عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
حکایت در آنکه پادشاه را دل در هوا نباید بستن
یافت شاهی کنیزکی دلکش
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظهاش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بینوایی چند
آنکه جملهش به پشّهای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بینوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بیعقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظهاش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بینوایی چند
آنکه جملهش به پشّهای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بینوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بیعقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدل نمودن و ظلم کردن
دولت اکنون ز امن و عدل جداست
هرکه ظالمتراست ملک او راست
گر همی ملک جاودان خواهی
زیر فرمان خود جهان خواهی
باش چون آفتاب ناغمّاز
به زبان کوته و به تیغ دراز
عشرت آمد که میگزین مگزین
ظفر آمد که بر نشین منشین
از مخالف بشوی در یک دم
هم به خون مخالفان عالم
چون عُمر نفس را به کار درآر
چون علی حرص را به دار برآر
نفس با حرص هردو دشمن دان
خویشتن را ز ننگشان برهان
حرص را شربت هلاهل ده
نفس را همچو مرده در گل نه
عدل را تازه بیخ کن برگاه
ظلم را چار میخ کن در چاه
سیرت عدل صورت هنرست
صورت بخل گزدم جگرست
سیرت ظلم شه بتر ز کنشت
صورت عدل شاه به ز بهشت
شرع خشکست اشک میغش ده
کفر تشنه است آب تیغش ده
تیغ مردان چو دست زن نبود
مملکت را روان و تن نبود
ظلم صفرای ملک و دین آمد
رای و تیغش سکنگبین آمد
دین و دولت بدین دو گردد چیر
خواجه را رای و شاه را شمشیر
ملک را گرچه عقل چون سازوست
ملک بی تیغ تیغ بیبازوست
چکشی تیغ بهر مشتی خس
باد رعب تو تیغ ایشان بس
بشکن از گرز گردن گردون
چون بقم کن ز سهم در جان خون
شاه چون آفتاب و میغ بود
حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود
حرز و تعویذ و سایهٔ خانه
بابت کودک است و دیوانه
هرکه ظالمتراست ملک او راست
گر همی ملک جاودان خواهی
زیر فرمان خود جهان خواهی
باش چون آفتاب ناغمّاز
به زبان کوته و به تیغ دراز
عشرت آمد که میگزین مگزین
ظفر آمد که بر نشین منشین
از مخالف بشوی در یک دم
هم به خون مخالفان عالم
چون عُمر نفس را به کار درآر
چون علی حرص را به دار برآر
نفس با حرص هردو دشمن دان
خویشتن را ز ننگشان برهان
حرص را شربت هلاهل ده
نفس را همچو مرده در گل نه
عدل را تازه بیخ کن برگاه
ظلم را چار میخ کن در چاه
سیرت عدل صورت هنرست
صورت بخل گزدم جگرست
سیرت ظلم شه بتر ز کنشت
صورت عدل شاه به ز بهشت
شرع خشکست اشک میغش ده
کفر تشنه است آب تیغش ده
تیغ مردان چو دست زن نبود
مملکت را روان و تن نبود
ظلم صفرای ملک و دین آمد
رای و تیغش سکنگبین آمد
دین و دولت بدین دو گردد چیر
خواجه را رای و شاه را شمشیر
ملک را گرچه عقل چون سازوست
ملک بی تیغ تیغ بیبازوست
چکشی تیغ بهر مشتی خس
باد رعب تو تیغ ایشان بس
بشکن از گرز گردن گردون
چون بقم کن ز سهم در جان خون
شاه چون آفتاب و میغ بود
حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود
حرز و تعویذ و سایهٔ خانه
بابت کودک است و دیوانه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در حکم راندن پادشاه
پایهٔ قدر آن جهانی جوی
سایه و فرّ آسمانی جوی
همّت اندر نهاد عالی دار
دل ز کار زمانه خالی دار
دست از این آبهای جوی بشوی
شربت از آب حوض کوثری جوی
ملک باقی کمال ساز بُوَد
ملک دنیا خیال باز بود
نیست این ملک دهر را حاصل
ملک بقی طلب برآن نه دل
دل چه بندی در این سرای مجاز
همت پست کی رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلی رسد بدین غم تو
به سگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری
امر و نهی زمانه خوابی دان
سرِ آبش تو چون سرابی دان
تشنه چون زی سراب روی نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکنی پنج روزه ملک خیال
کز پی تست ملک عزّ و جلال
به سراب از سرِ طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پایاب
صدهزاران جنیبت اندر زین
هست پیش سرای پردهٔ دین
اوت ره داد اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمین عارست
گردن چرخ بهر این کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب و ادهمش لگام تراست
سایه و فرّ آسمانی جوی
همّت اندر نهاد عالی دار
دل ز کار زمانه خالی دار
دست از این آبهای جوی بشوی
شربت از آب حوض کوثری جوی
ملک باقی کمال ساز بُوَد
ملک دنیا خیال باز بود
نیست این ملک دهر را حاصل
ملک بقی طلب برآن نه دل
دل چه بندی در این سرای مجاز
همت پست کی رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلی رسد بدین غم تو
به سگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری
امر و نهی زمانه خوابی دان
سرِ آبش تو چون سرابی دان
تشنه چون زی سراب روی نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکنی پنج روزه ملک خیال
کز پی تست ملک عزّ و جلال
به سراب از سرِ طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پایاب
صدهزاران جنیبت اندر زین
هست پیش سرای پردهٔ دین
اوت ره داد اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمین عارست
گردن چرخ بهر این کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب و ادهمش لگام تراست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در مدح اقضیالقضاة نجمالدّین ابوالمعالیبن یوسفبن احمد الحدّادی
نام او در عمل صحیحالجهد
لقبش در وفا کریم العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش سارهست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بینقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسودهست
تا نیابت به شیخ فرمودهست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابنعبّاس روزگارست او
با معانی بیشمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گرانبهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکتههای عقلانگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد
لقبش در وفا کریم العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش سارهست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بینقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسودهست
تا نیابت به شیخ فرمودهست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابنعبّاس روزگارست او
با معانی بیشمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گرانبهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکتههای عقلانگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فیالمعذرة والتقصیر
تا به دل بر گنه دلیر شدم
زین حیات ذمیم سیر شدم
زین حیات ذمیم بیمقصود
بهتر آید مرا عدم ز وجود
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوده شدم
مرگ بهتر ز زندگانی بد
نیست کاره ز مرگ خود بخرد
سال و مه بر گناهها مُصرم
روز و شب بر گناه خود مُقرم
ای خداوند فرد بیهمتای
حرمت این رسول راهنمای
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
گرچه دارم گناه بسیاری
نیستم در زمانه بازاری
دو سبب را امید میدارم
گرچه آلوده و گنه کارم
که نجاتم دهی بدین دو سبب
زین چنین جمع بیخبر یاری
آن یکی حبّ خاندان رسول
حبّ آن شیرمرد جفت بتول
وآن دگر بغض آل بوسفیان
که از ایشان بدو رسید زیان
مر مرا زین سبب نجات دهی
وز جهنّم مرا برات دهی
مایهٔ من به روز حشر این است
ظن چنان آیدم که این دین است
شکر ایزد که بنده چون دگران
نیست اندر شمار بیخبران
ای سنا داده مر سنایی را
تا بدیدم ره رهایی را
که تو بر ظالمان نبخشایی
ظالمان را جزا بفرمایی
خاصه بر ظالمان آل رسول
آنکه دارند جای فضل فضول
* * *
ختم این بیتها درود رسید
اجل اندر قفا و عقل بدید
دید چشمم به خواب در یک شب
که ز گفتارها ببستم لب
عقل دانست وقت رفتن جان
آمد و رفت خواهد او ز میان
آمدم پیش با خطر سفری
بو که یابم بر این خطر گذری
چون نصیبم ز دهر این آمد
این مرا بیت واپسین آمد
ناقص آمد کتاب از آنکه اجل
جان ربود و سپر تن به وجل
گرچه این بیتها تمام نشد
تیغ گفتار در نیام نشد
آنچه گفتم نظام او به کمال
هست چون شمس و ماه و آب زلال
اگر اندر جهان مقام بُدی
گفت من تا ابد تمام بُدی
چون برفتم به عذر معذورم
پیش استاد دین چو مزدورم
یارب این عذر گفتهها بپذیر
به خطاها و کردهام مگیر
تو که خوانندهای دعاگو باش
دین نگهدار و جای جان جو باش
چون ترا جای جان برون از جاست
پاک جاندار اگر نه بیم عناست
که چو خاکی تنت به خاک شود
پاک باید که جای پاک شود
من ز کردار و گفت ترسانم
بو که گیرند هردو آسانم
لیکن ای دوست رفتنم زینسان
گر بخواهی تو هم کنون آسان
کرد خود گِرد خود درآوردم
آنچه کردم ز دهر آن بُردم
تو چنان دان که همچنین باشی
جهد کن تا مرید دین باشی
چون ترا دین بود مرید لحد
یافتی خلعت ثنای احد
زین حیات ذمیم سیر شدم
زین حیات ذمیم بیمقصود
بهتر آید مرا عدم ز وجود
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوده شدم
مرگ بهتر ز زندگانی بد
نیست کاره ز مرگ خود بخرد
سال و مه بر گناهها مُصرم
روز و شب بر گناه خود مُقرم
ای خداوند فرد بیهمتای
حرمت این رسول راهنمای
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
گرچه دارم گناه بسیاری
نیستم در زمانه بازاری
دو سبب را امید میدارم
گرچه آلوده و گنه کارم
که نجاتم دهی بدین دو سبب
زین چنین جمع بیخبر یاری
آن یکی حبّ خاندان رسول
حبّ آن شیرمرد جفت بتول
وآن دگر بغض آل بوسفیان
که از ایشان بدو رسید زیان
مر مرا زین سبب نجات دهی
وز جهنّم مرا برات دهی
مایهٔ من به روز حشر این است
ظن چنان آیدم که این دین است
شکر ایزد که بنده چون دگران
نیست اندر شمار بیخبران
ای سنا داده مر سنایی را
تا بدیدم ره رهایی را
که تو بر ظالمان نبخشایی
ظالمان را جزا بفرمایی
خاصه بر ظالمان آل رسول
آنکه دارند جای فضل فضول
* * *
ختم این بیتها درود رسید
اجل اندر قفا و عقل بدید
دید چشمم به خواب در یک شب
که ز گفتارها ببستم لب
عقل دانست وقت رفتن جان
آمد و رفت خواهد او ز میان
آمدم پیش با خطر سفری
بو که یابم بر این خطر گذری
چون نصیبم ز دهر این آمد
این مرا بیت واپسین آمد
ناقص آمد کتاب از آنکه اجل
جان ربود و سپر تن به وجل
گرچه این بیتها تمام نشد
تیغ گفتار در نیام نشد
آنچه گفتم نظام او به کمال
هست چون شمس و ماه و آب زلال
اگر اندر جهان مقام بُدی
گفت من تا ابد تمام بُدی
چون برفتم به عذر معذورم
پیش استاد دین چو مزدورم
یارب این عذر گفتهها بپذیر
به خطاها و کردهام مگیر
تو که خوانندهای دعاگو باش
دین نگهدار و جای جان جو باش
چون ترا جای جان برون از جاست
پاک جاندار اگر نه بیم عناست
که چو خاکی تنت به خاک شود
پاک باید که جای پاک شود
من ز کردار و گفت ترسانم
بو که گیرند هردو آسانم
لیکن ای دوست رفتنم زینسان
گر بخواهی تو هم کنون آسان
کرد خود گِرد خود درآوردم
آنچه کردم ز دهر آن بُردم
تو چنان دان که همچنین باشی
جهد کن تا مرید دین باشی
چون ترا دین بود مرید لحد
یافتی خلعت ثنای احد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فیالحقیقة والطریقة
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست
ورنه یک خطوتست راه بدو
بنده باشی شوی تو شاه بدو
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بینیازی کن
گفت بگذار و گِرد کرد برآی
بندهای گران ز خود بگشای
ذوق ایمان مگر چشیده نهای
روی تحقیق و صدق دیده نهای
تا ترا رمز واضحات آمد
واضحاتت مغیّبات آمد
در تو رشدی همی نمیبینم
ورنه من صبح صادق دینم
راه دین بر تو کردمی پیدا
تا نبودی تو اهوج و شیدا
دوری از سرّی کار همچو کفور
هست اهلالکفور اهل قبور
مر ترا چشم و گوش داد خدای
راه بنمود مرد راهنمای
امر داد و ترا چو حجّت شد
عذر برخاست و وقت مهلت شد
گر شنیدی برستی از دوزخ
ورنه بیشک شکستی از برزخ
خیز و بنداز خواجه گربه ز کش
سر ز فرمان کردگار مکش
ورنه کن نام خویشتن فرعون
کز خدا و رسل نیابی عون
چه تو چه قوم عاد گردنکش
ای چو نمرود غرّه بر آتش
باش تا امر حق فراز رسد
باش تا پشّه را جواز رسد
گر ورا نیم پشّه کرد هلاک
مر ترا پرّ پشهای بس پاک
از تو چونان برآورند دمار
که ز قوم ثمود روز شمار
تا کی این میل صحبت نااهل
میل نااهل داردت بر جهل
پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست
تن به رنج از دل رمیده تست
دل تیره چو تن به کار درآر
تا نگیرد ز تو ره انکار
در ره دین برو ریاضت کن
وز چنین راه بد طهارت کن
غیرتت بر بهشت می ناید
تا جهنم ترا همی شاید
کافرم گر تو زین ره و سیرت
هیچ بینی به چشم سر جنّت
به حق مصطفی و آل رسول
که کنی این سخن ز بنده قبول
کفر و دین از پی دورنگی تست
ورنه یک خطوتست راه بدو
بنده باشی شوی تو شاه بدو
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بینیازی کن
گفت بگذار و گِرد کرد برآی
بندهای گران ز خود بگشای
ذوق ایمان مگر چشیده نهای
روی تحقیق و صدق دیده نهای
تا ترا رمز واضحات آمد
واضحاتت مغیّبات آمد
در تو رشدی همی نمیبینم
ورنه من صبح صادق دینم
راه دین بر تو کردمی پیدا
تا نبودی تو اهوج و شیدا
دوری از سرّی کار همچو کفور
هست اهلالکفور اهل قبور
مر ترا چشم و گوش داد خدای
راه بنمود مرد راهنمای
امر داد و ترا چو حجّت شد
عذر برخاست و وقت مهلت شد
گر شنیدی برستی از دوزخ
ورنه بیشک شکستی از برزخ
خیز و بنداز خواجه گربه ز کش
سر ز فرمان کردگار مکش
ورنه کن نام خویشتن فرعون
کز خدا و رسل نیابی عون
چه تو چه قوم عاد گردنکش
ای چو نمرود غرّه بر آتش
باش تا امر حق فراز رسد
باش تا پشّه را جواز رسد
گر ورا نیم پشّه کرد هلاک
مر ترا پرّ پشهای بس پاک
از تو چونان برآورند دمار
که ز قوم ثمود روز شمار
تا کی این میل صحبت نااهل
میل نااهل داردت بر جهل
پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست
تن به رنج از دل رمیده تست
دل تیره چو تن به کار درآر
تا نگیرد ز تو ره انکار
در ره دین برو ریاضت کن
وز چنین راه بد طهارت کن
غیرتت بر بهشت می ناید
تا جهنم ترا همی شاید
کافرم گر تو زین ره و سیرت
هیچ بینی به چشم سر جنّت
به حق مصطفی و آل رسول
که کنی این سخن ز بنده قبول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست
آن شنیدی که زاهدی آزاد
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی مذمةالاعداء و نصیحةالاولیاء
ای منیری نمود مهتابت
بس بُوَد سایه ریسمان تابت
نشود هیچ مردم مصلح
هرگز از دست دیو لایفلح
همچو مار از بدی و منحوسی
همه ساله شکار طاوسی
تا کت آموخت اختیار بدی
که میاموز دی و مه خوردی
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه در کاملان بود همه جود
نبود بیفلاح مرد سجود
گر هراسد ز بیخرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خدای ترس خودست
تن که در طمع نیک و ترس بدست
ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان
که ازین سان بود بصیرتشان
گفتهٔ مردشان نه از مردیست
بلکه از لاف و فتنه و سردیست
مرد کان هرزهگوی و بیباکست
راز با وی چو کوک با کاکست
بشماری بریدن از کِه و مِه
گر ز من پرسی از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هیچ جز بد و بد رگ
گر یکی ور هزار بینی سگ
این همه خواجگان بیزر و سیم
علم شیر و گرگ مال یتیم
از کسی در جهان خاموشی
نشنود جز به گوش بیگوشی
زانکه اندر جهان خاموشی
بُرد بهتر ز بوریا پوشی
از پی دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بینواتر از دفتر
این دبیران که مُدبران رهند
زان همی از غلام خود نرهند
ای ز خود سیرگشته همچو امل
بشنو از من ز روی پند و مثل
اندرین سرنشیب بیخبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگریخت
گرد گشت ابر کآب روی بریخت
آز عقلت ببرد دین چه بُرد
طمع آبت بریخت جان چه خورد
سخن زیرکان همه رمزست
هرکه غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نیابی اندر مغز
جمله زیر جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشهچینی ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بیتابند
گَرد اسبم چگونه دریابند
برزگر این مثل نکو گفتست
چشم دلشان از این مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمی به فکر
اندرین مزرعت شتابان سر
آسمانوار سر فراشتمی
ارزن اندر زمین نکاشتمی
دل درویش را ز روی ستم
کرده چون پشت سوسمار ز غم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگیزند
زود چون مرد فرد بگریزند
ماندهاند این کره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پیاز
بس بُوَد سایه ریسمان تابت
نشود هیچ مردم مصلح
هرگز از دست دیو لایفلح
همچو مار از بدی و منحوسی
همه ساله شکار طاوسی
تا کت آموخت اختیار بدی
که میاموز دی و مه خوردی
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه در کاملان بود همه جود
نبود بیفلاح مرد سجود
گر هراسد ز بیخرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خدای ترس خودست
تن که در طمع نیک و ترس بدست
ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان
که ازین سان بود بصیرتشان
گفتهٔ مردشان نه از مردیست
بلکه از لاف و فتنه و سردیست
مرد کان هرزهگوی و بیباکست
راز با وی چو کوک با کاکست
بشماری بریدن از کِه و مِه
گر ز من پرسی از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هیچ جز بد و بد رگ
گر یکی ور هزار بینی سگ
این همه خواجگان بیزر و سیم
علم شیر و گرگ مال یتیم
از کسی در جهان خاموشی
نشنود جز به گوش بیگوشی
زانکه اندر جهان خاموشی
بُرد بهتر ز بوریا پوشی
از پی دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بینواتر از دفتر
این دبیران که مُدبران رهند
زان همی از غلام خود نرهند
ای ز خود سیرگشته همچو امل
بشنو از من ز روی پند و مثل
اندرین سرنشیب بیخبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگریخت
گرد گشت ابر کآب روی بریخت
آز عقلت ببرد دین چه بُرد
طمع آبت بریخت جان چه خورد
سخن زیرکان همه رمزست
هرکه غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نیابی اندر مغز
جمله زیر جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشهچینی ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بیتابند
گَرد اسبم چگونه دریابند
برزگر این مثل نکو گفتست
چشم دلشان از این مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمی به فکر
اندرین مزرعت شتابان سر
آسمانوار سر فراشتمی
ارزن اندر زمین نکاشتمی
دل درویش را ز روی ستم
کرده چون پشت سوسمار ز غم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگیزند
زود چون مرد فرد بگریزند
ماندهاند این کره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
ذکر انواعالشهوات علی بعضها تحریض و علی بعضها تمریض اندر صفت شهوات و در حق غلام باره گوید
هرکه شد کونپرست بر خیره
گوز یابد ثواب از انجیره
چه دهی از پی گذر گه ثفل
خرد پیر خود به کودک طفل
گر زبر سوش مایهٔ بد اوست
هرچه از زیر سو درآمد اوست
تن بد را بهاش جان خواهد
دل نیک تو رایگان خواهد
خاک پایی چو دیدی اندر پیش
باد دستی شوی ز شهوت خویش
آنکه او نام و ننگ خود بگذاشت
دل تو کی نگه تواند داشت
خصم غمّاز طبع یافه درای
یار خلخال دست زنگله پای
دوست چون زلف زنگیان بدساز
برجهد چون فروکشیش از ناز
چون چراغند از آنکه وقت فدی
چون فتیله ز بن خورند غذی
تا کم از یک دو مه به کسب مجاز
نود خویش سی کنند از آز
بر شکسته دریده غم خوردن
طفل بیمادرست پروردن
راست گفت آنکه برگشاد گره
بستهگیری به خوی نیکو به
هرکجا دین بود درم نبود
روی و خوی نکو بهم نبود
زشت باشد نکو رها کردن
یوسفی را بنه بها کردن
چون نه یعقوبی و نه بن یامین
زین دعا نشنوی مگر آمین
نزد آنکس که عقل او خوارست
شاهد دل شکر جگر خوارست
گوز یابد ثواب از انجیره
چه دهی از پی گذر گه ثفل
خرد پیر خود به کودک طفل
گر زبر سوش مایهٔ بد اوست
هرچه از زیر سو درآمد اوست
تن بد را بهاش جان خواهد
دل نیک تو رایگان خواهد
خاک پایی چو دیدی اندر پیش
باد دستی شوی ز شهوت خویش
آنکه او نام و ننگ خود بگذاشت
دل تو کی نگه تواند داشت
خصم غمّاز طبع یافه درای
یار خلخال دست زنگله پای
دوست چون زلف زنگیان بدساز
برجهد چون فروکشیش از ناز
چون چراغند از آنکه وقت فدی
چون فتیله ز بن خورند غذی
تا کم از یک دو مه به کسب مجاز
نود خویش سی کنند از آز
بر شکسته دریده غم خوردن
طفل بیمادرست پروردن
راست گفت آنکه برگشاد گره
بستهگیری به خوی نیکو به
هرکجا دین بود درم نبود
روی و خوی نکو بهم نبود
زشت باشد نکو رها کردن
یوسفی را بنه بها کردن
چون نه یعقوبی و نه بن یامین
زین دعا نشنوی مگر آمین
نزد آنکس که عقل او خوارست
شاهد دل شکر جگر خوارست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثیل فیالمطایبة بطریق الهزل
بود گرمی به کار دریوزه
نام آن سرد قلتبان یوزه
رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل اینت مزد اینت ثواب
چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته و برهٔ بریان
زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بیره و آیین
دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا
دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و فرج به یاد
دید در فَروَز گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش
گشت حیران چو در خزان ریحان
تن چو پر زاغ از فزع لرزان
زانکه او بد چو دیو دوزخ زشت
آن زنش خوب بد چو حور بهشت
یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد
زنک شوخ بر ازارش رید
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید
زن بدو گفت کابلهت دیدم
بستدم سیم و بر تو خندیدم
یوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد این سرگذشت و قصّه دراز
گفت از این خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نیم خردمندم
چون ببینی چراغ بیروغن
پس بدانی تو ابلهی یا من
گر نشستی به زیر من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی
تو چرا بادام و پسته رخ مفروز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور کایچ کون سلیمان نیست
نام آن سرد قلتبان یوزه
رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل اینت مزد اینت ثواب
چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته و برهٔ بریان
زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بیره و آیین
دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا
دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و فرج به یاد
دید در فَروَز گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش
گشت حیران چو در خزان ریحان
تن چو پر زاغ از فزع لرزان
زانکه او بد چو دیو دوزخ زشت
آن زنش خوب بد چو حور بهشت
یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد
زنک شوخ بر ازارش رید
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید
زن بدو گفت کابلهت دیدم
بستدم سیم و بر تو خندیدم
یوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد این سرگذشت و قصّه دراز
گفت از این خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نیم خردمندم
چون ببینی چراغ بیروغن
پس بدانی تو ابلهی یا من
گر نشستی به زیر من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی
تو چرا بادام و پسته رخ مفروز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور کایچ کون سلیمان نیست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت و ضربالمثل
آن شنیدی که از کم آزاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر صفت مرائی و قرّاء و سالوس گوید
خلق را زیر گنبد دوّار
دیدهها کور و دیدنی بسیار
هرکه از خواندنی کرانه کند
اوستادش به موش خانه کند
نیست اندر جهان نکو نفسی
نه بسی ماند چرخ را نه کسی
خواجه لاحول گوی در کویت
زان بماندست تا کَند مویت
اندرین کارگاه بومرّه
تو به لاحولشان مشو غرّه
کاندرین روزگار پر تلبیس
نان ز لاحول میخورد ابلیس
تو چنانی به حیلت و تلبیس
کز تو اعراض میکند ابلیس
هرکه در خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بار خدای
دیدهها کور و دیدنی بسیار
هرکه از خواندنی کرانه کند
اوستادش به موش خانه کند
نیست اندر جهان نکو نفسی
نه بسی ماند چرخ را نه کسی
خواجه لاحول گوی در کویت
زان بماندست تا کَند مویت
اندرین کارگاه بومرّه
تو به لاحولشان مشو غرّه
کاندرین روزگار پر تلبیس
نان ز لاحول میخورد ابلیس
تو چنانی به حیلت و تلبیس
کز تو اعراض میکند ابلیس
هرکه در خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بار خدای
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت جاهجویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در حق کسی گوید از بزرگان غزنین
بگذر از عالمان و درویشان
تو و عام و خصومت ایشان
چون تو از خوان شرع بیقوتی
تو و سالوس و کبر و سنبوتی
هر سخن کان ترا کند فربه
هذیان پرسمت نه از وی به
خویشتن کشتهای ز بیباکی
که بیاصلاح خوردی انطاکی
هرکه دارو ستاند از معتوه
زود گیرد همه جهان در کوه
هرکه بر رفت خیره بر سر چوب
گفت تذکیر هاون و جاروب
نشود واعظ و نه حافظ دین
نبود وارث رسول امین
هرچه او گفت خنده آرد و بس
هرچه او کرد زو نگیرد کس
مرد ماتم زده ز گفتارش
سال و مه بیغمی بود کارش
ناگذشتست وی به کوی سخن
نه بگفته نه دیده روی سخن
نکند نیز رنجه بیش ترا
شرم ناید ز شیب خویش ترا
من ندیدم امام بر منبر
چون تل کوه بر سر زنبر
هیچ دانی به چشم من چون بود
کیر و خایه که در خور کون بود
پشت چون خرس بر سر شخ بود
روی چون بوریای مطبخ بود
ای که در ابلهی و خیرهسری
خرتر از گاو و هرزهتر ز خری
تو و عام و خصومت ایشان
چون تو از خوان شرع بیقوتی
تو و سالوس و کبر و سنبوتی
هر سخن کان ترا کند فربه
هذیان پرسمت نه از وی به
خویشتن کشتهای ز بیباکی
که بیاصلاح خوردی انطاکی
هرکه دارو ستاند از معتوه
زود گیرد همه جهان در کوه
هرکه بر رفت خیره بر سر چوب
گفت تذکیر هاون و جاروب
نشود واعظ و نه حافظ دین
نبود وارث رسول امین
هرچه او گفت خنده آرد و بس
هرچه او کرد زو نگیرد کس
مرد ماتم زده ز گفتارش
سال و مه بیغمی بود کارش
ناگذشتست وی به کوی سخن
نه بگفته نه دیده روی سخن
نکند نیز رنجه بیش ترا
شرم ناید ز شیب خویش ترا
من ندیدم امام بر منبر
چون تل کوه بر سر زنبر
هیچ دانی به چشم من چون بود
کیر و خایه که در خور کون بود
پشت چون خرس بر سر شخ بود
روی چون بوریای مطبخ بود
ای که در ابلهی و خیرهسری
خرتر از گاو و هرزهتر ز خری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در مذمّت خدمت مخلوق گوید
وان کسانی که بارِ خلق کشند
زان عمل سال و ماه شاد و گشند
سال و مه از برای نیک و بدی
شده راضی به جور همچو خودی
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و شادانند
روز و شب در رکاب سفلهدوان
همچو سگ خواستار لقمهٔ نان
ور کند عطسه مرورا چو خدای
سجده آرد بایستد به دو پای
وز پی سوزیان وز چیزش
یرحماللّٰه گوید از تیزش
وز پی یک دو نان به رعنایی
خواند او را به حاتم طایی
در سخن سفله ژاژ میخاید
تاش زان ترّهات بستاید
در شجاعت ورا بسان علی
میستاید که سخت بیبدلی
در سخاوت ورا ز حاتم طیّ
بگذراند به عزّ علیّ
گر خدا را چنان پرستیدی
از خدا هرچه خواستی دیدی
خدمتش به ز فرض پندارد
وز پی او نماز بگذارد
شادمانه بُوَد که چون من کیست
حرمتم هست و دل ز رنج تهیست
بر خدایی که رازق روزیست
بنده را زو سرور و پیروزیست
آن وثوقش نباشد از تبهی
که برآنکس که مروراست رهی
راست گفت این مثل خردمندی
که جهان راست لفظ او پندی
هر کجا هست ره فرادانی
بنده گشتست از پی نانی
هرکجا تیز فهم و فرزانیست
بندهای کند فهم و نادانیست
رزق رازق ببیند از مخدوم
اینت نادان و از خرد محروم
بنده را ای تو رازق مرزوق
دور گردان ز خدمت مخلوق
ای سنایی خدای را کن شکر
که نهای همچو ابلهان در سکر
تا بوی زنده شکر او میگوی
به در آفریده هیچ مپوی
رازق و سازگار خالق بس
کس او چون شدی مترس از کس
خدمت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد خلق مباد
زان عمل سال و ماه شاد و گشند
سال و مه از برای نیک و بدی
شده راضی به جور همچو خودی
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و شادانند
روز و شب در رکاب سفلهدوان
همچو سگ خواستار لقمهٔ نان
ور کند عطسه مرورا چو خدای
سجده آرد بایستد به دو پای
وز پی سوزیان وز چیزش
یرحماللّٰه گوید از تیزش
وز پی یک دو نان به رعنایی
خواند او را به حاتم طایی
در سخن سفله ژاژ میخاید
تاش زان ترّهات بستاید
در شجاعت ورا بسان علی
میستاید که سخت بیبدلی
در سخاوت ورا ز حاتم طیّ
بگذراند به عزّ علیّ
گر خدا را چنان پرستیدی
از خدا هرچه خواستی دیدی
خدمتش به ز فرض پندارد
وز پی او نماز بگذارد
شادمانه بُوَد که چون من کیست
حرمتم هست و دل ز رنج تهیست
بر خدایی که رازق روزیست
بنده را زو سرور و پیروزیست
آن وثوقش نباشد از تبهی
که برآنکس که مروراست رهی
راست گفت این مثل خردمندی
که جهان راست لفظ او پندی
هر کجا هست ره فرادانی
بنده گشتست از پی نانی
هرکجا تیز فهم و فرزانیست
بندهای کند فهم و نادانیست
رزق رازق ببیند از مخدوم
اینت نادان و از خرد محروم
بنده را ای تو رازق مرزوق
دور گردان ز خدمت مخلوق
ای سنایی خدای را کن شکر
که نهای همچو ابلهان در سکر
تا بوی زنده شکر او میگوی
به در آفریده هیچ مپوی
رازق و سازگار خالق بس
کس او چون شدی مترس از کس
خدمت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد خلق مباد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثّل فیالقناعة و ترک الحاجة
بود بقراط را خُمی مسکن
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفة الافلاک
فلک تاسع است بر ز افلاک
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفةالسّعد والنّحس منالکواکب السبعة
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در بیان طبایع چهارگانه
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
صفة مقادیر ابروج والکواکب السیّارة
غافلند این منجّمان از کار
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانهست
ثور و میزان ورا چرا خانهست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بیقضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانهست
ثور و میزان ورا چرا خانهست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بیقضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند