عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۸ - در اطاعت پروردگار
شدی چون ز یزدان خبردار پس
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۹ - در صفت خاموشی
با دلی پرجوش وجانی پرخروش
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۰ - در نهی از حرص
سروشی مرا گفت روزی به گوش
که ازبهر روزی مخورغم مکوش
بکن شکر یزدان قوی دار دل
که رزق ترا میدهد متصل
شب وروز روزیت آید به بر
اگر هست خون جگر یا شکر
چرامنت از این ویا آن کشی
همان به که پا را به دامان کشی
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزی هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا دیگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از برای دو نان
گهی منت این کشی گه از آن
خوی روز و شب رزق یزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوری رزق وگویا نداری خبر
که روزی که داده است شام وسحر
گدایان وشاهان همه بنده اند
ز روی یزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل
چه می آید از بندگان ذلیل
که ازبهر روزی مخورغم مکوش
بکن شکر یزدان قوی دار دل
که رزق ترا میدهد متصل
شب وروز روزیت آید به بر
اگر هست خون جگر یا شکر
چرامنت از این ویا آن کشی
همان به که پا را به دامان کشی
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزی هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا دیگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از برای دو نان
گهی منت این کشی گه از آن
خوی روز و شب رزق یزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوری رزق وگویا نداری خبر
که روزی که داده است شام وسحر
گدایان وشاهان همه بنده اند
ز روی یزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل
چه می آید از بندگان ذلیل
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۱ - در نهی از خوردن شراب
مخور می وگر میخوری کم بنوش
که ماندبرایت به جا عقل وهوش
بط باده رو با بت ساده خور
اگر میخوری این چنین باده خور
اگر چه ندارند مستان ادب
ولی با ادب باش وخاموش لب
دوتن راکه جنگ افتداندر میان
بدر رو از آنجا چو تیر از کمان
به مستی نه شوخی کن ونه ستیز
وگر کس ستیزد تو از وی گریز
بیفکن نظر در حروف شراب
که نیمش بودشر دگر نیمش آب
مخور آن چنان می که مستی کنی
به مستی همانا که پستی کنی
اگر میخوری باده مستی مکن
مشومست ودعوی هستی مکن
حرام است آن می کز انگور شد
خوش است آن شرابی که ازنور شد
شرابی که از اوگریزد خرد
چرا کس خوردیا چرا کس خرد
شرابی که ازتاک حب علی است
از آن خور کز آن جان و دل منجلی است
که ماندبرایت به جا عقل وهوش
بط باده رو با بت ساده خور
اگر میخوری این چنین باده خور
اگر چه ندارند مستان ادب
ولی با ادب باش وخاموش لب
دوتن راکه جنگ افتداندر میان
بدر رو از آنجا چو تیر از کمان
به مستی نه شوخی کن ونه ستیز
وگر کس ستیزد تو از وی گریز
بیفکن نظر در حروف شراب
که نیمش بودشر دگر نیمش آب
مخور آن چنان می که مستی کنی
به مستی همانا که پستی کنی
اگر میخوری باده مستی مکن
مشومست ودعوی هستی مکن
حرام است آن می کز انگور شد
خوش است آن شرابی که ازنور شد
شرابی که از اوگریزد خرد
چرا کس خوردیا چرا کس خرد
شرابی که ازتاک حب علی است
از آن خور کز آن جان و دل منجلی است
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۲ - درمذمت دروغ
دروغ ای برادر ندارد فروغ
بکن تا توانی حذر از دروغ
چوگفتی دروغی شوی بیقرار
که شاید دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابیت گردد به حلق
بسی شرمساری کشی از دروغ
بخود میزنی آتشی از دروغ
دروغ ای برادر مگوبا کسی
که درچه فتادند از این ره بسی
دروغ ار شنیدی مرودرپیش
کس ار هست بد مست کم ده میش
دروغ ار بگوئی دروغی بگو
که نتوان نماید کسش روبرو
دروغی که تحقیق اومیتوان
مکن تا توانی بر کس بیان
دروغی که دور است منزل گهش
که بتوانی آئی برون از رهش
نگویم بگولیکن از راه دور
نبیندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئی دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
بکن تا توانی حذر از دروغ
چوگفتی دروغی شوی بیقرار
که شاید دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابیت گردد به حلق
بسی شرمساری کشی از دروغ
بخود میزنی آتشی از دروغ
دروغ ای برادر مگوبا کسی
که درچه فتادند از این ره بسی
دروغ ار شنیدی مرودرپیش
کس ار هست بد مست کم ده میش
دروغ ار بگوئی دروغی بگو
که نتوان نماید کسش روبرو
دروغی که تحقیق اومیتوان
مکن تا توانی بر کس بیان
دروغی که دور است منزل گهش
که بتوانی آئی برون از رهش
نگویم بگولیکن از راه دور
نبیندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئی دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۴ - نصیحت
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۵ - در ترک خواستن چیزی از بخیل
اگر کس خورد زخم خار نخیل
به است ار خورد نان زخوان بخیل
خور از سفره خویش نان وبصل
که به باشد از خوان مردم عسل
اگر بر لبت آید از گرس جان
به از آن که خواهی ز دونان دو نان
گرت نیست یک نان بسوز و بساز
مکن دست در پیش دونان دراز
بخیلی تو را گر دهد شهد وشیر
ز گرس ار بمیری ز دستش مگیر
مخواه آب خوردن ز مرد بخیل
اگر باشد او مالک رود نیل
که آب وی آتش به کامت شود
دگر زندگانی حرامت شود
به خیل بخیلان اگر بگذری
شو ازچشم آنها نهان چون پری
بشارت بده بر بخیلان خام
که وارث برد مالتان را تمام
نه ز آن مال باشند شاد از شما
نه گاهی نمایند یاد از شما
خورند و خورانند وعشرت کنند
ندارند چشمی که عبرت کنند
به است ار خورد نان زخوان بخیل
خور از سفره خویش نان وبصل
که به باشد از خوان مردم عسل
اگر بر لبت آید از گرس جان
به از آن که خواهی ز دونان دو نان
گرت نیست یک نان بسوز و بساز
مکن دست در پیش دونان دراز
بخیلی تو را گر دهد شهد وشیر
ز گرس ار بمیری ز دستش مگیر
مخواه آب خوردن ز مرد بخیل
اگر باشد او مالک رود نیل
که آب وی آتش به کامت شود
دگر زندگانی حرامت شود
به خیل بخیلان اگر بگذری
شو ازچشم آنها نهان چون پری
بشارت بده بر بخیلان خام
که وارث برد مالتان را تمام
نه ز آن مال باشند شاد از شما
نه گاهی نمایند یاد از شما
خورند و خورانند وعشرت کنند
ندارند چشمی که عبرت کنند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۶ - در رنجش از اهل زمانه
ز خلق جهان سخت رنجیده ام
بدی ها از ایشان ز بس دیده ام
پدر هیچ نبود به فکر پسر
پسر ناورد هیچ یاد از پدر
اطاعت به شوهر ندارد زنی
ز شوهر بتر نیستش دشمنی
در این خلق یک ذره انصاف نیست
اگر هست با من بگوئید کیست
همه خلق هستند چون گرگ هار
کسی گرگ هارش نگردد دچار
از این خلق وافعالشان الحذر
حذر کر می باید از شور وشر
نه ظالم کند رحم بر کور و شل
نه عالم نماید به علمش عمل
شعار همه رشوه خوردن بود
دل جمله غافل ز مردن بود
فسادی که نبود به عالم کم است
ز عالم فساد همه عالم است
بدی ها از ایشان ز بس دیده ام
پدر هیچ نبود به فکر پسر
پسر ناورد هیچ یاد از پدر
اطاعت به شوهر ندارد زنی
ز شوهر بتر نیستش دشمنی
در این خلق یک ذره انصاف نیست
اگر هست با من بگوئید کیست
همه خلق هستند چون گرگ هار
کسی گرگ هارش نگردد دچار
از این خلق وافعالشان الحذر
حذر کر می باید از شور وشر
نه ظالم کند رحم بر کور و شل
نه عالم نماید به علمش عمل
شعار همه رشوه خوردن بود
دل جمله غافل ز مردن بود
فسادی که نبود به عالم کم است
ز عالم فساد همه عالم است
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۸ - فی النصیحت والتنبیه
بنام خدا رو به هر کار کن
خدا را به یکتائی اقرار کن
به سال ومه وهفته لیل ونهار
مشوغافل از یاد پروردگار
کن ازاوبسی حمد و شکر وسپاس
ببر پیش اوحاجت والتماس
اگر درد داری دوا جو از او
وگر راز داری به او بازگو
اگر مطلبی داری از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبین نیست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئی از او بباید ز تو
که او هم رضا شاید آید ز تو
صفاتش بود بی حد وبی شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلایق همه ناظر است
بزرگی سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بود دادرس
خدا را به یکتائی اقرار کن
به سال ومه وهفته لیل ونهار
مشوغافل از یاد پروردگار
کن ازاوبسی حمد و شکر وسپاس
ببر پیش اوحاجت والتماس
اگر درد داری دوا جو از او
وگر راز داری به او بازگو
اگر مطلبی داری از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبین نیست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئی از او بباید ز تو
که او هم رضا شاید آید ز تو
صفاتش بود بی حد وبی شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلایق همه ناظر است
بزرگی سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بود دادرس
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۹ - درشکرگذاری ورضا از خدای تعالی
نظرکن به هر صبح بر کهتران
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۰ - در امر به نیکی ونهی از بدی
هم تخم نیکی نشان درجهان
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۱ - در تسلیم و رضا درمصائب روزگار
چونیک وبد آید برت درجهان
نه زاین شو غمین ونه دلشاد از آن
که میباشد این حالت کودکان
پی مشتی از خارک وگردکان
به عالم چه شادی چه غم بگذرد
بدونیک و عدل وستم بگذرد
نباشد به کار جهان اعتبار
ندیدم قراری بودبرقرار
بودهر فرازی نشیبش ز پی
گه اردیبهشت آید وگاه دی
نه یکسان بودگردش روزگار
که گاهی خزان است وگاهی بهار
گهی شب گهی روز روشن شود
گهی فرودین گاه بهمن شود
گهی ماه بدر است وگاهی هلال
کندگه شرف کوکب و گه وبال
گهی شمس می افتداندر کسوف
گهی میشود تیره ماه از خسوف
عروسی بود گاه وگه ماتم است
گهی هست شادی وگاهی غم است
ز تقدیر یزدان همه کارهاست
خوش آنکو به تقدیر یزدان رضاست
نه زاین شو غمین ونه دلشاد از آن
که میباشد این حالت کودکان
پی مشتی از خارک وگردکان
به عالم چه شادی چه غم بگذرد
بدونیک و عدل وستم بگذرد
نباشد به کار جهان اعتبار
ندیدم قراری بودبرقرار
بودهر فرازی نشیبش ز پی
گه اردیبهشت آید وگاه دی
نه یکسان بودگردش روزگار
که گاهی خزان است وگاهی بهار
گهی شب گهی روز روشن شود
گهی فرودین گاه بهمن شود
گهی ماه بدر است وگاهی هلال
کندگه شرف کوکب و گه وبال
گهی شمس می افتداندر کسوف
گهی میشود تیره ماه از خسوف
عروسی بود گاه وگه ماتم است
گهی هست شادی وگاهی غم است
ز تقدیر یزدان همه کارهاست
خوش آنکو به تقدیر یزدان رضاست
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۲ - در صبر وصابری
به غم صبر کن بیقراری مکن
به رخ اشک از دیده جاری مکن
صبوری کن از درد دوری منال
به روز و شب و هفته و ماه و سال
مگو صبر تلخ است گو شکر است
ز شهد و شکر بلکه شیرین تر است
به بستان شد از صبر بر پا شجر
شجر هم ز صبر است کآورده بر
بشد تاک از صبر بر پا ز خاک
بشد غوره از صبر پیدا ز تاک
شد آن غوره انگور شیرین ز صبر
شد انگور صهبای رنگین ز صبر
همه درد از صبر درمان شود
همه مشکل از صبر آسان شود
ز صبر است هر کار آراسته
ز صبر آمد آن را که دل خواسته
خدا صابران را بود دوستدار
بکن صبر و شو دوست با کردگار
کسی کو خدا دوستدارش بود
چه باک از غم روزگارش بود
نه هرکس تواند برد اجر صبر
که جای اندرین بیشه دارد هژبر
به رخ اشک از دیده جاری مکن
صبوری کن از درد دوری منال
به روز و شب و هفته و ماه و سال
مگو صبر تلخ است گو شکر است
ز شهد و شکر بلکه شیرین تر است
به بستان شد از صبر بر پا شجر
شجر هم ز صبر است کآورده بر
بشد تاک از صبر بر پا ز خاک
بشد غوره از صبر پیدا ز تاک
شد آن غوره انگور شیرین ز صبر
شد انگور صهبای رنگین ز صبر
همه درد از صبر درمان شود
همه مشکل از صبر آسان شود
ز صبر است هر کار آراسته
ز صبر آمد آن را که دل خواسته
خدا صابران را بود دوستدار
بکن صبر و شو دوست با کردگار
کسی کو خدا دوستدارش بود
چه باک از غم روزگارش بود
نه هرکس تواند برد اجر صبر
که جای اندرین بیشه دارد هژبر
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۴ - درنماز و روزه
به کار نماز آی و سستی مکن
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۵ - درگرامی داشتن میهمان
بود تحفه ای از خدا میهمان
چودر پیشت آید بشوشادمان
گرامیش دار ار چه کافر بود
که این گفته گفت پیمبر بود
تو را باشد از خرج مهمان چه بیم
که رزقش بود با خدای کریم
مهیا نما از برایش طعام
ز لطف خود او را بکن شادکام
ز هر نعمت تازه در پیش آر
به پیشش شواز مهر خدمتگذار
چو جان میهمان را بده جا به دل
به خدمت کن او را زخود منفعل
بر میهمان تندخوئی مکن
مشوترش رو تلخ گوئی مکن
به پهلوی وی شاد وخرم نشین
نه غمگین که اورا نمائی غمین
به خشروئی او را ز خودشاد کن
به شیرینی او را چو فرهاد کن
ز کس میهمان گر شود تنگدل
سزد خوانی او را اگر سنگدل
مگوپیش مهمان سخنهای زشت
که زشتان ندارند ره در بهشت
چودر پیشت آید بشوشادمان
گرامیش دار ار چه کافر بود
که این گفته گفت پیمبر بود
تو را باشد از خرج مهمان چه بیم
که رزقش بود با خدای کریم
مهیا نما از برایش طعام
ز لطف خود او را بکن شادکام
ز هر نعمت تازه در پیش آر
به پیشش شواز مهر خدمتگذار
چو جان میهمان را بده جا به دل
به خدمت کن او را زخود منفعل
بر میهمان تندخوئی مکن
مشوترش رو تلخ گوئی مکن
به پهلوی وی شاد وخرم نشین
نه غمگین که اورا نمائی غمین
به خشروئی او را ز خودشاد کن
به شیرینی او را چو فرهاد کن
ز کس میهمان گر شود تنگدل
سزد خوانی او را اگر سنگدل
مگوپیش مهمان سخنهای زشت
که زشتان ندارند ره در بهشت
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۶ - در اطاعت از پدر ومادر
بشو با پدر مادرت آنچنان
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۸ - در ادای سخن گوید
نپرسند تا از تو چیزی مگو
که ماند برایت به جا آبرو
چو گوئی سخن کن تأمل در آن
که تا نکته ای کس نگیرد بر آن
مگو پر سخن خواهی ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئی سخن گوی آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئی تومعلوم نیست
که از فضل ودانش تو را بهره چیست
چوگوید سخن کس نظر کن چه گفت
نباید نظر کرد کورا که گفت
بزرگی که درمعانی بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشید دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئی نه چاووش باش
که ماند برایت به جا آبرو
چو گوئی سخن کن تأمل در آن
که تا نکته ای کس نگیرد بر آن
مگو پر سخن خواهی ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئی سخن گوی آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئی تومعلوم نیست
که از فضل ودانش تو را بهره چیست
چوگوید سخن کس نظر کن چه گفت
نباید نظر کرد کورا که گفت
بزرگی که درمعانی بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشید دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئی نه چاووش باش
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۹ - درپنهان داشتن راز
تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴۰ - دراسرار
هر آنکس که دارای سیم آمده
دلش فارغ از رنج و بیم آمده
اگر سیم داری نداری غمی
عزیز جهان سرور عالمی
رواج همه کارها گشته سیم
شفابخش بیمارها گشته سیم
نداردکس ار سیم باشد گدا
شود روحش از تن دمادم جدا
به سیم احتیاج همه عالم است
فزون هر چه گویم به وصفش کم است
ز سیم است درکار عالم رواج
به اومردوزن را بوداحتیاج
ز سیم است آسایش هر دلی
بود سیم حلال هر مشکلی
ز سیم است هر کاری آراسته
ز سیم آید آنرا که دل خواسته
کسی کو نه محتاج سیم است کو
بگوتا ببینم که میباشد او
ملامت مکن گر کسی سیم جوست
همانا که آگه ز اسرار اوست
نهان است در سیم سری عظیم
از آن رو چنین محترم گشته سیم
دلش فارغ از رنج و بیم آمده
اگر سیم داری نداری غمی
عزیز جهان سرور عالمی
رواج همه کارها گشته سیم
شفابخش بیمارها گشته سیم
نداردکس ار سیم باشد گدا
شود روحش از تن دمادم جدا
به سیم احتیاج همه عالم است
فزون هر چه گویم به وصفش کم است
ز سیم است درکار عالم رواج
به اومردوزن را بوداحتیاج
ز سیم است آسایش هر دلی
بود سیم حلال هر مشکلی
ز سیم است هر کاری آراسته
ز سیم آید آنرا که دل خواسته
کسی کو نه محتاج سیم است کو
بگوتا ببینم که میباشد او
ملامت مکن گر کسی سیم جوست
همانا که آگه ز اسرار اوست
نهان است در سیم سری عظیم
از آن رو چنین محترم گشته سیم
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴۱ - درموافقت با هر گروه
موافق شو و یار با هر گروه
که گردد شکوه توبرتر ز کوه
چه عاقل چه دیوانه شوهمدمش
چه خویش وچه بیگانه شومحرمش
مصاحب به هر خوب وبد باش و یار
بشو پیش گل گل بر خار خار
بر زاهدی گل مأموم شو
هم از آتشش نرم چون موم شو
به هر دل بشو آشنا ای پسر
که تا عمرت آید به عشرت به سر
نکوکن به مخلوق گفت وشنود
بود گر چه ترسا وگبر ویهود
معین کسان باش درکارها
پرستار شو پیش بیمارها
کسی گر غریب است کن جوششی
به اصلاح کارش نما کوششی
بگومختصر با بزرگان سخن
دم از ما ومن در بر کس مزن
ببر جای ده مرد درویش را
نثارش نما هستی خویش را
رفاقت به هر کس کنی صاف باش
وفا پیشه با رحم وانصاف باش
که گردد شکوه توبرتر ز کوه
چه عاقل چه دیوانه شوهمدمش
چه خویش وچه بیگانه شومحرمش
مصاحب به هر خوب وبد باش و یار
بشو پیش گل گل بر خار خار
بر زاهدی گل مأموم شو
هم از آتشش نرم چون موم شو
به هر دل بشو آشنا ای پسر
که تا عمرت آید به عشرت به سر
نکوکن به مخلوق گفت وشنود
بود گر چه ترسا وگبر ویهود
معین کسان باش درکارها
پرستار شو پیش بیمارها
کسی گر غریب است کن جوششی
به اصلاح کارش نما کوششی
بگومختصر با بزرگان سخن
دم از ما ومن در بر کس مزن
ببر جای ده مرد درویش را
نثارش نما هستی خویش را
رفاقت به هر کس کنی صاف باش
وفا پیشه با رحم وانصاف باش