ز استماع و دیدن و درخواندنش بی قصد و خواست
گوش پر در چشم پر گل کام پر شکر شود
تا که نفس ناطقه از بهر تصویر سخن
از زبان چون خامه سازد و ز هوا دفتر شود
باد چون همنام رویت سرخ و سرسبز آن چنان
کافتاب تخت گردد مشتری افسر شود
                                                                    
                            خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود
یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود
یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود
روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون
پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود
چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد
روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود
ابر دست آویز کرده از شعاع آفتاب
چون رسن یازد به سوی چرخ چون چنبر شود
چون زداید زنگ شب را آینه روز آفتاب
هر سپیده دم ز زخم تیغ روشن گر شود
هر زمان تا لعبتان باغ در خنده شوند
برق آتش بار اندر آبگون چادر شود
فاخته گون ابر ملواحست هر دم کو طپد
پای دام باغ بر طوطی شیرین بر شود
پای در گل سنگ زیر سر چو بینی لاله را
باش تا ز اقبال سلطان حال او دیگر شود
گاه خط و عارض آرد گه بدو مجمر نهد
گاه خال و رخ نماید گه می ساغر شود
ساغر خورشید سیما عکس نپذیرد چنان
کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود
از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن
خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود
بنده وار این درج را امروز نوروزی برد
صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود
شاه بهرام آن خداوندی که از فضل خدای
دیر برناید که شاهنشاه بحر و بر شود
از همایون بزم او دولت جوان دولت شود
وز خجسته طالعش اختر بلند اختر شود
زر کان را کرد خاک از بخشش و نادرتر آنک
خاک کان احرام نامش گیرد آنگه زر شود
چون کند یاد از خطاب و کینت نامش خطیب
هفتمین چرخش نخستین پایه منبر شود
عاشق خورشید رایش گنبد نیلوفری
دل پر آتش دیده پر نم همچو نیلوفر شود
ای سکندروش توئی مطلوب مالک و مملکت
کان می اندر جام تو مطلوب اسکندر شود
سرنماند در زمان از خصم اگر در سر کشد
جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود
بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی
هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود
از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود
وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود
از گشاد تیرشان الماس از آهن جهد
وز فروغ تیغشان یاقوت خاکستر شود
گم شود از تیرشان پروین به دریای فلک
فی المثل گر همچو ماهی ماه جوشن ور شود
هم بخاک پایت ای شاه جهان گر جان کنند
جان فدای خاکپایت دستشان گر در شود
خسروا از مجمر طبعم که عطرش مدح نیست
هر زمان مشکین بخاری سوی گردون بر شود
ز استماع و دیدن و درخواندنش بی قصد و خواست
گوش پر در چشم پر گل کام پر شکر شود
تا که نفس ناطقه از بهر تصویر سخن
از زبان چون خامه سازد و ز هوا دفتر شود
باد چون همنام رویت سرخ و سرسبز آن چنان
کافتاب تخت گردد مشتری افسر شود
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار
                                    
از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر
در عالم فنائی دل در بقا منه
در کلبه عنائی رامش طمع مدار
در ساحل رحیلی برگ سفر بساز
در منزل بسیجی تخم امل مکار
زین بی وفا جهان مطلب راحتی که هست
شهدش قرین زهر و گلش همنشین خار
هر گه که شادمانه شوی از وفاق او
آن لحظه خویشتن ز نفاقش نگاه دار
گر صد هزار سربودت همچو بید بن
ور صد هزار دل بودت همچو کو کنار
پی گردد آن همه سر همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل همچون دل انار
چندین چه سرکشی است بدین عقل مختلط
چندین چه خوشدلی است بدین روح مستعار
پایت ز زر چو قارون در گل شده است زانک
بر نقره خنک چرخ چو عیسی نه ای سوار
دیوار دین دو رویه میندای بیش ازین
دل را بدلستان ده گل را بگل گذار
بلبل نه ای منال در این آبگون قفس
مجرم نه ای مباش در این شیشه گون حصار
زین دیو خانه چون شرف الملک در گذر
تا جان خود فرشته کند بر سرت نثار
خورشید خاندان شرف ملک بوعلی
آن همچو بحر قادر و چون چرخ کامکار
آن مایه تواضع و آن دایه کرم
آن صورت لطافت و آن مفخر تبار
زنهاریان اگر چه بسی داشت زیر پر
هم جان نبرد زین فلک زینهار خوار
ای دوده بتول بگریید های های
وی عترت رسول بنالید زار زار
خورشید بختتان ز قضا گشت منکسف
گردون جاهتان ز امل ماند در غبار
ای دل ز صبر بکسل وی عقل نیست شو
وی جان ز تن برون شو وی دیده خون ببار
ای بی وفا زمانه چه خواهی دگر مکن
وی تندرو سپهر چه داری دگر بیار
والله که ماتم شرف الملک بوعلی
ازماتم حسین علی هست یادگار
آب ار ز سنگ یابد همواره رهگذر
گل گرز چوب گردد پیوسته آشکار
آب حیات شرع و گل بوستان ملک
در سنگ و چوب چونکه نهان شده به نوبهار
خود در کنار خاک چگونه است حال تو
ای سعد آسمانت بپرورده در کنار
حقا کز آب دیده خویشت بشستمی
گر خون دل نبودی با آب دیده یار
والله که در میان دلت جای کردمی
گر دل نبودی از غم هجر تو بیقرار
دردا و حسرتا که جگر گوشگان تو
هستند سوخته دل ازاین چرخ خام کار
خشنود باد جانت که از تو بذات خود
بودست و هست و باشد خشنود کردگار
                                                                    
                            از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر
در عالم فنائی دل در بقا منه
در کلبه عنائی رامش طمع مدار
در ساحل رحیلی برگ سفر بساز
در منزل بسیجی تخم امل مکار
زین بی وفا جهان مطلب راحتی که هست
شهدش قرین زهر و گلش همنشین خار
هر گه که شادمانه شوی از وفاق او
آن لحظه خویشتن ز نفاقش نگاه دار
گر صد هزار سربودت همچو بید بن
ور صد هزار دل بودت همچو کو کنار
پی گردد آن همه سر همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل همچون دل انار
چندین چه سرکشی است بدین عقل مختلط
چندین چه خوشدلی است بدین روح مستعار
پایت ز زر چو قارون در گل شده است زانک
بر نقره خنک چرخ چو عیسی نه ای سوار
دیوار دین دو رویه میندای بیش ازین
دل را بدلستان ده گل را بگل گذار
بلبل نه ای منال در این آبگون قفس
مجرم نه ای مباش در این شیشه گون حصار
زین دیو خانه چون شرف الملک در گذر
تا جان خود فرشته کند بر سرت نثار
خورشید خاندان شرف ملک بوعلی
آن همچو بحر قادر و چون چرخ کامکار
آن مایه تواضع و آن دایه کرم
آن صورت لطافت و آن مفخر تبار
زنهاریان اگر چه بسی داشت زیر پر
هم جان نبرد زین فلک زینهار خوار
ای دوده بتول بگریید های های
وی عترت رسول بنالید زار زار
خورشید بختتان ز قضا گشت منکسف
گردون جاهتان ز امل ماند در غبار
ای دل ز صبر بکسل وی عقل نیست شو
وی جان ز تن برون شو وی دیده خون ببار
ای بی وفا زمانه چه خواهی دگر مکن
وی تندرو سپهر چه داری دگر بیار
والله که ماتم شرف الملک بوعلی
ازماتم حسین علی هست یادگار
آب ار ز سنگ یابد همواره رهگذر
گل گرز چوب گردد پیوسته آشکار
آب حیات شرع و گل بوستان ملک
در سنگ و چوب چونکه نهان شده به نوبهار
خود در کنار خاک چگونه است حال تو
ای سعد آسمانت بپرورده در کنار
حقا کز آب دیده خویشت بشستمی
گر خون دل نبودی با آب دیده یار
والله که در میان دلت جای کردمی
گر دل نبودی از غم هجر تو بیقرار
دردا و حسرتا که جگر گوشگان تو
هستند سوخته دل ازاین چرخ خام کار
خشنود باد جانت که از تو بذات خود
بودست و هست و باشد خشنود کردگار
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸ - این قصیده از سر تأسف گفته به نشابور فرستاد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من همان طوطی شکر سخنم
                                    
که صدف بود حقه دهنم
گنبد عقل طاق دستارم
گلشن جان رواق پیرهنم
صنمی بر سریر فضل و ادب
تاج بخشان بحر و بر شمنم
فلکی کرده گردش فلکم
زمنی کرده جنبش زمنم
تاج سر داشت جبرئیل مرا
این زمان خاک پای اهرمنم
گاه ننگ آیدم همی که شدم
از که والله که هم ز خویشتنم
نیستم زنده پس اگر هستم
بوفا و کرم که من نه منم
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
نم کشیده چو برگ نسترنم
خم گرفته چو شاخ نارونم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه ای نی که آن دهد قوتم
گوشه ای نی که آن بود سکنم
هر چه آورد روز روزی ام
هر کجا در رسید شب وطنم
درد بی منتهاست درمانم
مرگ هر ساعتست زیستنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندن است ده زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
بس بود چشم مور بر پشه؟
چارسو گور و پنج سو کفنم
یارئی یارئی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم
گرچه از هیچ کمترم به جوی
بر دل خو چو صد هزار منم
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فرو شکنم
چون نمایم هزار دستانی
چون یکی گل نروید از چمنم
بر دمد خیره خیره چون خط دوست
خار خار از میانه سمنم
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم
فتنه روزگار من آن است
که در این روزگار پر فتنم
باهزاران ستور بی فش و دم
در یکی قرن و در یکی قزنم
عور بی مایه اند از آن نخرند
این حدیث چو لؤلؤ عدنم
چون خرندم که کفه مه و مهر
بگسلد از گرانی ثمنم
ساز خلق جهان و سوز خودم
تا بدانی که شمع انجمنم
همه تیز از منند و من کندم
راست گوئی که صفحه مسنم
جمع در جسم و تفرقه در ذات
به حقیقت ستاره پر نم
بر زمین این چنین ز من زانم
که نه در صدر خواجه ز منم
یارب آن نقش دولتم بنمای
که خلاصی دهد از این محنم
گویدم هین بیار مژده که من
صورت صاحب اجل حسنم
                                                                    
                            که صدف بود حقه دهنم
گنبد عقل طاق دستارم
گلشن جان رواق پیرهنم
صنمی بر سریر فضل و ادب
تاج بخشان بحر و بر شمنم
فلکی کرده گردش فلکم
زمنی کرده جنبش زمنم
تاج سر داشت جبرئیل مرا
این زمان خاک پای اهرمنم
گاه ننگ آیدم همی که شدم
از که والله که هم ز خویشتنم
نیستم زنده پس اگر هستم
بوفا و کرم که من نه منم
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
نم کشیده چو برگ نسترنم
خم گرفته چو شاخ نارونم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه ای نی که آن دهد قوتم
گوشه ای نی که آن بود سکنم
هر چه آورد روز روزی ام
هر کجا در رسید شب وطنم
درد بی منتهاست درمانم
مرگ هر ساعتست زیستنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندن است ده زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
بس بود چشم مور بر پشه؟
چارسو گور و پنج سو کفنم
یارئی یارئی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم
گرچه از هیچ کمترم به جوی
بر دل خو چو صد هزار منم
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فرو شکنم
چون نمایم هزار دستانی
چون یکی گل نروید از چمنم
بر دمد خیره خیره چون خط دوست
خار خار از میانه سمنم
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم
فتنه روزگار من آن است
که در این روزگار پر فتنم
باهزاران ستور بی فش و دم
در یکی قرن و در یکی قزنم
عور بی مایه اند از آن نخرند
این حدیث چو لؤلؤ عدنم
چون خرندم که کفه مه و مهر
بگسلد از گرانی ثمنم
ساز خلق جهان و سوز خودم
تا بدانی که شمع انجمنم
همه تیز از منند و من کندم
راست گوئی که صفحه مسنم
جمع در جسم و تفرقه در ذات
به حقیقت ستاره پر نم
بر زمین این چنین ز من زانم
که نه در صدر خواجه ز منم
یارب آن نقش دولتم بنمای
که خلاصی دهد از این محنم
گویدم هین بیار مژده که من
صورت صاحب اجل حسنم
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹ - در بادیه به التماس امیر حاج گفته
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان میبرد به عشرت حوران گلشنم
                                    
تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم
عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید
پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم
تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم
بر تارک فرشته میمون همی زنم
در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن
شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم
ترسم ز ننگ صحبت زاغ سیاه تن
باز سپید جان بپرد زین نشیمنم
بر پای عقل بند گران است این سرم
در حبس چرخ گور روان است این تنم
پس همچو کرم پیله ز جان گداخته
بر کهنه گور تن کفن نو همی تنم
تا لاجرم همی زند این طاس زرنگار
بر سینه زخمهای پیاپی چو هاونم
گاهی بسان طفلان خونی همی خورم
گاهی نگون چو پیران جانی همی کنم
چشمم سفید گشت چو گوی بلور و من
زین اشک لعل همچو بلور ملونم
شاد از چه ام از آنکه دراین غمکده یکیست
درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم
از نفخ صور هم نه بمیرد چراغ من
کز زیتها یضی چکیدست روغنم
بیرنگ آب و دانه چو سیمرغ فارغم
بی ننگ مهر و ماه چو فردوس روشنم
آن آتشی که باغ ارم گشت بر خلیل
جست از دل چو سنگ وز بان چو آهنم
گر دیده نشسته مگر نور دیده ام
پوشنده برهنه مگر نوک سوزنم
از دست سرو و خنجر سوسن فرو درم
هر لحظه بندگی که دهد سرو و سوسنم
آن قربتم مبین که چو خورشید روشنم
این زحمتم نگر که چو سایه فروتنم
هستم چهار میخ در این خانه دو در
پرها زنم چو باز گشایند روزنم
با این سکون و ز آن حرکت هم بنگذرم
ناید پدید کنگره قصر مسکنم
یکروز میگذشتم دامن کشان ز چرخ
آلوده شد به چشمه خورشید دامنم
سنگ سخن بلندتر انداختم از آنک
تا آبگینه خانه افلاک بشکنم
هم با کمند عقلم و هم با لگام شرع
تا کره سپهر نگوید که توسنم
گر سر کشد به پای شرف منتهاش را
بیزارم از بزرگی اگر خورد نشکنم
مردانگی اگر ننمایم زمانه را
بس من زن زمانه نی مرد ونی زنم
از دیگ سینه جوش برآوردمی ولیک
از عقل کاسه ایست بر این سر نهنبنم
درد سرم مباد که گر بایدم گلی
باید ز مه گلاب و ز خورشید چندنم
گر منکری بیاید و گوید بنگروم
تا معجز رسول نگردد مبرهنم
از بعد پانصد و چهل و پنج گو بیا
در من نگر که معجزه جد خود منم
                                                                    
                            تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم
عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید
پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم
تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم
بر تارک فرشته میمون همی زنم
در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن
شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم
ترسم ز ننگ صحبت زاغ سیاه تن
باز سپید جان بپرد زین نشیمنم
بر پای عقل بند گران است این سرم
در حبس چرخ گور روان است این تنم
پس همچو کرم پیله ز جان گداخته
بر کهنه گور تن کفن نو همی تنم
تا لاجرم همی زند این طاس زرنگار
بر سینه زخمهای پیاپی چو هاونم
گاهی بسان طفلان خونی همی خورم
گاهی نگون چو پیران جانی همی کنم
چشمم سفید گشت چو گوی بلور و من
زین اشک لعل همچو بلور ملونم
شاد از چه ام از آنکه دراین غمکده یکیست
درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم
از نفخ صور هم نه بمیرد چراغ من
کز زیتها یضی چکیدست روغنم
بیرنگ آب و دانه چو سیمرغ فارغم
بی ننگ مهر و ماه چو فردوس روشنم
آن آتشی که باغ ارم گشت بر خلیل
جست از دل چو سنگ وز بان چو آهنم
گر دیده نشسته مگر نور دیده ام
پوشنده برهنه مگر نوک سوزنم
از دست سرو و خنجر سوسن فرو درم
هر لحظه بندگی که دهد سرو و سوسنم
آن قربتم مبین که چو خورشید روشنم
این زحمتم نگر که چو سایه فروتنم
هستم چهار میخ در این خانه دو در
پرها زنم چو باز گشایند روزنم
با این سکون و ز آن حرکت هم بنگذرم
ناید پدید کنگره قصر مسکنم
یکروز میگذشتم دامن کشان ز چرخ
آلوده شد به چشمه خورشید دامنم
سنگ سخن بلندتر انداختم از آنک
تا آبگینه خانه افلاک بشکنم
هم با کمند عقلم و هم با لگام شرع
تا کره سپهر نگوید که توسنم
گر سر کشد به پای شرف منتهاش را
بیزارم از بزرگی اگر خورد نشکنم
مردانگی اگر ننمایم زمانه را
بس من زن زمانه نی مرد ونی زنم
از دیگ سینه جوش برآوردمی ولیک
از عقل کاسه ایست بر این سر نهنبنم
درد سرم مباد که گر بایدم گلی
باید ز مه گلاب و ز خورشید چندنم
گر منکری بیاید و گوید بنگروم
تا معجز رسول نگردد مبرهنم
از بعد پانصد و چهل و پنج گو بیا
در من نگر که معجزه جد خود منم
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدای داند و بس تا چه خرم است جهان
                                    
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
                                                                    
                            بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴ - نیز در مدح همو گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الاهات خمرا کالعندم
                                    
کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
                                                                    
                            کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
                                 سید حسن غزنوی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
                                    
در خاک عجز می فکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما
جائی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
و آنجا که بحر نامتناهیست موج زن
شاید که پشه می نکند قصد آشنا
و آنجا که قوس چرخ بعز و نطاق چرخ
زنبور در سبوری نوا چون کند ادا
عقل که می برد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار جا
حق را به حق شمار که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و ترا
چون آب نقش می نپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون آفتاب نیست حقیقت نشان پذیر
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان خالقی که گشاید بهر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون خطا
از زیر حقه مهره انجم کند پدید
زان مهره ها به حقه از رق دهد ضیا
شب راز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگئی که اوفتد از خنده در قفا
در دست چرخ مصقله ماه نو دهد
تا اختران آینه گون را دهد جلا
در پای اسب شام کشد اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عبقر بها
گوئی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان ز زیره مرجان و کهربا
با هستیش اگر قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا می کند قضا
سبحان قادری که بر آیینه وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کمایشا
بر عرش ذره ذره خداوند مستویست
چه ذره در اسافل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وآنجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
خود هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
بو نیست بنده و پندار هستیئی
پندار هستی تو ترا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذره سیماب چون برفت
نی در خلا بماند اثر زو نه در ملا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که پی بری به سر کعبه نجات
در خود مکن قیاس حق و پیش در میا
بس سر که همچو گوی در این راه باختند
بس مرغ تیز پر که فروشد درین قضا
خاموش باش حرف چه گوئی تو ای سلیم
خدمت نگاه دار چه پنداری ای گدا
چون سر کار می طلبی صبر کن حکیم
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخائی و خونش فرو بری
در زیر ورد نگویند با تو ماجرا
آهنگ عشق زن تو در این راه خوفناک
احرام درد گیر و در این کعبه رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سر فکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشه فقیر
گفت آنکه آب این همه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خواست وین هوا
عقلم هزار بار بروزی خموش کرد
عشقم خموش می نکند ای نفس رها
در آشنای خون جگر دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد اشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد خواجه دنیا و آخرت
سلطان شرع و صاحب کونین مصطفا
مفتی عالم کل و معنی جزو و کل
در هر دو کون بر کل و بر جز و پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قرآن صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد ازو نور والضحا
گردون که جبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوانش
صد چشمه شد گشاده از این طارم دو تا
خورشید را از آن سببی نیست درد چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه ای در زمین پدید
او خاص شد به معجزه در ارض و بر سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب از آن بتاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش بر آمد که مرحبا
در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل
هم انبیاء دویده پیاده هم اصفیا
از انبیاء چو مشغله طرقوا بخاست
در عرش اوفتاده از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظاره گلشن نگاه داشت
بشکست بر رخش گل ما زاغ و ما طغا
آنجا که جای گم شد گم کرد و باز یافت
از هر صفت که وصف کنم خود به ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
جام شراب یافت ز جام جهان نما
موسی ز بی قراری خود در مقام قدس
خود را در او فکند بدر پیش تو عصا
حالی و شاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود فکنده و نعلین شو جدا
وانرا ز بعد چله پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
وانرا ز طور کرد سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخت ایوان کبریا
                                                                    
                            در خاک عجز می فکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما
جائی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
و آنجا که بحر نامتناهیست موج زن
شاید که پشه می نکند قصد آشنا
و آنجا که قوس چرخ بعز و نطاق چرخ
زنبور در سبوری نوا چون کند ادا
عقل که می برد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار جا
حق را به حق شمار که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و ترا
چون آب نقش می نپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون آفتاب نیست حقیقت نشان پذیر
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان خالقی که گشاید بهر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون خطا
از زیر حقه مهره انجم کند پدید
زان مهره ها به حقه از رق دهد ضیا
شب راز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگئی که اوفتد از خنده در قفا
در دست چرخ مصقله ماه نو دهد
تا اختران آینه گون را دهد جلا
در پای اسب شام کشد اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عبقر بها
گوئی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان ز زیره مرجان و کهربا
با هستیش اگر قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا می کند قضا
سبحان قادری که بر آیینه وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کمایشا
بر عرش ذره ذره خداوند مستویست
چه ذره در اسافل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وآنجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
خود هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
بو نیست بنده و پندار هستیئی
پندار هستی تو ترا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذره سیماب چون برفت
نی در خلا بماند اثر زو نه در ملا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که پی بری به سر کعبه نجات
در خود مکن قیاس حق و پیش در میا
بس سر که همچو گوی در این راه باختند
بس مرغ تیز پر که فروشد درین قضا
خاموش باش حرف چه گوئی تو ای سلیم
خدمت نگاه دار چه پنداری ای گدا
چون سر کار می طلبی صبر کن حکیم
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخائی و خونش فرو بری
در زیر ورد نگویند با تو ماجرا
آهنگ عشق زن تو در این راه خوفناک
احرام درد گیر و در این کعبه رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سر فکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشه فقیر
گفت آنکه آب این همه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خواست وین هوا
عقلم هزار بار بروزی خموش کرد
عشقم خموش می نکند ای نفس رها
در آشنای خون جگر دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد اشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد خواجه دنیا و آخرت
سلطان شرع و صاحب کونین مصطفا
مفتی عالم کل و معنی جزو و کل
در هر دو کون بر کل و بر جز و پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قرآن صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد ازو نور والضحا
گردون که جبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوانش
صد چشمه شد گشاده از این طارم دو تا
خورشید را از آن سببی نیست درد چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه ای در زمین پدید
او خاص شد به معجزه در ارض و بر سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب از آن بتاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش بر آمد که مرحبا
در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل
هم انبیاء دویده پیاده هم اصفیا
از انبیاء چو مشغله طرقوا بخاست
در عرش اوفتاده از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظاره گلشن نگاه داشت
بشکست بر رخش گل ما زاغ و ما طغا
آنجا که جای گم شد گم کرد و باز یافت
از هر صفت که وصف کنم خود به ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
جام شراب یافت ز جام جهان نما
موسی ز بی قراری خود در مقام قدس
خود را در او فکند بدر پیش تو عصا
حالی و شاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود فکنده و نعلین شو جدا
وانرا ز بعد چله پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
وانرا ز طور کرد سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخت ایوان کبریا
                                 سید حسن غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳ - بالتماس دوستی گفته
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کیست از دوران خونبارش دل صد پاره نیست
                                    
همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست
هیچ عاشق دیده ی خوش در وجود
کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست
ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک
بوی گل بی خار و رنگ لاله بی رخساره نیست؟
بالغه گر می کند دنیایتان تن در دهید
هیچ دلوی نیست در عالم که هر دم پاره نیست؟
چشمشان چون دید حس بر آسمان انداخت آز
بوالعجب شمعی که بی خاصیتش دواره نیست
                                                                    
                            همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست
هیچ عاشق دیده ی خوش در وجود
کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست
ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک
بوی گل بی خار و رنگ لاله بی رخساره نیست؟
بالغه گر می کند دنیایتان تن در دهید
هیچ دلوی نیست در عالم که هر دم پاره نیست؟
چشمشان چون دید حس بر آسمان انداخت آز
بوالعجب شمعی که بی خاصیتش دواره نیست
                                 سید حسن غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کریمی کو که در عالم زبون نیست
                                    
اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
عروس بخت را گر زیوری هست
در این نه حقه ی آیینه گون نیست
اگر این است هستی ها که دیدم
درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
حسن بگذارد نیا را همان گیر
که این کژدم در این طاس نگون نیست
دو عالم را فراخایی بپندار
که از کنج دل تنگت برون نیست
که در ملک اجل سوی زمانه
بدین تنگی بدین کویت درون نیست
فلک گر نافه ای گردد پر از مشک
اگر رنگست آن جز رگ خون نیست
                                                                    
                            اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
عروس بخت را گر زیوری هست
در این نه حقه ی آیینه گون نیست
اگر این است هستی ها که دیدم
درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
حسن بگذارد نیا را همان گیر
که این کژدم در این طاس نگون نیست
دو عالم را فراخایی بپندار
که از کنج دل تنگت برون نیست
که در ملک اجل سوی زمانه
بدین تنگی بدین کویت درون نیست
فلک گر نافه ای گردد پر از مشک
اگر رنگست آن جز رگ خون نیست
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - در حق آنکه باوی منازعتی داشت گوید
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام برهان الدین گفته در بغداد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امام عالم و برهان دین لسان الحق
                                    
توئی که خامه ز مدح تو مشکبار شود
گمان مبر که ز صدر تو خادم داعی
همی به جای دگر جز باضطرار شود
بدان خدای که در کارگاه قدرت او
خزان کهنه به تدریج نوبهار شود
فتاده خون به رحم یار دلستان گردد
فکنده آب صدف در شاهوار شود
که روزگار باغراضم از تو دور انداخت
و گر بگویم ترسم که روزگار شود
عزیز دولت و دین باد تا مگر دانی
که هر چه هست چو بسیار گشت خوار شود
ز بس اقامت خورشید زرد روی رود
قیاس چون سفری کرد لعل کار شود؟
سپید پوش شود ماه وقت استقبال
در اجتماع ز زحمت سیاه سار شود
چرا عزیز و گرامی بود به اول ماه
از آنکه آخر مه یک دو شب شکار شود
نهال تا که بود بر درخت شاخ بود
چو شد جدا ز درختان میوه دار شود
در آفتاب اگر بیشتر نگاه کنند
روا بود که نظر بر دو دیده بار شود
چو بحر علمی و غواص چون شود به تو بحر
برای چونین درهای آبدار شود
چو در نیافت اگر بیشتر مقام کند
چو اهل دریا باشد که زرد و زار شود
تو آفتابی و سیاره محترق گردد
چو پیش خدمت آن شاه تاجدار شود
دل از جدائی در حال وصل می ترسد
به وصل گاه جدائی امیدوار شود
اگر خدای بخواهد عروس دولت تو
زطبع جلوه گرم خوب چون نگار شود
منم که باز همایون آشیان توام
وفای باز به پرواز آشکار شود
همیشه تا که به بستان درخت شاخ زند
چو شاخهاش گران گشت بردبار شود
درخت عمر تو سر سبز باد چندانی
که چار شاخش در عاقبت هزار شود
پناه خلق به خلق فراخ دست تو باد
که همچو خلق همی خلق تنگ بار شود
                                                                    
                            توئی که خامه ز مدح تو مشکبار شود
گمان مبر که ز صدر تو خادم داعی
همی به جای دگر جز باضطرار شود
بدان خدای که در کارگاه قدرت او
خزان کهنه به تدریج نوبهار شود
فتاده خون به رحم یار دلستان گردد
فکنده آب صدف در شاهوار شود
که روزگار باغراضم از تو دور انداخت
و گر بگویم ترسم که روزگار شود
عزیز دولت و دین باد تا مگر دانی
که هر چه هست چو بسیار گشت خوار شود
ز بس اقامت خورشید زرد روی رود
قیاس چون سفری کرد لعل کار شود؟
سپید پوش شود ماه وقت استقبال
در اجتماع ز زحمت سیاه سار شود
چرا عزیز و گرامی بود به اول ماه
از آنکه آخر مه یک دو شب شکار شود
نهال تا که بود بر درخت شاخ بود
چو شد جدا ز درختان میوه دار شود
در آفتاب اگر بیشتر نگاه کنند
روا بود که نظر بر دو دیده بار شود
چو بحر علمی و غواص چون شود به تو بحر
برای چونین درهای آبدار شود
چو در نیافت اگر بیشتر مقام کند
چو اهل دریا باشد که زرد و زار شود
تو آفتابی و سیاره محترق گردد
چو پیش خدمت آن شاه تاجدار شود
دل از جدائی در حال وصل می ترسد
به وصل گاه جدائی امیدوار شود
اگر خدای بخواهد عروس دولت تو
زطبع جلوه گرم خوب چون نگار شود
منم که باز همایون آشیان توام
وفای باز به پرواز آشکار شود
همیشه تا که به بستان درخت شاخ زند
چو شاخهاش گران گشت بردبار شود
درخت عمر تو سر سبز باد چندانی
که چار شاخش در عاقبت هزار شود
پناه خلق به خلق فراخ دست تو باد
که همچو خلق همی خلق تنگ بار شود
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همای عافیت آن روز از قفس بپرید
                                    
که در دمادم یک استخوانش صد سگ دید
مشو ز نیک و بد چرخ نیک و بد زنهار
که نیک او ز بد و سر ز پای نیست پدید
بر آسمان و زمین همچو صبح گل هرگز
نه خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
ز دام دهر حذر کن که صد هزاران مرغ
در اوفتاد که یک دانه امید نچید
مباش طالب مال و جمال کس کاینجا
ز خون کنند عروس وز آب مروارید
خیال مردن در خواب هم نمی بینی
اگر چه صبح قیامت ز عارضت بدمید
هزار جانش فدا کاندرین عدم خانه
چو عنکبوت کفن هم به دست خویش تنید
گشاده دار درت پیش از آنکه بسته شود
درآن دهان چو قفلت زبان همچو کلید
میان ببند چو گردون و گوشه بنشین
که قطب گشت هر آنکس که گوشه بگزید
چرا یگانه عالم شد آفتاب از آنک
زخود علایق انجم به تیغ تیز برید
                                                                    
                            که در دمادم یک استخوانش صد سگ دید
مشو ز نیک و بد چرخ نیک و بد زنهار
که نیک او ز بد و سر ز پای نیست پدید
بر آسمان و زمین همچو صبح گل هرگز
نه خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
ز دام دهر حذر کن که صد هزاران مرغ
در اوفتاد که یک دانه امید نچید
مباش طالب مال و جمال کس کاینجا
ز خون کنند عروس وز آب مروارید
خیال مردن در خواب هم نمی بینی
اگر چه صبح قیامت ز عارضت بدمید
هزار جانش فدا کاندرین عدم خانه
چو عنکبوت کفن هم به دست خویش تنید
گشاده دار درت پیش از آنکه بسته شود
درآن دهان چو قفلت زبان همچو کلید
میان ببند چو گردون و گوشه بنشین
که قطب گشت هر آنکس که گوشه بگزید
چرا یگانه عالم شد آفتاب از آنک
زخود علایق انجم به تیغ تیز برید
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵
                            
                            
                            
                        
                                 سید حسن غزنوی : ترجیعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیار باده که لبیک عشق یار زدیم
                                    
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
                                                                    
                            سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
                                 سید حسن غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵