عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چون غنچه گر به جیب تأمل فرو روی
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مثنویات به طرز مناجات
خداوندا بکن روشن دلم را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در مذمت دزدی که خانه سیدا را غارت کرد
شبی از مقتضای آسمانی
دلم کرد آرزوی کامرانی
مرا بود آشنای عیش پرور
مهیا داشت دایم شیر و شکر
چه یار از پای تا سر مهربانی
جبینش بوسه گاه شادمانی
محبت در نهاد او سرشته
دلش پاکیزه چون طبع فرشته
به نقاشی علم چون کلک مانی
روان دستش چو آب زندگانی
ز تصویر گل او لاله مضطر
شفق از رنگ شنگرفش به خون تر
دوات غنچه او جوشه گل
قلمدانش بود منقار بلبل
چو روی برگ گل پرداز سازد
چو بلبل کلک مو پرواز سازد
به گل گر صورت آدم نگارد
به صورت خانه او جان درآرد
برای امتحان گردد چو سرکش
کشد بر صورت تصویر برگش
ز قوت خامه مانی بماند
کمانش را کشیدن کی تواند
به تحریرش سیاهی داغ لاله
نهاده پیش او رنگین پیاله
گل تصویر او پیوسته خندد
بدین صورت کسی صورت نبندد
به هر صورت کشد او چشم و ابرو
توان عاشق شدن بر صورت او
گره از پیچک او ناف آهو
گلش چون غنچه گل می دهد بو
کشد گر صورت آهوی مشکین
به بویش کاروان آیند از چین
به مهمان کرده بود او خانه بنیاد
به طرح او قلم انگشت بهزاد
فرنگی بر زمینش ریخته رنگ
به گردش چیده از لعل بتان سنگ
چه خانه صورت او نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
بود آراسته چون بیت معمور
چراغش را فتیله شمع کافور
خورد آب از زمینش سبزه باغ
ز دیوارش گلستان ارم داغ
چراغ او کند در هر نفس گل
کشد دود چراغش نقش سنبل
درش دایم برای میهمانان
کشاده چون کف دست کریمان
قماش بستر او مخمل و گل
به بالینش پر قو بال بلبل
ز مأوای خود آن شب پافشاندم
در آن منزل شب خود بگذراندم
چو شب صبحدم او عید اقبال
مبارک روز او چون اول سال
چو صبح از جامه خواب ناز برخاست
جهان را باز زو زیور بیاراست
وداعش کردم و رفتم به خانه
توجه زد قدم بر آستانه
ز جا برخاست آن فرخنده اختر
چون گل جیب مرا پر کرده از زر
گلاب خرمی زد از دلم جوش
کشیدم شادمانی در آغوش
قدم سوی مکان خود کشیدم
به چندین عیش و خوشوقتی رسیدم
دری دیدم به ناکامی کشاده
به راهم دیده واء ایستاده
درون خانه آن دم پانهادم
ز حیرت پشت بر دیوار دادم
نظر را چون به یکجا جمع کردم
منور دیده را چون شمع کردم
نیامد پیش چشمم هیچ اسباب
شدم از بی قراری همچو سیماب
به خود گفتم که بالین سرم کو
به پهلو از پر قو بسترم کو
نمد از زیر پای من که برده
متاع خانه ام چشم که خورده
به روی خانه خود دوختم چشم
نمانده در بساط خانه ام پشم
فغان ناگه ز قفل در برآمد
که امشب طرفه دزدی بر سر آمد
قوی چنگال گرگی تیز خشمی
به بازو فیل زور و تنگ چشمی
پریده از جبینش نور اسلام
ز کار او شده ابلیس بدنام
ز بندی خانه ایام جسته
در ناموس را صفها شکسته
حسد می زد درون سینه اش جوش
لبش همچون لب دیوار خاموش
ز بیلش ناخن و از تیشه دندان
فگنده رخنه ها در چاه زندان
شده از گردنش زنجیر دلگیر
به پای او نکرده کنده تأثیر
کشند از دست او زندانیان بنگ
بود پیوسته زندانیان ازو تنگ
عسس کردست او را بارها بند
نمک را بارها خوردست چون قند
به پیش شبروان کردند نالان
ز دستش ریسمان شانه گردان
سر او را ز دار اندیشه ای نی
به غیر از دزدی او را پیشه ای نی
قدی دارد برابر با لب بام
نهان در سایه او سایه شام
گرسنه چشم چون چشم گدایان
لبش افتاده از یاد لب نان
به هر قفلی که انگشتش رسیدی
شدی آن قفل را پیدا کلیدی
به دزدی هر کجا او پا نهاده
ز بیم او شده آن در کشاده
ولی با این همه اوصاف خس دزد
برد از زیر سر مزدور را مزد
من آنجا تا سحر در خواب راحت
کشاده دزد اینجا دست غارت
من آنجا در سخن سرگرم چون شمع
نشسته دزد اینجا با دل جمع
درون خانه ام جز بوریا نی
به زیر پای غیر از نقش پا نی
بود پیه سوز من از پیه خالی
فتاده بر سرش یاد کلالی
چراغم گشته سرگردان چو گرداب
دهد جان از برای روغن آب
به روی سینه منقل می زند خشت
نشسته سر گران از فکر انگشت
اگر آتش کنم در غمخانه روشن
ز دودش کور گردد چشم روزن
ز بی اسبابیم در سینه چاک است
متاع خانه من آب و خاک است
چه گویم من به روی خانه خود
شوم شرمنده از کاشانه خود
شدش تاراج او کنجی فراموش
ز دست دزد گشتم خانه بر دوش
تو را باد ای فلک دوران مسلم
به یک شادی کنی آماده صد غم
چو این غوغای من یاران شنیدند
به دل پرسی مرا یک یک رسیدند
یکی گفتا چو زینجا پافشردی
چرا این خانه را همره نبردی
یکی گفتا چو دل در رفتنت بود
در این خانه می کردی گل اندود
یکی گفتا اگر می داشتی پاس
چرا بر در نکردی قفل وسواس
یکی می گفت ای فرخنده همدم
چرا بر در نگفتی باش محکم
همان به دست از این و آن بشویم
سخن از سرگذشت خود نگویم
خدایا داد من زین دزد بستان
تن او را اسیر بند گردان
مده دیگر ازین بندش خلاصی
که تا جانش برآید در معاصی
بیا ای سیدا از جور گردون
دل خود را مکن چون غنچه پر خون
به کنج خانه خود چار زانو
نشین از جاده ساز خود عوض جو
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مثنوی درباره قحطی در سمرقند و بخارا از برای قیمتی نظم کرده
دم صبح دهقان زرینه طشت
برآمد پی آبداری به دشت
ز تاب نفس دهر را برفروخت
سراپای کشت جهان را بسوخت
عیان شد به یک بار قحط از جهان
چو مه نرخ نان رفت بر آسمان
گیاهی نماندش به روی زمین
به یکدانه گندم دو صد خوشه چین
فلک گشت از بار گردش سبک
شد ایلک ز بی آردی ها تنگ
ز دوران به گندم رسیدش شکست
ز غم بر شکم آسیا سنگ بست
ز امساک پرویزن آبنوس
شده قرص خورشید نان سبوس
به کف تخته چوبی پلاسی به دوش
به درها گدایی کنان نان فروش
به دیگ هوس آب شد پیه و جز
به گلخن شده پیش کار آشپز
شکم ها به فریاد مانند سنج
ز غم ریش ها گشت ماش و گرنج
فراموش شد خوردنی از میان
نمی برد کس نام دستار خوان
ز بی قوتی شد کمان گوشه گیر
به دریوزه سوی نشان رفت تیر
زنان جمع گشتند گرد تنور
که نان کرده روزی از اینجا عبور
تنوری که بودی درو قوت روح
بگردید گرداب طوفان نوح
به بالای دیگ ایستاده سپاه
به کفگیرها می کشیدند آه
نهادند در پهلوی میهمان
به جای تنک سفره شمع دان
زنان گشت دستار خوان ها تهی
فقیران خراب از غم فربهی
ز هم ساختند اقربایان نفور
نشستند از یکدیگر دور دور
در کوی کردند خلق استوار
ببستند همچون لب روزه دار
به یاد لب نان گندم گدا
زدی سنگ بر سینه چون آسیا
میسر نشد دیدن روی نان
بسی خلق نان گفته دادند جان
لبالب شد از مرده بازار و کوی
جهان پاک گردید از مرده شوی
بخارا تل خواجه اسحاق شد
سمرقند یک کوچه قاق شد
ز غم گشت پشت جوانان دو تا
ز سودای نان پیر شد اشتها
دهن هر که جنبانید بیرون ز کو
گدایان گرفتند راه گلو
ملاحت ربود از جوانان فلک
ز روی زمین رفت آب و نمک
کنی گر خمیر از سبوس درشت
به بالای او می شود جنگ مشت
برون رفت سیری ز خورد و کلان
به مور و ملخ شد برابر دهان
شد از آرد غربال ضیق النفس
به ایلک نشد حاجت هیچ کس
زن از شوهر خویش جستی نفاق
به دستش همان لحظه دادی طلاق
به دختر نمی کرد مادر نظر
ز فرزند بیزار گشته پدر
جهان گشت در چشم مردم سیاه
برون آمد از خانها دود آه
برآمد فغان از طبق ها چو سنج
ورم کرد چون کوس دیگ گرنج
چنان ماش پنهان شد از دیده ها
شدند اهل عالم همه ماشبا
رود گر ز کشک جواری سخن
شود آب دندان به دیگ دهن
به دوکان قصاب آمد گزند
خجل شد کبابی ز سیخ بلند
ز پروانها رفت دلهای جمع
ز بی روغنی آب شد مغز شمع
پی دانه صیاد شد سینه چاک
غم دام را برد آخر به خاک
ز بی قوتی اسپها زیر پا
نجنبند چون اسب چوبین ز جا
ز فکر شتر ساربان شد خراب
شب و روز کنجاره بیند به خواب
ز بس صرف شد عمر مردم بدو
نشد حاصل هیچ کس نیم جو
بنان شد گرو جامه مرد و زن
زمین پر شد از مرده بی کفن
جهان آنچنان گشت بی آب و تاب
که شد خانه دین مردم خراب
از این محنت آنها که بیرون شدند
یقین دان که از مادر اکنون شدند
بیا ساقی آن شربت دلپذیر
که از دیدن او شود چشم سیر
به من ده که نعمت فزاید مرا
در رزق و روزی کشاید مرا
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - متوجه شدن حضرت جنت مکان از میانکال با ساپه بیکران به جانب ساغرچ و فرستادن قاضی عبدالرحمن به سوی ده بید
دم صبح کاین خسرو تاج بخش
به اقلیم گیری طلب کرد رخش
برآمد برین وادی پر نفاق
گذشت از میانکال با طمطراق
به مردم خروش روا روفگند
به عالم چو خورشید پرتو فگند
به جنبش درآمد زمان و زمین
به اهل سمرقند شد این یقین
که شاه فلک قدر انجم سپاه
چو مه بر سر ما زند خیرگاه
ازین مژده کردند مردم حضور
برآمد بر افلاک بانگ سرور
شکفتند چون گل سمرقندیان
که آمد سوی باغ آن باغبان
بزرگان شهر از پی یکدگر
پی پیشبازش نهادند سر
به ده بیدیان چون رسید این خبر
که آمد شهنشاه خیرالبشر
همه سرکشان گشته فرمان برش
همه از دل و جان شده چاکرش
سپاهی که بیرون بود از حساب
ندیدست زین پیش دوران به خواب
به خدمت کمربسته چون مور چست
به هم ساخته عهد و پیمان درست
به زهر آب داده نظرهایشان
بود تیغ بازی هنرهایشان
اگر کوه آهن شود رو به رو
نتابند مانند فرهاد رو
دلیرند چون غمزه دلبران
به خون ریختن تیز کرده سنان
بود حلقه چشم ایشان کمند
به یک دیدن آرند دشمن به بند
نشینند پیوسته پیر و جوان
به یک خانه آرند تیر و کمان
چو این قصه را خواجه رازق شنید
سراسیمه با خواجه مهدی رسید
بگفتا که شاه فلک آشیان
شنیدم به ساغرچ برده عنان
هنوزش که آن آفتاب سپهر
نکرده به مردم عیان کین و مهر
هنوزش که آن برق پر از ستیز
نگشته به صحرای ما شعله ریز
گروهی که غارتگر عالمند
ز بهر اطاعت به ما همدمند
بگیریم این قوم را بی دریغ
ببریم سرهای ایشان به تیغ
به اقبال شاهنشه پاک و دین
نباشد به ما تحفه ای به ازین
به آن شه شویم از ته دل مطیع
بیاریم روح بزرگان شفیع
بود او شهنشاه صاحب کرم
به بختش چو خورشید باشد علم
محیط است آن شاه جوئیم ما
نمک خورده خوان اوئیم ما
خصومت از این خاندان نیست باب
چه سازد صف ذره با آفتاب
شهان را به شاهان بود همسری
کند شیر با شیر کین آوری
نکرده به شه دشمنی هیچ کس
چه سازد به آتش صف خار و خس
زبان بعد از آن خواجه مهدی کشاد
چنین بود با او جوابی که داد
ندانسته ای خود که من مهدیم
به این قوم تاراجگر عهدیم
چنین مصلحت سر به سر هست خام
بود آمد شه سخن های عام
مکن هیچ اندیشه بنشین به جا
بخارا کجا باشد و ما کجا
به کار خود آن خلق درمانده اند
از این ناحیت دامن افشانده اند
بگفتا به او خواجه رازق جواب
مرا آمد ارواح امشب به خواب
ز هر جانبی آتش افروختند
تر و خشک ده بید را سوختند
به افلاک شد بانگ بیداد داد
بدادند خاکسترش را به باد
نباشد مرا در دل از غیر پاک
ازین خواب شوریده ام هولناک
مرا هست امروز خاطر ملول
ندارند ارواح ما را قبول
همان به که زین جای بیرون شویم
وداع وطن کرده یکسو رویم
بگفت این و برخاست از جای خویش
ره رفتن خویش بگرفت پیش
به صد عز و شأن پادشاه و سپاه
چو کردند ساغرچ را تکیه گاه
ز هر سو خلایق به دیدار شه
نهادند شادی کنان رو به ره
رسیدند هر یک بر آن آستان
به کف تحفه های گران نقد جان
همه حال خود را بیان ساختند
وطن های خود را عیان ساختند
ندیدند مردم بر آن آستان
نشانی ز ده بید و ده بیدیان
شه مرحمت کیش و دشمن نواز
بود دایما در جهان سرفراز
رسولی طلب کرد با احترام
که از ما رسان خواجگان را سلام
بگویش که اینست خوان شما
خلایق شده میهمان شما
به مهمان نکرده کسی ترشروی
بود صاحب خانه گر تند خوی
نکردند هرگز چنین ماجرا
به اجداد ما بزرگان شما
شما تا به کی بی وفایی کنید
به ما چند ناآشنایی کنید
نباشد چنین کار کار شما
خدا می کند حق ز باطل جدا
چه باشد اگر کار آسان کنید
توجه به روح بزرگان کنید
به هر جانبی میل ایشان شود
به ما و شما کار آسان شود
ز اقبال قاصد سبک خیز شد
زمین بوسه داد و به ره تیز شد
چو قاصد ز تاب ره افروخته
به ده بید آمد نفس سوخته
نظر باز کرد از یمین و یسار
به گردون رسیده زبان شرار
ز گرمی گریزان شده آفتاب
به زیر زمین گاو ماهی کباب
شراری که ماننده اژدها
لبی بر زمین یکی لب در هوا
گریزان به هر سوی خورد و بزرگ
چو از لشکر شاه روباه و گرگ
چو بودند ده بیدیان خودپسند
در آتش فتادند همچون سپند
بزرگی که سرکش شود چون چنار
به جان خود آخر زند خود شرار
بود زلف از سرکشی در شکست
ز گردنکشی می شود شعله پست
فرستاده آمد ز ده بید زود
فرو رفته در گرد مانند دود
درآمد برافروخته در سخن
چو شمعی که روشن کند انجمن
در آغاز گفت ای خداوند کار
قیامت به ده بید شد آشکار
فتادست آتش در آن سرزمین
چه آتش که سر تا به پا قهر و کین
چو بودند آن قوم دور از ادب
خدا کرده آخر به ایشان غضب
تبه شد در ایام احوالشان
به تاراج بردند اموالشان
زمینی که می رست مهر گیاه
برابر شد آخر به خاک سیاه
به هر کس بلایی که آمد ز پیش
یقین دان که باشد ز کردار خویش
همین است تنبور را حسب حال
ز دست نوا می خورد گوشمال
بیا ساقی آن جام آتش نفس
که گرم است ازو صحبت خار و خس
به من ده که بخشد دلم را حضور
بسوزد به فرقم کلاه غرور
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵
می نشینی روز و شب با مردم غافل چرا
زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا
خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا
غیر حق را می دهی جا در حریم دل چرا
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
در بیابان ندامت سر به سر معموره نیست
چون نگه تا می روی پیش نظر معموره نیست
رخت هستی بسته یی در این سفر معموره نیست
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی گیری از این منزل چرا
خانه ما را چراغ کشته پرمهتاب کرد
کلفت ایام ما را صاحب اسباب کرد
باغ را با این تجمل شبنمی شاداب کرد
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
این قدر ایستادگی ای ابر دریا دل چرا
ای پسر یک ره نمی گیری ز احوالم خبر
گشته ام چون بلبل از دست غمت یک مشت پر
گوش نه امروز بر فریاد من ای سیمبر
شد ز وصل غنچه گل مشکبو باد سحر
درنیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
گر چه، همچون غنچه پنهان در ته صد پرده‌ای
مرغ جان سیدا با درد و غم پرورده‌ای
کشکشان خلوت نشینان را برون آورده‌ای
ای که روی عالمی را جانب خود کرده‌ای
رو نمی آری به سوی صایب بی دل چرا
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷
دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش
بپوش دیده و دور از شکست دوران باش
برو ز گلشن و در گوشه بیابان باش
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
بهر چه می کشد دل ازو گریزان باش
مرو به باغ اگر باغبان تو را پدر است
نظر به سایه سنبل مکن که دردسر است
به بوستان شب و روز این نوا زنی شکر ست
قد نهال خم از بار منت ثمر است
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
بهار عمر گذر کرده است نادانی
دمی بیا و نشین صحن سنبلستانی
بنوش باده هر سوی ساز جولانی
در این دو هفته که چون گل در این گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش
همیشه حرف تو از باده نوشی خلق است
قبا بدوش تو از خودفروشی خلق است
بدهر زینت اگر جامه پوشی خلق است
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است
بپوش چشم خود از عیب خلق عریان باش
به گوش زاغ نواهای زاغ دلخواه است
به چشم خویش زغن بلبل سحرگاه است
در آشیانه خود جغد صاحب جاه است
درون خانه خود هر گدا شهنشاه است
قدم برون منه از حد خویش سلطان باش
خزان شدی دیگر امید از بهار تو نیست
می نشاط به اندازه خمار تو نیست
کنون شکایت اهل جهان شعار تو نیست
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آئینه بر خوب و زشت حیران باش
چو سیدا به چمن کرده ام وطن صایب
چو کلک خود شده ام شمع انجمن صایب
مرا به گوش رسیدست این سخن صایب
ز بلبلان خوش الحان این چمن صایب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
تا مرا گوشه نشین کرد غم تنهایی
قصر افلاک شد از گریه من دریایی
چند گویم من ماتمزده یی سودایی
ای مرا دل ز غمت واله جان شیدایی
من بدین حال و تو در غایت بی پروایی
تا زده دست من آن غمزه بی باک به سر
گردد از بی خودیم گردش افلاک به سر
بنشین یک نفسی ای بت چالاک به سر
دامن از ناز مکش تا نکنم خاک به سر
زلف بر باده مده تا نشوم شیدایی
شوخ من بند نقاب از رخ گلبرگ کشای
جلوه یی سر کن و از خانه خورشید برای
حرف پروانه خود گوش کن از بهر خدای
یک شب ای شمع بتان سوی من غمزده آی
که درین کلبه غم سوختم از تنهایی
بس که آورد به کوی تو مرا دیده تر
بعد ازین از سر کوی تو نبردارم سر
آستان تو بود سجدگهم تا به سحر
تو به خواب خوش و من همچو غلامان بر در
همه شب منتظرم تا تو چه می فرمایی
سیدا همچو خط سبز به تمکین گفتی
در بناگوش وی افسانه رنگین گفتی
کوه کن تیشه زدی بر سر و تحسین گفتی
جامیا بس که سخن زآن لب شیرین گفتی
طوطی طبع تو شد شهره به شکرخوایی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷
ای مه من خانه زین جلوه گاه خود مکن
عالمی را روز محشر دادخواه خود مکن
آتش غیرت به جان بیگناه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
تا توانی آشنایی با نگاه خود مکن
سرو با آن سرفرازی قامتت را چاکر است
باغ با این رنگ و بو حسن تو را انشاگر است
گر چه گل در نازکی مشهور در بحر و بر است
خاطرم شرم و حیا از برگ گل نازکتر است
شاخ گل را زینت طرف کلاه خود مکن
تا به کی با ما نمی سازی ز استغنا نگاه
پایمال مور گردد آخر این روی چو ماه
تا تو یک دم چشم بر هم می زنی چون دود آه
لشکر غارتگر خط می رسد از گرد راه
تکیه بر جمعیت زلف سپاه خود مکن
جلوه قد تو گر از ناز دامن بر زند
باغبان از گلستان از سرو قمری دل کند
غمزه ات در بزم خوبان مست خود را افگند
رنگ بر رخساره عصمت میان را بشکند
دست بازی با سر زلف سیاه خود مکن
تا شدم چون سیدا در حلقه زلفت اسیر
جز دعای جان تو چیزی ندارم در ضمیر
در میان دلبران خواهی که باشی بی نظیر
پند صایب را تو در گوش غرور حسن گیر
بیش ازاین آزار جان نیکخواه خود مکن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۴
شوخ من بی پرده در بازارها جولان مکن
دیده آئینه را بر روی خود حیران مکن
بوالهوس را برگ عیش ای غنچه در دامن مکن
مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکن
چشم خونبار مرا هم کاسه طوفان مکن
از جمالت شد گلستان بزم پیر می فروش
چون گل از غیرت مرا خون جگر آید به جوش
تا به کی چون حلقه کاکل تو را گویم به گوش
ای خدا ناترس آن چاک گریبان را مپوش
شعله آه مرا در انجمن عریان مکن
ای خجل از پرتو رخسار بدر تو منیر
کرده زلف سرکشت خورشیدرویان را اسیر
پند من امروز بشنو ای به خوبی بی نظیر
چشم اگر کافر شود از کس متاع دل مگیر
زلف اگر زنار بندد غارت ایمان مگیر
غمزه را گو تا کمان ابروان آرد به زه
زخمهای سینه ام گردد ز پیکان تو به
گر از این معنی دلت چون غنچه باشد در گره
از برای امتحان اول نمک بر داغ نه
گر بنالم سوده الماس را درمان مکن
عمرها شد سیدا را عقده های مشکل است
بر سر کوی تو او را روز تا شب منزل است
گر چه از گیسوی تو مقصود دلها حاصل است
سینه صایب زیارتگاه ارباب دل است
گر مسلمان زاده این کعبه را ویران مکن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۷
ز خون بیگناهان قد شمشیرت دو تا باشد
شهیدان تو را در سینه چون گل چاکها باشد
به خاک کشتگان تا روز محشر این ندا باشد
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف در سینه گندم ز شوق آسیا باشد
نمی گردی مرا ای اشک جنت یک نفس همدم
که بر احوال زار خویشتن سازی مرا محرم
بود چون مهر تابان این سخن مشهور در عالم
به اندک روی گرمی پشت بر گل می نهد شبنم
چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد
ز اسباب جهان وارستگی چون سایه پیدا کن
تن خود را به راه خلق چون نقش کف پا کن
بپوش از هستی خود چشم سیر ملک بالا کن
قدم در چشم خاکی نه سرافرازی تماشا کن
به این تل چون برایی آسمان در زیر پا باشد
تعجب نیست از فرهاد کوه بیستون کندن
ندارد تاب تیر ناله عاشق دل آهن
شبی می گفت زلفش از سر بازی به گوش من
به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
در آن کشور که چاک سینه محراب دعا باشد
شبی چون سیدا رفتم به سیر بوستان صایب
به هر جانب نهادم روی چون آب روان صایب
شنیدم این نوا را از زبان قمریان صایب
توانی سبز شد در حلقه آزادگان صایب
تو را چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۱
ارباب جود را کف گوهرفشان نماند
دست گشاده‌ای به محیط دکان نماند
در روزگار ما ز سخاوت نشان نماند
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
تا جغد طینتان به فضای چمن شدند
چون سبزه سایه پرور سرو سمن شدند
گلها ز بس که همدم زاغ و زغن شدند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از اهل نماند درین خاکدان نشان
بستند آب و آئینه رخت خود از میان
خورشید گفت وقت وداعش به آسمان
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری به جان ازین کاروان نماند
از دیده بصیرت ما خواب شد روان
ابیات از سفینه چو سیماب شد روان
تحریر از صحیفه چو خوناب شد روان
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
ای سیدا تو دل به مقام نجات کش
پای از مکان طایفه بی ثبات کش
چون خضر رخت خویش به آب حیات کش
صایب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در جهان نماند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۵
عشق چون آمد به دل در سینه غم نامحرم است
در دیار حاکم عادل ستم نامحرم است
اهل دل را نقش پا گر در حرم نامحرم است
من به جایی می روم کانجا قدم نامحرم است
وز مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن
دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن
بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
هر که چون من دیده خود را کند بر روی دوست
سجده گاه او نباشد جز خم ابروی دوست
بوالهوس را نیست ره در صحبت دلجوی دوست
جای هر تر دامنی نبود حریم کوی دوست
پاکدامن هر که نبود در حرم نامحرم است
ساقیا از عشرت می پیش من بکشا دهن
چون صراحی خنده یی دارم به حال خویشتن
خون دل می نوشم و با کس نمی گویم سخن
ای انیس عشق طعن بی غمی بر من مزن
حالتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
بس که می ریزد به چشم خون حسرت بر کنار
بر سر مژگان من چون شمع باشد شعله یار
در فراق یوسف گل پیرهن یعقوب وار
خوشدلم گر دیده من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان دیده هم نامحرم است
سیدا از صحبت ما دردمندان غافلند
باده گلبرگ در جوش است و رندان غافلند
ما چنین با عیش مشغولیم و یاران غافلند
عرفی از بزم نشاط ما حریفان غافلند
هر کجا ما جام می گیریم جم نامحرم است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۸
خوردی شراب ناب سرانجامیی تو رفت
شرم نگه ز نرگس بادامیی تو رفت
رنگ از رخ حیا ز می آشامیی تو رفت
رفتی به بزم غیر نکو نامیی تو رفت
ناموس صد قبیله به یک خامیی تو رفت
زاهد اگر به دامن پاکت برد سجود
عاشق به عصمت تو فرستد اگر درود
هر دم رسد ز گردش افلاک این سرود
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهرها حکایت بدنامیی تو رفت
امروز از عذار تو رفتست نور حسن
از هرزه گردی تو نمانده شعور حسن
می گفت همچو زلف به گوش تو شور حسن
همصحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو بر سر خودکامیی تو رفت
آنها که خویش را به تو غمخوار کرده اند
رسوا تو را به کوچه و بازار کرده اند
از آشنائیت دل و جان عار کرده اند
یاران متفق به تو انکار کرده اند
هر جا حدیث نیک سرانجامی تو رفت
ای سیدا به نرگس شوخت نظر نماند
تیری که در بساط کمان داشت پر نماند
زخمی ز نیش خنجر او بر جگر نماند
با کاو کاو غمزه نظیری نظر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامیی تو رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۵
تا کی ای دل در هوای اطلس و دیبا شوی
از تعلق دست اگر شویی ید بیضا شوی
همدم خورشید می خواهی که چون عیسی شوی
پشت پا زن در دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیای دون برخیز تا رعنا شوی
دعویی شاهی کند بر اهل کشتی ناخدا
کوه کرد آب از تمنا کاسه خود را جدا
از صدف بر موج دریا هر دم آید این صدا
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
متکا از خرقه پشمینه می آید به حرف
اژدها در گوشه گنجینه می آید به حرف
مرغ دل از روی داغ سینه می آید به حرف
طوطی از خاموشی آئینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب نه تا به دل گویا شوی
عالم آبست دنیا و تویی دنیا پرست
وقت آن آمد کنی در کشتی وحدت نشست
سر مپیچ از سعی خود چون موج اگر یابی شکست
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به دست
ور نه دست تهی چون کف ازین دریا شوی
ساقیا بر من شب وصل تو باشد روز عید
چون قدح بربسته ام بر دست خود چشم امید
می روی میخانه پند سیدا باید شنید
با هوسناکان به یک پیمانه می باید کشید
سعی کن صایب شهید تیغ استغنا شوی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۹
برای پرسشم ای آهوی حرم برخیز
ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز
مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز
سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز
ز همنشینی من می کشی الم برخیز
تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات
تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات
چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات
سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
به منعمان دو جهان را خریدن آسانست
گل از نتیجه زر رونق گلستانست
مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست
کلید گلشن فردوس دست احسانست
بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز
نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را
چو گل مدار نباشد نشاط دوران را
مباش این همه پیر و خط جوانان را
به دار عزت موی سفید پیران را
چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز
مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن
به زلف یار تو را آرزوی پیوستن
به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست
به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست
بهار فیض شب و روز در گل افشانیست
درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست
دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز
چو سیدا به جهان عیش رانده‌ای صایب
به سینه تخم غم اکنون نشانده‌ای صایب
چو سرو دست ز حاصل فشانده‌ای صایب
چه پای در گل اندیشه مانده‌ای صایب
بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳ - سر تراش
دوش گفت از پاکی خود سرتراش من سخن
دست او بوسیدم و گفتم ز پاکی دم مزن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴ - تماکو فروش
شوخ تماکو فروش هست سر تا پای غش
مارسانده بر لبش فریاد می سازد که کش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۴ - سقا
با مه سقا من لب تشنه دوش آویختم
هر چه با خود داشتم در کاسه او ریختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۰ - کیسه دوز
کیسه دوز امرد که باشد کیسه او پر ز در
در میان کیسه دوزان نیست چون او کیسه پر