عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
بوی گل آورد باد، باده ی گلرنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!
داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!
زد گلم آتش بباغ، خوی تو را جنگ کو؟!
گرنه رهت بسته اند، پای تو در گل چراست؟!
گرنه دلت برده اند، روی تو را رنگ کو؟!
اهل دل، آذر دوان دلشکنان راز پی
بر سر هم ریخته است شیشه بگو سنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!
داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!
زد گلم آتش بباغ، خوی تو را جنگ کو؟!
گرنه رهت بسته اند، پای تو در گل چراست؟!
گرنه دلت برده اند، روی تو را رنگ کو؟!
اهل دل، آذر دوان دلشکنان راز پی
بر سر هم ریخته است شیشه بگو سنگ کو؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱
پیش ازین، مدح هر که گفتندی
یافتندی ز جود او صله ها
گر اثر می نکرد، ز آتش هجو
ریختندی بجانش آبله ها
این زمان، نه بمدح ممنون اند
نه ز هجو است بر زبان گله ها
داد داد، از فزونی امساک؛
آه آه، از کمی حوصله ها
بعد ازین بایدم فرستادن
بعدم زین گروه قافله ها
بلکه آرند مزد مرثیه پیش
فگنم چون ز نوحه زلزله ها
آدم زنده هم نمانده، دریغ
کآدمی خوار گشته قابله ها
دفتر انتخاب را گردون
داد بر باد و مانده باطله ها
از که گیرم دیت؟ که افزون است
از مجانین جنون عاقله ها!
یافتندی ز جود او صله ها
گر اثر می نکرد، ز آتش هجو
ریختندی بجانش آبله ها
این زمان، نه بمدح ممنون اند
نه ز هجو است بر زبان گله ها
داد داد، از فزونی امساک؛
آه آه، از کمی حوصله ها
بعد ازین بایدم فرستادن
بعدم زین گروه قافله ها
بلکه آرند مزد مرثیه پیش
فگنم چون ز نوحه زلزله ها
آدم زنده هم نمانده، دریغ
کآدمی خوار گشته قابله ها
دفتر انتخاب را گردون
داد بر باد و مانده باطله ها
از که گیرم دیت؟ که افزون است
از مجانین جنون عاقله ها!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خواجه ی نوکیسه
شبی بخلوتی از چشم تنگ چشمان دور
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - و له قطعه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مغنی نامه
بیا نایی، آن نی که دهقان برید
ز هر پرده اش تنگ شکر درید
شکر خند لب بر لبش نه دگر
که بارش لبالب کنی از شکر
بیا نایی، ای یار فرخنده دم
چو روح القدس بر من این دم بدم
شنیدم گریزد غم از بانگ نی
چو زنهاد کم مغز، از بوی می
مغنی بیا، ارغنون ساز کن
دری را که بست آسمان باز کن
بکاشانه ی آگهان پا گذار
جهان را به اهل جهان واگذار
مغنی! گسسته است تار رباب
شده چون شب شیب، روز شباب
چه باشد که دستی بساز آوری؟
ز عمر آنچه رفته است بازآوری!
مغنی! شب عید بردار عود
دهی تا نگون اخترم را صعود
غمم بر زدای و دلم بر فروز
که هم عود سازی و هم عود سوز
مغنی! بچنگ آر گیسوی چنگ
که دارم دلی چون دهان تو ننگ
مگر دل رهد از پریشانیم
ز زانو شود دور پیشانیم
مغنی! سر اندر کنار من آر
چو داری سر بربط اندر کنار
اگر همدم تست با وی بنال
وگر شد رگش سست، گوشش بمال
مغنی! بزن رود و برکش سرود
مگر ز آسمان زهره آری فرود
که پیرانه با هم برقصیم مست
کشانیم پا و فشانیم دست
مغنی! نوای حدی ساز کن
گره از زبان جرس باز کن
مگر آیدم ناقه رقصان بوجد
کشد محمل ناز لیلی ز نجد
مغنی! مکن راه نزدیک دور
به آهنگ داود سرکن زبور
مگر نایدت دور گردون بیاد
که چون داد تخت سلیمان بیاد؟!
ندیدی در این وادی هولناک
که چون گنج قارون فرو برد خاک؟!
مغنی! زبان بسته، بگشای گوش
که در گوش دارم ز ارباب هوش
که هر نغمه کو محفل آراسته است
ز گردیدن نه فلک خاسته است
کنون دف بکف گیر، کامد بهار
ببین چون کشیده است صورت نگار
بیک دایره نقش نه دایره
که بر هر دل افتاد زآن، نایره
مکش هان ز دف گوش، کش رازهاست
از این دف، بهر گوش آوازهاست
مرا هم باین نغمه گوش آشناست
غنای فقیری چو من، ز آن غناست
چو از جوشش می خم آورده کف
کفی بر کفی زن، گرت نیست دف
شنیدم ز دستک زدن در سماع
شود پای کوبان غم اندر وداع
برقص آور آن شاهد مست را
بگویش چو بر هم زند دست را
که: دستی چو دستان سرایی بزن
به بختم که خفته است پائی بزن
ز هر پرده اش تنگ شکر درید
شکر خند لب بر لبش نه دگر
که بارش لبالب کنی از شکر
بیا نایی، ای یار فرخنده دم
چو روح القدس بر من این دم بدم
شنیدم گریزد غم از بانگ نی
چو زنهاد کم مغز، از بوی می
مغنی بیا، ارغنون ساز کن
دری را که بست آسمان باز کن
بکاشانه ی آگهان پا گذار
جهان را به اهل جهان واگذار
مغنی! گسسته است تار رباب
شده چون شب شیب، روز شباب
چه باشد که دستی بساز آوری؟
ز عمر آنچه رفته است بازآوری!
مغنی! شب عید بردار عود
دهی تا نگون اخترم را صعود
غمم بر زدای و دلم بر فروز
که هم عود سازی و هم عود سوز
مغنی! بچنگ آر گیسوی چنگ
که دارم دلی چون دهان تو ننگ
مگر دل رهد از پریشانیم
ز زانو شود دور پیشانیم
مغنی! سر اندر کنار من آر
چو داری سر بربط اندر کنار
اگر همدم تست با وی بنال
وگر شد رگش سست، گوشش بمال
مغنی! بزن رود و برکش سرود
مگر ز آسمان زهره آری فرود
که پیرانه با هم برقصیم مست
کشانیم پا و فشانیم دست
مغنی! نوای حدی ساز کن
گره از زبان جرس باز کن
مگر آیدم ناقه رقصان بوجد
کشد محمل ناز لیلی ز نجد
مغنی! مکن راه نزدیک دور
به آهنگ داود سرکن زبور
مگر نایدت دور گردون بیاد
که چون داد تخت سلیمان بیاد؟!
ندیدی در این وادی هولناک
که چون گنج قارون فرو برد خاک؟!
مغنی! زبان بسته، بگشای گوش
که در گوش دارم ز ارباب هوش
که هر نغمه کو محفل آراسته است
ز گردیدن نه فلک خاسته است
کنون دف بکف گیر، کامد بهار
ببین چون کشیده است صورت نگار
بیک دایره نقش نه دایره
که بر هر دل افتاد زآن، نایره
مکش هان ز دف گوش، کش رازهاست
از این دف، بهر گوش آوازهاست
مرا هم باین نغمه گوش آشناست
غنای فقیری چو من، ز آن غناست
چو از جوشش می خم آورده کف
کفی بر کفی زن، گرت نیست دف
شنیدم ز دستک زدن در سماع
شود پای کوبان غم اندر وداع
برقص آور آن شاهد مست را
بگویش چو بر هم زند دست را
که: دستی چو دستان سرایی بزن
به بختم که خفته است پائی بزن
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۳
بنام خداوند جان و جهان
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۴
خرد راه جوی و خرد رهنمای
خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۷
کنم شکر ایزد، که چون سامری
نیم رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!
چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
بحکم خرد آدمی دمبدم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنیس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
بسنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان بدوش
وگرنه خریدار در در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
بدست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بیرنج شاد
بخیر آرد از صاحب گنج یاد
بشادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
بنظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازی کنند
بسرو بگل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشیده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادی دمی
بهر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
در آید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بروی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
برحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب
نیم رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!
چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
بحکم خرد آدمی دمبدم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنیس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
بسنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان بدوش
وگرنه خریدار در در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
بدست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بیرنج شاد
بخیر آرد از صاحب گنج یاد
بشادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
بنظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازی کنند
بسرو بگل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشیده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادی دمی
بهر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
در آید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بروی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
برحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب