عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۹
عجز است نفس ناطقه را از بیان حال
ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال
چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی
چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال
در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک
گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال
آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست
یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خیره خون حرامش کند حلال
خون که ریخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگیری که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال
درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال
کی پایمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال
بر بازوی عیال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوری از احتمال
بر فرق عرش پای شرف سایم از علو
تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال
در روز فضل امیدکم از فضل بشمری
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید
تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۷
آن ناکسان که پخته ز جان خام میکنند
پیداست ز اول آنچه سرانجام می کنند
آبش نداده تشنه لبش سر بریده باز
یا للعجب که دعوی اسلام می کنند
عار یهود و ننگ نصاراست دینشان
اسلام را به مغلطه بدنام میکنند
یک جرعه اش ز صاحب تسنیم شد دریغ
آبی که منقسم به دد و دام می کنند
بر سلب حق نباشد اگر سعیشان چرا
در بأس باطل این همه ابرام میکنند
بایستشان مکان ملکوت اینک از غرور
خود را به چهل اضل از انعام می کنند
تا پیش اهل ملعنت آیند رو سفید
روز خود از ستیزه شبه فام می کنند
واحیرتا که در ره دین لاف مهتری است
آن راکه کفر و شرک از اسلام او بری است
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶- تاریخ سور پرسرور حاجی میرزا مهدی
قدوة الحاج میرزا مهدی
در کرم طاق و با مکارم جفت
آنکه در حسن خلق و خلق حسن
مادحی مدح وی نیارد گفت
آنکه خاشاک و خار شرک و نفاق
دست توحید از وجودش رفت
خواست جفتی ز خاندان کرام
تاکند یاوریش در خور و خفت
رنج ها برد و گنج ها پرداخت
تا ز شاخش گل مراد شکفت
آری آن گونه گوهری نایاب
می نیاید به چنگ مفتا مفت
باید الماس پنجه بازوئی
تا چنان لؤلؤئی تواند سفت
بهر تاریخ این همایون جشن
چون صفائی کمینه بنده شنفت
بلبل گلبن هدایت را
وصل گل جاودان مبارک گفت
۱۲۹۱ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۰- پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
بیش و کم در عمر خود یک حرف حق نشنید و رفت
حجت حق را به عصر خود همی نشناخت باز
وقت رفتن در جهنم جای خود را دید و رفت
ریشه صدق و وفاق و مردمی برکند و مرد
تخم کفر و کین و کاوش در جهان پاشید و رفت
اصل زقوم از زمین هستی خود رسته دید
بر یکایک شاخ آن خرد و کلان چسبید و رفت
ریش گاو از غایت ... خری انجام کار
جای ترحلوا به گور مرده خود رید و رفت
حسب جاهش میخ صد پهلو به... در سپوخت
کله ی ریقو به انگشت ندم خارید و رفت
تخمی از پشت زنا چون گوز خر نالید و مرد
سنگی از کوه ریا سوی سقر غلتید و رفت
گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بیم
سنده سان از ... هستی به خود پیچید و رفت
حبه بدنامی از انبار کفران گشت و مرد
حنظل ناکامی از زقوم دوزخ چید و رفت
در جحیمش جاودانی فرش غم گسترده شد
تا بساط شادمانی از جهان بر چید و رفت
بر زمین زد چون دم رحلت صفائی برنگاشت
که به ... ما امام ناصبان گوزید و رفت
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۲- سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
کفران کید وکینه کاوش به خاک خفت
شوب و شکوک و شرک و شقاق از بلاد رفت
رنگ ریا و ریب و نفاق از زمانه خفت
تا نخل خار بار وجودش به گل نشست
گلزار کامرانی ارباب دل شکفت
بر ریشش آنچه تیز چه کوتاه و چه دراز
در...آنچه تیر چه کوتاه و چه کلفت
ایمان غائبین نه به تقوی که برد پوچ
اموال حاضرین نه به قیمت که خورد مفت
شید و شقاق و شیطنت و شک و شرک وکذب
در خلق خلق خصلت و اطوار کرد و گفت
هر دو به چشم اهل حق آمد پدیدتر
چندان که حال خویش به ثوب ریا نهفت
چون بر زبان هاتف غیبی سفیده دم
هوش صفائی این خبر از گوش جان شنفت
بهر خجسته سال وصولش به هاویه
نفس ریا هلاک شد اندر کرند گفت
۱۲۹۰ ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۷- شخص شقاق و شیطنت شد به جهنم از جهان
شخص شقاق و شیطنت شد به جهنم از جهان
شکر خدا که زین قضا دولت دین فزوده شد
رسته شرک و شید و شک گشت کساد حبذا
شغل شقا تباه ماند امر نفاق روده شد
خیل عناد را به رخ شست فرو غبار غم
اهل وداد را ز دل زنگ عنا زدوده شد
ساخت سگی به صخره جا، کش به حیات این سرا
ز آتش خوی اوسقر صد کرت آزموده شد
داد مپرس و دین مگو همره.. کفایتش
هر دو به عهد کودکی از کف او ربوده شد
عین عنن که عیب وی گر همه عمر بشمری
نیست یکی ز صد هزار آنچه به ما نموده شد
دفتر لعن و طعن او وانکنم که بی سخن
نیست فزون ز نقطه آنچه از آن سروده شد
کرد صفائی از ادب، سال هلاک وی طلب
بی کم و بیش در جواب آنچه از او شنوده شد
گفت که پای... کم گیر و به ماتمش بگو
جاده ی جواد دون رو بسفر گشوده شد
۱۲۸۷ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۳۲- تاریخ ولادت ابوالحسن یکی از فرزندان شاعر
خلفی دیگرم ز مکمن غیب
پای در معرض شهود نهاد
اصدق القائلین چو داده خبر
در نبی از عداوت اولاد
عقل از او آیت امانت دید
نفس از او وعده ی امانت دید
دل ز وی برد بوی ناکامی
دیده از وی کشید نقش مراد
قفل های ملالم از یک سوی
بست بر دل به احتمال عناد
باب های نشاطم از یک سمت
بر رخ آمد فرا به بوی و داد
باری امیدم از خدای ودود
که بهر حالت از صلاح و فساد
در بد و نیک خلق باقی عمر
همه توفیق صبر و شکر دهاد
الغرض از برای مولودش
تا بدانند کی ز مادر زاد
احمدآورد سر میانه ی جمع
وین دو مصرع مرا نمود انشاد
بوالحسن زاده ی صفائی را
جاودان عقل و عمر افزون باد
۱۲۸۹ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵۳- شتافت قاضیک لعنتی به سوی درک
شتافت قاضیک لعنتی به سوی درک
ز عذب عیش خوش افتاد در عذاب الیم
صفائی از پی مه‌روزهٔ هلاکش گفت
ابوحنیفه این مرز رفت سوی جحیم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۲- در دوزخ جاودان مقیم افتادی
در دوزخ جاودان مقیم افتادی
ز امید برآمدی به بیم افتادی
زد کلک صفائیت به مه روزه رقم
از آب به آتش جحیم افتادی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹۶- تاریخ مرمت کلی آب انبار جندق (۱۳۱۲ق)
داشت یغما قصد خطبی همه ثواب
خواست آب انبار را پاس از خراب
به صفائی امر فرمود از نخست
که مگیر این کار را زنهار سست
او هم از هر در که بودش پیشرفت
سی و دو کوشید تا هفتاد و هفت
پنج بار از که گل اندودش نمود
چار نوبت از لجن پاکش زدود
تا به امسالش که تعمیری به جا
کرد بر وجهی که خود دیدش سزا
خواست تاریخش وفائی از رهی
بی غرض از روی صدق و فرهی
آمد آب انبار چون مملو از آب
دل شد از انده تهی راندم جواب
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدیحه در تتبع حکیم سنائی
چکمه صوف و سقرلاطست شاه ملک تن
ای که میدانی چنین داری بروگوئی بزن
خرمی مژده تشریف عاری را بود
همچو پیر کلبه احزان بوصف پیرهن
تیره تا نبود زشام صوف مشکین بزم رخت
اطلس زربفت شمعست و فراویزش لگن
شده والای گلگون در گلستان رخوت
غیرت سنبل شمراین راوآن رشک سمن
حبر بر امواج وان درهای کودانی که چیست
این یکی دریا ز روی وصف و آن در عدن
تا نگویدر از مخفی در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را بخواری در دهن
در مصاف رخت نوروزی ترا آخر که گفت
کز سر عجب و ریا طرف کله را برشکن
من بخود اینها ندیدم زان کس از من نشنود
بر زبان گر بوستین آرم نگردد گرم تن
کاسه آتش اردهندت نیست چندانی عطا
جامه بخشند گوئی زان عطا عمری سخن
گرشوم بدرخت هر کس ننک مردان خواندم
ور شوم رنگین بگویندم تن آرائی چو زن
سالها باید که چون قاری کسی در البسه
گاه از سالو سخن گوید گهی از گلفتن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه زآب و گل
که قبا گردد ببر گاهی ازارو پیرهن
عمرها باید که درزی جامه بهرم برد
و آستین و تیرز آرد زو پدیدو ور بدن
قرنها باید که تا بخشد کریمی جامه
ور ببخشد نیز ناید راست بر بالای من
چون گل اندازم کلاه خرمی گراز قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن
قمه خرگاه دولت شقه رایات جاه
زینت تمکین و دین آرایش فرض و سنن
زین داد و دین (علی) انکه ازارخته جاه اوست
دگمها و حلهای غنچه و گل در چمن
اطلس چرخی گردون بهر قد قدراوست
خیط درزش آفتاب و دگمه حبیبش پرن
تا بدامان قیامت سر فرودر جیب شرم
در بردگر بوی خلقش بشنود مشک ختن
گر بود دارائی عدلش بجمع اقمشه
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن
اهتمام عدل او از هم بدرد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن
گرچه چون زنبور خصمت راست شرب زرفشان
همچو کرم پیله بر خود جامه اش گردد کفن
تا یقین است انکه پیغمبر بکعب بن زهیر
جایزه مدحت ببخشیدست برد خویشتن
بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی
دامن جاه و جلالت ایمن از گرد فتن
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تتبع قصیده خلاق المعانی کمال اسماعیل اصفهانی
خود رنگ پیش اطلس چون پیش گل شمرگل
تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بروی(یا ایها المزمل)
تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک
بنهاده از فراویز بر جامه بین سلاسل
از جیب تافته چون لولوی دکمه تابد
گوید مگر ثریا در ماه کرده منزل
آن پوستین قاقم رویش زصوف مشکین
بابال زاغ گشته مقرون پر حواصل
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یادامنی بر افکن یا چادری فرو هل
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
که کف زنانست بر سر که پای مانده در گل
در فن جامه دوزی اینم رواج و حالست
باانکه نیست هیچم همکار در مقابل
قاری که مدح اطلس گوید زتاره چنک
آید بگوش جانش(لله در قائل)
گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران
کی سر دگر بر آرم در مجمع و محافل
آن معدلت شعاری کز جاه بر سر آمد
مانند تاج ودستار از زمره افاضل
از کیمیای جودش در بزم رخت پوشان
الباغ و چارقب را زر گشته است حاصل
بر هر تنیست جودش همچون لباس شامل
طبعش بجود چون تن بر متکاست مایل
فرسود جامه لیکن خازن بوصله ننشاند
بود آن مرا ببالا اما نگشت و اصل
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید مگسل
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل
خصمش ز بی دوائی بداغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - سید نعمت الله فرماید
دل ندارد هر که او را درد نیست
وانکه این دردش نباشد مرد نیست
در جواب او
جامه بیچاک صاحبدرد نیست
غیر یکتائی بپوشش فرد نیست
از گل بستان چو نازی پیش ما
غیر کمخا در گلستان ورد نیست
گر سقر لاطش غبار از پر زهست
در میان صوف باری گرد نیست
هر که هر روزی نبخشد خلعتی
در میان جامه پوشان مرد نیست
نیزه قندس سمور تیغ دار
زین دو به بهره نبرد برد نیست
شهوت انگیزی ببازار قماش
شوخ چون والای سرخ وزرد نیست
قاری اشعار تو در اوصاف رخت
عید بطنان را یقین در خورد نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - وله فی هذا الوزن قدس الله روحه
خوشتر از حمام و رخت پاک نیست
کهنه گر باشد لباست باک نیست
هر که در بر جامه خود میدرد
در حقیقت صاحب ادراک نیست
از همه رختی ببرمیکن مله
هیچ رنگی به زرنگ خاک نیست
عاقلانرا ناگزیرست از لباس
گر بود مجنون برهنه باک نیست
قدر وصل بر چه داند پیرهن
دامن او چون زهجران چاک نیست
همچو دلق پیر خالی از عصاست
بر سر سجاده چون مسواک نیست
بی میان بسته در میدان رخت
کس چوقاری در جهان چالاک نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - خواجه حافظ فرماید
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت
تار او چونکه بپود تونخواهند نبشت
تو اگر توت نسب داری و او گر پنبه
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
نه منم شیفته رخت که چون عریان شد
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
هوس خشت زرکوشک پزم در آذین
در زمانی که بسازد فلک از خاکم خشت
این عروسان سخن سهل مبین در پرده
تو پس پرده چه دانی که که خوبست و که زشت
قبر (قاری) چو مشرف شود از جامه صوف
یکسر از بستر صندوق کشندنش ببهشت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - خواجه حافظ فرماید
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا می‌کنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا می‌کنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا می‌کنند
مشکلی دارم بپرس از جامه‌پوشان زمان
نیم گز این یقه‌ها را از چه بهنا می‌کنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا می‌کنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا می‌کنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا می‌کنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا می‌کنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا می‌کنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حله‌ها گویی مهیا می‌کنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - خواجه صدر الدین جوهری فرماید
دعوی حسن برخسار تومه کرد نکرد
با رخت کس سوی خورشید نگه کرد نکرد
در جواب او
نسبت چتر شهی عقل بمه کرد نکرد
دیده زان سایه بخورشید نگه کرد نکرد
چهره شاهد والا بجز از مشک و غداد
هیچکس بر سر بازار سیه کرد نکرد
صوف بنگر که سجیف قدک و بر تنگست
شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد
بجز از بید در ایام گل ایخواجه کسی
کار موئینه و پشمینه تبه کرد نکرد
شیب جامه بسر خود عوض دستاری
کس نبست ارکه ببست است گنه کرد نکرد
در مقامات عمایم که دو صد اسرار است
غیر مسواک درو آمده ره کرد نکرد
آن قواره که برآید زگریبان قاری
شاعری غیر تو تشبیه بمه کرد نکرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - خواجه حافظ فرماید
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شیخ سعدی فرماید
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
در جواب او
گلها پیش گل شرب سراسر خارند
جامهائی که ببارند جز اطلس بارند
غیر دستار که پیچش و مندیله او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضری و شال
که ببازار قماش این همه اندر کارند
آنکسان را که تو بینی بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه خدمتکارند
صورت اطلس چرخی چو بدیدم گفتم
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
جامها دیده ام ای طرفه عذار والا
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
قاری این اطلس کمخای نفیسست که خود
همه پشمینه خرانند که دربازارند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - مولانا حافظ فرماید
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشی چشمی بما کنند
در جواب او
دستار هر دو روز همان به که وا کنند
چندین گره بعقد شاید رها کنند
رختی که میخری بستان زود ز آشنا
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تشریفها ببقچه و محفل پر از غریو
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنند
حیران گویهای زر جیب سفله اند
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
چون مخفی است انچه درین جیب اطلس است
هر کس حکایتی بتصور چرا کنند
جامه بران چو وصله زعین البقر برند
آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
دردی ز زخم جامه که بر تن رسیده است
زابیاری طبیبیش آخر دوا کنند
چون خرقه را زوصل عصائی گزیر نیست
آن به که کار خرقه رها باعصا کنند
مدح قماش قلب هم از تاجران شنو
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
قاری چه شد بشال سقرلاط اگر بدید
شاهان که التفات بحال گدا کنند