عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
طراز خرمی نوشد جمال نوبهاران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - نوبهار آمد
نوبهار آمد که باغ و راغ را زیور کند
زیوری از نو نماید زینتی دیگر کند
طرف گلشن را، ز شکل ارغوان و رنگ گل
همچو سطح آسمان پر ماه و پر اختر کند
بس که رنگین حله ها آرد برون صباغ صنع
بوستان بس سخره ها بر ساحت ششتر کند
قطره باران به دلشادی اطفال چمن
دُر بگوش هر یکی آویزه گوهر کند
چهره گل طعنه ها بر طلعت ساقی زند
نای بلبل سخره ها بر لحن خنیاگر کند
جلوه بالای سرو از جنبش باد صبا
عشوه های دلبری در کار رامشگر کند
قد گلبن را صبا در جامه اخضر کشد
نیفه گل را همی پرنافه اذفر کند
نو عروسان چمن را دست مشاطه بهار،
بر سر از اوراق گلبن سبزگون معجر کند
طرّه مشکین سنبل را نسیم باد صبح،
صد ره از گیسوی معشوقان پریشان تر کند
نگهت باد صبا، چون کاروان ملک چین
عرصه آفاق را پرمشک و پرعنبر کند
هیچ دیدستی چو من یک تن که از آسیب دهر،
در چنین فصلی مکان در خاک و خاکستر کند؟
یا چون من مرغی شنیدستی، که در عهد بهار
از قضای آسمان سر زیر بال و پر کند؟
دارم اندر دل بس اندوه نهان، اما دریغ،
شرح این محنت کجا، گنجایش دفتر کند؟
من چه گویم تا چه کردستی به من دور سپهر
خود نکرده است آن چنان کاری که کس باور کند
من هنوز از فتنه دوران نیارستم خلاص
کاسمان از نو، به کارم فتنه دیگر کند
غیر کام خشک و چشم تر ندارم حاصلی
روزگارم این چنین قسمت ز خشک و تر کند
بی نیاز از سیم و زر باشد هر آن کو همچو من،
اشک چون سیمش مکان بر چهره چون زر کند
سوختم در آتش غم کو سحاب رحمتی،
تا لب خشکیده ام ایدون به آبی تر کند؟
زیوری از نو نماید زینتی دیگر کند
طرف گلشن را، ز شکل ارغوان و رنگ گل
همچو سطح آسمان پر ماه و پر اختر کند
بس که رنگین حله ها آرد برون صباغ صنع
بوستان بس سخره ها بر ساحت ششتر کند
قطره باران به دلشادی اطفال چمن
دُر بگوش هر یکی آویزه گوهر کند
چهره گل طعنه ها بر طلعت ساقی زند
نای بلبل سخره ها بر لحن خنیاگر کند
جلوه بالای سرو از جنبش باد صبا
عشوه های دلبری در کار رامشگر کند
قد گلبن را صبا در جامه اخضر کشد
نیفه گل را همی پرنافه اذفر کند
نو عروسان چمن را دست مشاطه بهار،
بر سر از اوراق گلبن سبزگون معجر کند
طرّه مشکین سنبل را نسیم باد صبح،
صد ره از گیسوی معشوقان پریشان تر کند
نگهت باد صبا، چون کاروان ملک چین
عرصه آفاق را پرمشک و پرعنبر کند
هیچ دیدستی چو من یک تن که از آسیب دهر،
در چنین فصلی مکان در خاک و خاکستر کند؟
یا چون من مرغی شنیدستی، که در عهد بهار
از قضای آسمان سر زیر بال و پر کند؟
دارم اندر دل بس اندوه نهان، اما دریغ،
شرح این محنت کجا، گنجایش دفتر کند؟
من چه گویم تا چه کردستی به من دور سپهر
خود نکرده است آن چنان کاری که کس باور کند
من هنوز از فتنه دوران نیارستم خلاص
کاسمان از نو، به کارم فتنه دیگر کند
غیر کام خشک و چشم تر ندارم حاصلی
روزگارم این چنین قسمت ز خشک و تر کند
بی نیاز از سیم و زر باشد هر آن کو همچو من،
اشک چون سیمش مکان بر چهره چون زر کند
سوختم در آتش غم کو سحاب رحمتی،
تا لب خشکیده ام ایدون به آبی تر کند؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - اسکندر گل
وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
بلبل بیدل ز فکر غنچه سر در پر برد
قمری مسکین به یاد سرو شیدایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل، صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم
پیش مهمانان خیال یار صحرایی کند
گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،
لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی کند
یا که در پیشانی هندوی بستان زعفران
نرگس اندر هاون زر زغفران سایی کند
بسکه از گلبن بلند و پست گردد دشت و کوه
دشت کهساری نماید، کوه صحرایی کند
تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه
در مزاج گل طبیعت کارفرمایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
بلبل بیدل ز فکر غنچه سر در پر برد
قمری مسکین به یاد سرو شیدایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل، صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم
پیش مهمانان خیال یار صحرایی کند
گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،
لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی کند
یا که در پیشانی هندوی بستان زعفران
نرگس اندر هاون زر زغفران سایی کند
بسکه از گلبن بلند و پست گردد دشت و کوه
دشت کهساری نماید، کوه صحرایی کند
تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه
در مزاج گل طبیعت کارفرمایی کند
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار
رسید مژده که اینک صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - عروس گلزار
باز پیرانه سر از باد بهار
یافت پیرایه عروس گلزار
شد جوان، نخل کهن را عادت
گشت نو، سرو چمن را رفتار
آمد از ابر همان شیوه پیش
سر زد از باد همان پیشه پار
ابر را همسفری با خورشید
باد را همنفسی با اسحار
ناف گل، نافه آهوی ختن
برگ تر، برقع بانوی تتار
بلبلان را همه در گل مسکن
قمریان را همه بر سرو قرار
برده زنگار به گلشن سبزه
سوده شنجرف به گیتی گلزار
عود را عایده از ساعد سرو
تاک را کبکبه از دوش چنار
آب حیوان همه در چشمه کوه
آتش گل همه در خرمن خار
لاله از رنگ چو روی دلبر
غنچه دلتنگ چو لعل دلدار
ابر را گریه پارینه عمل
باد را جنبش دیرینه شعار
قلم صنع به دیوار چمن
کلک تقدیر، در ایوان بهار
آن لب لاله کشید از شنجرف
و آن خط سبزه نوشت از زنگار
برهمن وار، براهیم چمن
آزر آثار، خلیل آزار
بت تراشیش به گلشن پیشه
بت فروشیش به بستان هنجار
نای بلبل، چو نی موسیقی
جان قمری، چو لب موسیقار
آن به فریاد، ز بد عهدی گل
این در افغان ز دل آزاری خار
دوش شد رهبر من، سوی چمن
ناله قمری و فریاد هزار
باغ را دیدم از آن سان که ندید،
هیچ دلداده بروی دلدار
چمنی دیدم از انبوهی گل،
گلشنی یافتم از دوری خار
یافت پیرایه عروس گلزار
شد جوان، نخل کهن را عادت
گشت نو، سرو چمن را رفتار
آمد از ابر همان شیوه پیش
سر زد از باد همان پیشه پار
ابر را همسفری با خورشید
باد را همنفسی با اسحار
ناف گل، نافه آهوی ختن
برگ تر، برقع بانوی تتار
بلبلان را همه در گل مسکن
قمریان را همه بر سرو قرار
برده زنگار به گلشن سبزه
سوده شنجرف به گیتی گلزار
عود را عایده از ساعد سرو
تاک را کبکبه از دوش چنار
آب حیوان همه در چشمه کوه
آتش گل همه در خرمن خار
لاله از رنگ چو روی دلبر
غنچه دلتنگ چو لعل دلدار
ابر را گریه پارینه عمل
باد را جنبش دیرینه شعار
قلم صنع به دیوار چمن
کلک تقدیر، در ایوان بهار
آن لب لاله کشید از شنجرف
و آن خط سبزه نوشت از زنگار
برهمن وار، براهیم چمن
آزر آثار، خلیل آزار
بت تراشیش به گلشن پیشه
بت فروشیش به بستان هنجار
نای بلبل، چو نی موسیقی
جان قمری، چو لب موسیقار
آن به فریاد، ز بد عهدی گل
این در افغان ز دل آزاری خار
دوش شد رهبر من، سوی چمن
ناله قمری و فریاد هزار
باغ را دیدم از آن سان که ندید،
هیچ دلداده بروی دلدار
چمنی دیدم از انبوهی گل،
گلشنی یافتم از دوری خار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در سوگ همسر خود
کنون که عهد ربیع است و روزگار بهار
مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار
بهار پار نبردیم لذت ای همدم
مگر بریم هم امسال لذتی ز بهار
بهار پار مرا بود سیمبر ترکی
فرشته خوی و ملک سیرت و پری رفتار
ز سحر غمزه به تاراج داده صد بابل
ز چین طرّه به یغما سپرد صد تاتار
گسسته بر زبر ماه رشته پروین
شکسته بر سر خورشید طبله زنگار
سفر نمود بناگاه و رفت از بر من
مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فکار
شنیده بود که مه را سفر فزاید قدر
سفر نمود مهم تا فزایدش مقدار
سپهر بین که به آیین همسران حریف
چگونه با من و دل باژگونه باخت قمار
گرفته بود دلم با وصال او الفت
بدل به فرقت او کرد الفتم ناچار
کنار من تهی از غم نگشت زآن ساعت
که آن غزال غزلخوان ز من گرفت کنار
بهار طلعت من چون کناره جست ز من
بهار عیش مرا شد خزان رنج دچار
بلی چو شاخ شود منقطع ز ریشه خویش
ورق بخوشد و پژمرده اش شود اثمار
الا چه شرح دهم از غم جدایی او،
که نیست ناطقه را بیش تاب این تکرار
کنون که گاه بهار است و بوستان از گل
چو شاهدی بود از فرق تا قدم به نگار
به جای سبزه و گل در چمن همی گویی،
نهاده طره و رخ لعبتان چین و تتار
صبا نموده عنبر، همی به جیب و بغل
هوا نهفته لادن، همی به گوش و کنار
صفیر مرغ زند روح را صلای بهشت
نسیم صبح دهد مغز را شمیم بهار
چمن ز باد صبا عطر سائیش آیین
صبا ز خاک چمن مشکبیزیش هنجار
به پای سر و بن آواز برکشیده تذرو
به شاخ سرخ گل، آهنگ ساز کرده هزار
تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم
چکاوکان همه بر بسته زنگ بر منقار
به چهر سوری افکنده باد سرخ حریر
به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار
ز ارغوان و سمن، بس فشانده باد ورق
نهفته جیب چمن را به درهم و دینار
ز برگ لاله عیان، شقه شقه حلّه چین
به جیب غنچه نهان، نافه نافه مشک تتار
دمن چو افسر کاووس پر ز گوهر و لعل
چمن چو پیکر طاووس پر ز نقش و نگار
نهفته تن به نقوش خورنقی بستان
نموده جا به فراش ستبرقی کهسار
ز لاله بستان چونان که پشته پشته عقیق
ز سبزه هامون، ز آنسان که کوه که زنگار
سحاب، گوهر ریز است و خاک لعل انگیز
چمن زمرّد خیز است و دشت مرجان زار
هوا، معنبر بوی است و باد مشک آیین
زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
بنفشه مشک فروش و شکوفه قاقم پوش
نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار
ز بس به باغ ز خوبان کشمری قامت،
ز بس به راغ ز ترکان خلخی رخسار
نه باغ، بل فلکی و اندر آن ملک انبوه
نه راغ بل ارمی و اندر آن پری بسیار
کجا رواست خدا را، که در چنین فصلی،
جهانیان همه در عیش و من به اندوه یار
خصوص اندوه دلبر که سخت تر رنجی است
که ز آن رهاییم الحق بسی بود دشوار
مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار
بهار پار نبردیم لذت ای همدم
مگر بریم هم امسال لذتی ز بهار
بهار پار مرا بود سیمبر ترکی
فرشته خوی و ملک سیرت و پری رفتار
ز سحر غمزه به تاراج داده صد بابل
ز چین طرّه به یغما سپرد صد تاتار
گسسته بر زبر ماه رشته پروین
شکسته بر سر خورشید طبله زنگار
سفر نمود بناگاه و رفت از بر من
مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فکار
شنیده بود که مه را سفر فزاید قدر
سفر نمود مهم تا فزایدش مقدار
سپهر بین که به آیین همسران حریف
چگونه با من و دل باژگونه باخت قمار
گرفته بود دلم با وصال او الفت
بدل به فرقت او کرد الفتم ناچار
کنار من تهی از غم نگشت زآن ساعت
که آن غزال غزلخوان ز من گرفت کنار
بهار طلعت من چون کناره جست ز من
بهار عیش مرا شد خزان رنج دچار
بلی چو شاخ شود منقطع ز ریشه خویش
ورق بخوشد و پژمرده اش شود اثمار
الا چه شرح دهم از غم جدایی او،
که نیست ناطقه را بیش تاب این تکرار
کنون که گاه بهار است و بوستان از گل
چو شاهدی بود از فرق تا قدم به نگار
به جای سبزه و گل در چمن همی گویی،
نهاده طره و رخ لعبتان چین و تتار
صبا نموده عنبر، همی به جیب و بغل
هوا نهفته لادن، همی به گوش و کنار
صفیر مرغ زند روح را صلای بهشت
نسیم صبح دهد مغز را شمیم بهار
چمن ز باد صبا عطر سائیش آیین
صبا ز خاک چمن مشکبیزیش هنجار
به پای سر و بن آواز برکشیده تذرو
به شاخ سرخ گل، آهنگ ساز کرده هزار
تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم
چکاوکان همه بر بسته زنگ بر منقار
به چهر سوری افکنده باد سرخ حریر
به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار
ز ارغوان و سمن، بس فشانده باد ورق
نهفته جیب چمن را به درهم و دینار
ز برگ لاله عیان، شقه شقه حلّه چین
به جیب غنچه نهان، نافه نافه مشک تتار
دمن چو افسر کاووس پر ز گوهر و لعل
چمن چو پیکر طاووس پر ز نقش و نگار
نهفته تن به نقوش خورنقی بستان
نموده جا به فراش ستبرقی کهسار
ز لاله بستان چونان که پشته پشته عقیق
ز سبزه هامون، ز آنسان که کوه که زنگار
سحاب، گوهر ریز است و خاک لعل انگیز
چمن زمرّد خیز است و دشت مرجان زار
هوا، معنبر بوی است و باد مشک آیین
زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
بنفشه مشک فروش و شکوفه قاقم پوش
نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار
ز بس به باغ ز خوبان کشمری قامت،
ز بس به راغ ز ترکان خلخی رخسار
نه باغ، بل فلکی و اندر آن ملک انبوه
نه راغ بل ارمی و اندر آن پری بسیار
کجا رواست خدا را، که در چنین فصلی،
جهانیان همه در عیش و من به اندوه یار
خصوص اندوه دلبر که سخت تر رنجی است
که ز آن رهاییم الحق بسی بود دشوار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - صبح صادق
داد دیگر بار زیور باغ را ابر بهار
گشت چون خلد برین از سبزه صحن مرغزار
باد نوروزی وزان شد باز در اطراف باغ
ابر آزاری دگر شد درّ فشان در کوهسار
بار دیگر غنچه از بهر تبسم لب گشود
باز از بهر ترنم بیقرار آمد هزار
همچو چشم نوغزالان ختن شد گوئیا
دیده عابد فریب مست نرگس در خمار
عارض نسرین گرفته شبنم ابر مطیر
یا خوی افشان از حیا آمد رخ گلرنگ یار
گرد خدّ نوشخندان رسته خطّ مشکفام
یا ریاحین بردمیدستی بطرف جویبار
باغ گوئی از ریاحین سبز چون خطّ بتان
راغ گوئی از شقایق سرخ چون روی نگار
آب گوئی چون زلال چشمه حیوان روان
باد گوئی چون روان عاشقان شد بیقرار
خاک گوئی از دم باد صبا شد زنده دل
نار گوئی همچو خوی دلبر من پر شرار
قمریان گوئی نواخوان گشته بی آشوب زاغ
بلبلان گوئی غزلخوان گشته بی آسیب خار
عاشقان با گلرخان در باغ مست از بیخودی
من به خلوت مانده تنها تن نزار و جانفکار
ناگهم از در درآمد نوغزالی شیرمست
حمله ور بر شیرمردان چشم مستش شیروار
از بیاض روی او صبح مصفی بس خجل
وز سواد زلف او مشک تتاری شرمسار
صبح صادق کرده از چاک گریبانش طلوع
روز من از هجر او چونان شب یلدای تار
شمه ای از گلستان روی او باغ ارم
قطعه ای از بوستان حسن او دارالقرار
چون مرا بر روی او افتاد چشم حق شناس
دادمی یکبارگی از کف زمام اختیار
گفتم ای سیمین بدن بر گوی با من کیستی
گفت من آثار مهر ماه گردون اقتدار
آن کریم ذوالکرم کز جود عامش می برند
فیض هستی انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
گر بتابد رخ ز امرش مهر گردد ذره سان
ور نپیچد سر ز حکمش ذره گردد مهروار
از شعاع او نمی بودی اگر در کسب نور
وز ز ظل او نه پیدا کرده این ظلمت مدار
از چه چون روی مهان گردیده خور رخشان به صبح
وز چه چون موی بتان هر شامگه گردیده تار
ای وجودت مرکز پرگار کان و مایکون
و ای ظهورت علت اظهار امر کردگار
ای نظام آفرینش، یا امیرالمؤمنین
همسر صدیقه کبری و باب هفت و چار
ای لقای مهر از خاک سرایت مستنیر
وی بقای خضر از آب ولایت پایدار
آسمان گر سر کشد از طوع طوق بندگانت
می شود نقش قدم مانند خام رهگذار
هم توئی آیات یزدان را صراطی مستقیم
هم توئی مرآت سر تا پا نمای کردگار
روز و شب دارم خیال موی و رویت در نظر
نگذرد بر عاشقان زین خوب تر لیل و نهار
روی ما و خاک درگاه تو تا یوم النشور
دست ما و دامن مهر تو تا روز شمار
وصف مویت را کند افسر که اینسان دمبدم
ریزدش از خامه در دفتر همی مشک تتار
تا بود از آتش دوزخ کلام اندر جهان
تا بود از جنت المأوی سخن در روزگار
باد بر هر عضو اعدای تو صد دوزخ عقاب
باد بر هر موی احباب تو صد جنّت نثار
گشت چون خلد برین از سبزه صحن مرغزار
باد نوروزی وزان شد باز در اطراف باغ
ابر آزاری دگر شد درّ فشان در کوهسار
بار دیگر غنچه از بهر تبسم لب گشود
باز از بهر ترنم بیقرار آمد هزار
همچو چشم نوغزالان ختن شد گوئیا
دیده عابد فریب مست نرگس در خمار
عارض نسرین گرفته شبنم ابر مطیر
یا خوی افشان از حیا آمد رخ گلرنگ یار
گرد خدّ نوشخندان رسته خطّ مشکفام
یا ریاحین بردمیدستی بطرف جویبار
باغ گوئی از ریاحین سبز چون خطّ بتان
راغ گوئی از شقایق سرخ چون روی نگار
آب گوئی چون زلال چشمه حیوان روان
باد گوئی چون روان عاشقان شد بیقرار
خاک گوئی از دم باد صبا شد زنده دل
نار گوئی همچو خوی دلبر من پر شرار
قمریان گوئی نواخوان گشته بی آشوب زاغ
بلبلان گوئی غزلخوان گشته بی آسیب خار
عاشقان با گلرخان در باغ مست از بیخودی
من به خلوت مانده تنها تن نزار و جانفکار
ناگهم از در درآمد نوغزالی شیرمست
حمله ور بر شیرمردان چشم مستش شیروار
از بیاض روی او صبح مصفی بس خجل
وز سواد زلف او مشک تتاری شرمسار
صبح صادق کرده از چاک گریبانش طلوع
روز من از هجر او چونان شب یلدای تار
شمه ای از گلستان روی او باغ ارم
قطعه ای از بوستان حسن او دارالقرار
چون مرا بر روی او افتاد چشم حق شناس
دادمی یکبارگی از کف زمام اختیار
گفتم ای سیمین بدن بر گوی با من کیستی
گفت من آثار مهر ماه گردون اقتدار
آن کریم ذوالکرم کز جود عامش می برند
فیض هستی انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
گر بتابد رخ ز امرش مهر گردد ذره سان
ور نپیچد سر ز حکمش ذره گردد مهروار
از شعاع او نمی بودی اگر در کسب نور
وز ز ظل او نه پیدا کرده این ظلمت مدار
از چه چون روی مهان گردیده خور رخشان به صبح
وز چه چون موی بتان هر شامگه گردیده تار
ای وجودت مرکز پرگار کان و مایکون
و ای ظهورت علت اظهار امر کردگار
ای نظام آفرینش، یا امیرالمؤمنین
همسر صدیقه کبری و باب هفت و چار
ای لقای مهر از خاک سرایت مستنیر
وی بقای خضر از آب ولایت پایدار
آسمان گر سر کشد از طوع طوق بندگانت
می شود نقش قدم مانند خام رهگذار
هم توئی آیات یزدان را صراطی مستقیم
هم توئی مرآت سر تا پا نمای کردگار
روز و شب دارم خیال موی و رویت در نظر
نگذرد بر عاشقان زین خوب تر لیل و نهار
روی ما و خاک درگاه تو تا یوم النشور
دست ما و دامن مهر تو تا روز شمار
وصف مویت را کند افسر که اینسان دمبدم
ریزدش از خامه در دفتر همی مشک تتار
تا بود از آتش دوزخ کلام اندر جهان
تا بود از جنت المأوی سخن در روزگار
باد بر هر عضو اعدای تو صد دوزخ عقاب
باد بر هر موی احباب تو صد جنّت نثار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - خزان عاشقان
با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
در بزم چمان آمده سرو چمن ما
امشب همه رشک چمن است انجمن ما
ماه است که در بزم برافروخته طلعت،
یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟
خوب است که در بزم من آید به تماشا،
دهقان، که نپرورده چو سرو چمن ما
در باغ ز حسرت همه چشم آمده نرگس
از بهر تماشای گل انجمن ما
یار است گل انجمن و ما همه بلبل
مرغ قفس گلشن او، جان و تن ما
تا غیرت گلشن شود این انجمن امشب،
پیداست گل ناربن از نارون ما
مانند گلستان شده، افسر، مگر امشب،
آن شوخ گذر کرده به بیت الحزن ما؟
امشب همه رشک چمن است انجمن ما
ماه است که در بزم برافروخته طلعت،
یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟
خوب است که در بزم من آید به تماشا،
دهقان، که نپرورده چو سرو چمن ما
در باغ ز حسرت همه چشم آمده نرگس
از بهر تماشای گل انجمن ما
یار است گل انجمن و ما همه بلبل
مرغ قفس گلشن او، جان و تن ما
تا غیرت گلشن شود این انجمن امشب،
پیداست گل ناربن از نارون ما
مانند گلستان شده، افسر، مگر امشب،
آن شوخ گذر کرده به بیت الحزن ما؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهار آمد و هرکس به هوای چمن است
نوبهار منی و روی تو بستان من است
حیوانی است که بی گلشن آن روی نکوی
خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است
آدمی را که در این فصل بباید طربی
با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است
دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق
هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است
لیکن آن کاخ که باغ آمده در موسم گل
چمن و نسترنش، دلبر نازک بدن است
قمری و فاخته دانی که چه گوید بر سرو،
نسترن را به تن از حسرت قدت کفن است
چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،
باغ ما را، که انار لب و سیب ذقن است
طوطیانیم چو افسر، همه شیرینمنطق
شکر ما لب جانانه شیرینسخن است
نوبهار منی و روی تو بستان من است
حیوانی است که بی گلشن آن روی نکوی
خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است
آدمی را که در این فصل بباید طربی
با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است
دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق
هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است
لیکن آن کاخ که باغ آمده در موسم گل
چمن و نسترنش، دلبر نازک بدن است
قمری و فاخته دانی که چه گوید بر سرو،
نسترن را به تن از حسرت قدت کفن است
چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،
باغ ما را، که انار لب و سیب ذقن است
طوطیانیم چو افسر، همه شیرینمنطق
شکر ما لب جانانه شیرینسخن است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باز باد سحری بوی خوش یار آورد
کاروان ختنی مشک به خروار آورد
آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را
که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد
دوش پیک سحری با سر زلفش، گلها
از دل خون شده عاشق غمخوار آورد
تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،
آن که در انجمن ما، گل بی خار آورد
باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،
هیچ دیدی که صنوبر دل و جان بار آورد؟
عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار
تا نگویی تو که این آینه زنگار آورد
دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت
خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد
از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت
با سپاه عجبی طاقت پیکار آورد
افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت
زعفران بین که چه سان عارض گلنار آورد
کاروان ختنی مشک به خروار آورد
آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را
که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد
دوش پیک سحری با سر زلفش، گلها
از دل خون شده عاشق غمخوار آورد
تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،
آن که در انجمن ما، گل بی خار آورد
باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،
هیچ دیدی که صنوبر دل و جان بار آورد؟
عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار
تا نگویی تو که این آینه زنگار آورد
دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت
خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد
از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت
با سپاه عجبی طاقت پیکار آورد
افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت
زعفران بین که چه سان عارض گلنار آورد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر آن بلبل که آمد بوستان دیدار صیادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
وه چه خوش است گلشن و باد خوش بهاریش
لاله و داغ آتشین، سنبل و بیقراریش
سرو سهی به بوستان یاد قد تو میکند
هر نفسی که میزند دم ز نوا قناریش
سنبل بی قرار تو می ببرد قرار من
تا ز نسیم بشنوم قصه بیقراریش
در چمن و در انجمن جمله بود ز عشق تو،
بلبل و بیقراریش، عاشق و دلفکاریش
از غم و شادی جهان گوشه گزیده ایم ما
گل رخ و بی وفایی اش، دلبر و غمگساریش
گر بزنی تو بر جگر، تیر هلاکم ای پسر،
زخم تو را بود سپر، سینه و زخم کاریش
دوش همی به عشوه ها، گفت بنال افسرا،
بلبل مست شد کجا زمزمه اختیاریش؟
لاله و داغ آتشین، سنبل و بیقراریش
سرو سهی به بوستان یاد قد تو میکند
هر نفسی که میزند دم ز نوا قناریش
سنبل بی قرار تو می ببرد قرار من
تا ز نسیم بشنوم قصه بیقراریش
در چمن و در انجمن جمله بود ز عشق تو،
بلبل و بیقراریش، عاشق و دلفکاریش
از غم و شادی جهان گوشه گزیده ایم ما
گل رخ و بی وفایی اش، دلبر و غمگساریش
گر بزنی تو بر جگر، تیر هلاکم ای پسر،
زخم تو را بود سپر، سینه و زخم کاریش
دوش همی به عشوه ها، گفت بنال افسرا،
بلبل مست شد کجا زمزمه اختیاریش؟