عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
در مناجات پیر شبلی گفت
که برون آی از حدیث نهفت
گفت گر زانکه نبوَدم دوری
بدهدم در حدیث دستوری
لمنالملک گوید او به صواب
بدهم مر ورا به صدق جواب
گویم الیوم مملکت آنراست
که ز دی و پریر میآراست
یوم و غد ملکت ای به ما بر چیر
هست آنرا که بود دی و پریر
تیغ قهر تو سرافرازان را
سر برد پس به سر دهد جان را
نوش دان بهر سود و سودا را
حربهٔ آفتاب حربا را
هرچه جز حق چو زان گرفتی خشم
جبرئیلت نیاید اندر چشم
زانکه از حرف لا همی به آله
کس نداند که چند باشد راه
راه تا با خودی هزاران سال
بروی روز و شب یمین و شمال
پس به آخر چو چشم باز کنی
کار بر خویشتن دراز کنی
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس
بیخود از هیچ آیی اندر کار
یابی اندر دو دم بدین در بار
زین مسافت دو دست عقل تهیست
وان مسافت خدای داند چیست
ای سکندر در این ره آفات
همچو خضر نبی درین ظلمات
زیر پای آر گوهر کانت
تا به دست آید آب حیوانت
با دل و جان نباشدت یزدان
هر دو نبود ترا هم این و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جا بگذار
چو تو فارغ شدی ز نفس لئیم
برسیدی به خلد و ناز و نعیم
بیم و امید را به جای بمان
چه کنی ننگ مالک و رضوان
نیست را مسجد و کنشت یکیست
سایه را دوزخ و بهشت یکیست
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
فر و دین هر دو پردهٔ در اوست
هستی دوست پیش دیدهٔ دوست
پردهٔ بارگاه اویی اوست
که برون آی از حدیث نهفت
گفت گر زانکه نبوَدم دوری
بدهدم در حدیث دستوری
لمنالملک گوید او به صواب
بدهم مر ورا به صدق جواب
گویم الیوم مملکت آنراست
که ز دی و پریر میآراست
یوم و غد ملکت ای به ما بر چیر
هست آنرا که بود دی و پریر
تیغ قهر تو سرافرازان را
سر برد پس به سر دهد جان را
نوش دان بهر سود و سودا را
حربهٔ آفتاب حربا را
هرچه جز حق چو زان گرفتی خشم
جبرئیلت نیاید اندر چشم
زانکه از حرف لا همی به آله
کس نداند که چند باشد راه
راه تا با خودی هزاران سال
بروی روز و شب یمین و شمال
پس به آخر چو چشم باز کنی
کار بر خویشتن دراز کنی
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس
بیخود از هیچ آیی اندر کار
یابی اندر دو دم بدین در بار
زین مسافت دو دست عقل تهیست
وان مسافت خدای داند چیست
ای سکندر در این ره آفات
همچو خضر نبی درین ظلمات
زیر پای آر گوهر کانت
تا به دست آید آب حیوانت
با دل و جان نباشدت یزدان
هر دو نبود ترا هم این و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جا بگذار
چو تو فارغ شدی ز نفس لئیم
برسیدی به خلد و ناز و نعیم
بیم و امید را به جای بمان
چه کنی ننگ مالک و رضوان
نیست را مسجد و کنشت یکیست
سایه را دوزخ و بهشت یکیست
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
فر و دین هر دو پردهٔ در اوست
هستی دوست پیش دیدهٔ دوست
پردهٔ بارگاه اویی اوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالتوکّل
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
ایضاً فیالتوکّل
ربع مسکون چو از طریق شمار
شد به فرسنگ بیست و چار هزار
تو اگر واقفی به صرف و صروف
بدلش کن به بیست و چار حروف
ساعت شب چو ضم کنی با روز
خود بود بیست و چار آدم سوز
قاف قول شهادتین ترا
بیریا و نفاق و کیف و مِرا
از همه عالمت برون آرد
نه به آلت به کاف و نون آرد
از ورای خرد سخن زو گو
وردت این بس که لاهو الّا هو
کلمهٔ حق چو در شمار آمد
عدد حرف بیست و چار آمد
نیمی از بحر جان دوازده دُرج
نیمی از چرخ دین دوازده بُرج
دُرجها پر ز دُرّ امید است
برجها پر ز ماه و خورشید است
درِّ دریای این جهانی نه
ماه و خورشید آسمانی نه
درِّ دریای عالم جبروت
ماه و خورشید آسمان سکوت
شد به فرسنگ بیست و چار هزار
تو اگر واقفی به صرف و صروف
بدلش کن به بیست و چار حروف
ساعت شب چو ضم کنی با روز
خود بود بیست و چار آدم سوز
قاف قول شهادتین ترا
بیریا و نفاق و کیف و مِرا
از همه عالمت برون آرد
نه به آلت به کاف و نون آرد
از ورای خرد سخن زو گو
وردت این بس که لاهو الّا هو
کلمهٔ حق چو در شمار آمد
عدد حرف بیست و چار آمد
نیمی از بحر جان دوازده دُرج
نیمی از چرخ دین دوازده بُرج
دُرجها پر ز دُرّ امید است
برجها پر ز ماه و خورشید است
درِّ دریای این جهانی نه
ماه و خورشید آسمانی نه
درِّ دریای عالم جبروت
ماه و خورشید آسمان سکوت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تناقض الدارین
علّت روز و شب خور است و زمین
چون گذشتی نه آنت ماند و نه این
ای دو بر زعم تو مراد و مرید
دویی از عقل دان نه از توحید
در چنین حضرت ار ز من شنوی
چون همه شد یکی مجوی دویی
که بر این در اگرچه پر شورست
زال زر همچو زال بی زورست
در دویی دان مشقت و تمییز
در یکیئی یکیست رستم و حیز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارکِ گل
تیغ تا نفکنی سپر نشوی
تا بننهی کلاه سر نشوی
تا دلت بندهٔ کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدی فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتی سر
ترک ترکیب رخش توفیقست
نفی ترتیب محض تحقیقست
مردنِ دل هلاکِ جان باشد
مردنِ جان ورا امان باشد
صُدرهٔ صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرین ره به هیچ روی مایست
نیست گرد و ز نیست گشتن نیست
گرم رو گرچه فیالمثل تنهاست
نیست یکتن که عالمی برپاست
چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل
این جهانت بدان جهان شد نقل
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که دیدنی باشد
در طریقت بریدنی باشد
بیسری پیش گردنان ادبست
زانکه پیوسته سر کله طلبست
بیسری مر ترا سر آرد بار
دُرج پر دُر ز بیسریست انار
سرّ کل را کله پناه بُوَد
با چنین سر کله گناه بُوَد
تو بزیر کلاه غش داری
لاجرم جسر نار نگذاری
آدمی را ز جاه بهتر چاه
کل فضولی شود چو یافت کلاه
جاه یوسف ز چاه پیدا شد
نفس دانا ز عقل گویا شد
زانکه در بارگاه ربّانی
من بگویم اگر نمیدانی
آن نکوتر که اندرین معراج
دست بر سر کنی نیابی تاج
کز پی غیب مرده ره پوید
وز پی عیب کل کله جوید
چون سلیمان کمال ره را داد
همچو یوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهی
نشود نقش سرّت اللّهی
با کلاهت اگر زیان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طریقت سر و کلاه مدار
ورنه داری چو شمع دل پر نار
گر همی یوسفیت باید و جاه
پیش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد
همچو بیژن اسیر چاه بود
ور کله بایدت همی ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
ای ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خیزد
چشش از ترک این و آن خیزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافی برون ازین ثفل است
تا زمین جای آدمی زایست
خیمهٔ روزگار برپایست
این زمین میهمانسرایی دان
آدمی را چو کدخدایی دان
چون گذشتی نه آنت ماند و نه این
ای دو بر زعم تو مراد و مرید
دویی از عقل دان نه از توحید
در چنین حضرت ار ز من شنوی
چون همه شد یکی مجوی دویی
که بر این در اگرچه پر شورست
زال زر همچو زال بی زورست
در دویی دان مشقت و تمییز
در یکیئی یکیست رستم و حیز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارکِ گل
تیغ تا نفکنی سپر نشوی
تا بننهی کلاه سر نشوی
تا دلت بندهٔ کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدی فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتی سر
ترک ترکیب رخش توفیقست
نفی ترتیب محض تحقیقست
مردنِ دل هلاکِ جان باشد
مردنِ جان ورا امان باشد
صُدرهٔ صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرین ره به هیچ روی مایست
نیست گرد و ز نیست گشتن نیست
گرم رو گرچه فیالمثل تنهاست
نیست یکتن که عالمی برپاست
چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل
این جهانت بدان جهان شد نقل
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که دیدنی باشد
در طریقت بریدنی باشد
بیسری پیش گردنان ادبست
زانکه پیوسته سر کله طلبست
بیسری مر ترا سر آرد بار
دُرج پر دُر ز بیسریست انار
سرّ کل را کله پناه بُوَد
با چنین سر کله گناه بُوَد
تو بزیر کلاه غش داری
لاجرم جسر نار نگذاری
آدمی را ز جاه بهتر چاه
کل فضولی شود چو یافت کلاه
جاه یوسف ز چاه پیدا شد
نفس دانا ز عقل گویا شد
زانکه در بارگاه ربّانی
من بگویم اگر نمیدانی
آن نکوتر که اندرین معراج
دست بر سر کنی نیابی تاج
کز پی غیب مرده ره پوید
وز پی عیب کل کله جوید
چون سلیمان کمال ره را داد
همچو یوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهی
نشود نقش سرّت اللّهی
با کلاهت اگر زیان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طریقت سر و کلاه مدار
ورنه داری چو شمع دل پر نار
گر همی یوسفیت باید و جاه
پیش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد
همچو بیژن اسیر چاه بود
ور کله بایدت همی ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
ای ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خیزد
چشش از ترک این و آن خیزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافی برون ازین ثفل است
تا زمین جای آدمی زایست
خیمهٔ روزگار برپایست
این زمین میهمانسرایی دان
آدمی را چو کدخدایی دان
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ایثار
هرچه داری برای حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بیمقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نهای مرده یا نهای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بیمقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نهای مرده یا نهای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قصهٔ قیسبن عاصم رضیالله عنه
آن زمان کز خدای نزد رسول
حکم من ذاالذی نمود نزول
هرکسی آنقدر که دست رسید
پیش مهتر کشید و سر نکشید
گوهر و زر ستور و بنده و مال
هرچه در وسع بودشان در حال
قیس عاصم ضعیف حالی بود
که نکردی طلب ز دنیا سود
رفت در خانه با عیال بگفت
زانچه بشنید هیچیک ننهفت
کاینچنین آیت آمده است امروز
خیز و ما را در انتظار مسوز
آنچه در خانه حاضر است بیار
تا کنم پیش سیّد آن ایثار
گفت زن چیز نیست در خانه
تو نهای زین سرای بیگانه
گفتش آخر بجوی آن مقدار
هرچه یابی سبک به نزد من آر
رفت و خانه بجُست بسیاری
تا برآید مگر ورا کاری
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا بنوا
پیش قیس آورید زن در حال
گفت زین بیش نیست مارا مال
قیس خرما به آستین در کرد
شادمانه برِ رسول آورد
چون درون رفت قیس در مسجد
نز سرِ هزل بلکه از سرِ جد
گفت با وی منافقی بدکار
تا چه آوردهای سبک پیش آر
گوهر است این متاع یا زر و سیم
پیش مهتر چه میکنی تسلیم
زان سخن قیس گشت خوار و خجل
بنگر تا چه آمدش حاصل
رفت و در گوشهای به غم بنشست
بر نهاده ز شرم دست به دست
آمد از سِدره جبرئیل امین
گفت کای سیّد زمان و زمین
مرد را اندر انتظار مدار
وآنچه آورده است خوار مدار
مصطفی را ز حال کرد آگاه
یلمزون المطوّعین ناگاه
مرد را انتظار چون دارند
ملکوت آمده به نظّارند
زلزله اوفتاده در ملکوت
نیست جای قرار و جای سکوت
حق تعالی چنین همی گوید
دل او را به لطف میجوید
کای سرافراز، وی گزیده رسول
اینقدر زود کن ز قیس قبول
که به نزد من این دقل بعیان
بهتر از زرّ و گوهر دگران
زو پذیرفتم این متاع قلیل
زانکه دستش رسید نیست بخیل
از همه چیزهای بگزیده
هست جهدالمقل پسندیده
قیس را زان سبب برآمد کار
زان منافق به فعل بد گفتار
گشت رسوا منافق اندر حال
قیس را کار گشت از آن به کمال
تا بدانی که هرکه پیش آمد
هم برآنسان که بود بیش آمد
با خدای آنکه تو دو دل باشد
از همه فعل خود خجل باشد
راستی بهتر از همه کاری
خوانده باشی تو اینقدر باری
حکم من ذاالذی نمود نزول
هرکسی آنقدر که دست رسید
پیش مهتر کشید و سر نکشید
گوهر و زر ستور و بنده و مال
هرچه در وسع بودشان در حال
قیس عاصم ضعیف حالی بود
که نکردی طلب ز دنیا سود
رفت در خانه با عیال بگفت
زانچه بشنید هیچیک ننهفت
کاینچنین آیت آمده است امروز
خیز و ما را در انتظار مسوز
آنچه در خانه حاضر است بیار
تا کنم پیش سیّد آن ایثار
گفت زن چیز نیست در خانه
تو نهای زین سرای بیگانه
گفتش آخر بجوی آن مقدار
هرچه یابی سبک به نزد من آر
رفت و خانه بجُست بسیاری
تا برآید مگر ورا کاری
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا بنوا
پیش قیس آورید زن در حال
گفت زین بیش نیست مارا مال
قیس خرما به آستین در کرد
شادمانه برِ رسول آورد
چون درون رفت قیس در مسجد
نز سرِ هزل بلکه از سرِ جد
گفت با وی منافقی بدکار
تا چه آوردهای سبک پیش آر
گوهر است این متاع یا زر و سیم
پیش مهتر چه میکنی تسلیم
زان سخن قیس گشت خوار و خجل
بنگر تا چه آمدش حاصل
رفت و در گوشهای به غم بنشست
بر نهاده ز شرم دست به دست
آمد از سِدره جبرئیل امین
گفت کای سیّد زمان و زمین
مرد را اندر انتظار مدار
وآنچه آورده است خوار مدار
مصطفی را ز حال کرد آگاه
یلمزون المطوّعین ناگاه
مرد را انتظار چون دارند
ملکوت آمده به نظّارند
زلزله اوفتاده در ملکوت
نیست جای قرار و جای سکوت
حق تعالی چنین همی گوید
دل او را به لطف میجوید
کای سرافراز، وی گزیده رسول
اینقدر زود کن ز قیس قبول
که به نزد من این دقل بعیان
بهتر از زرّ و گوهر دگران
زو پذیرفتم این متاع قلیل
زانکه دستش رسید نیست بخیل
از همه چیزهای بگزیده
هست جهدالمقل پسندیده
قیس را زان سبب برآمد کار
زان منافق به فعل بد گفتار
گشت رسوا منافق اندر حال
قیس را کار گشت از آن به کمال
تا بدانی که هرکه پیش آمد
هم برآنسان که بود بیش آمد
با خدای آنکه تو دو دل باشد
از همه فعل خود خجل باشد
راستی بهتر از همه کاری
خوانده باشی تو اینقدر باری
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الاتحاد
در جهان یک زیان چو سودِ تو نیست
هیچ حبس ابد چو بودِِّ تو نیست
ظهرالنور ذوالمنن باشد
بطل الزور جان و تن باشد
غیب خواهی خودی زره بردار
عیب را با سرای غیب چه کار
غیبگو گرد سرخ یزدان است
زردرویی کشوری زانست
تو پر از عیب و قصد عالم غیب
نتوان کرد خاصه با شک و ریب
برنخیزد به دست بیخردیت
از دو پای نهاد بند خودیت
بود تو چون ترا حجاب آمد
عقل تو با تو در عتاب آمد
گفت رو نفس را بکن بدرود
ورنه برساز از این دو چشم دورود
روز و شب در فراق عقل بنال
بیش با عقل خود بدی مسگال
عقل را زین عقیله باز رهان
بعد از آن عیش بر تو گشت آسان
بینی آنگه که یابی از دل قوت
ملک را از دریچهٔ ملکوت
هیچ حبس ابد چو بودِِّ تو نیست
ظهرالنور ذوالمنن باشد
بطل الزور جان و تن باشد
غیب خواهی خودی زره بردار
عیب را با سرای غیب چه کار
غیبگو گرد سرخ یزدان است
زردرویی کشوری زانست
تو پر از عیب و قصد عالم غیب
نتوان کرد خاصه با شک و ریب
برنخیزد به دست بیخردیت
از دو پای نهاد بند خودیت
بود تو چون ترا حجاب آمد
عقل تو با تو در عتاب آمد
گفت رو نفس را بکن بدرود
ورنه برساز از این دو چشم دورود
روز و شب در فراق عقل بنال
بیش با عقل خود بدی مسگال
عقل را زین عقیله باز رهان
بعد از آن عیش بر تو گشت آسان
بینی آنگه که یابی از دل قوت
ملک را از دریچهٔ ملکوت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی صفةالزهد و الزّاهد
زاهدی از میان قوم بتاخت
به سرِِ کوه رفت و صومعه ساخت
روزی از اتّفاق دانایی
عالمی پُر خرد توانایی
برگذشت و بدید زاهد را
آن چنان پارسای عابد را
گفت ویحک چرا براین بالای
ساختستی مقام و مسکن و جای
گفت زاهد که اهل دنیا پاک
در طلب کردنش شدند هلاک
بازِ دنیا شده است در پرواز
در فکنده به هر دیار آواز
به زبانی فصیح میگوید
در جهان صیدِِ خویش میجوید
هر زمان گوید اهل دنیی را
جفت بلوی و فرد مولی را
وای آن کو ز من حذر نکند
در طلب کردنم نظر نکند
تا نگردد چنانکه در فسطاط
اندکی مرغ و باز بر افراط
به سرِِ کوه رفت و صومعه ساخت
روزی از اتّفاق دانایی
عالمی پُر خرد توانایی
برگذشت و بدید زاهد را
آن چنان پارسای عابد را
گفت ویحک چرا براین بالای
ساختستی مقام و مسکن و جای
گفت زاهد که اهل دنیا پاک
در طلب کردنش شدند هلاک
بازِ دنیا شده است در پرواز
در فکنده به هر دیار آواز
به زبانی فصیح میگوید
در جهان صیدِِ خویش میجوید
هر زمان گوید اهل دنیی را
جفت بلوی و فرد مولی را
وای آن کو ز من حذر نکند
در طلب کردنم نظر نکند
تا نگردد چنانکه در فسطاط
اندکی مرغ و باز بر افراط
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوختهاند
در من و زی ویم فروختهاند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساختهام
زانکه من نفس را شناختهام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
منکنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدینجا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بستهای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بیزبانان زبان او گویند
بینشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار میبینی
همه زنهارخوار میبینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوختهاند
در من و زی ویم فروختهاند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساختهام
زانکه من نفس را شناختهام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
منکنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدینجا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بستهای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بیزبانان زبان او گویند
بینشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار میبینی
همه زنهارخوار میبینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل فی شرائط صلوة الخمس والمناجات والتضرّع والخشوع والوقار والدعاء
قالالله تعالی: الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة، و قال النّبی علیهالسلام عند نزعه: و ما ملکت ایمانکم، و قال النّبی صلی اللّه علیه و سلم حبب الی من دنیاکم ثلاث: الطبیب والنساء و قرّة عینی فیالصلوة، و قال علیهالسلام: من ترک الصلوة متعمداً فقد کفر و بینالاسلام والکفر ترکالصلوة، و قال: المصلی یناجی ربه، و قال علیهالسلام لو علم المصلی من یناجی ما التفت و قال علیهالسلام کن فی صلوتک خاشعا و قال علیهالسلام: الصلوة نورالمؤمن، من اقام الصلوة اعطی الجنّة بالصلوة.
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطهبافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزهوار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بینیازت نماز نپذیرند
بینیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکردهای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکردهای به نیاز
زاری و بیخودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطهبافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزهوار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بینیازت نماز نپذیرند
بینیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکردهای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکردهای به نیاز
زاری و بیخودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالصّلوة والرغبة
بارگی را بساز آلت و زین
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بیدعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بیتو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامهای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بیهُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بیهُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بیدعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بیتو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامهای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بیهُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بیهُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی تقصیرالصلوة
بوشعیب الاُبی امامی بود
که ورا هرکسی همی بستود
قائمالیل و صائمالدّهری
یافت از زهد در زمان بهری
برده از شهر صومعه برِ کوه
جَسته بیرون ز زحمت انبوه
زنی از اتّفاق رغبت کرد
گفت شیخا زنت بود در خورد
گر بخواهی ترا حلال شوم
به قناعت ترا عیال شوم
به قناعت زیم به کم راضی
نکنم یادِ نعمت ماضی
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کنی تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غایتِ حسن و آیتِ احسان
بودش این زن عفیفه جوهره نام
یافته از حسن و زیب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گردا گرد
بوریا پارهای فکنده بدید
جوهره بوریا سبک برچید
مر ورا بوشعیب زاهد گفت
کای شده مر مرا گرامی جفت
از برای چه برگرفتی فرش
که بود خاک تیره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچیدم
که من این معنی از تو بشنیدم
که بود بهترینِ هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عین تراب
بوریا بود در میانه حجاب
بود هر شب دو قرص راتبِ او
به وظیفه که بُد معاتب او
به دو قرص جوین گه افطار
بود قانع همیشه آن دیندار
بوشعیب از قیام شب یکروز
گشت رنجور و بود وی معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن یکی قرص پیش شیخ نهاد
قطرهای سرکه داد و بیش نداد
شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من
بیش از اینست کم چرا شد زن
گفت زیرا نماز قاعد را
مزد یک نیمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستی
نیمهای از وظیفه خوردستی
بیش یک نیمه از وظیفه مخواه
از من ای شیخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نیمی
مزد استاده است تقسیمی
چون تو نیمی عباده بگذاری
جمله را مزد چشم چون داری
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه این طاعتست عین گناه
ای تو در راه صدق کم ز زنی
باز بستر ز همچو خویشتنی
مر ترا زین نماز نز سر دل
نیست جان کندنی مگر حاصل
طاعتی کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نیاید نغز
بر سر کاسه استخوان بیمغز
هر نمازی که با خلل باشد
دانکه در حشر بیمحل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نیست نیاز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر درِ جانش ماند قفل نیاز
زان در این عالم فریب و هوس
واندرین صدهزار ساله قفس
دست موزهات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عُدّه نکوست
غار مغرب سزای سجدهٔ اوست
رو قضا کن نماز بیدمِ آز
که نمازت تبه شد از نمِ آز
شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو
کفش پای تو دست موزهٔ تو
مرد باید که در نماز آید
خسته با درد و با نیاز آید
ور نباشد خشوع و دمسازی
دیو با سبلتش کند بازی
لحن خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی
کردهای در ره دعا برپای
صد هزاران عوان صوت سرای
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آید باز
که ورا هرکسی همی بستود
قائمالیل و صائمالدّهری
یافت از زهد در زمان بهری
برده از شهر صومعه برِ کوه
جَسته بیرون ز زحمت انبوه
زنی از اتّفاق رغبت کرد
گفت شیخا زنت بود در خورد
گر بخواهی ترا حلال شوم
به قناعت ترا عیال شوم
به قناعت زیم به کم راضی
نکنم یادِ نعمت ماضی
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کنی تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غایتِ حسن و آیتِ احسان
بودش این زن عفیفه جوهره نام
یافته از حسن و زیب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گردا گرد
بوریا پارهای فکنده بدید
جوهره بوریا سبک برچید
مر ورا بوشعیب زاهد گفت
کای شده مر مرا گرامی جفت
از برای چه برگرفتی فرش
که بود خاک تیره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچیدم
که من این معنی از تو بشنیدم
که بود بهترینِ هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عین تراب
بوریا بود در میانه حجاب
بود هر شب دو قرص راتبِ او
به وظیفه که بُد معاتب او
به دو قرص جوین گه افطار
بود قانع همیشه آن دیندار
بوشعیب از قیام شب یکروز
گشت رنجور و بود وی معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن یکی قرص پیش شیخ نهاد
قطرهای سرکه داد و بیش نداد
شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من
بیش از اینست کم چرا شد زن
گفت زیرا نماز قاعد را
مزد یک نیمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستی
نیمهای از وظیفه خوردستی
بیش یک نیمه از وظیفه مخواه
از من ای شیخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نیمی
مزد استاده است تقسیمی
چون تو نیمی عباده بگذاری
جمله را مزد چشم چون داری
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه این طاعتست عین گناه
ای تو در راه صدق کم ز زنی
باز بستر ز همچو خویشتنی
مر ترا زین نماز نز سر دل
نیست جان کندنی مگر حاصل
طاعتی کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نیاید نغز
بر سر کاسه استخوان بیمغز
هر نمازی که با خلل باشد
دانکه در حشر بیمحل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نیست نیاز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر درِ جانش ماند قفل نیاز
زان در این عالم فریب و هوس
واندرین صدهزار ساله قفس
دست موزهات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عُدّه نکوست
غار مغرب سزای سجدهٔ اوست
رو قضا کن نماز بیدمِ آز
که نمازت تبه شد از نمِ آز
شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو
کفش پای تو دست موزهٔ تو
مرد باید که در نماز آید
خسته با درد و با نیاز آید
ور نباشد خشوع و دمسازی
دیو با سبلتش کند بازی
لحن خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی
کردهای در ره دعا برپای
صد هزاران عوان صوت سرای
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آید باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالحمد والثناء
در دهان هر زبان که گویا شد
از ثنایت چو مُشک بویا شد
دل و جان را به بُعد و قربت تو
هست در امر و در مشیّت تو
دولت سرمدی و نحس ردی
ملک بیهلک و عزّت ابدی
بندگانت به روز و شب پویان
همه از تو ترا شده جویان
دولت و ملک و عزّ هر دو جهان
پیش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بی هوا و هوس
کان همه هیچ نیست بی تو و بس
در ثنای تو هر که گُربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دین طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
پیک عقلش ممیّز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نیست در امر تو به کن فیکون
زَهره کسرا که این چه یا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نیست کس ناصر از صلاح و فساد
روزی آخر ز خلق سیر شوی
لیک دوری هنوز و دیر شوی
آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز
که نیابی به راه راست جواز
مرد ایمان همیشه در کار است
زانکه ایمان نماز بیمار است
تا نداری سرِ سراندازی
تو چه دانی که چیست جانبازی
چون سرانداز وصف جود شدی
بر درِ روم در سجود شدی
کعبهٔ دل ز حق شده منظور
همّت سگ بر استخوان مقصور
پیش شرعش ز شعر جستن به
بیت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بیگانهست
گرچه با او کنون هم از خانهست
هرچه ما را مباح، محظورست
برکسی کو ازین و آن دورست
فرق حَظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همّت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نیکویی با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نیک و بد است
از ثنایت چو مُشک بویا شد
دل و جان را به بُعد و قربت تو
هست در امر و در مشیّت تو
دولت سرمدی و نحس ردی
ملک بیهلک و عزّت ابدی
بندگانت به روز و شب پویان
همه از تو ترا شده جویان
دولت و ملک و عزّ هر دو جهان
پیش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بی هوا و هوس
کان همه هیچ نیست بی تو و بس
در ثنای تو هر که گُربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دین طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
پیک عقلش ممیّز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نیست در امر تو به کن فیکون
زَهره کسرا که این چه یا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نیست کس ناصر از صلاح و فساد
روزی آخر ز خلق سیر شوی
لیک دوری هنوز و دیر شوی
آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز
که نیابی به راه راست جواز
مرد ایمان همیشه در کار است
زانکه ایمان نماز بیمار است
تا نداری سرِ سراندازی
تو چه دانی که چیست جانبازی
چون سرانداز وصف جود شدی
بر درِ روم در سجود شدی
کعبهٔ دل ز حق شده منظور
همّت سگ بر استخوان مقصور
پیش شرعش ز شعر جستن به
بیت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بیگانهست
گرچه با او کنون هم از خانهست
هرچه ما را مباح، محظورست
برکسی کو ازین و آن دورست
فرق حَظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همّت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نیکویی با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نیک و بد است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالافتقار والتحیّرِ فی صفاته
مستمع نغمت نیاز از دل
مطلع بر طلوع راز از دل
چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیش باز آید
یاربش را ز شه ره اقبال
کرده لبّیک دوست استقبال
زآتشی کان بودت گوناگون
تکیه بر آب روی چون فرعون
نقل جان ساز هرچه زو شد نقل
که به ایمان رسی به حق نه به عقل
عقل در کُنه وصف او نادان
ذوق با طوق شوق او شادان
عقل و جان ملک پادشاهی اوست
ملک او در خورِ آلهی اوست
یاربی از تو زو دو صد لبیک
یک سلام از تو زو هزار علیک
سایهبانیست عقل بر درِ او
خیلتاشیست جان ز لشکر او
از بد و نیک خلق پیوسته
رحمت و نعمتش بنگسسته
درگهش را نیاز پیرایه
تو نیاز آر سود و سرمایه
درپذیرد غم دراز ترا
بینیازی او نیاز ترا
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف یار سیاه
جامهٔ ظاهرش ز بهر دلال
گشت بر روی حور مشکین خال
از پی تازگی ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کنندهٔ پوست
از پی دین و ملک پروردن
نکند هیچ سر برو گردن
ای صفآرای جمع درویشان
وی نگهدار دردِ دل ریشان
آنکه شد چون بهی بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نیک درماندهام به دست نیاز
کارم ای کارساز خلق بساز
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
آیتِ علم را بدایت نیست
غایتِ شوق را نهایت نیست
تو ندانی ز حال عالم راز
از بلا عافیت ندانی باز
تو حقیقت نه مرد این راهی
طفل راهی ز ره نه آگاهی
کودکی رو به گِرد بازی گرد
به برِ کبر و بینیازی گرد
بس بود کبر و ناز یار ترا
با خدای ای پسر چه کار ترا
چکنی جنّت و نعیم ابد
کرده عقبی ز بهر دنیا رد
او ز تو حسبتِ تو میداند
چون تویی را به خود همی خواند
میکند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنیا و زینتش مغرور
مطلع بر طلوع راز از دل
چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیش باز آید
یاربش را ز شه ره اقبال
کرده لبّیک دوست استقبال
زآتشی کان بودت گوناگون
تکیه بر آب روی چون فرعون
نقل جان ساز هرچه زو شد نقل
که به ایمان رسی به حق نه به عقل
عقل در کُنه وصف او نادان
ذوق با طوق شوق او شادان
عقل و جان ملک پادشاهی اوست
ملک او در خورِ آلهی اوست
یاربی از تو زو دو صد لبیک
یک سلام از تو زو هزار علیک
سایهبانیست عقل بر درِ او
خیلتاشیست جان ز لشکر او
از بد و نیک خلق پیوسته
رحمت و نعمتش بنگسسته
درگهش را نیاز پیرایه
تو نیاز آر سود و سرمایه
درپذیرد غم دراز ترا
بینیازی او نیاز ترا
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف یار سیاه
جامهٔ ظاهرش ز بهر دلال
گشت بر روی حور مشکین خال
از پی تازگی ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کنندهٔ پوست
از پی دین و ملک پروردن
نکند هیچ سر برو گردن
ای صفآرای جمع درویشان
وی نگهدار دردِ دل ریشان
آنکه شد چون بهی بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نیک درماندهام به دست نیاز
کارم ای کارساز خلق بساز
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
آیتِ علم را بدایت نیست
غایتِ شوق را نهایت نیست
تو ندانی ز حال عالم راز
از بلا عافیت ندانی باز
تو حقیقت نه مرد این راهی
طفل راهی ز ره نه آگاهی
کودکی رو به گِرد بازی گرد
به برِ کبر و بینیازی گرد
بس بود کبر و ناز یار ترا
با خدای ای پسر چه کار ترا
چکنی جنّت و نعیم ابد
کرده عقبی ز بهر دنیا رد
او ز تو حسبتِ تو میداند
چون تویی را به خود همی خواند
میکند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنیا و زینتش مغرور
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در مناجات گوید
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
تو کنی فعل من نکو در من
مهربانتر ز من تویی بر من
رحمتت را کرانه پیدا نیست
نعمتت را میانه پیدا نیست
آنچه بدهی به بنده دینی ده
با رضای خودش قرینی ده
دلم از یاد قدس دین خوش کن
نسبت باد و خاکم آتش کن
از تو بخشودنست و بخشیدن
وز من افتادنست و شخشیدن
من نیم هوشیار مستم گیر
من بلخشیدهام تو دستم گیر
از تو دانم یقین که مستورم
پردهپوشیت کرده مغرورم
راندهٔ سابقت ندانم چیست
خواندهٔ خاتمت ندانم کیست
عاجزم من ز خشم و خوشنودیت
نکند نیز لابهام سودیت
دل گمراه گشت انابت جوی
مردم دیده شد جنابت شوی
دل گمراه را رهی بنمای
مردم دیده را دری بگشای
که ننازد ز کارسازی تو
که بترسد ز بینیازی تو
ای به رحمت شبان این رمه تو
چه حدیثست ای تو ای همه تو
ای یکی خدمت ستانهت را
گرگ و یوسف نگارخانهت را
تو ببخشای بر گِل و دل ما
که بکاهد غم دل از گِل ما
تو نوازم که دیگران زُفتند
تو پذیرم که دیگران گفتند
چه کنم با جز از تو هم نفسی
مرده ایشان مرا تو یار بسی
چه کنم زحمت تویی و دویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
چه کنم با تو تفّ و دود همه
چون تو هستی باد بود همه
باد نعمای تست بود جهان
ای زیان تو به که سود جهان
من ندانم که آن چه کس باشد
کز تو او را بخیره بس باشد
کس بود زنده بیعنایت تو
یا توان زیست بیرعایت تو
آنکه با تست سوزکی دارد
وآنکه بیتست روزکی دارد
آنچه گفتی مخور بخوردم من
وآنچه گفتی مکن بکردم من
با تو باشم درست شش دانگم
بیتو باشم ز آسیا بانگم
از غمِ مرگ در زحیرم من
جان من باش تا نمیرم من
چه فرستی حدیث و تیغ به من
من کیم از تو ای دریغ به من
با قبول تو ای ز علّت پاک
چبود خوب و زشت مشتی خاک
خاک را خود محل آن باشد
کز ثنای تواش زبان باشد
عزّ تو ذلّ خاک را برداشت
خاک را تا به عرش سربفراشت
گر ندادی کلام دستوری
که برد نامت از سرِ دوری
خلق را هیچ زهره آن بودی
که ترا بر مجاز بستودی
چه گشاید ز عقل و مستی ما
که مه ما و مه بود و هستی ما
به خودیمان کن از بدیها پاک
چه بود پیش پاک مُشتی خاک
بیش حکمت خود ار خرد باشم
من که باشم که نیک و بد باشم
بد ما نیک شد چو پذرفتی
بد شود نیک ما چو نگرفتی
بدو نیکم همه تویی یارب
وز تو خود بد نیاید اینت عجب
آن کسی بد کند که بدکارست
از تو نیکی همه سزاوارست
نیک خواهی به بندگان یکسر
بندگان را خود از تو نیست خبر
اندرین پردهٔ هوا و هوس
جهل ما عذرخواه علم تو بس
گر سگی کردهایم اندر کار
نه تو شیری گرفتهای بگذار
بر درِ فضل و حضرت جودت
بهر انجاز لطف موعودت
آنچه نسبت به تست توفیرست
وآنچه از فعل ماست تقصیر است
آرزو بخش آرزومندان
تو کنی فعل من نکو در من
مهربانتر ز من تویی بر من
رحمتت را کرانه پیدا نیست
نعمتت را میانه پیدا نیست
آنچه بدهی به بنده دینی ده
با رضای خودش قرینی ده
دلم از یاد قدس دین خوش کن
نسبت باد و خاکم آتش کن
از تو بخشودنست و بخشیدن
وز من افتادنست و شخشیدن
من نیم هوشیار مستم گیر
من بلخشیدهام تو دستم گیر
از تو دانم یقین که مستورم
پردهپوشیت کرده مغرورم
راندهٔ سابقت ندانم چیست
خواندهٔ خاتمت ندانم کیست
عاجزم من ز خشم و خوشنودیت
نکند نیز لابهام سودیت
دل گمراه گشت انابت جوی
مردم دیده شد جنابت شوی
دل گمراه را رهی بنمای
مردم دیده را دری بگشای
که ننازد ز کارسازی تو
که بترسد ز بینیازی تو
ای به رحمت شبان این رمه تو
چه حدیثست ای تو ای همه تو
ای یکی خدمت ستانهت را
گرگ و یوسف نگارخانهت را
تو ببخشای بر گِل و دل ما
که بکاهد غم دل از گِل ما
تو نوازم که دیگران زُفتند
تو پذیرم که دیگران گفتند
چه کنم با جز از تو هم نفسی
مرده ایشان مرا تو یار بسی
چه کنم زحمت تویی و دویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
چه کنم با تو تفّ و دود همه
چون تو هستی باد بود همه
باد نعمای تست بود جهان
ای زیان تو به که سود جهان
من ندانم که آن چه کس باشد
کز تو او را بخیره بس باشد
کس بود زنده بیعنایت تو
یا توان زیست بیرعایت تو
آنکه با تست سوزکی دارد
وآنکه بیتست روزکی دارد
آنچه گفتی مخور بخوردم من
وآنچه گفتی مکن بکردم من
با تو باشم درست شش دانگم
بیتو باشم ز آسیا بانگم
از غمِ مرگ در زحیرم من
جان من باش تا نمیرم من
چه فرستی حدیث و تیغ به من
من کیم از تو ای دریغ به من
با قبول تو ای ز علّت پاک
چبود خوب و زشت مشتی خاک
خاک را خود محل آن باشد
کز ثنای تواش زبان باشد
عزّ تو ذلّ خاک را برداشت
خاک را تا به عرش سربفراشت
گر ندادی کلام دستوری
که برد نامت از سرِ دوری
خلق را هیچ زهره آن بودی
که ترا بر مجاز بستودی
چه گشاید ز عقل و مستی ما
که مه ما و مه بود و هستی ما
به خودیمان کن از بدیها پاک
چه بود پیش پاک مُشتی خاک
بیش حکمت خود ار خرد باشم
من که باشم که نیک و بد باشم
بد ما نیک شد چو پذرفتی
بد شود نیک ما چو نگرفتی
بدو نیکم همه تویی یارب
وز تو خود بد نیاید اینت عجب
آن کسی بد کند که بدکارست
از تو نیکی همه سزاوارست
نیک خواهی به بندگان یکسر
بندگان را خود از تو نیست خبر
اندرین پردهٔ هوا و هوس
جهل ما عذرخواه علم تو بس
گر سگی کردهایم اندر کار
نه تو شیری گرفتهای بگذار
بر درِ فضل و حضرت جودت
بهر انجاز لطف موعودت
آنچه نسبت به تست توفیرست
وآنچه از فعل ماست تقصیر است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی کرمه و فضله
ای خداوند قایم و قدّوس
ملک تو نامماس و نامحسوس
از تو چیریم و بر تو چیر نهایم
به تو سیریم و از تو سیر نهایم
سوی ما گرچه هیچکس کس نیست
کرم تو نُویدگر بس نیست
دینمان دادهای یقینمان ده
گرچه این هست بیش از اینمان ده
گرچه بر نطع نفس شهماتیم
تشنهٔ وادی سماواتیم
کسی از بد همی نداند به
آنچه دانی که آن بهست آن ده
ای مراد امل نگاران تو
وی امید امیدواران تو
ای نهاندان آشکارا بین
تو رسانی امید ما به یقین
همه امید من به رحمت تست
جان و روزی همه ز نعمت تست
جگر تشنهمان ز کوثر دین
شربتیبخش پر ز نور یقین
نیست نز دانشی و نز هنری
جز تو سوی توام وکیل دری
هرچه بر من قضای تو بنوشت
همه نیکو بود نباشد زشت
هستم از هرکه هست جمله گریز
ناگزیرم تویی مرا بپذیر
بلبل عشق را ز گلبن جست
در ترنّم نوای این همه تست
باز ناز من از طریق نیاز
بر سر سدره میکند پرواز
ملکها راند هرکه سوی تو راند
باز درماند هرکه زین درماند
که رساند به من سخن جز تو
که رهاند مرا ز من جز تو
نخری بوی رنگ و دمدمه تو
زین همه وارهانم ای همه تو
عجز و بیچارگی و ضعف خری
نخری سستی و خری و تری
رنج بر درگه تو آسانیست
بیزبانی همه زباندانی است
همه را کُش تو از برای همه
پس قبول تو خونبهای همه
از تو برتافتن عنان اَمَل
چیست جز آیت و نشان زلل
صورت قهر در دلش روید
هر که جز مهر حضرتت جوید
سیرت ما ز صورت اشرار
وا رهان ای مهیمن اسرار
ملک تو نامماس و نامحسوس
از تو چیریم و بر تو چیر نهایم
به تو سیریم و از تو سیر نهایم
سوی ما گرچه هیچکس کس نیست
کرم تو نُویدگر بس نیست
دینمان دادهای یقینمان ده
گرچه این هست بیش از اینمان ده
گرچه بر نطع نفس شهماتیم
تشنهٔ وادی سماواتیم
کسی از بد همی نداند به
آنچه دانی که آن بهست آن ده
ای مراد امل نگاران تو
وی امید امیدواران تو
ای نهاندان آشکارا بین
تو رسانی امید ما به یقین
همه امید من به رحمت تست
جان و روزی همه ز نعمت تست
جگر تشنهمان ز کوثر دین
شربتیبخش پر ز نور یقین
نیست نز دانشی و نز هنری
جز تو سوی توام وکیل دری
هرچه بر من قضای تو بنوشت
همه نیکو بود نباشد زشت
هستم از هرکه هست جمله گریز
ناگزیرم تویی مرا بپذیر
بلبل عشق را ز گلبن جست
در ترنّم نوای این همه تست
باز ناز من از طریق نیاز
بر سر سدره میکند پرواز
ملکها راند هرکه سوی تو راند
باز درماند هرکه زین درماند
که رساند به من سخن جز تو
که رهاند مرا ز من جز تو
نخری بوی رنگ و دمدمه تو
زین همه وارهانم ای همه تو
عجز و بیچارگی و ضعف خری
نخری سستی و خری و تری
رنج بر درگه تو آسانیست
بیزبانی همه زباندانی است
همه را کُش تو از برای همه
پس قبول تو خونبهای همه
از تو برتافتن عنان اَمَل
چیست جز آیت و نشان زلل
صورت قهر در دلش روید
هر که جز مهر حضرتت جوید
سیرت ما ز صورت اشرار
وا رهان ای مهیمن اسرار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الانابه
ای جهان آفرین جان آرای
وی خرد را به صدق راهنمای
در بهشت فلک همه خامان
در بهشت تو دوزخ آشامان
بر درت خوب و زشت را چکنم
چون تو هستی بهشت را چکنم
که نماید در آینهٔ تزویر
غرض نکتهٔ علیم و قدیر
خون دل چون جگر کند سوراخ
چه جهنم چه جمرهٔ طبّاخ
دوزخ از بیم او بهشت شود
خاک بیکالبد چو خشت شود
خنده گریند عاشقان از تو
گریه خندند عارفان از تو
در جحیم تو جنّت آرامان
بی تو راضی به حورعین عامان
گر به دوزخ فرستی از درِ خویش
میروم نی به پای بر سر خویش
وانکه امر ترا خلاف آرد
دل خود از غفلتش غلاف آرد
همه را گاه و کار و بار از تو
یار مار است و مار یار از تو
نه به لاتأمن از تو سیر شوم
نه به لاتقنطوا دلیر شوم
گر کنی زهر با روانم جفت
از شکر تلختر نیارم گفت
ایمن از مکر تو کسی باشد
که فرومایهٔ خسی باشد
امن و مکر تو هر دو یکسانست
عاقل از مکر تو هراسانست
ایمن از مکرِ تو نشاید بود
طاعت و معصیت ندارد سود
ایمن آنکس بُوَد که وی آگاه
نبود از مکر تو به فعل گناه
وی خرد را به صدق راهنمای
در بهشت فلک همه خامان
در بهشت تو دوزخ آشامان
بر درت خوب و زشت را چکنم
چون تو هستی بهشت را چکنم
که نماید در آینهٔ تزویر
غرض نکتهٔ علیم و قدیر
خون دل چون جگر کند سوراخ
چه جهنم چه جمرهٔ طبّاخ
دوزخ از بیم او بهشت شود
خاک بیکالبد چو خشت شود
خنده گریند عاشقان از تو
گریه خندند عارفان از تو
در جحیم تو جنّت آرامان
بی تو راضی به حورعین عامان
گر به دوزخ فرستی از درِ خویش
میروم نی به پای بر سر خویش
وانکه امر ترا خلاف آرد
دل خود از غفلتش غلاف آرد
همه را گاه و کار و بار از تو
یار مار است و مار یار از تو
نه به لاتأمن از تو سیر شوم
نه به لاتقنطوا دلیر شوم
گر کنی زهر با روانم جفت
از شکر تلختر نیارم گفت
ایمن از مکر تو کسی باشد
که فرومایهٔ خسی باشد
امن و مکر تو هر دو یکسانست
عاقل از مکر تو هراسانست
ایمن از مکرِ تو نشاید بود
طاعت و معصیت ندارد سود
ایمن آنکس بُوَد که وی آگاه
نبود از مکر تو به فعل گناه
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالاخلاص والمخلصون علی خطر عظیم
چون ز درگاهِ تست گو میمال
خواب را زیر پای خیل خیال
همچو شمع آنکه را نماند منی
در تو خندد چو گردنش بزنی
با تو با جاه و عقل و زر چکنم
دین و دنیا تویی دگر چکنم
تو مرا دل ده و دلیری بین
رو به خویش خوان و شیرین بین
گر ز تیر تو پُر کنم ترکش
کمر کوه قاف گیرم کش
یار آنی که بیخرد نبوَد
وان آنی که آنِ خود نبوَد
من چو درماندهام درم بگشای
ره چو گم کردهام رهم بنمای
هیچ خودبین خدای بین نبود
مرد خود دیده مرد دین نبود
گر تو مرد شریعت و دینی
یک زمان دور شو ز خود بینی
ای خداوند کردگار غفور
بنده را از درت مگردان دور
بستهٔ خویش کن ببُر خوابم
تشنهٔ خویش کن مده آبم
دل از این و از آن چه باید جست
درد خود رهنمای مقصد تست
عمر ضایع همی کنی در کار
همچو خر پیش سبزه بیافسار
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی
خر اگر در عراق دزدیدند
پس ترا چون به یزد و ری دیدند
پُل بود پیش تا نگردی کل
چون شدی کل ترا چه بحر و چه پُل
اندرین ره ز داد و دانش خویش
بار ساز و ز هیچ پل مندیش
قصد کشتی مکن که پر خطرست
مرد کشتی ز بحر بیخبرست
گرچه نو خیز و نو گرفت بود
بط کشتی طلب شگفت بود
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
تو چو بط باش و دنیی آب روان
ایمن از قعر بحر بیپایان
بچهٔ بط مین بحر عمان
خربطی باز گشته کشتیبان
یارب این خربطان عالم را
کم کن از بهر عزّ آدم را
قدم ار در ره قِدم داری
قُلزمی را ز دست نگذاری
قدمی را که با قِدم بقلست
سطح بیرونی محیط پلست
خواب را زیر پای خیل خیال
همچو شمع آنکه را نماند منی
در تو خندد چو گردنش بزنی
با تو با جاه و عقل و زر چکنم
دین و دنیا تویی دگر چکنم
تو مرا دل ده و دلیری بین
رو به خویش خوان و شیرین بین
گر ز تیر تو پُر کنم ترکش
کمر کوه قاف گیرم کش
یار آنی که بیخرد نبوَد
وان آنی که آنِ خود نبوَد
من چو درماندهام درم بگشای
ره چو گم کردهام رهم بنمای
هیچ خودبین خدای بین نبود
مرد خود دیده مرد دین نبود
گر تو مرد شریعت و دینی
یک زمان دور شو ز خود بینی
ای خداوند کردگار غفور
بنده را از درت مگردان دور
بستهٔ خویش کن ببُر خوابم
تشنهٔ خویش کن مده آبم
دل از این و از آن چه باید جست
درد خود رهنمای مقصد تست
عمر ضایع همی کنی در کار
همچو خر پیش سبزه بیافسار
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی
خر اگر در عراق دزدیدند
پس ترا چون به یزد و ری دیدند
پُل بود پیش تا نگردی کل
چون شدی کل ترا چه بحر و چه پُل
اندرین ره ز داد و دانش خویش
بار ساز و ز هیچ پل مندیش
قصد کشتی مکن که پر خطرست
مرد کشتی ز بحر بیخبرست
گرچه نو خیز و نو گرفت بود
بط کشتی طلب شگفت بود
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
تو چو بط باش و دنیی آب روان
ایمن از قعر بحر بیپایان
بچهٔ بط مین بحر عمان
خربطی باز گشته کشتیبان
یارب این خربطان عالم را
کم کن از بهر عزّ آدم را
قدم ار در ره قِدم داری
قُلزمی را ز دست نگذاری
قدمی را که با قِدم بقلست
سطح بیرونی محیط پلست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی قضائه و قدره و امره و صنعه
داده از حکم تو تمنّی را
امر دین را و عقل دنیی را
آنچه زاید ز عالم از امرست
وآنچه گوید نبی هم از امرست
کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو
یرجع الامر کلّه زی او
هرچه در زیر امر جبّارند
همه بر وفق امر بر کارند
همه مقهور و قدرتش قاهر
صنع او بر ظهورشان ظاهر
همه موقوف قدرت و حلمش
همه محبوس سابق علمش
آنکه عامی و آنکه از علماست
آنکه محکوم و آنکه از حکماست
همه را بازگشت حضرت اوست
هرکرا مُنّتی است مِنت اوست
عقل را نقل کرده اسبابش
نفس را پی بریده انسابش
نسب نفس سوی عالم جان
همچو کورست و گوهر عمان
امر دین را و عقل دنیی را
آنچه زاید ز عالم از امرست
وآنچه گوید نبی هم از امرست
کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو
یرجع الامر کلّه زی او
هرچه در زیر امر جبّارند
همه بر وفق امر بر کارند
همه مقهور و قدرتش قاهر
صنع او بر ظهورشان ظاهر
همه موقوف قدرت و حلمش
همه محبوس سابق علمش
آنکه عامی و آنکه از علماست
آنکه محکوم و آنکه از حکماست
همه را بازگشت حضرت اوست
هرکرا مُنّتی است مِنت اوست
عقل را نقل کرده اسبابش
نفس را پی بریده انسابش
نسب نفس سوی عالم جان
همچو کورست و گوهر عمان