عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۲
محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۴
با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۶
ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۴
زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۶
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۴
رویی به طراوت قمر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری
در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری
شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری
زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری
چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده شرم پرده در داری
شرمی که ز باده آب می گردد
در مستی ها تو بیشتر داری
تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری
شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟
دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری
خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری
از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری
نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری
وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری
انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری
در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری
شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری
زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری
چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده شرم پرده در داری
شرمی که ز باده آب می گردد
در مستی ها تو بیشتر داری
تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری
شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟
دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری
خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری
از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری
نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری
وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری
انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۶
عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر
ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر
تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر
ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر
آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر
ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر
تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر
صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر
ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر
تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر
ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر
آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر
ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر
تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر
صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۰
توتولموش کونلوم جام ایله شادان ایلمک اولماز
ال ایلن پسته نین آغزینی خندان ایلمک اولماز
نه سوز دوربو که اولسون صاحب مشرب قوری زاهد
قرا توپراغی هرگز آب حیوان ایلمک اولماز
بولوت قیلان کسر جولان ایدنده ایلدیریم تیغی
کونوللر پرده سینده عشقی پنهان ایلمک اولماز
منیم گوزیاشیمی چیقگیل فلک لردن تماشا قیل
حبابی قصرلر ایچینده طوفان ایلمک اولماز
قلیج گر ایچسه عالم قانینی سیرابلیق بیلمز
سنی عشاق قتلیندن پشیمان ایلمک اولماز
من مجنونی عاقل ایلمک ممکن دگول ناصح
سوز ایلن مشک ناب اولان قانی قان ایلمک اولماز
خطادن کیچدی جیران قانینی مشک ایلدی صائب
دیمه عصیانی طاعت، کفری ایمان ایلمک اولماز
ال ایلن پسته نین آغزینی خندان ایلمک اولماز
نه سوز دوربو که اولسون صاحب مشرب قوری زاهد
قرا توپراغی هرگز آب حیوان ایلمک اولماز
بولوت قیلان کسر جولان ایدنده ایلدیریم تیغی
کونوللر پرده سینده عشقی پنهان ایلمک اولماز
منیم گوزیاشیمی چیقگیل فلک لردن تماشا قیل
حبابی قصرلر ایچینده طوفان ایلمک اولماز
قلیج گر ایچسه عالم قانینی سیرابلیق بیلمز
سنی عشاق قتلیندن پشیمان ایلمک اولماز
من مجنونی عاقل ایلمک ممکن دگول ناصح
سوز ایلن مشک ناب اولان قانی قان ایلمک اولماز
خطادن کیچدی جیران قانینی مشک ایلدی صائب
دیمه عصیانی طاعت، کفری ایمان ایلمک اولماز
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح شاه صفی
نشست گل به سریر چمن سلیمان وار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار
شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار
زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار
کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار
شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار
فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار
به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار
فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار
رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار
سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار
ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار
چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو
که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار
ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار
نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار
بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار
ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار
بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار
فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار
ز بس که آینه خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار
چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار
میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار
فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار
شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه رخسار
نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار
چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار
کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار
ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار
به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار
ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار
ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار
ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار
اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه دیگرست در گفتار
زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار
ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار
کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار
ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار
بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ته سنگ است این بلند حصار
نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار
چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار
ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار
اگر چه سلسله عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار
عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار
کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار
چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار
ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار
به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار
ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار
نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار
به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار
تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار
به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار
دل خراب نمانده است در زمانه تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟
به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟
که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار
ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار
چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار
تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟
اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار
اگر به بینه صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار
رواج مذهب اثناعشر به عهده توست
بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار
به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه نبوی را ز چارموجه برآر
همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار
موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار
شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار
زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار
کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار
شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار
فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار
به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار
فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار
رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار
سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار
ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار
چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو
که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار
ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار
نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار
بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار
ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار
بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار
فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار
ز بس که آینه خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار
چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار
میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار
فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار
شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه رخسار
نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار
چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار
کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار
ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار
به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار
ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار
ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار
ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار
اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه دیگرست در گفتار
زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار
ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار
کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار
ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار
بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ته سنگ است این بلند حصار
نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار
چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار
ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار
اگر چه سلسله عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار
عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار
کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار
چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار
ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار
به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار
ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار
نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار
به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار
تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار
به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار
دل خراب نمانده است در زمانه تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟
به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟
که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار
ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار
چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار
تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟
اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار
اگر به بینه صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار
رواج مذهب اثناعشر به عهده توست
بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار
به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه نبوی را ز چارموجه برآر
همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار
موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه عباس دوم
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در توصیف اشرف
کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان
خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح نواب ظفرخان
زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح نواب ظفرخان
اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم
ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم
به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم
به زیر زلف خزد خال چهره یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم
همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم
توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم
به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم
همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)
ز سایه پر و بال هما گریزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم
ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم
به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانی
نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم
به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده شق خامه سخندانم
ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم
ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:
کنون سر همه التفات ها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم
نصیب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم
ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم
به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم
به زیر زلف خزد خال چهره یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم
همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم
توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم
به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم
همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)
ز سایه پر و بال هما گریزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم
ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم
به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانی
نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم
به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده شق خامه سخندانم
ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم
ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:
کنون سر همه التفات ها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم
نصیب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲۱
مطرب خوش نوا بگو تازه به تازه نو به نو
باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو
با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی
بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو
بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری
باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو
شاهد دلربای من می کند از برای من
نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو
باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری
قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو
باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو
با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی
بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو
بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری
باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو
شاهد دلربای من می کند از برای من
نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو
باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری
قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲