عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی شأن اصحاب الغفلة و نظر السّوء
آن شنیدی که در طواف زنی
گفت با آن جوان نکو سخنی
چون ورا در طواف دید آن مرد
گشت لختی ز صبر و دانش فرد
گشت عاشق به یک نظر در حال
گفت با زن ز حال خویش احوال
گفت با آن جوان زن از دانش
آن چنان زن ز مرد به دانش
کای جوان نیست مر ترا معلوم
کز که ماندی در این نظر محروم
اندرین موضع ای جوان ظریف
آن به آید که اوست مرد عفیف
ویحک از خالقت نیاید شرم
که به یکسو فگنده‌ای آزرم
خالق تو به تو شده ناظر
تو به دل ناشده برش حاضر
این نه جای تمتّع و نظرست
جای تر سست و موضع خطرست
کردگار تو مر ترا نگران
تو به شهوت متابع دگران
مرد را شرم به به هر کاری
نیست چون شرم مر ترا یاری
شرم دار از خدای خالق بار
وانگه از خلق هیچ باک مدار
هرکه از کردگار ترسنده‌ست
خلق عالم ازو هراسنده‌ست
روز بار ای تن ار تو خواهی بار
شرم دار از حرام دست بدار
دوزخی در شکم که این آزست
سگی اندر جگر که این رازست
در خرابی نشسته کین چینست
رسم گبران گرفته کین دینست
اژدهایی گرفته اندر بر
چیست این ملک و جاه و عزّ و ظفر
داده کوران مست را زوبین
چیست این جاه علم و قوّت دین
از برون پاک وز درون ناپاک
کیست این هست صوفئی چالاک
گربه بیرون سگ از درون جوال
چیست این کار کرد و کسب حلال
با سگ و دیو کرده انبازی
چیست این لشکری و آن غازی
داده در دست دزد شمع و چراغ
چیست این شمع شرع نور دماغ
چون برافگنده‌ای بر آب سپر
می نداری بسان مست خبر
زورقی بر نقاب در جیحون
کیست این دخت زادهٔ قارون
جامه‌ای هفت رنگ چون طاووس
کیست این مرد لقمه و سالوس
نعره برداشته چو کبک از کوه
کیست این هست عارفی بشکوه
به لگد بام خانه کرده خراب
کیست این مدّعی بی‌خور و خواب
پای در خود زده چو مردم مست
چیست این دست موزهٔ دل پست
خویشتن را لقب نهاده مسیح
وز دمش صد هزار سینه جریح
بر خود افسوس کرده چون دجّال
که به هنگام خرقه و گه حال
این همه خشم و جنگ و ظلم و شرور
دد و دیواند در نقاب غرور
به سرای بقا از این کشتی
مار و گزدم مبر بدین زشتی
این همه بد فعال و بی‌دینند
چه توان کرد مردمان اینند
عمر خود رای خلق را بیند
خلق بی‌رای خلق نگزیند
یا به عزلت به خوشدلی تن زن
یا بدینها بساز و جان می‌کن
عزّ طلب کردنم ز همّت و خوست
که نیم همچو سفله خواری دوست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید
مر سران را چو طامع و می خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیره‌ست
ماه عقل از کمال می خیره‌ست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخواره‌ای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیده‌ای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بی‌باده خورد مهمانش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نقص دنیا
مال بر کف چو پیل بر کشتیست
مال در دل چو آب در کشتیست
مال مصلح چو آب زیر سفن
کاید از رفتنش کرامت تن
وانِ ممسک چو آب در فُلکست
که وجودش مقدم هُلکست
مرد را چون دم و درم باشد
آن نکوتر که جود هم باشد
تا به اینجاش کس جگر نخورد
تا بدانجای حسرتی نبود
ورچه در مال جز لطافت نیست
لیک بودش بی این دو آفت نیست
کز حلال از زمانه مشغولی
وز حرام از خدای معزولی
پسرِ عوف را ز بهر حلال
به بر مصطفی نبود مجال
مرد دین باش و مال را یله کن
خیز و دنیا به جملگی خله کن
نبود خود حکیم شبهت جوی
از طعام حلال دست بشوی
گرچه زو جسم را پناه بُوَد
لیکن آن هم حجاب راه بُوَد
در زر و سیم اگر کمالستی
کی قرین سگ و دوالستی
مال اگر مایل خران نشدی
حلقهٔ فرج استران نشدی
آدمی مرده در غم نانی
آن دوال رکاب چون کانی
آدمی پیش اسب بی‌درمست
آن دوال رکاب محتشم است
دنیی از دین همیشه آزرده‌ست
کاب دنیا جمال دین برده‌ست
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فرا سازد
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش
هر دو آنجا که علم و فرهنگ است
در نگنجد از آنکه ره تنگست
نشود مال جز به دون مایل
جاهل از طبع بد شود سایل
دون و دنیی بوند هر دو قرین
قحبه‌ای آن و قلتبانی این
دیده‌ور پل به زیر کام کند
کور بر پشت پل مقام کند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثل فی اصحاب المغرورین
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشه‌ای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایه‌های خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی‌مایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش می‌ستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
می‌نخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بی‌معنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در ولایت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش می‌دوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
می‌بریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشه‌های خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو می‌کنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نه‌ای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
می‌ندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
خواست وقتی ز عجز دینداری
از یکی مالدار دیناری
آنگهی مالدار بی‌هنجار
مُهر بر لب نهاده دل مردار
یک دو بارش چو گفت سایل راد
مالدار این چنین جوابش داد
گفت اگر حق‌پرستی ای تن زن
دین و دنیی ز حق طلب نه ز من
گفت دین هست نیک و دنیا رد
نیک ازو خواهم و ز تو بد بد
که مرا گفته‌اند از پی دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل
چون تو بر باطلی و من بر حق
از تو جویم نصیب خویش الحق
زانکه نفس ارچه گوهریست شریف
کار او باطل است و رای سخیف
دل بدو داده‌ام که حق پرورد
بازگردد به سوی حق پر درد
دین نیابی گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن سلیمان که در جهان قدر
بود سلطانِ وقت و پیغامبر
برنشسته بُد او به بادِ صبا
سوی مشرق شد او ز جابلسا
دید در راه ناگه آب‌خوری
کِشتزاری و پیر برزگری
کشت می‌کرد و نرم می‌تندید
گاه بگریست و گاه می‌خندید
شد سلیمان بدو سلامش کرد
پیر کان دید احترامش کرد
گفت هی کیستی که دل شادی
برنشسته به مرکبِ بادی
گفت ای پیر من سلیمانم
هر دو هستم نبیّ و سلطانم
زیر امرِ منست ملک زمین
پری و دیو بر یسار و یمین
مُلکم ای پیر مرز بی‌لافست
شرق تا شرق قاف تا قافست
پادشاهم به روم و چین و یمن
باد را بین شده مسخر من
گفت این گرچه سخت بنیادست
نه نهادش نهاده بر بادست
هرچه بد بود به باد شود
جان چگونه به باد شاد شود
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در بیهوده خندیدن
خندهٔ هرزه کار غُمر بود
خندهٔ برق را چه عُمر بود
بیخ عمرت زمانه برکنده
چون همه ابلهان تو و خنده
آنکه را لحد و حفره کنده بُوَد
مر ورا خود چه جای خنده بُوَد
مکن ای دوست در سرای عمل
عقل را خرج در غرور امل
نه چو مُردی نماند بوی و گار
پس تو انگار مُردی آن بگذار
ماه نو پرّ و بال تو برکند
پس تو بر مه مخند بر خود خند
هر شبی کان زمانه بر تو شمرد
روز از زندگانی تو ببرد
در رخ ماه نو کسی خندد
که ازو سود مزد بربندد
پس تو باری چرا نگریی خون
کت ازو جان کمست و دام افزون
غافلان خفته زیرکان نالان
خر به نالش سزاتر از پالان
عاقلان را چو روز معلومست
که شب و روز غافلان شو مست
سال چون مرحله است و مه فرسنگ
روز و شب کام زخم و عرصهٔ تنگ
چون به منزل رسید مرد از راه
از ره رفته پس شود آگاه
باز پس خود نیاید آنچه گذشت
درج اعمار تو زمان بنوشت
با تو صد دُرج دُرّ ناسفته
خانه پر دزد و تو خوشک خفته
عمر کوته چو عمر مور و مگس
اَمَل افزون ز عمر ده کرگس
در ره دین شده قلیل عمل
بهر دنیا شده طویل اَمَل
محلی کان اجل نهد چه بُوَد
املی کان ز حل دهد چه بُوَد
که بود غافل از قضای اجل
کوته اندیشهٔ دراز امل
نخرند از برای سود و زیان
تب لرزه بنسیه کفشگران
خلقی از عمر خود شده معزول
تو بدین عمر مختصر مشغول
تو همی رنج دل به جان بخری
خشمت آید چو گویمت که خری
با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
تمثیل در نفس جهان فانی و قصّهٔ لقمان حکیم
داشت لقمان یکی کریجی تنگ
چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ
شب در او در به رنج و تاب بُدی
روز در پیش آفتاب بُدی
روز نیمی به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه پی
همه عالم سرای و بستانست
این کریجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکنی این کریجِ پر وحشت
عالمی پر ز نزهت و خوشی
رنج این تنگنای از چه کشی
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذا لمن یموت کثیر
در رباطی مقام و من گذری
بر سرِ پل سرای و من سفری
چه کنم خانهٔ گِل آبادان
دل من اینما تکونوا خوان
چو درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربهٔ روده چون زنم شانه
بر رهِ سیل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ویران و چند روبم من
پیش صرصر چراغ چه افروزم
پوستین پیش شیر چون دوزم
خلق را زین جهان پر شر و شور
چار دیوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جای سازم اینت هوس
چکنم جفت و زاده و بنیاد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حیله بُوَد
همچو زندان کرم پیله بُوَد
که چو قَز بود در دلش پنهان
گشت هم قَز تن ورا زندان
خانه اینجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عیسی چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسیح سربفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانهٔ ریح
فلک پنجم است بام مسیح
خرِ دجّال چون ز جو خالیست
علَم جور او از آن عالیست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کی نگهدارد ار تو سازی جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوی ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردی و مرگ بی‌زورست
شیر او شیر و گور او گورست
زانکه اینجات یک دو مه محلست
نه بتست آن به مدّت اجلست
به اجل باز بسته‌اند این کار
بی‌اجل نیست کار را مقدار
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی صفة الموت
جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملک‌الموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم‌ زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بی‌نوا چه به برگ
همه در کشتی‌اند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آن‌کس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در بقا و فنای جسم و جان گوید
در جهانی که عقل و ایمانست
مردن جسم زادن جانست
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده
گر ترا از حواس مرگ برید
مرگ هم مرگ خود بخواهد دید
هاون ار چند چیزها ساید
هم بسوده شود چو وقت آید
مرگ اگر ریخت خون ماده و نر
هم بریزند خونش در محشر
ای بهان را به بد بیازرده
وآنچه بد بود با بدان کرده
عمرت از آس آسمان سوده
تو دمی زو چنان نیاسوده
بس بود زین سپس کنف کفنت
که همی بر نتافت پیرهنت
لعل را کافتاب پروردست
از همه آفتش جدا کردست
شحنهٔ اوست آفتاب بلند
نرساند بدو نهیب و گزند
چون همی زاختران پذیرد قوت
خم نگیرد ز گوهران یاقوت
باز دُرّی کز آب زاد و مغاک
لاجرم خاک شد ز خاک چو خاک
بر فلک شو که در جهان وجود
هرکه برتر کریم‌تر در جود
دشمن جان تنست خاکش دار
کعبهٔ حق دلست پاکش دار
زانکه اندر سرای سور و صوَر
از پی خواندن سرور سوَر
همه آلایش تو از طین است
همه آرایش تو از دین است
رهبر این راه را چو مرگت نیست
بی‌نوایی مکن چو برگت نیست
مرگ هدیه است نزد داننده
هدیه دان میهمان ناخوانده
سوی دین هدیهٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان
مرگ ناخوانده کایدت مهمان
پیش هدیهٔ خدای کش تن و جان
جامه‌ت ای آنکه تخت تو خردست
ز آتش و آب باد و خاک به دست
مرگ چون رخ نمود هیچ منال
به دل و جان همی کن استقبال
همچو ایمان برای سور و سروش
جامه‌های برهنگی در پوش
این همه هستیی که در بدنست
نقش نه پیر و چار پیرزنست
نه و چار است مر ترا مایه
برنشاید گذشت زین پایه
گر به غفلت زیی درین مسکن
جان مسکینت ماند بی‌مأمن
بروی زین سرای بی‌معنی
گوش پر گوشوار لابُشری
از پی پنج روزه بدمردی
گنج عقبی به دنیی آوردی
باری ار زین شکار نیست گزیر
مرغ دنیا به دام دنیا گیر
خرج کردی برای تن جان را
در سرِ نان بدادی ایمان را
مکن ار مال را شناسی ارج
زر رکنی به شهر کوران خرج
کی بود سوی بزمی و رزمی
شهر خوارزم و نقد خوارزمی
جعفری را چو نیست اینجا نرخ
باز دار از پی تجارت کرخ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در نکوهش این جهان
اینکه اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
اینک امروز ربع مسکونست
قطره‌ای از هزار جیحونست
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
تو ز طاوس پای دیدستی
نام اقلیمها شنیدستی
ز رزی دانهٔ عنب دیدی
مهرهٔ بوالعجب به شب دیدی
بازی روز و شب به انبازی
هست پیش تو همچو شب بازی
شیر گرمابه دیده از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی باش
تو که این را چو جان نگه داری
گاه از آن عقل را بیازاری
نبود مر ترا بهی و مهی
با دلی پر ز حرص و دست تهی
برکه خندند ساکنان اثیر
کز تو با گریه ماند گوز و پنیر
گوز مر خرس حرص را بگذار
وین پنیر بدت به گربه سپار
که اگر با تو دم زند هوست
کند از جور چرخ در قفست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر طلب بهشت به سالوسی
مرغ و حور از بهشت ابدانست
حکمت و دین بهشت یزدانست
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی که می چه گیری قوت
در چنین دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پی گدایی را
جان دهد از پی رضایی را
آنکه در بند حور و غلمانست
نیست خواجه که از غلامانست
آنکه در صفّ بارگاه ازل
می‌سراید چو عندلیب غزل
چون گرفت از صفای صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجومندیش
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
چه شناسی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور باید و کشت
همچو بربط ز فسق و سیرت زشت
چشمتان هشت بهر هشت بهشت
ای به دل کرده دین به نامردی
چند ازین نان و چند ازین خوردی
دلی آخر به دست کن روزی
که درو باشدت ز دین سوزی
گیرم این جا ز دیوی و زوشی
عیب خود بر همه همی پوشی
چون رسی در جهان بی‌چونی
عیب گوید من اینکم چونی
تو همی پوش همچو عامهٔ خلق
عیب خود بهر بارنامهٔ خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر می نه که عقلم این فرمود
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرم‌دار شرم از شرع
این همه طمطراق بیهودست
عقل جز راستی نفرمودست
وآن کسانی که مرد این راهند
از نهادِ زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از درِ اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمّد وار
جز برای شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تیغ وفا
بخل را پی کن از صفای رضا
وآن خرانی که بارِ گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بینی اندرین بنیاد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون براین در نه‌ای سپهداری
کم ز سگ‌بانئی مکن باری
گر نمیرد چنین سگی در تو
از سگی کم بوی به محشر تو
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به یک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ویسار
سگ دیوانه بر درد هشیار
برِ عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر
نبود چون بصیر مرد ضریر
نیست حاجت مرا بدین تقریر
گرچه آبستنی ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان مانده‌اند بر سر پل
پای در گِل دو دست اندر غُل
همه در آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
تو در این خطهٔ فساد و فجور
از دل شاد مانده‌ای رنجور
گر تو هستی ز نسبت آدم
هم ز خود زای با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوش‌به‌خوش بخش‌وناخوشی به‌خسان
عقل و علمست آفت منحوس
پر و بالست فتنهٔ طاوس
هرچه گویی نه در ره آدم
دیو و دد دیده گیرد اندر دم
کبک سنّت به بوستان نیاز
کی درآید چو در خرامد باز
گو سبک روح نیست دختر دین
هست اندر جهان گران کابین
نشود دل تهی ز پر گویی
پس تو خون را به خون چرا شویی
زان ترا گوشمال داد فلک
زیر چرخ کیان فراز سمک
تا نگویی جواب بوالحکمان
ور بگویی چو کوه گوی همان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر زهد ریایی
زهد ورزی برای مُرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بی‌دل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش می‌گردی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر مذمّت دنیا و برحذر بودن از آن فرماید
در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن
چیست دنیا سرای آفت و شر
چون کلیدان زاولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و از درون پر زهر
طفل چون زهر مار کم داند
نقش او را تتی تتی خواند
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
در غرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
تو که در بند او گرفتاری
می‌کش از بهر او چنین خواری
تو به امیّد فخر و روزبهی
از همه ناکسان دهر کِهی
نیست با وی وفا و معنی یار
دیده و آزموده‌ای بسیار
جهل خس را پیامبری ندهد
آز کس را توانگری ندهد
آز چون آتشست و تن چو حطب
ز آتش و نی موافقت مطلب
آز چون آتش است تن هیزم
آب و آتش به هم چه آمیزم
آز بسیار خوار و مستحلست
پادشا صورت و گدای دلست
چون سرابیست آز تشنه فریب
همچو سیلیست آز رخ بنشیب
خوردنش را چو کرد تشنه بسیچ
چون بدو در رسد نباشد هیچ
هست چون معدهٔ معاویه آز
که به خاک از تو دست دارد باز
آتشی را که دیو جنباند
ایزدش جز به خاک ننشاند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در نکوهش حرص گوید
حرص بگذار و ز آز دست بدار
حرص و آزست مایهٔ تیمار
حرص را ز آنکه قهر خواند اله
عاقل از وی بدان نساخت پناه
هرکه او حرص را امام کند
خواب و خور جملگی حرام کند
نقش رنگین و هیچ جان نه درو
خوان زرین و هیچ نان نه برو
حرص نقشیست هیچش اندر زیر
نکند هیچ هیچ کس را سیر
هرکه را دیو حرص مهمان بُرد
تو حقیقت شنو که گرسنه مرد
آز پر باد چون درو پیچی
کدخداییست خانه پر هیچی
هرکه او آز را متابع گشت
بگذشت از ثلاث و رابع گشت
به غروری ببرده خواب همه
نان نداده ببرده آب همه
خلق ازین گردخوان دیرینه
دیده سیلی و هیچ سیری نه
تا قیامت نخورده مهمانش
یک شکم نان سیر بر خوانش
این دو در دوزخ از درون تو باز
صورتش سوی عقل شهوت و آز
زین دو گر در فنا نپرهیزی
در بقا از درونشان خیزی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در شهوت و آز گوید
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهر یک خامش این همه فریاد
بهر یک خاک توده این همه باد
هست مهر زمانه با کینه
سیر دارد میان لوزینه
از پی گندمی درین عالم
چند باشی برهنه چون آدم
بهر گندم تو روح رنجه مدار
کادم از بهر گندمی شد خوار
در جهان بنگر از پی رازش
چه کنی رنگ و بوی غمازش
این جهان زان جهان نمودارست
لیکن آن زنده اینت مردارست
چون یکی بحر دانش آن به شرف
آخرش دُرج درّ و اوّل کف
خانه‌ای دان شکسته زیر و زبر
نقش دیوار پر درخت و سپر
نه درختیش میوه آرنده
نه سپر مرگ باز دارنده
راز دل هر دو بر تو بنموده
تو به غفلت زهر دو نشنوده
مانده اندر غرور او شب و روز
همچو آدینه کودکان از گَوز
صفت عُمر و مرگ و دولت و زیست
زیر دورِ زمانه دانی چیست
شاهد ابله و رقیب بهش
می شیرین و میزبان ترش
میزبان بی‌حفاظ و بی‌آزرم
خوردنی جمله سرد و آبش گرم
پس مریز ارت چرب باید دیگ
آب در دیگ و روغن اندر ریگ
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل باز خانهٔ رازست
نچنی برگش ار چه با برگست
پس دویدنش حسرت و مرگست
به درِ عقل گرد تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
مرد را عقل به بود دستور
ورنه ماند چو ابلهان مغرور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فصل فی صفة‌الافلاک والبروج والسّماء والارض و ما بینهما من‌العجایب ذکر الافلاک و ما فیها من‌العجایب احسن من ابداع المخدّرات الکواعب
چندگویی ز چرخ و مکر و فنش
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامهٔ سبز و دامنی پر خاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجّالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظارهٔ دجّال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عُمر
چیست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زرّ سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در دوازده برج گوید
برهٔ چرخ هست مردم خوار
زو خور خویش هیچ طمع مدار
آفتِ کشت تست بر گردون
گاو کردنده از سرین و سرون
از دو پیکر مجوی ساز و بسیچ
کز دو روی هیچ کس نیابد هیچ
راه خرچنگ و رای او مپذیر
کژ رو و کور را دلیل مگیر
نخورد شیر چره هرگز گور
لیک مردم بسی برد سوی گور
چکنی طمع خویشی از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که ناید نصیب گنج ترا
از ترازوی بادسنج ترا
کی دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوش‌خوار نیش گزار
راستی با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تیر شکن
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بُز
دوستی ز آبریز چرخ ببر
زانکه او گه تهی بود گه پُر
جگرت گر ز تشنگیست کباب
تا نجویی ز ماهی فلک آب
مهی تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روی مرد خورد
برّهٔ گرگ‌سار را بگذار
کو پلنگیست زشت و مردم‌خوار
این همه ره بُرند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دل‌گداز همه
زهر سوزند و دیرساز همه
خوب رویند و زشت پیوندند
همه گریان کنان و خوش خندند
همه گندم نمای جو کارند
همه گل صورتند و پُر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روی و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تیرباران‌کنان به غرب و به شرق
چو گل و نرگس ارچه برگذرند
بی‌عجب خند و بیهُده نگرند
گر چه شاگرد حکم تقدیرند
همه نقش خیال و تزویرند
تو نخواهی و بر تو افشانند
تو بندهی و از تو بستانند
پایت از باد مانده خاک اندود
دست هریک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خُرج
ندهند اسبت این دوازده بُرج
دل از این چرخ و گردشش بردار
پای را سر بسی کند بردار
تو ز تقدیر گشت او غافل
باز تدبیرت او کند باطل
دایه آن را که بود مادر نیست
مایهٔ آب او چو آذر نیست
گربهٔ سگ‌پرست چنبر اوست
مشک کافور بیز عنبر اوست
دست آن را که کرد باده‌پرست
پای بر سر نهاد و خرد شکست
ای که بر چرخ ایمنی زنهار
تکیه بر آب کرده‌ای هش دار
زانکه این چرخ تیز گرد کبود
هرکه را تیغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سیرت از ره آز
تا تو آگه شوی ز نرخ پیاز
کار دین و آسمان این عالم
همچو گردون و جوزهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدین زشتی
تو چنین خوش بخفته در کِشتی
برنیامد در این جهان باری
هیچ پر مغز را ازو کاری
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پیر و بی‌مغزست
گنبدی بر سرِ جهان زده‌اند
میخ سیمینش بر کران زده‌اند
ای بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تیر پنهان کرد
غُمر و دانا درین ره و منزل
هیچ ناکرده ذره‌ای حاصل
تو چه گَوزی به حکمت آگنده
پاک مغز و لطیف و خوش خنده
بر وفای سپهر کیسه مدوز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوی کی گَوز را نگه دارد
این جهانیست دون و دون پرور
وین سپهریست گوی و چوگان گر
تو براین مرکز آنِ یزدان باش
خواه کو گوی و خواه چوگان باش
چون تو یزدان پرستی از شیطان
ایمنی در جهان و با سامان
اخترانی که عمر فرسایند
تیزپایند کی ترا پایند
اختران عُمر آدمی شکرند
همه جز عمر آدمی نخورند
زیر این چرخ و گنبد دوّار
هست دی با بهار و گُل با خار
چون بهار زمانه بی دی نیست
عمر ما جز هبا و لاشی نیست
هرکجا این بهار و دی باشد
بوی گل بی‌زکام کی باشد
هست پیمانه‌های کَون و فساد
آید و هست و بود بهر معاد
خلق را کیل بیش و کم شدنی
رفته و آمده‌ست و آمدنی
زین سه بد عهد شخص فرسودست
زین سه پیمانه خلق پیمودست
گرچه آن گُل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمی اندر مغز
بوی گُل دان حیات این عالم
موت همچون ز کام هر دو بهم