عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
گت گفت چنین خیمه که آراست که من
زینسان بنوار خود که پیراست که من
ناگاه زکندلان بدر جست عمود
(برپای از آنمیانه برخاست که من)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۷
آستین را از نمد میبر بسرمی نه چو تاج
ور کلاه احمدی و با یزیدی نیست نیست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۲
چون کفل پوش که برپشت خران اندازند
یقه پهن نگه کن که کنون میدارند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۳
تا صوف مرقع یافت سنجاب بزیر خود
دیدیم که از شادی در پوست نمیگنجد
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۷
بهار از پوستین رو را جدا کن
که دیگر در خزان با هم توان بود
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۱
صبر بسیار بباید پدر پیر و حلاجش
تا دگر مادر کتو چوتو فرزند بزاید
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۷
ممسکش هر بدو روزی ببرد تشریفی
گوید این نیز نهم بر سر آنهای دگر
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۴
وجود پنبه بمخفی چو باد در قفسست
ولی بکاسرو خفری چو آب در غربال
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۰
چو گیوه سرمکش کز پادرآئی
چو دستار اربیفتی بر سر آئی
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو
بامدادی سر از جامه خواب برگرفتم و چون صبح گوی گریبان بر سینه بگشودم و در مزاد رخت معانی سخن پردازان بگذشتم. از جامهای قصاره زده و طراز خراسانی خروش برخاسته بود و بازار لباسها چون دستار آشفتگان بهم برآمده. جامهای روغن ریخته خاک بر سر کنان و مقنعها سنگ بر سینه زنان. خرقه دامن چاک میکرد. عمامه دست مندیله بسر میزد. پوستین ریش بر باد میداد. پیش شاخ یقه بدندان دگمه در میگرفت. که (الفتنه نائمه لعن الله من ایقظها) مگر دزدی کیسه برآمده و در رختخانه قاری بمقدار قواره جیب نقبی بریده و از نفایس معنی بضاعتی چند برده.
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه
سلامی خرمتر از گلستان کمخا و خوشبوتر از جیب پر مشک و عبیر دیبا بآستر والا و قد اعلای (زینه النسا) آن آئین هر ملبس بانوی اطلس(دام ستره وزید عطره) توئی که کهنه را بچشم مردم آرائی و نورایکی صد نمائی. پایه صندلی و قتلی تو بر افتادگان و خاک نشینان نهالی و قالی روز افزون باد و در کنف کنفی و فرج فرجی دامنت از کرد حوادث محروس و مصون. بعد از آستین بوسی بر آن رای کتان وار عرض میرود که شاعر البسه نظام قاری(لازال تشریفه) این البسه که ساخته و پرداخته باین عبارت مانند ابریشم پیچیده و سنجیده تا چند بسان کرم پیله برخود تند و چون درزی از خود برد و برخود دوزد.
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۶ - خواب دیدن جامه خواب و تعبیر آن
شبی دید ناگه لحافی به خواب
که از میخ در جامه شد خراب
بر خرقه‌ای شد که تعبیر کن
مر این آیه را شرح و تفسیر کن
بگفتا به این حال ناگفته است
که چون عقد دستار آشفته است
عجب گر به هم برنیاید لباس
معارض شود با حریری پلاس
اگر میخ دیده نباشد چه باک
بری باد از فتنه دامان پاک
به سلطان کمخا تباهی رسد
گزندی به والای شاهی رسد
سجیفی خشیشی بباید کنون
ز بازو چو تعویذ کردن نگون
که تا ایمن از چشم عین البقر
بماند به هر حال دور از خطر
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۵ - در صلح انداختن ارمک میان کمخا وصوف
چو ننمود رو هیچ فنح و فلاح
بشد ارمک آنجا زبهر صلاح
دری چند از دگمه با خود ببرد
که نتوان شمردن چنین کار خورد
وزآنجا خبر شد که ارمک رسید
بسی جامه کمخا بپایش کشید
گرفت او همی دامنش زانبساط
کشید آستین وی این ازنشاط
مقرر نمودند با یکدیگر
که هر یک بفصلی بود تا جور
شود آن یکی شاه رخت بهار
بود در خزان این یکی شهریار
ولیکن لباسات قلب از میان
زدندی گره هر دم از ریسمان
که جائی نخواهد رسید این سخن
نخواهد شد این گفتگوها کهن
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۶ - در مذمت قماشهای قلب گوید
قماشی که از تل بود روی آن
گرش روی دیگر کنی پرنیان
خشیشی وصوف ارسجیفش کنی
و یا دگمه در بجیبش زنی
بزودی بدرد همه روی وار
بماند از و آستر یادگار
بزرگی بعریان طمع داشتن
بود شال را زوده پنداشتن
چو قاقم بکامو مدارید امید
که چرکن چوشد می نگردد سفید
سربند شلوار افراشتن
وزو چشم بند سلق داشتن
سررشته خویش گم کردنست
بجیب اندرون مار پروردنست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ملک تسلیم و رضا دولت درویشان است
کسوت فقر و فنا خلعت درویشان است
قسمت پادشهان سیم و زر و تاج و کمر
رنج و اندوه و بلا، قسمت درویشان است
نوبت پادشهان دبدبه کوس و دهل
بانگ مرغان سحر نوبت درویشان است
صبر ایوب و بلاها که بیعقوب رسید
داستانی زغم و محنت درویشان است
خرقه سبز مرقع که بدین زیب و ضیا است
بر سرو دوش فلک، کسوت درویشان است
جیب گردون که پر از رشته یاقوت و گهر
اجر و مزدی است که در خدمت درویشان است
کنج عزلت که نیابند بدو هرگز راه
پادشاهان جهان، خلوت درویشان است
چون به بندند از این دار فنا بار رحیل
وقت آسودگی و راحت درویشان است
گر نسب پادشهان راست ز جمشید و قباد
قل هو الله احد نسبت درویشان است
حرم و دیر که در کیش مسلمان و کشیش
شد چنین محترم، از حرمت درویشان است
مسند باد صبا بندگی دیو و پری
مختصر قصه ای از حشمت درویشان است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تو را مسجد مرا میخانه ای شیخ
تو را سبحه مرا پیمانه ای شیخ
تو را ورد سحرگاهی و ما را
همه شب ناله مستانه ای شیخ
زنخ کم زن که در گوش من آید
همه افسون تو افسانه ای شیخ
مکن عیب من از ویرانه گردی
مرا گنجی است در ویرانه ای شیخ
زبانی آتشین چون شمع دارم
مپر گردم تو چون پروانه ای شیخ
تو را کوه و مراکانی است در کوه
تو را دانه مرا دردانه ای شیخ
مرا بر گردش پیمانه پیمان
تو را با سبحه صد دانه ای شیخ
مرا با بیدل و دیوانه خوشتر
تو را با عاقل و فرزانه ای شیخ
عجایب ها ببینی گر نهی چشم
یکی بر روزن این خانه ای شیخ
یک امشب را بکوی میفروشان
شوی مهمان برندان یا نه ای شیخ؟
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل نبندی بچرخ و دورانش
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم، کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ما حضر نیست بر سر خوانش
گر ببازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجه تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر مگیر
که بود زهر زیر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همان دیو دان که رفت بباد
از فسون، مسند سلیمانش
و این همان زال دان که از دستان
در چه افتاد پور دستانش
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
خواهی قلمم بنام در کش یکبار
خواهی قلمی بنامه بر کش یکبار
گر سر بکشم ز خط فرمان تو من
همچون قلمم تیغ به سرکش یکبار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز