عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
قطب عالم نقطهٔ پرگار روح
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
نقطه ای در دایره بنمود میم
میم این معنی طلب فرما ز جیم
لازم جیمست میم ای یار من
کی بود بی میم جیم ای یار من
عارفان دانند راز عارفان
عارفانه گفتهٔ عارف بخوان
جنبش سایه بود از آفتاب
با تو گفتم سر عالم بی حجاب
از وجودش سایه می یابد وجود
ور نه بی او سایه را بودی نبود
وحدت از ذاتست و کثرت از صفات
وحدت و کثرت بجو از کاینات
گر دو می خوانی بخوانش صادقی
ور یکی گوئی بگو گر عاشقی
حق تعالی بر همه شیئی شهید
جان من شهد شهادت زو چشید
آیت غیب و شهادت را بخوان
وحدت و کثرت از آن هر دو بدان
غیب باطن دان شهادت ظاهرش
آن یکی اول بگیر این آخرش
حالت و ماضی و مستقبل بدان
حد فاصل حال باشد در میان
گر نبودی حال بودی بی شکی
ماضی و مستقبل ای عاقل یکی
از خط موهوم آن یک دو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
خط موهوم ار نبودی در میان
کی نمودی یک حقیقت در جهان
خوانم از لوح ابد راز ازل
می نوازم تا ابد ساز ازل
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷
بود ما از بود او پیدا شده
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیدهٔ ما کن نظر
یکدمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جامها
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که جنبد در نظر
چشمهٔ آب حیاتست ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گذاری آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان از گلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پر آب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
در میان بحر بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیئی هالک الا وجهه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
مجمع البحرین اگر جوئی دلست
جامع مجموع اگر گوئی دلست
دل بود خلوتسرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنز دل می جو که آن جای وی است
جملهٔ اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل مالایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل را صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
گر بیابی عارفی صاحبدلی
خدمت او کن که گردی مقبلی
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصب اهل دلان
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
سر بنه بر پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
ترک این دنیی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
در نظر آئینهٔ گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی پیدا شده
او یکی و اعتباراتش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰
در خرابات مغان رندانه رو
خم می را نوش کن مستانه رو
در خرابات مغان رندی بجو
حال سرمستی ما با او بگو
دردمندی جوی و درمان را طلب
کفر را بگذار و ایمان را طلب
خوش درین دریای بی پایان در آ
تا ببینی آبروی ما به ما
با حباب و آب اگر داری نظر
یک دمی در عین این دریا نگر
این چنین دریای وحدت را بجو
گرد هستی را ز خود نیکو بشو
هرکه را خواهی به نور او نگر
بد مبین ای یار من نیکو نگر
در خرابات ار بیابی رند مست
به که با مخمور باشی همنشست
عشق او شمع است تو پروانه باش
در طریق عاشقی مردانه باش
ساقی ار بخشد تو را پیمانه ای
نوش کن می جو دگر خمخانه ای
گر تو داری همت عالی تمام
هرچه می خواهی بیابی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱
ابتدا کردم به نام آن یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یکی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یکی
آن یکی را دیده ام در هر یکی
علم او آئینهٔ ذات وی است
آئینه خود غیر ذات او کی است
او تجلی کرده خوش در آینه
می نماید آن یکی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نماید روبرو
نوش کن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما درین دریا به هر سو می رویم
آبرو داریم و نیکو می رویم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲
آفتابی در قمر پیدا شده
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳
شخص و سایه دو نماید در نظر
بگذر از سایه یکی را می نگر
مظهر و مظهر به نزد ما یکی است
آب این امواج و این دریا یکیست
ز اعتبار ما و تو باشد دوئی
همچو ما بگذر ز خود کان یک توئی
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
گرم باش و آتشی خوش برفروز
خرقه و سجاده و هستی بسوز
صورت و معنی به این و آن گذار
دنیی و عقبی به جسم و جان گذار
جام می بگذار و ساقی را طلب
تا چو رندان مستی ای یابی عجب
بعد از آن مستی چو ما هشیار شو
عارفانه بر سر بازار شو
تا ببینی آن یکی اندر یکی
خود یکی باشی و باشی نیککی
هر کجا کنجیست گنجی در وی است
کنج دل بی گنج عشق وی کی است
هر صدف در بحر ما دُر خوشاب
باشد آن حاصل ولی از عین آب
گوهر ار جوئی درین دریا بجو
جوهر دُر یتیم از ما بجو
عین او در عین اعیان رو نمود
چون نظر فرمود غیر او نمود
یک حقیقت صد هزارش اعتبار
آن یکی باشد یکی نی صد هزار
قطره و موج و حباب و جو نگر
عین این دریای ما نیکو نگر
درصد آئینه یکی چون رو نمود
صد نمود اما به جز یک رو نبود
جامی از می پر ز می داریم ما
جرعه ای با غیر نگذاریم ما
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند شادی سید والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
جامع مجموع اسما آدم است
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
ابتدای سخن به نام یکی
در دو عالم یک است و نیست شکی
جود او می دهد وجود به ما
جام گیتی نما نمود به ما
دیدهٔ ما نکو شده روشن
چشم عالم به نور او روشن
در همه نور او عیان دیدیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نور اسمای اوست در اشیا
خوش بود هر که خواند این اسما
آسمان و زمین و لوح و قلم
روشن از نور او بود فافهم
او یکی و صفات او بسیار
لیس فی الدار غیره دیار
نعمت اللهم و شدم آگاه
گفته ام لا اله الا الله
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
بیا با ما درین دریا به سر بر
از اینجا دامنی خوش پر گهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آبست
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه را همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
درین دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نورست اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
نشان بی نشانی عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸
وجودی در همه عالم عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آئینه حسنی می نماند
ز هر برجی به شکلی نو برآید
تو نقد گنج او در کنج عالم
طلب این کنج و این گنجینه فافهم
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در آن مأوا شکی نیست
خیال ار نقش می بندد به خوابی
جز او تعبیر خوابی خود نیابی
ز می جامیست پر می بر کف ما
حبابی می نماید عین دریا
که دارد این چنین ذوقی که ما راست
که ذوق ما همه عالم بیاراست
معانی بیان نعمت الله
بپرس از آفتاب و حضرت ماه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
ز ذوق خود تو را آگاه کردم
بهانه آفتاب و ماه کردم
دوئی بگذار تا باشی یگانه
مراد ما یکی دیگر بهانه
درآ در حلقهٔ رندان سرمست
تو را گر میل ذوق عارفانست
فنا شو تا بقا یابی ز باقی
سبو می کش که یابی لطف ساقی
خراباتست و ما مست و خرابیم
چو رندان اوفتاده در شرابیم
ز بحری قطره ای گفتم عیانش
معانی خوشی کردم بیانش
ز شرک خودپرستی گر برستی
به غیر از حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به بزم عاشقان ما گذر کن
دمی در چشم مست ما نظر کن
طلب کن گنج اسمای الهی
اگر یابی بیابی پادشاهی
اگر اسم و مسمی را بدانی
به ذوق این شرح اسما را بخوانی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هر چه موجود است
فرض عین است حمد حضرت او
بر همه خلق خاصه بر من و تو
حمد او از کلام او گویم
لاجرم حمد او نکو گویم
شکر شکر او چه شیرین است
شکر گویم که شکّرم این است
مدح صنعت چو مدح صانع اوست
مدح جمله بگو که این نیکوست
هر چه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
صد هزاران درود در هر دم
بر روان خلاصهٔ عالم
آنکه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
عارف سرّ عین عالم اوست
واقف راز اسم اعظم اوست
عقل اول وزیر آن شاه است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
در الف نقطه ایست بنهفته
اول و آخر الف نقطه
نقطه در الف نموده جمال
الفی در حروف بسته خیال
بی الف بی و بی الف بی تی
الفی بی نقط بود نی تی
قطب عالم چو نقطه پرگار است
دایره گرد نقطه در کار است
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اول او دلایل است به حق
واقف است از مقید و مطلق
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات و اسم اعظمش دانم
اسم الله اصل اسم ویست
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کل شیئی له کمرآت
وجه کلها مساوات
لیس بینی و بینه بین
هو فی العین لاتقل عین
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است ور هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صدهزار می بینم
در همه روی یار می بینم
بلکه یک آینه بود این جا
صور مختلف در او پیدا
کون کونی یکون من کونه
عین عینی بعینه عینه
یک شراب است و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ می دهد نیرنگ
رنگ می رنگ جام می باشد
وین عجب بین که جام می باشد
هر کجا ساغریست می دارد
جان سرمست ذوق وی دارد
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱
آن یکی کوزه ای ز یخ برداشت
کرد پر آب یک زمان بگذاشت
چون هوا ز آفتاب گرمی یافت
گرمیش بر وجود کوزه بتافت
آب شد برف و کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطر و بحر و موج و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینه ای قدم مائیم
گرچه موجیم عین دریائیم
آب در هر قدح که جا گیرد
در زمان رنگ آن انا گیرد
گر نه آبست اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
عین او بین و جوهری دریاب
چیست عالم به نزد درویشان
پرده دار حقیقت ایشان
آن حقیقت که اول همه اوست
صورتش عالمست و معنی دوست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲
عدد از واحد آشکارا شد
واحدی در عدد هویدا شد
کثرت و وحدتست در هر باب
مجملا و مفصلا دریاب
کثرتش چون حباب دان دایم
وحدتش بحر و این به آن قایم
وحدت و کثرت اعتباری دان
نسخهٔ عقل را چنین می خوان
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
او لطیف است و در همه ساری
آب رحمت بجوی او جاری
نه حلول است حلّ و حال منست
سخنی از من و کمال منست
هر که در معرفت سخن راند
وصف خود می کند اگر داند
تو منی ، من تو ام دوئی بگذار
من نماندم تو هم دوئی بگذار
انت ما انت و انا ما هو
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره باقی
غیره عندنا کر اغراقی
هر چه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گوئی که غیر او باشد
بد نباشد همه نکو باشد
تن بود سایبان و جان خورشید
آن یکی چتر دان و آن جمشید
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یکی است بی من و تو
مرغ سان سوزم و دو جانم پر
سیدم پر ز سوز و سوزم پر
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳
یا حبیبی و قرة العینی
انا عینک و عینک عینی
به حقیقت یکی بود بی شک
در ظهور این دوئی نمود آن یک
احولست آنکه یک دو می بیند
چون دو بیند یگانه ننشیند
صوت صادق بود صدا کاذب
راز صادق مگوی با کاذب
صفت و ذات واحدش خوانند
بی صفت ذات را احد دانند
به صفت ذات او توان دانست
هر که دانست آنچنان دانست
آنکه دانیم ذات موصوفست
حضرت اوست آنکه مکشوفست
گنج و نا گنج نزد او گنجد
گنج او در دلم نکو گنجد
عاشقانی که عین یکدگرند
عین خود را به عین خود نگرند
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵
عشق مجنون و خوبی لیلی
گفته اند و شنیده ای خیلی
سخن عاشقان بیا بشنو
شنو از من تو از خدا بشنو
خوش حبابی روان شده در جو
عین دریا بجو و از ما جو
آب در برگ گل شده پنهان
گل بگیر و گلاب زو بستان
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم