عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
هر که آمد در جهان پست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سرکشی چندان که از تقدیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز آن پیشتر، که چرخ گشاید کتاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گر دل آیینه رویت را مجسم میکند
جلوهگاهی از صفای دل فراهم میکند
خوی بد را آنکه رجحان میدهد بر خلق نیک
جنت خود را مبدل بر جهنم میکند
گریهٔ شب خاطرت خندان کند چون روی صبح
باغ را آثار شبنم سبز و خرم میکند
میتوان با پافشاری از هجوم خصم کاست
سد محکم قدرت سیلاب را کم میکند
گر ضعیفی دست یابد بر قوی، نبود شگفت
پای همت، مور را غالب به ضِیغَم میکند
آفتابآسا قوی شو، ورنه، گر مانی ضعیف
چون هلال مه فلک پشت تو را خم میکند
زور بازوی تهمتن بایدت در کارزار
ورنه کی دشمن فرار از نقش رستم میکند
مصرعی برجسته (صابر) از (کلیم) آرم که گفت:
«زخم ما، خون گریه از بیداد مرحم میکند»
جلوهگاهی از صفای دل فراهم میکند
خوی بد را آنکه رجحان میدهد بر خلق نیک
جنت خود را مبدل بر جهنم میکند
گریهٔ شب خاطرت خندان کند چون روی صبح
باغ را آثار شبنم سبز و خرم میکند
میتوان با پافشاری از هجوم خصم کاست
سد محکم قدرت سیلاب را کم میکند
گر ضعیفی دست یابد بر قوی، نبود شگفت
پای همت، مور را غالب به ضِیغَم میکند
آفتابآسا قوی شو، ورنه، گر مانی ضعیف
چون هلال مه فلک پشت تو را خم میکند
زور بازوی تهمتن بایدت در کارزار
ورنه کی دشمن فرار از نقش رستم میکند
مصرعی برجسته (صابر) از (کلیم) آرم که گفت:
«زخم ما، خون گریه از بیداد مرحم میکند»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خرم آنروز، که بودیم من و او باهم
کرده بودیم بسان تن و جان خو با هم
در میان من و او بود اگر فاصله ای
اینقدر بود که بین گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان می جویند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زیان داشت گر از روز ازل میکردیم
عدل را پیشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمی که در آن بنشینند
دو سخن چین بداندیش جفا جو با هم
هر گلی راز ازل رنگی و بوئی دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زیک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زین طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
کرده بودیم بسان تن و جان خو با هم
در میان من و او بود اگر فاصله ای
اینقدر بود که بین گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان می جویند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زیان داشت گر از روز ازل میکردیم
عدل را پیشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمی که در آن بنشینند
دو سخن چین بداندیش جفا جو با هم
هر گلی راز ازل رنگی و بوئی دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زیک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زین طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم
سکندری است جهان گیر عالم سخن است
من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم
عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است
نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست
به تیشه ی هنر، این پیشه ختم کوهکن است
در آن چمن که برآید نوای بلبل مست
چه جای خودکشی جغد و شیون زغن است؟
دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن
چرا که طوطی هندوستان شکر شکن است
همیشه در نظر ناکسان دون خوار است
اگر ز بصره «حسن» یا «اویس» از قرن است
سخن بلند بگویم که شیخ و ملت شیخ
حیات این همه تنها چراغ انجمن است
چه مردمی است «وفایی» در آن خراب آباد
که کسر شهرت مردم به اختیار زن است
سکندری است جهان گیر عالم سخن است
من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم
عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است
نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست
به تیشه ی هنر، این پیشه ختم کوهکن است
در آن چمن که برآید نوای بلبل مست
چه جای خودکشی جغد و شیون زغن است؟
دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن
چرا که طوطی هندوستان شکر شکن است
همیشه در نظر ناکسان دون خوار است
اگر ز بصره «حسن» یا «اویس» از قرن است
سخن بلند بگویم که شیخ و ملت شیخ
حیات این همه تنها چراغ انجمن است
چه مردمی است «وفایی» در آن خراب آباد
که کسر شهرت مردم به اختیار زن است
وفایی مهابادی : مفردات
شمارهٔ ۱
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)
بهار است و کند جا، هرکسی در طرف صحرایی
نئی از بلبلی کمتر در افکن شور و غوغایی
کبوتروار، هوهو کن برآر از سینه هی هایی
و یا، کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را، دلا در عهد برنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نایی
فغان و زاری بلبل ببین وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّایی
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل ای غافل
چرا، بذری نمی پاشی در این مزرع به دانایی
همه دانند بی باران نروید در چمن ریحان
تو تا کی از سحاب دیدگان اشکی نپالایی
تعلّق های تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کنی در غلّ، شکایت از که بنمایی
رها کن این تن خاکی که اصل تست افلاکی
تویی مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابایی
ترا «انّی انا الله» می رسد از خود به خود، هر دم
برای روشنایی در شب تار، ار برون آیی
در این دار، ار، ز دار خودپرستی وارهی ای دل
تو چون عیسی زگردون بگذریّ و عرش پیمایی
تو تا کی از فنا و نیستی ترسان و لرزانی
مترس ای دل به دین احمدی نه کیش ترسایی
فنا، عین بقا و نیستی هستی بود بالله
ولی این را، نمی دانی تو تا مغرور دنیایی
ترا، تجرید می باید که توحیدت ز دل زاید
به کلّی از هوی بگذر که نوشی جام صهبایی
چه جامی و چه صهبایی چه توحیدی چه تجریدی
تو نشنیدی مگر نامی که می گویند مینایی
می صاف محبّت نوش باد، آن می گساران را
که در میخانه ی توحید مخمورند و شیدایی
همه از باده ی حُبّ حسینی تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستی به یکجایی
ز هفتاد و دو خُم روز دهم این باده ی گلگون
چنان جوشید کز جوشش همه گشتند دریایی
همه فانی ولی باقی چو بوی گل به پیش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرایی
بی حُبّ حسین بود آنچه کردند آن وفا کیشان
تولاّی حسین توحید محض آمد به تنهایی
من از عشق و تولاّی نبی بر، وی بدانستم
که جز عشق و تولاّی حسین نبود تولاّیی
همه پیغمبران یکسر بنوشیدند از این ساغر
که هریک را بود در سر، به قدر خویش سودایی
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پیما شد
ز شور باده ی حبّ حسینی گشت اسرایی
نبی دانست قدر، این باده را انسان که بایستی
که بر دوش این سبو را، می کشید آن شه به تنهایی
مگر نشنیدی از باغ بنی نجّار، پیغمبر
که بر سروش کشیدی چون گل ریحان به زیبایی
بگفتا جبرئیل ای شاه این منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالایی
گهی بر دوش او بودی به هنگام سجود حق
گهی بر سینه از بهر نزول وحی بالایی
حسین عشق و حسین ملّت حسین دین و حسین طاعت
حسین مصداق هر رحمت چه دنیایی چه عقبایی
نئی از بلبلی کمتر در افکن شور و غوغایی
کبوتروار، هوهو کن برآر از سینه هی هایی
و یا، کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را، دلا در عهد برنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نایی
فغان و زاری بلبل ببین وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّایی
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل ای غافل
چرا، بذری نمی پاشی در این مزرع به دانایی
همه دانند بی باران نروید در چمن ریحان
تو تا کی از سحاب دیدگان اشکی نپالایی
تعلّق های تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کنی در غلّ، شکایت از که بنمایی
رها کن این تن خاکی که اصل تست افلاکی
تویی مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابایی
ترا «انّی انا الله» می رسد از خود به خود، هر دم
برای روشنایی در شب تار، ار برون آیی
در این دار، ار، ز دار خودپرستی وارهی ای دل
تو چون عیسی زگردون بگذریّ و عرش پیمایی
تو تا کی از فنا و نیستی ترسان و لرزانی
مترس ای دل به دین احمدی نه کیش ترسایی
فنا، عین بقا و نیستی هستی بود بالله
ولی این را، نمی دانی تو تا مغرور دنیایی
ترا، تجرید می باید که توحیدت ز دل زاید
به کلّی از هوی بگذر که نوشی جام صهبایی
چه جامی و چه صهبایی چه توحیدی چه تجریدی
تو نشنیدی مگر نامی که می گویند مینایی
می صاف محبّت نوش باد، آن می گساران را
که در میخانه ی توحید مخمورند و شیدایی
همه از باده ی حُبّ حسینی تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستی به یکجایی
ز هفتاد و دو خُم روز دهم این باده ی گلگون
چنان جوشید کز جوشش همه گشتند دریایی
همه فانی ولی باقی چو بوی گل به پیش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرایی
بی حُبّ حسین بود آنچه کردند آن وفا کیشان
تولاّی حسین توحید محض آمد به تنهایی
من از عشق و تولاّی نبی بر، وی بدانستم
که جز عشق و تولاّی حسین نبود تولاّیی
همه پیغمبران یکسر بنوشیدند از این ساغر
که هریک را بود در سر، به قدر خویش سودایی
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پیما شد
ز شور باده ی حبّ حسینی گشت اسرایی
نبی دانست قدر، این باده را انسان که بایستی
که بر دوش این سبو را، می کشید آن شه به تنهایی
مگر نشنیدی از باغ بنی نجّار، پیغمبر
که بر سروش کشیدی چون گل ریحان به زیبایی
بگفتا جبرئیل ای شاه این منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالایی
گهی بر دوش او بودی به هنگام سجود حق
گهی بر سینه از بهر نزول وحی بالایی
حسین عشق و حسین ملّت حسین دین و حسین طاعت
حسین مصداق هر رحمت چه دنیایی چه عقبایی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند