عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۱
شیخ گفت قدس اللّه روحه کی یکی بهشت بخواب دید و خوانی نهاده و جماعتی نشسته، اوخواست کی بدیشان نیز موافقت کند، یکی بیامد و دست او بگرفت و گفت جای تو نیست! این خوان کسانیست که یک پیراهن داشته‌اند و تو دو داری، تو با ایشان نتوانی نشست. شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است کی مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند کی همه کارها راست گشت. برآن سرِخُم نیل بایستندو می‌گویند کی یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد کی چنان دانند کی صوفیی این مرقع کبود است و در آراستن و پیراستن مانده و آنرا صنم و معبود خویش کرده و درآن روز کی شیخ این سخن می‌گفت شیخ را فرجی فوطه دوخته بودندو پوشیده داشت،گفت ما را اکنون مرقع پوشیده‌اند بعد هفتادو هفت سال کی ما را درین روزگار شده است و رنجها و بلاها درین راه کشیده آمده است و شب و روز یکی کرده آمده است، پس ازین همه ما را مرقع پوشیده‌اند. اکنون هر کسی آسان مرقعی بدوزند و بسر فرو افگنند.
شیخ ما گفت می‌گوید همه را می‌گفتیم قُولُو الااِلهَ اِلَّا اللّه ترا می‌گوییم فَاعْلَمْ انَّهُ لااِلهُ اِلَّاللّه بدان و ببین که جز ازو یکی نیست. پس یکی از ماوراء النهر حاضر بود این آیت برخواند کی وُقُودُها النّاسُ وَالحِجارَةُ و شیخ در آیۀ عذاب کم سخن گفتی، گفت چون سنگ و آدمی به نزدیک تو بیک نرخست دوزخ به سنگ می‌تاب و این بیچارگان مسوز!
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حق‌اند و ضال و مضل‌اند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲ - در مدح و اندرز ولی عهد
ای خسرو فرخنده که گردنده به حکمت
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اینک به ره کعبه درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شد رحال است
این نیز یقین است که دارای جهان را
از رزم تو و بزم تو زین بنده سوال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرما ی
زین بنده چه زیبنده به جز صدق مقال است؟
بد کیشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللی گرچه به مقدار خلال است
از جیش تو و عیش تو گر پرسد گویم:
شه دشمن مال است و سپه دشمن مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جوید، گویم:
گنجش به فراق اندر و رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش
در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
هر فعل و اثر کاید از آن مبداء فیاض
با عافیت عاقبت و حسن مآل است
جز آن که درین ملک مگر خون فقیران
بر هر که زجا جست و جفا جست حلال است
ترکی است درین کوچه به همسایگی ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، و خون ریزد، و جان گیرد و گوید:
کاین شیوه ماشمه از غنج و دلال است
گر هندوئی از هندوی شه نیست پس از چیست
کو نیز به قتل اندر چون این به قتال است
انصاف من ای شاه ز همسایه من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ویرانه دو خانه است
کاین خانه مهر تو، و آن خانه مال است
شاها! به خدائی که ز یک پرتو لطفش
شاهی چو ترا این همه جاه است و جلال است
کاین بخشش بی حدرا، حدی بنه آخر
جود تو مگر جود خدای متعال است؟
کس ریگ بیابان نکند خرج بدین سان
گیرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وین طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مر او زر و وبال است
فرداست که چون کیسه تهی شد همه گویند
کاین عامل بی صرفه سزاوار نکال است
روزی که به حکم تو من و مدعیان را
دیوان جدل نسخه میدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حیال است
یک طایفه را زمزمه از بارز و حشواست
یک طایفه را همهه از ماضی و حال است
این طرد مرا جوید و جویای طرادست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از دیدن این طایفه کورست
هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره بر بسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تیز به تحریر جواب است
گه نطق و بیان گرم به تقریر سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تیر فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه کتاب چه قیل است و چه قال است
برجیس همی گوید: کای وای فلانی است
بی چاره درین مخمصه بی خواب و خیال است
بینید و بسی عبرت گیرید که چون او
عالی نسبی با چه گروهی به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبی چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل به چه حال است
آن کیست که گوید گنه از جود ملک بود
کابنای زمانش همه مانند عیال است
وان کیست که گوید طلب از اهل طمع خاست
کاین طایفه را فرض شبع عین محال است
وان کیست که گوید خود ازین بخشش بی حد
سیم و زر من بیش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گویند که این عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردک آهسته سخن گوی حذر کن
کو مارک نرمی است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نه بینی قلمی راست
تا خامه تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من ای شاه به بخشای
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم و گر این گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده سین بلال است
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
وز داد تو بیداد بعید است، بدیع است
گو: هر چه تواند بد ما گوید بد گوی
آن جا که نیوشنده بصیرست و سمیع است
یک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطی آمد و در عفو سریع است
بالله که نیندیشم ازیرا که چه آسیب
از واحد موهوم به موجود جمیع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند یا نه کند بنده مطیع است
جز جاده کوی تو نه دانم، نه شناسم
راهی به خدا، ملک خدا گر چه وسیع است
سی سال تمرع نه توان کرد فراموش
سالی که دو مرعی نه در آن ربع مریع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وین بنده درین بلده وحیدست و ودیع است
این دوری و نزدیکی ازین گردش گردون
نه قاعده تازه و نه رسم بدیع است
بوبکر و عمر بین که به اعناب رسولند
موسی و حسن بین که به بغداد و بقیع است
دیروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقیع است
زین نیش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خریف از پی هر فصل ربیع است
خورشید فلک را به شب ارقعر حضیض است
غم نیست که چون روز شود اوج رفیع است
زودست که چون شام بلا را سحر آید
آن قلب شریف آگه ازین وضع وضیع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زیت عجوزی که هجوعش به هیجع است
خود شعشه صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره غرای سطیع است
آن طلعت شیداست که طالع شود از شیر
نه هردم کژدم که هزیرش به هزیع است
بالله که به دربان تو عارست که گویند:
باهندوی افلاک قرین است و قریع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماریم
کاین خواجه منوع آمد و آن خواجه منیع است
یازید امین است و فزون تر زامین است
یا عمر و رفیع است و فراتر ز رفیع است
یا شربت این صاف خم و ناب نبیدست
یا قسمت آن لای غم و درد نجیع است
در ملک ملک هم چو منی را چه رجوع است
گر عدل عمیم است و گر قتل ذریع است
بالله که مرا بس بود این بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله غبن مبیع است
هم نام من گم نام آن خواجه که شاید
کو شیخ رئیسش به نظر طفل رضیع است
با بنده مصارع بود امروز و تو دانی
کش چرخ بلند از یک آسیب صریع است
آن جامع اضداد که با پاکی دامن
رسوای دو عالم به تولای ربیع است
من در تعب از این که طعینیم لعین است
او در طرب از این که صنیعیش سنیع است
فرق است میان دو ابوالقاسم کورا
احرار قرین این را اشرار قریع است
او روز و شب اندر بر خدام وجیه است
این دم به دم اندر دم صمصام وقیع است
یک روز نباشد که من گوشه نشین را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظیع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صدره بتر از حال پسرزاد و کیع است
لیکن به خدا شکر که در درگه اعلی
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
روز عیش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادی از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحویل به برج حمل است
شاه را نیر اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه سیم و زرست
گوش گیتی همه بر زمزمه نای و دف است
ساقی بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ساقی گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهی تلف است
بخشش شاهی بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و یاقوت به ارزانی سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خیل شهان
پیش کش های ملوکانه روان هر طرف است
یک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
یک طرف عارض و دستوری عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سرافکنده و سر برکرده
بهر نظاره این بزم زنیلی غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پیر کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سیاره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چوهشیم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گویند
بالله این بذل و سخانیست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شیمه والای شهان
جمله با شیوه ابنای جهان مختلف است
طبع دون را به درم داری حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشی شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنیم
هر چه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه از آن رو که ستاره شمران می گویند
کافتاب فلک امروز به بیت الشرف است
یا ازین راه که آرایش بزم نوروز
یادگاری است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه این نعمت عظمی کامروز
روز دارائی سلطان سریر نجف است
خسروا! بنده حدیثی به اجازت گویم:
گر چه بر رای تو خود راز جهان منکشف است
عید خدام تو روزی است که از همت تو
خارکین یک سره از گلبن دین مقتطف است
نه یکی روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزونی و انبوهی آب و علف است
عیدی امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا و سمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهی که نشینند و به بینند که کفر
برق خاطف بود و دین خدا مختطف است
عید اگر کف ید از دفع اعادی شاید
همه را عید و عید و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود این که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هوای جیف است
شاهدان گرچه لطیفند و ظریفند، ولی
این نه هنگام لطایف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بی شاخ به زاهد ماند
کش نه یک دم تهی از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافی است ولی
در صلوتش به تصنع همه میل و جنف است
گرنه تقدیم جهاد افتد ازین صوم و صلوه
چه ثواب است که این طایفه را مقترف است
خود تو غواصی و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لای و کف است
آب بحر ار چه فزون است ولی هر کس را
در خور وسعت و گنجایش کف مغترف است
توئی آن شاه موید که به تایید خدای
درع دینت به بر و تیغ جهادت به کف است
هر کجا رایت صفین مقابل گردد
شاه چون فارس صفین همه جا پیش صف است
جای دارد که همی نازد و بر خود بالد
سلفی کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهری که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهی که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پی خدمت تست
هر چه در صلب و رحم کون و حصول نطف است
توئی ای شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و موتلف است
به خدا شیر خدا گر نظری با تو نداشت
هم درین ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنین ملک محقر که نه بر وفق حساب
در میان تو و همسایه تو مننصف است
این دو همسایه پر مایه که در مذهب من
وصفشان نیز وبالی است که بر من وصف است
کی چنین عاجز و مقهور شدندی کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
لیک درنده چو ذیب است و به کین کرده کمین
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرین است چه جای طرب است
کفر را رخنه به دین است چه جای شعف است
راستی این که نه دین دار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطیل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندین شهر
به ستم مغتصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد می بود
همه بت خانه و می خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازین قصه و دانای نهان
واقف نیت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور وز خدمت غافل
اول این بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر دیرینه نشاید غفلت
بعد سی سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو برین بنده که هم اکنون نیز
اقتصارش به همین حرفت شعر از حرف است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳ - در هجو و نکوهش آصف الدوله و سایر سرداران قشون پس از شکست و فرار از جنگ روس
بگریز به هنگام که هنگام گریزست
رو در پی جان باش که جان سخت عزیزست
جان است نه آن است که آسانش توان داد
بشناس که آسان چه و دشوار چه چیزست
آن آهوی رم دیده که در یک شب و یک روز
از رود ز کم آمده تا دیزج و دیزست
از رود ارس بگذر و بشتاب که اینک
روس است که دنبال تو برداشته ایزست
سختم عجب آید که ترا با صدو ده توپ
رکضت به ستیز آمد و نهضت به سه تیزست
بالله سپاهی که تواش پیش رو آئی
اسباب گریز است نه اصحاب ستیزست
نه دشمن روس است و نه در جنگ و جهاد ست
بل تازه عروس است و پی جمع جهیزست
ای خائن نان و نمک شاه و ولی عهد
حق نمک شاه و ولی عهد گریزست!
پر گرد و غبار از چه شود حیف بود حیف
آن سنبل مشکین که به گل غالیه بیزست
حاشا که توان آهن و پولاد بریدن
با دشنه مومین که نه تندست و نه تیزست
آن صلح به هم برزن و از جنگ به در زن
نه مرد نبردست زنی قحبه و هیزست
گوید که غلام در شاهنشهم اما
بالله نه غلام است اگر هست کنیزست
آن پر خور کم دو که به یک حمله ببلعد
هریا بس و رطبی که به هر سفره و میزست
بار و بنه را ریخته وز معرکه بگریخت
آن ظلم ببر بین که چه با عجز بریزست
برگشته به صد خواری و بی عاری و اینک
باز از پی اخذ طمع دانک و قفیزست
چون آن بچه کش... بدرد لوطی و فی الحال
باز از پی طعم و مزه جوز و مویزست
در عز و غنا بین که به الف و به کرور است
در قدر و بها بین که نه فلس و نه پشیزست
آخر به من ای قوم بگوئید کز این مرد
چیزی که ولی عهد پسندیده چه چیزست؟
نه فارس میدان و نه گردونه سوارست
نه صاحب ادراک و نه عقل و نه تمیزست
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته
خسروا! ای آن که خدام درت از یک نظر
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در هجو حاجی حیدر علی خان شیرازی صندوق دار و مهردار ولی عهد عباس میرزا
جهان داور خدیوا آن توئی امروز در عالم
که پشت چرخ گردون پیش خدام تو خم باشد
نحوس چاکرانت از چه گرد آری تو کز طالع
سعود اخترانت جمله در سلک خدم باشد
میان با شگون و بی شگون فرق و تفاوت نه
که در دار حدوث این نکته باوصف قدم باشد
کجا باشد شگون آن ذات مفسد را که افسادش
به عینه هم چو عم در ملک شاهان بل اعم باشد
اگر از تخم اسلاف خودست این ناخلف لاشک
ز بیخ مرده شو شاخی که روید شاخ غم باشد
وگر از دیگران است الحق انصاف این بود کاکنون
به دست دیو زادی بدنژادی مهر جم باشد
ازان دم کاین جهود بد قدم را بسط ید دادی
ترا زحمت پیاپی، درد و محنت دم به دم باشد
گهی رنجور اندر کشور تبریز و خوی مانی
گهی رنج از شکست گنجه و وهن ز کم باشد
بیا این سفله را هالک کن و دستور مالک کن
که نحسی در سقر خوش تر که سعدی در سقم باشد
وجود مانع الجودش قدم اندر عدم بنهاد
که مرد بد قدم به تر که در ملک عدم باشد
سپید نر که داری با سیاه ماده سودا کن
که با جی خوش قدم به تر ز حاجی بد قدم باشد
طلا و نقره گر خواهی بخواه اما بدان این را
که دینار و درم از بهر ایثار و کرم باشد
به هر دهلیزی ار صد گنج پرویزت بود پنهان
همه رنج و الم آرد چو از جورو ستم باشد
ز سر حد فراهان تا حدود شوره گل یک جا
تیول خاص درگاه تو بروجه اتم باشد
ولی زان ملک پر حاصل ترا حاصل چه آخر جز،
حساب دخل و خرج و اکتساب کیف و کم باشد؟
مرا لعنت کن ار با این خیانت پیشه طراران
اگر گنج تو، یم باشد ترا یک قطره نم باشد
سه عشر و نصف کار و احتکار غله قحط آرد
نه خرج موکب شاهی که فیاض النعم باشد
مگر شاه جهان فتحعلی شه آن که در گنجش
خدا داند که چندین الف دینار و درم باشد
کسی دیدست در سی سال دارائی که در دستی
کتاب دفتر توجیه و در دستی قلم باشد؟
ز یک من خاک پنجه بارکاه از غله بگرفتن
چه آسیب اندرین کشور از این خیل و حشم باشد
زیان از صد چنین خیل و حشم ناید درین کشور
بقدر آن که از یک میرزای کج قلم باشد
کسی کو شد امین جان و مال مردمان شاید
امین ملک و مال پادشاه محتشم باشد
ز خاک پارس و زمازندران و خوی چه گم کردی
که از گم کرده هرچ آید به دستت مغتنم باشد
مرا زین درد بی درمان بود زین آستان حرمان
که خادم بی جهت محروم و خائن محترم باشد
چر از دست زشت بد سرشتی زهر غم نوشم
که شهد از دست او زهرست و او بدتر ز سم باشد
نه تنها من ز بیم چون تو سلطانی رمیدستم
کدامین جانور را از نهیب شیر رم باشد
چرا ما را کشی؟ رو دشمن دین خدا را کش
مگر باید که صید تو همین صید حرم باشد؟
اگر زان در بجستم منت ایزد را که پیوستم
به درگاهی که کهف العالم و غوث الامم باشد
حدیث حاتم ارداری بیا ای دادگر بالله
حدیث جرم ها و نعمت تو مختتم باشد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاقطعه ای است در نکوهش و شکایت از همو
خسروا جز دل من بنده که خود قابل نیست
کو خرابی که نه در ملک تو آباد بود
شکوه ها دارم اما ز فلک زان که فلک
یار اوباش شود یاور اوغاد بود
ندهد سیم و زر آن را که نه هم چون شب و روز
خود به نمامی و شیادی معتاد بود
ندهد دولت شغل و عمل آن را هرگز
که نه در صنعت اخذ و عمل استاد بود
من نه زراق و نه شیادم و در مذهب او
وای بر آن که نه زراق و نه شیاد بود
جامه ها سازد خونین همه چون خرقه بکر
تا یکی عنین در ملکی داماد بود
مسجد و منبر و محراب به حجاج دهد
گوشه گیری همه باسید سجاد بود
مثل بنده و این پیر مشعبد گوئی
مثل زال فریبنده و فرهاد بود
ظلم باشد که به عهد تو و با عدل تو باز
زان جفا پیشه مرا ناله و فریاد بود
خواجه تاشان مرا بین که معطل دارند
گنج در خاک و مرا بین که به کف باد بود
یک درم نیست درین کلبه که ماراست ولی
گنج قارون همه را در ارم عاد بود
یک ره آخر تو از ازین پیر خرف گشته بپرس
کاین چه افراط و چه تفریط و چه بیداد بود؟
سایش ناس کجا شاید رقاص شود
قاید قوم چرا باید قواد شود؟
تو چرا فاقد یک فلسی و سیم و زر تو
گه به شیراز رود، گاه به بغداد بود
گه عبورش به در حجره تجار افتد
گه گذارش به دم کوره حداد بود
گه به کشمیر فرستد و زیانی که رسد
از تو و سود ز هر کس که فرستاد بود
بدره شال که از بدره مال تو خرند
بالوفش خری ار قیمتش آحاد بود
بل که هر جنس که خواهی تو درین مرزش ارز
گر بود هفت به دیوان تو هفتاد بود
یارب این زهد ریائی چه بلائی بودست
کاین بلاها همه در خرقه زهاد بود
هر چه افساد بود گر به حقیقت نگری
زین گروه است و به شیطانش اسناد بود
لعن بر شیخ عدی واضع قانون بدی
کاول این قاعده در دین تو بنهاد بود
عزلت بنده و مشغولی این قوم به کار
یادگاری است که موروث ز اجداد بود
لیک اگر آخر این قصه به یاد آرد شاه
عبرتی زان چه درین واقعه افتاد بود
چه شد آن صاحب سلطان جلالت کامروز
خلف الصدق تو سلطانش ز احفاد بود
خود شهنشاه شد آگاه و گرنه بایست
زین گروه آن چه مرا دیده مبیناد بود
آن که شه کشت و شهش کشت شهان را باید
حذر از هر که ز تخم بد او زاد بود
مرترا خونی سی ساله بود آن که مرا
یک دو سال است که گویند ز حساد بود
سود داد و ستد او همه چون سود قصیر
که به بانوی یمن عرضه همی داد بود
سختم آید عجب از خسر عادل کاین سان
قصد آبا کند و ایمن از اولاد بود
ملک خود ایمن از این تخمه بدکن کاکنون
هم چو صیدی است که در پنجه صیاد بود
کیست زین فرقه خائن چه زمرد و چه ز زن
که نه بد دیده ز فراش و زجلاد بود
راه این سیل بگردان که به معموره ملک
رخنه فاحش اگر باز نه استاد بود
من خود این خار درین باغ نشاندم کامروز
خرمن جان مرا شعله وقاد بود
وان گهی تجربه ها کردم و دیدم کاین مرد
چاپلوسی کند و در پی ارصاد بود
حال گوساله بر بسته ز نصر الدین پرس
که چه سان چون رسن از میخش بگشاد بود
آه از آن مسجد و آن خواندن اوراد، و نماز
وان سخن ها که پس از خواندن اوراد بود
نه مگر پارس بود مولد سلمان کاکنون
خود ز بخت بد ما مولد شداد بود
به صفت آب طهارت نبود آب طهور
پاک و ناپاک چو از جمله اضداد بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷ - در شکایت از عمال تبریز گوید
دلی دیوانه دارم وندران درد نهان دارم
که گر پنهان کنم یا آشکارا بیم جان دارم
مرا تبریز تب خیزست و لب از شکوه لبریزست
چه آذرها به جان از ملک آذربایجان دارم
چر از ضابطان ارونق صد طعن ودق بینم
که قدری آب و ملک آن جا برای آب و نان دارم
ز بی مهران، مهران رود دل خون گشت و جان فرسود
که جزئی مزرعی در کوهسار لیقوان دارم
چنان منت کشم از عامل سهلان و اسفهلان
که گوئی کشور کاشان و ملک اصفهان دارم
ز خوان نعمت شه نعمت آبادی طلب کردم
که صد آیه غضب درشان جان از شان جان دارم
ز سربازان آتش با زخصم انداز تبریزی
هزاران عرضچی در هر گذر از هر کران دارم
همه جراره ها در چنگ و آتش پاره ها در جنگ
که پیش حمله شان پولاد را چون پرنیان دارم
رسد گر حکم والا کز زمین زی چرخ شو بالا
خدا داند که تشویش از بروج آسمان دارم
به جنگ من کند آهنگ از آن سرهنگ بی فرهنگ
که هم عارست و هم ننگ آن که نامش بر زبان دارم
علی مردان مردود آن کهن نامرد نامودود
که در اوصاف او صد داستان از باستان دارم
برات فوج شیران زان به من شد در همه ایران
که بهر طعمه پندارند مشتی استخوان دارم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - قصیده ای است در نکوهش یکی از بزرگان
ایا شکسته سر زلف ترک تبریزی
شعار تو همه دل بندی و دلاویزی
عبیر و عنبر بر مهر انور افشانی
عقیق و شکر بر مشک اذفر آمیزی
گهی به سنبل آشفته برگ گل سپری
گهی به لاله نو رسته مشک تر، بپزی
همی بغلطی بر لاله های بستانی
همی بگردی در سبزه های پالیزی
به باغ و بستان باشی همیشه بامستان
چرا زصحبت نامحرمان نه پرهیزی؟
دو شوخ مستند آن هر دو ترک تیغ به دست
که کارشان همه خون خواری است و خون ریزی
فغان ازین دوستم گر که فتنه شان بگذشت،
هزار مرتبه از فتنه های چنگیزی
تو گوئی این دو نیاموختند در همه عمر
به جز : دو روئی ، و دزدی، و فتنه انگیزی
غلام زلف و رخ شاهدان تبریزم
خلاف مصلحت زاهدان دهلیزی
جماعتی متزهد که دام عام کنند،
صلاح و سبحه و سجاده و سحرخیزی
ایا منافق معجب من از تو آن بینم
که دید جد کبارم ز عجب پرویزی
تو خود برهنه، و بی برگ، و خوار باشی وزر
به خاک داری چون بوستان پائیزی
اگر نه اجوف و مهموزی از چه داری ریش
به هر دو پهلو از ضغطه های مهمیزی
تو خود چه چیزی؟ آخر چه کاره ای؟ که کنی
فغان و شکوه ز بیکاری، وز بی چیزی
خدای داد به هر کس، هر آن چه لایق بود
نبایدت که به حکم خدا در آویزی
تو خواه راضی باش ای عزیز، و خواه مباش
بلی، قضاست که وارونه می کند پیزی
نه من که با تو به این چربی و به این نرمی
بگویم و تو، به آن تندی و به آن تیزی
جزین که با تو بگفتم که: حیز و دزد مباش
چه کرده ام که به قصد هلاک من خیزی؟
برو بباش، چه باید مرا که پند دهم،
ترا به مهر، و تو با من به کینه بستیزی
مگر نه نایب سلطان روزگار دهد،
سزای آن که کند دزدی، و کند حیزی؟
عدوی جاهش نوشد شراب زقومی
مدام دولت خواهش زلال کاریزی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده
دلا تا کی شکست از دست هر پیمان شکن بینی
برآی از سینه کاین ها جمله زین بیت الحزن بینی
برو بیرون ازین خانه، ببر از خویش و بیگانه
کزین دیوان دیوانه، گزند جان و تن بینی
سفر یک قطعه از نیران بود حب وطن ز ایمان
ولی صدره سفر خوش تر، چو خواری در وطن بینی
درین دور ز من، طور زغن نیکو بود اما،
تو این طالع نخواهی دید تا گور و کفن بینی
چو عنقا باشی و معدوم باشی زان وجودی به،
که خودرا گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بینی
نه مرغ خانه کز بهردمی آب و کفی دانه
گهی جور زن و گاهی جفای باب زن بینی
همان به ترکه چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله خار و کون بینی
و گر چون کبک کهساری، ترا زخمی رسد کاری
ز شصت تیر زن باری نه دست پیرزن بینی
تو ای طوطی که در هندوستان بس دوستان داری
چو این مسکین چرا در مسکن دشمن سکن بینی؟
ترا غم خصم دیرینه است و هم خانه درین سینه
وزان بی رحم پرکینه، بس آفات و فتن بینی
چرا در خانه دشمن چو محبوسان کنی مسکن
مگر در پای جان چون من زلطف شه رسن بینی؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داری که در کنج قفس طرف چمن بینی؟
اگر داری هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه سرو و سمن بینی
به باغ اندر شوی تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب های نو از دنبال غم های کهن بینی
ز حلقوم شب آویز ارغنون بر ارغوان خواهی
ز مرغان سحر خیز انجمن پر نسترن بینی
بیا زین تنگنا بیرون، ممان چون بوم در ویران
که آفت از نشستن، راحت از بیرون شدن بینی
جهانی را سهر شب تا سحر از دست تست و تو،
طمع داری در اطراف مقل کحل و سن بینی
تو خود با ترک خون ریزی، چو بنشینی و برخیزی
هرآنچ از چشم او بینی چرا از چشم من بینی؟
مگر از خیل خدام شهنشاه جهانی تو
که جرم دیگران را زین ضعیف ممتحن بینی؟
تو هم از رای و تدبیر من ار سر ، وازنی شاید،
خیانت پیشگان را پیش کار و موتمن بینی
خیانت پیشه کردی با من و خوش داشتی زیرا ،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رای زن بینی
محق را مبطل انگاری و محسن را مسی، آن گه
بلیدی را بلد خوانی، حسودی را حسن بینی
زفافی یا مصافی پیش اگر آید خجل گردی
چو باطل را بطل دانی، و خاتون را، ختن بینی
تو از فکر غزا و بکر عذرا در گذر ورنه،
شوی رسوا چو زین زن خصلتان عجز و عنن بینی
بیا بگذر ازین سودا که من خود کافرم زین ها،
اگر جز روی شید و شین و رنگ و مکر و فن بینی
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان دیدی
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بینی
همه گندم نما و جو فروشند ار نه یک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بینی؟
تو خود کوه ار شوی کاهی، چو یک پر کاهشان خواهی
ببر زیشان طمع کاین کاستن از خواستن بینی
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زیر بار اندر
که بس بار محن آخر درین دار محن بینی
ز آخور دور شو، گر خرشوی، خرگور شو، باری،
که نه آب و علف خواهی و نه جل، نه رسن بینی
چرا باید شگفت آری که چون گاوان پرواری
فزون بینی ثمن هر جا، فزونی در سمن بینی
به از هفتاد من بینی قطوری کزبن هرمو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بینی
جواد ضامر و جلال نافج را درین میدان،
نه بینی فرق تا در پویه و در تاختن بینی
بیا بگشا زبان و هر چه خواهی گو، کزین اخوان،
نه بینی مهر تا مهر خموشی بر دهن بینی
به هر جا باشی و صد بد به بینی زین بتر نبود،
که این جا خاتم جم را به دست اهرمن بینی
نهال خدمت و کالای قدمت را درین حضرت
پشیمانی ثمر یابی، پریشانی ثمن بینی
مرا لعنت کن از سرمایه صدق و صفا آخر
درین بازار پر آزار اگر غیر از غبن بینی
من این سرمایه را آوردم این جا و خطا کردم
تو باری پند وعبرت گیر چون بر حال من بینی
ندیدی مرمرا سی سال روز و شب درین درگه
چنان کآذر گشسب پارس را با برهمن بینی
مگر آن بندگی ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون ازان کاندر بربت از شمن بینی؟
پس از یک قرن خدمت، مزد خدمت هاست این کاکنون،
فرشته دیو را با هم فرین در یک قرن بینی
نیم من گر ملک آخر کدامین نوع حیوان را
چومن بی خواب و خور عمری، مجال زیستن بینی؟
نه آب و نان، نه آب روی و ،گرداگرد من هر سو،
عیالی بی مر از خرد و بزرگ، مرد و زن بینی
درین فصل شتا، کز ریزش ابر دی و بهمن
کنار هر شمر گنجی پر از در عدن بینی،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بین
اگر خواهی که اطفال بدخشان و یمن بینی
مرا پیراهن جان چاک اگر گردد، به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، یک پیرهن بینی
زغال رهیمه را با سیر و مثقال اندرین خانه،
به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی
پس آن گه در چنین حالت عمل داران دیوان را،
پی اتلاف جان بنده در سر و علن بینی
خدا گوید: که بغض الظن اثم وین جماعت را
خدا داند که با این بنده بعض الاثم ظن بینی
زیان چون از زبان آید همان به تر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع این سخن بینی
بیا بگذر ازین نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بی منت زرب ذوالمنن بینی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش شاعری بدیع تخلص گوید
ای بدیع آهسته تر رو، بس بدیع است این که تو،
شعر چون من شاعری را شاهد خود می کنی
من چنان گویم که: حرف زشت را زیبا کنم
تو چنان گوئی که: لفظ خوب را بد می کنی
گر، به صد لفظ اندرون یک حرف من باشد خطا
تو، به یک لفظ اندرون، خبط و خطا صد می کنی
ور چه ناید در عدد خبط و خطاهای تو، لیک
سبحه صد دانه را بردار اگر عد می کنی
جرم باران چیست؟ هر جا خود تو از نابخردی،
زشت را گرد آوری، مقبول را رد می کنی
هم چنان کز هر چه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشید مشدد می کنی
توبه کن، استغفرالله! کفر محض است این که: تو
ژاژ احمق را قیاس از راز احمد می کنی
خود ترا با راه و بخت دیگران آخر چه کار؟
راه حلق خویش را می کن، اگر سد می کنی
هر خطائی را خطائی فاش تر آری دلیل
راست گوئی: دفع فاسد را به افسد می کنی
خود چرا در سلک نظم و قید و زن آری سخن
ظلم محض است این که: مطلق را مقید می کنی
گر گنه کردند ثابت کن، و گرنه بی ثبوت،
بی گناهان را چرا حبس موبد می کنی؟
گر ز من پرسی، رها کن این اسیران را ز بند
ور نمی پرسی و ابرام مجدد می کنی،
چون دگر خربندگان از نعل و مقود بازگوی
تو چه حد داری که نعت تاج و مسند می کنی؟
تا کجا جهل مرکب ای بدیع آخر چرا
تو بدین ترکیب بحث از ذات مفر می کنی؟
در خلاب طبع و حس، وا مانده چون خرد روحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد می کنی
مرد دانا را بد آید زین سخن ها زینهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد می کنی
پند من بپذیر و از نعت بزرگان در گذر
ور، به نپذیری و اصرار موکد می کنی
گر نگوئی چون صبا باری چو مجمر گوی اگر
نعت شاهنشاه منصور موید می کنی
ورنه عرض خویش را در حلقه الواط ری
عاقبت چون عرض صدر الدین محمد می کنی
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
گفتی که نشد خوب که گشتی مغضوب
بد شد که به شاه از تو شمردند عیوب
ای خواجه: ترا چه با من و خواجه من؟
من دانم و وان که بد کند با من و خوب
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
از خواجه مگر محاسنت را چه فتاد
کز صدمه دندانت نگردد آزاد؟
بر ریش تو یک گوزه گره خواهم زد
زان سان که به دندان، نه توانیش گشاد
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای سفله ترا به کار شاهانه چه کار؟
این کار خطیر را به بیگانه چه کار؟
گر من همه نقد و جنس دیوان بخورم
من دانم و دیوان، به تو دیوانه چه کار؟
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
رشتی علی: ای وای که بد نام شدی
بازی چه کودکان حمام شدی
رفتی که کنی رام، خودت رام شدی
با این همه پختگی، چرا خام شدی؟
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در نکوهش صدر اعظم وقت
لابهاء لادهاء لابیان لاعباره
فیما ذاتدعی یا مدهی شغل الوزاره
ابقطرام قواره ام بقدکالمناره
ام بغارین لکل منهما الف مغاره
قل متی فرزنت یا بیدق شطرنج الشراره
و متی اقرشت یا الام من رهط الفزاره
ان یرانی الفلک الاعظم یوما بالحقاره
این امثالک یا منتوف من تلک الجساره
اتری تخفض قدری بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتی تنبغی منک الزیاره
انت نفخ صادر فی صدر ایوان الصداره
سافرمن داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالآمال من تلک السفاره
فافعلن ما شئت من غیظ و طیش و حراره
وا طلب الاموال من حیث تری لقیا التجاره
واضعفن عشرا علیها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشریک فی نهب و غاره
و کذا الملاک فی عدم و عسرو خساره
و بحکم یا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل یرجی عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله والدین النضاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو فی مخزن بیت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما یفعل بالانبارفاره
او کما تفعل فی محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر فی زی التجاره
اورایتم رشوه تحت غشاء الاستعاره
فیه سرقل ما یدرج فی طی العباره
قلت نبذا منه و العاقل یکفیه الاشاره
انا بیکار بودی الحق ام الهمه کاره
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در شکایت از روزگار
سئمت من امتداد زمان عمری
و من نهی انا نی بعد امر
و من یومی و من ساعات یومی
و من شهری و من ایام شهری
و من شغلی و من شرکاء شغلی
و من دهری و من ابناء دهری
فبادت اخوتی و بقیت فردا
و و حد انا بلا عضد و ظهر
و جاورنی کلاب بنی رعاه
طغاه من ذوی ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز یوما
تعارضنی مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالا نوار لیلا
تقا بلنی بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصری
ولا عب کل فخار بفخری
و شب مقبلوا نعلی حتی
هووا ان یبلغوا بمقام صدری
فکم من حاسد حسبی و مجدی
و کم من طالب نشبی و وفری
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۰
جلایر مرکب رهوار دارد
برایش کاه و جو بسیار دارد
چو مرکب را بر آن درگاه راند
همه مدحت سراید نعت خواند
سر از پاکی شنا سد تشنه کامی
که یابد مکنت شرب مدامی؟
گدایی رنگ یک شاهی ندیده
به وصل گنج قارونی رسیده،
مثال مردمان مست و مخمور
ز عقل و دین و دانش گشته مهجور،
به شوق دیدن یاران دیرین
که آیند از ره طهران و قزوین،
عجوز و بی خود و بی تاب گشته
فرامش کار خورد و خواب گشته
دمادم چپ زده تصنیف خوانده
کهرجان یرقه کرده تند رانده
تو پنداری به عجز و التماسی
ز همراهان گرفته شمپناسی
به لحنی کر صفاهان یاد دارد
ز قاش زین ترنگ تنبک آرد
سه مینا خورده و از دست رفته
زیادش قصه خون بست رفته
بیار ای جان من جام مدیره
که هر جا هست چون کرمان و، زیره
وزیری را اگر کشتند، کشتند
که مردم گاه نرم و گه درشتند
نباید ترک شادی کرد و غم خورد
نه چای و قهوه را بایست کم خورد
ستاره گه به صلح و گه به جنگ است
گهی با روم و گاهی با فرنگ است
کنون که جنگ عثمانی و روس است
عجم را نه فغان نه فسوس است
عجب دارم از آن قومی که خیزند
که خون یک دگر بی هوده ریزند
گروهی بین همه بی باک و سرکش
شناور گشته در دریای آتش
پی هیچ این جدال و جنگشان چیست؟
به قصد یک دگر آهنگشان چیست؟
مگر دنیا نه آن دار خراب است
که از آغاز بنیادش بر آب است؟
به یادآور که ناپلیون چه ها کرد
به یک دم خرج صد میلیون چرا کرد؟
به شهر روس آتش از چه افروخت؟
کلیساهای روسی را چرا سوخت؟
کجا رفت آن همه اسباب جنگش
چرا خفت آتش توپ و تفنگش؟
نه آن هم قصد اسلامبول می کرد
فزونی ها به زور و پول می کرد؟
چرا سودی ندید از پول و از زور
به خاک انگلستان رفت در گور؟
بلی دنیا سراسر هیچ و پوچ است
همه جنگ خروس و جنگ قوچ است
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۱
جلایر سر به جیب فکر برده
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است