عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۳ - نان و جامه
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۵ - اشرف ابریشمی
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۶ - دوش تدبیر کردم
دوش من یا ایر خود تدبیر کردم تا بروز
کاینهمه بدریده های خلقرا چندین بدوز
گفت خاموش ای خر و بندیش ای ناهل پیش
مرد خواهی تابگاه حشر جون خرمی سپوز
گفتم آمد ماه روزه چون کنم تدبیر چیست
ای بسا شلغم گزر قد بر نشسته بر دو کوز
گفت لابد روزه را حرمت بباید داشتن
خویشتن را یکرهه در آتش دوزخ مسوز
روز باشد تیز میکن . . . لق میزن تا بشب
چون شب آمد . . . ادن . . . ونی همی کن تا به روز
کاینهمه بدریده های خلقرا چندین بدوز
گفت خاموش ای خر و بندیش ای ناهل پیش
مرد خواهی تابگاه حشر جون خرمی سپوز
گفتم آمد ماه روزه چون کنم تدبیر چیست
ای بسا شلغم گزر قد بر نشسته بر دو کوز
گفت لابد روزه را حرمت بباید داشتن
خویشتن را یکرهه در آتش دوزخ مسوز
روز باشد تیز میکن . . . لق میزن تا بشب
چون شب آمد . . . ادن . . . ونی همی کن تا به روز
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۲۲ - جامه نیلی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
لبریزِ شکوه شد دل حسرتپرست ما
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکستهایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هر چه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانشپذیر نیست دل لایمست ما
فیّاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکستهایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هر چه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانشپذیر نیست دل لایمست ما
فیّاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان ز معرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
بد میکند کفایت ما را وزیر ما
تا دست دل به دامن زلف بتان زدیم
باشد به روز حشر همین دستگیر ما
فیّاض غم مخور که دمادم رسد به گوش
بانگ بشارت از لب لعل بشیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان ز معرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
بد میکند کفایت ما را وزیر ما
تا دست دل به دامن زلف بتان زدیم
باشد به روز حشر همین دستگیر ما
فیّاض غم مخور که دمادم رسد به گوش
بانگ بشارت از لب لعل بشیر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بر وضع افلاک ای پسر کم تکیه کن در کارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هر دم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بیخبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بیبُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو میآید این دیوارها
این برجهای آسمان هر یک چو کشتی پارهدان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبالها، اقبالها ادبارها
فیّاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پردة پندارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هر دم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بیخبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بیبُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو میآید این دیوارها
این برجهای آسمان هر یک چو کشتی پارهدان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبالها، اقبالها ادبارها
فیّاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پردة پندارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بستهام
کاری که کردنیست پر جبرئیل را
کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست
ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!
تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من
در ره چو نقش پای فکندم دلیل را
خلق نکو ملازم روی نکو بود
غیر از جمیل زشت نماید جمیل را
رنگیست اینکه تا به قیامت نمیرود
دامن به دست خون ندهد کس قتیل را
پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام
آماده گشتهاند ندای رحیل را
دیدار دوست اجر شهادت نوشتهاند
معنی همین بس است ثواب جزیل را
غیر از سواد خوانی دلها ستم بود
در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را
تا جرعهای زخون دلم در سبو بود
بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را
قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم
کز پی دیت گذاشته خون سبیل را
قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم
قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را
گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار
تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را
غم برکنار و صحبت حالست در میان
فیّاض هان خبر نکنی قال و قیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بستهام
کاری که کردنیست پر جبرئیل را
کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست
ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!
تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من
در ره چو نقش پای فکندم دلیل را
خلق نکو ملازم روی نکو بود
غیر از جمیل زشت نماید جمیل را
رنگیست اینکه تا به قیامت نمیرود
دامن به دست خون ندهد کس قتیل را
پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام
آماده گشتهاند ندای رحیل را
دیدار دوست اجر شهادت نوشتهاند
معنی همین بس است ثواب جزیل را
غیر از سواد خوانی دلها ستم بود
در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را
تا جرعهای زخون دلم در سبو بود
بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را
قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم
کز پی دیت گذاشته خون سبیل را
قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم
قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را
گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار
تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را
غم برکنار و صحبت حالست در میان
فیّاض هان خبر نکنی قال و قیل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ز رنگِ می به رخت تا نقاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کردهای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو میتوان کردن
اگرچه جملة عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوهای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پر پیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بیحساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار میتوان بودن
ترا که فرصت شبهای خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیشتر میکن
که تا به منزل ازینجا سراب در پیش است
کتان صبر بر کرده میروم لیکن
هزار مرحلهام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه میکنی فیّاض
ترا که حکمت امّالکتاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کردهای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو میتوان کردن
اگرچه جملة عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوهای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پر پیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بیحساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار میتوان بودن
ترا که فرصت شبهای خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیشتر میکن
که تا به منزل ازینجا سراب در پیش است
کتان صبر بر کرده میروم لیکن
هزار مرحلهام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه میکنی فیّاض
ترا که حکمت امّالکتاب در پیش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
به هنر فخر نکردن هنر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچة مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشة مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایدة هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزة خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بیگام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعة چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوة چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هر چند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بندة فیض مسیحای زمان شو فیّاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچة مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشة مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایدة هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزة خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بیگام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعة چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوة چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هر چند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بندة فیض مسیحای زمان شو فیّاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جسم خاکی گر بمیرد آتش جان زنده است
گرد میدان گر نباشد مرد میدان زنده است
بهر خامیها جفای روزگاران کیمیاست
آتش افسردگان دایم به دامان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگی تا مردگی
گر نه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است!
عشق باقی شد که فانی در بقای حسن شد
هر که یوسف دید داند پیر کنعان زنده است
اشک، جان میکاهد امّا عمر افزون میکند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگی شیوة کوچکدلیها پیشه کن
تا ابد زین شیوهها نام بزرگان زنده است
آرزوی طوف مشهد مرده را جان میدهد
تا ابد فیّاض بر یاد خراسان زنده است
گرد میدان گر نباشد مرد میدان زنده است
بهر خامیها جفای روزگاران کیمیاست
آتش افسردگان دایم به دامان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگی تا مردگی
گر نه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است!
عشق باقی شد که فانی در بقای حسن شد
هر که یوسف دید داند پیر کنعان زنده است
اشک، جان میکاهد امّا عمر افزون میکند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگی شیوة کوچکدلیها پیشه کن
تا ابد زین شیوهها نام بزرگان زنده است
آرزوی طوف مشهد مرده را جان میدهد
تا ابد فیّاض بر یاد خراسان زنده است