عبارات مورد جستجو در ۲۷۵ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی
زهی بجان تو جاوید زنده جان خجند
چه سایه بخش همائی ز آشیان خجند
به هفت خاتم پیروزه دولت پیروز
نداده مثل تو پیروزه ی ز کان خجند
به عرصه ی که گران شد رکاب فکرت تو
هزار گنج روان گشت در عنان خجند
سریر ابلق دهر از تو رتبتی دارد
به کمترین لقب اعنی خدایگان خجند
بخاک و بوم خجند آسمان تفاخر کرد
که نام مرتبت اوست آسمان خجند
کنون که چرخ سپر دار بازوی تو بدید
ز ره فرو فکند تا ابد کمان خجند
ز بهر خدمت فرخنده طالع تو سزد
چو چرخ نقطه ورا آمده میان خجند
نهاده چابک تو نکته ایست پر معنی
که اصفهانش در آسود از زیان خجند
برای موکب میمون توبسا که نکوفت
سپهر پیر در دولت جوان خجند
بدان نمود قد این قبه بسته دود کبود
که باو وقایه شود گرد دودمان خجند
تنور بانی این قرص آتشی زان است
که سیر معده چرخ است از بنان خجند
رونده کلک تو داند که تاروان افتد
براه رزق همه خلق بی نشان خجند
قران ز صحبت اجرام در کشد دامن
مکر بدرگه تو صاحب قران خجند
نهد بسان بنان آسمان سریر سپر
چو از زبان تو خنجر کشد بنان خجند
فصیح تر ز تو کشف مغیبات نکرد
مر آن زبان که نگنجید در دهان خجند
برای رخنه درع فلک لقب دادند
کشیده کلک تو را قامت سنان خجند
چو این قصیده شنوی بگوی با شعرا
بدین نمط بسر آیند داستان خجند
حضیض بادیه بینند جای فکرت خویش
نه از نزول سخن کز علوشان خجند
خجند را مطلب در سواد هفت اقلیم
که برتر است ز هفت آسمان مکان خجند
هر آنکه میوه انصاف جست و مایه من
زمانه گفت بدو راه بوستان خجند
ز هشت ساحت جنت کسی چودر گذرد
رسد بپایه اول ز آستان خجند
جهان هاویه صورت که بود هژده هزار
نگشت راست در اینصورت از جهان خجند
زبان دهر به نسل خجندیان خبر است
که خیر باد به نسل بقا، زبان خجند
چو دودمان خجند است پاسبان جهان
خدای عز و جل باد پاسبان خجند
چه سایه بخش همائی ز آشیان خجند
به هفت خاتم پیروزه دولت پیروز
نداده مثل تو پیروزه ی ز کان خجند
به عرصه ی که گران شد رکاب فکرت تو
هزار گنج روان گشت در عنان خجند
سریر ابلق دهر از تو رتبتی دارد
به کمترین لقب اعنی خدایگان خجند
بخاک و بوم خجند آسمان تفاخر کرد
که نام مرتبت اوست آسمان خجند
کنون که چرخ سپر دار بازوی تو بدید
ز ره فرو فکند تا ابد کمان خجند
ز بهر خدمت فرخنده طالع تو سزد
چو چرخ نقطه ورا آمده میان خجند
نهاده چابک تو نکته ایست پر معنی
که اصفهانش در آسود از زیان خجند
برای موکب میمون توبسا که نکوفت
سپهر پیر در دولت جوان خجند
بدان نمود قد این قبه بسته دود کبود
که باو وقایه شود گرد دودمان خجند
تنور بانی این قرص آتشی زان است
که سیر معده چرخ است از بنان خجند
رونده کلک تو داند که تاروان افتد
براه رزق همه خلق بی نشان خجند
قران ز صحبت اجرام در کشد دامن
مکر بدرگه تو صاحب قران خجند
نهد بسان بنان آسمان سریر سپر
چو از زبان تو خنجر کشد بنان خجند
فصیح تر ز تو کشف مغیبات نکرد
مر آن زبان که نگنجید در دهان خجند
برای رخنه درع فلک لقب دادند
کشیده کلک تو را قامت سنان خجند
چو این قصیده شنوی بگوی با شعرا
بدین نمط بسر آیند داستان خجند
حضیض بادیه بینند جای فکرت خویش
نه از نزول سخن کز علوشان خجند
خجند را مطلب در سواد هفت اقلیم
که برتر است ز هفت آسمان مکان خجند
هر آنکه میوه انصاف جست و مایه من
زمانه گفت بدو راه بوستان خجند
ز هشت ساحت جنت کسی چودر گذرد
رسد بپایه اول ز آستان خجند
جهان هاویه صورت که بود هژده هزار
نگشت راست در اینصورت از جهان خجند
زبان دهر به نسل خجندیان خبر است
که خیر باد به نسل بقا، زبان خجند
چو دودمان خجند است پاسبان جهان
خدای عز و جل باد پاسبان خجند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - ماده تاریخ حاجی آقا محسن عراقی
چو پنچ و بیست ز سال هزار و سیصد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک عجم
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۴ - جستجو نمودن معقل غلام ابن زیاد از جناب مسلم و پیدا کردن اورا
چو یکچند بگذشت وزان نامور
بجست و نیامد به دشمن خبر
پرستنده ای داشت پور زیاد
که بدنام او معقل پر فساد
یکی روز خواندش برخویش وگفت
تو را رازی از من بباید شنفت
ز کردار مسلم به خشم اندرم
به دل کینه ها باشد ازوی درم
ندانم درین مرز مهمان کیست
کجا جای دارد به ایوان کیست
بهر جا همی کن ازوجستجوی
مگر بازیابی نشانی ازوی
نهفت ازتو گر روی آن نامدار
ابا دوستدارانش شو دوستدار
بدان ها شد و آمد آغاز کن
چو بستاخ گشتی سخن سازکن
بگو باشدم بدره های درم
که خواهم به مسلم نهان بسپرم
که تا سازدش کرد پیروز جنگ
بهای سلیح دلیران جنگ
به مهر خداوند تیغ دوسر
ندارم دریغ از سرو جان و زر
چو بینند این مهربانی ز تو
درم دادن و جانفشانی زتو
شوند ازدل و جان تو را خواستار
گمانشان که هستی تو هم دوستدار
تو را نیز در نزد مسلم برند
همه نیکویی های تو بشمرند
چوآگاه گشتی ز بنگاه او ی
بدانستی اندیشه و راه اوی
ازآنجا سبک سوی من باز گرد
بگو آنچه دیدی زگفتار مرد
پس آنگاه فرمانده ی کج نهاد
به معقل زر و سیم بسیارداد
زدرگاه اوشد برون حیله گر
به افسون و نیرنگ بسته کمر
همی بود ازمسلم پاکرای
زهرکس پژوهنده درهر کجای
قضا را یکی روز آن گمرها
فتادش گذر بر پرستشگها
درآنجا یکی پیر فرزانه دید
که بودش دل شیر و دیدار شید
چه پیری خردمند و روشن ضمیر
ز یاران پیغمبر بی نظیر
که بد مسلمش نام و بس نامدار
پدر عوسجه مرد فرخ تبار
چنین دید معقل که آن سرفراز
نماز آورد بر در بی نیاز
ودیگر زکوفی سران چند تن
بدینگونه رانند با هم سخن
که این مرد با مسلم نامدار
بود ازدل و جان همی دوستدار
چو ازکوفیان بدگهر این شنید
زشادی دل اندر برش درطپید
به خود گفت بیخ امیدم برست
مرا کار ازین پیر آید درست
بر پیر رفت و دو زانو نشست
بپیچد دامان اورا به دست
به زاری مرآن دیو پر رنگ و ریو
بمویید و برداشت ازدل غریو
بگفتا که ای پیر فرخنده نام
یکی حق پرستم من از اهل شام
ندانم پس ازسید المرسلین
به غیر ازعلی پیشوایی به دین
یکی ازکهین دوستانش منم
که با دشمنانش مهین دشمنم
شنیدم کنون مسلم پاکرای
به فرمان فرزند شیر خدای
درین شهر بیعت ستاند همی
که بردشمنان تیغ راند همی
به پابوس اویم بود بس نیاز
گمانم که هستی تواش اهل راز
بسی بدره ها دارم ازسیم و زر
بگو گر توداری زمسلم خبر
که بهر بهای سلیح نبرد
سپارم به یکجا بدان راد مرد
چو بشنید روشن ضمیر آن سخن
ندانست دستان آن پر زفن
بدادش به دادار سوگند سخت
که پنهان کند راز از شور بخت
بسی راند سوگند او بر زبان
که آن راز دارد ز دشمن نهان
چو پیمان ستوار ازبد نژاد
ستد مژده ی کامکاریش داد
سپس آن سخن ها که از وی شنفت
برفت و یکایک به مسلم بگفت
وزان عهد کز وی گرفت استوار
زسوگند سختش به پروردگار
پس آنگه به فرمان آن بی عدیل
شد او را به بنگاه هانی دلیل
فسونگر چو دیدار مطلوب دید
غریوان و نالان ب ه سویش دوید
بزد بوسه بردست و پا و سرش
بغلطید بر خاک ره در برش
ز روی فسون گریه آغاز کرد
سخن های پیشین همه ساز کرد
مرآن سیم و زرها که همراه داشت
برمسلم نیک منظر گذاشت
سخن ها زهر درکه می رفت یافت
دمان سوی فرمانده ی خود شتافت
درآن روز چند آنچه بشنیده بود
به فرمانگذار بد اختر سرود
چو بشنید آن راز را بد نهاد
برافروخت چون آتش از تندباد
هیونی فرستاد زی هانیا
که دارم یکی راز پنهانیا
بجست و نیامد به دشمن خبر
پرستنده ای داشت پور زیاد
که بدنام او معقل پر فساد
یکی روز خواندش برخویش وگفت
تو را رازی از من بباید شنفت
ز کردار مسلم به خشم اندرم
به دل کینه ها باشد ازوی درم
ندانم درین مرز مهمان کیست
کجا جای دارد به ایوان کیست
بهر جا همی کن ازوجستجوی
مگر بازیابی نشانی ازوی
نهفت ازتو گر روی آن نامدار
ابا دوستدارانش شو دوستدار
بدان ها شد و آمد آغاز کن
چو بستاخ گشتی سخن سازکن
بگو باشدم بدره های درم
که خواهم به مسلم نهان بسپرم
که تا سازدش کرد پیروز جنگ
بهای سلیح دلیران جنگ
به مهر خداوند تیغ دوسر
ندارم دریغ از سرو جان و زر
چو بینند این مهربانی ز تو
درم دادن و جانفشانی زتو
شوند ازدل و جان تو را خواستار
گمانشان که هستی تو هم دوستدار
تو را نیز در نزد مسلم برند
همه نیکویی های تو بشمرند
چوآگاه گشتی ز بنگاه او ی
بدانستی اندیشه و راه اوی
ازآنجا سبک سوی من باز گرد
بگو آنچه دیدی زگفتار مرد
پس آنگاه فرمانده ی کج نهاد
به معقل زر و سیم بسیارداد
زدرگاه اوشد برون حیله گر
به افسون و نیرنگ بسته کمر
همی بود ازمسلم پاکرای
زهرکس پژوهنده درهر کجای
قضا را یکی روز آن گمرها
فتادش گذر بر پرستشگها
درآنجا یکی پیر فرزانه دید
که بودش دل شیر و دیدار شید
چه پیری خردمند و روشن ضمیر
ز یاران پیغمبر بی نظیر
که بد مسلمش نام و بس نامدار
پدر عوسجه مرد فرخ تبار
چنین دید معقل که آن سرفراز
نماز آورد بر در بی نیاز
ودیگر زکوفی سران چند تن
بدینگونه رانند با هم سخن
که این مرد با مسلم نامدار
بود ازدل و جان همی دوستدار
چو ازکوفیان بدگهر این شنید
زشادی دل اندر برش درطپید
به خود گفت بیخ امیدم برست
مرا کار ازین پیر آید درست
بر پیر رفت و دو زانو نشست
بپیچد دامان اورا به دست
به زاری مرآن دیو پر رنگ و ریو
بمویید و برداشت ازدل غریو
بگفتا که ای پیر فرخنده نام
یکی حق پرستم من از اهل شام
ندانم پس ازسید المرسلین
به غیر ازعلی پیشوایی به دین
یکی ازکهین دوستانش منم
که با دشمنانش مهین دشمنم
شنیدم کنون مسلم پاکرای
به فرمان فرزند شیر خدای
درین شهر بیعت ستاند همی
که بردشمنان تیغ راند همی
به پابوس اویم بود بس نیاز
گمانم که هستی تواش اهل راز
بسی بدره ها دارم ازسیم و زر
بگو گر توداری زمسلم خبر
که بهر بهای سلیح نبرد
سپارم به یکجا بدان راد مرد
چو بشنید روشن ضمیر آن سخن
ندانست دستان آن پر زفن
بدادش به دادار سوگند سخت
که پنهان کند راز از شور بخت
بسی راند سوگند او بر زبان
که آن راز دارد ز دشمن نهان
چو پیمان ستوار ازبد نژاد
ستد مژده ی کامکاریش داد
سپس آن سخن ها که از وی شنفت
برفت و یکایک به مسلم بگفت
وزان عهد کز وی گرفت استوار
زسوگند سختش به پروردگار
پس آنگه به فرمان آن بی عدیل
شد او را به بنگاه هانی دلیل
فسونگر چو دیدار مطلوب دید
غریوان و نالان ب ه سویش دوید
بزد بوسه بردست و پا و سرش
بغلطید بر خاک ره در برش
ز روی فسون گریه آغاز کرد
سخن های پیشین همه ساز کرد
مرآن سیم و زرها که همراه داشت
برمسلم نیک منظر گذاشت
سخن ها زهر درکه می رفت یافت
دمان سوی فرمانده ی خود شتافت
درآن روز چند آنچه بشنیده بود
به فرمانگذار بد اختر سرود
چو بشنید آن راز را بد نهاد
برافروخت چون آتش از تندباد
هیونی فرستاد زی هانیا
که دارم یکی راز پنهانیا
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۴ - تصرف نمودن امام علیه السلام درمنزل تنعیم
بیامد یکی کاروان گشن
درآن سرزمین از دیار یمن
یکی کاروان بود آراسته
همه بارشان هدیه و خواسته
فرستاده بد هدیه هارا تمام
امیر یمن بهر دارای شام
یکی آمد و نزد دارای راز
همه راز آن کاروان گفت باز
بفرمود فرزند خیر الانام
که من در دو گیتی کنونم امام
مرا می رسد اینهمه خواسته
که یزدانش ازبهر من خواسته
به فرمان فرمانگذار جهان
گرفتند آن جمله از کاروان
شهنشه سر کاروان را بخواند
پس آنگه بدو اینچنین راز راند
که باشد مراساز و برگ سفر
شما را هیونان بود باربر
بیاور ز آلات من باربند
دژم دل مگردان و خاطر نژند
همی هر چه خود خواهی ازآن فزون
زمن باز بستان کرایه ی هیون
سرآهنگ نیز آنچه ازشه شنفت
برکاروان آمد و باز گفت
گروهی بماندند نزد امام
گروهی سپردند ره سوی شام
چو عبدالله جعفر نامور
شد آگه که شد بسته بارسفر
درآن سرزمین از دیار یمن
یکی کاروان بود آراسته
همه بارشان هدیه و خواسته
فرستاده بد هدیه هارا تمام
امیر یمن بهر دارای شام
یکی آمد و نزد دارای راز
همه راز آن کاروان گفت باز
بفرمود فرزند خیر الانام
که من در دو گیتی کنونم امام
مرا می رسد اینهمه خواسته
که یزدانش ازبهر من خواسته
به فرمان فرمانگذار جهان
گرفتند آن جمله از کاروان
شهنشه سر کاروان را بخواند
پس آنگه بدو اینچنین راز راند
که باشد مراساز و برگ سفر
شما را هیونان بود باربر
بیاور ز آلات من باربند
دژم دل مگردان و خاطر نژند
همی هر چه خود خواهی ازآن فزون
زمن باز بستان کرایه ی هیون
سرآهنگ نیز آنچه ازشه شنفت
برکاروان آمد و باز گفت
گروهی بماندند نزد امام
گروهی سپردند ره سوی شام
چو عبدالله جعفر نامور
شد آگه که شد بسته بارسفر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۶ - آب برداشتن اصحاب به فرمان امام علیه السلام ازمنزل شراف و رسیدن حر ریاحی
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۵ - ذکر روایت حضرت زینب سلام الله علیها در کیفیت شب عاشورا
یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۱ - رفتن حر به درخیام حرم
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۶ - حمله نمودن جناب عابس برلشگر مخالف
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۳ - خواهشگری مادرح قاسم
گرانمایه جفت شه دین حسن (ع)
بجنبید مردانه بر خویشتن
به پوزش بیامد بر شهریار
همی بد کنیزانه بر پای زار
بگفت ای ترا آفرینش غلام
جهان را همه چون برادر ....امام
تو دریای فیض خدایی عجب
که باز آید ازتو کسی تشنه لب
تویی کعبه ی حاجت ماسوای
چرا حاجتی راهلی ناروای
ترا قاسم زار نادیده کام
برادر پسر نیست باشد غلام
چوآمد زشه خواست اذن نبرد
چرا گشت نومید و رخساره زرد
همانا نه شایان ناورد بود
فدا گشتنت را نه در خورد بود
جوان و یتیم است مشکن دلش
به بزم شهیدان بده منزلش
مرا نیز ای شه به روز شمار
بر مادر خو مکن شرمسار
بدو شاه گفتا ازین بیشتر
مجوی اذن پیگار بهر پسر
نخواهد شد این تا مرا جان بود
تو این کار پنداری آسان بود
برو سوی خرگاه و چندین مکوش
مخواه از غم او مرا در خروش
دژم دل گسسته نفس ناامید
سوی پرده بانوی فرخ چمید
بیامد به نزد یتیم جوان
نگون گشت برخاک زار ونوان
همی غم فزود آن و این را به غم
بسی مویه کردند هردو بهم
بجنبید مردانه بر خویشتن
به پوزش بیامد بر شهریار
همی بد کنیزانه بر پای زار
بگفت ای ترا آفرینش غلام
جهان را همه چون برادر ....امام
تو دریای فیض خدایی عجب
که باز آید ازتو کسی تشنه لب
تویی کعبه ی حاجت ماسوای
چرا حاجتی راهلی ناروای
ترا قاسم زار نادیده کام
برادر پسر نیست باشد غلام
چوآمد زشه خواست اذن نبرد
چرا گشت نومید و رخساره زرد
همانا نه شایان ناورد بود
فدا گشتنت را نه در خورد بود
جوان و یتیم است مشکن دلش
به بزم شهیدان بده منزلش
مرا نیز ای شه به روز شمار
بر مادر خو مکن شرمسار
بدو شاه گفتا ازین بیشتر
مجوی اذن پیگار بهر پسر
نخواهد شد این تا مرا جان بود
تو این کار پنداری آسان بود
برو سوی خرگاه و چندین مکوش
مخواه از غم او مرا در خروش
دژم دل گسسته نفس ناامید
سوی پرده بانوی فرخ چمید
بیامد به نزد یتیم جوان
نگون گشت برخاک زار ونوان
همی غم فزود آن و این را به غم
بسی مویه کردند هردو بهم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۲ - ذکر شهادت شاهزاده احمد بن حسن علیه السلام
که شهزاده ی راد و هشیار بود
به دین و به دانش پدر وار بود
ده وشش گذشته بدو سالیان
پی خدمت عم کمر بر میان
پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه
بیامد بگفت ای شه دین پناه
مراهم بده رخصت کار زار
کزین نابکاران برآرم دمار
به پایت فشانم سرو جان خویش
بپیوندم آنگه به یاران خویش
شهنشه بدو گفت ازمن مخواه
که بفرستمت سوی این رزمگاه
تو از رفته گان یادگار منی
شکیب دل بی قرار منی
برشاه بس لایه بسیار کرد
که راضیش بر اذن پیگار کرد
نخستین جوان رفت سوی حرم
پس آنگه به میدان کین زد علم
رجز خواند وبردشمنان حمله کرد
در آن حمله افکند هشتاد مرد
از آن پس همی خواست کز رزمگاه
بیاید ببوسد سم اسب شاه
گرفتند گردش سواران جنگ
گشادند بازو به تیغ و خدنگ
جوان بار دیگر بدیشان بتاخت
سبک دست و تیغ دلیری فراخت
همی بر خروشید و زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
زهم رشته ی عمر مردان گسیخت
به خون برادر بسی خون بریخت
نه بیم از سنان سوارانش بود
نه باکی ز خنجر گذارانش بود
به شمشیر از آن فرقه ی نابکار
بیفکند پنجاه تن نامدار
بیامد بر عم فرخنده نام
بدو گفت کای سبط خیر الانام
مراتشنگی برده از کار سخت
بدانسان که لرزم چو شاخ درخت
رسد گر یکی قطره آبم به کام
سپه را به هم در نوردم تمام
شهنشه به رویش همی بنگریست
نبودش چو آبی چو باران گریست
بدو گفت از تشنه کامی شکیب
بورز و نگه دار پا در رکیب
برو سوی میدان که شوی بتول
دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)
ببوسید فرخ جوان دست شاه
دگر بار و آمد سوی رزمگاه
بزد خویش را برسپاه گشن
بیفکند زا گمرهان شصت تن
زبس بر تنش زخم کاری رسید
نگون ز اسب شد از جهان پا کشید
شهنشاه زی پهنه یکران بماند
بسی کشت و آن کشته را برنشاند
بیاورد و بنهاد در خیمه گاه
دریغ از چنان نامور پور شاه
جوانان بسی کشتی ای روزگار
به رخ هر یکی چون شکفته بهار
خردمند آن کز تو بر تافت روی
به دل نامدش از تو هیچ آرزو
به دین و به دانش پدر وار بود
ده وشش گذشته بدو سالیان
پی خدمت عم کمر بر میان
پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه
بیامد بگفت ای شه دین پناه
مراهم بده رخصت کار زار
کزین نابکاران برآرم دمار
به پایت فشانم سرو جان خویش
بپیوندم آنگه به یاران خویش
شهنشه بدو گفت ازمن مخواه
که بفرستمت سوی این رزمگاه
تو از رفته گان یادگار منی
شکیب دل بی قرار منی
برشاه بس لایه بسیار کرد
که راضیش بر اذن پیگار کرد
نخستین جوان رفت سوی حرم
پس آنگه به میدان کین زد علم
رجز خواند وبردشمنان حمله کرد
در آن حمله افکند هشتاد مرد
از آن پس همی خواست کز رزمگاه
بیاید ببوسد سم اسب شاه
گرفتند گردش سواران جنگ
گشادند بازو به تیغ و خدنگ
جوان بار دیگر بدیشان بتاخت
سبک دست و تیغ دلیری فراخت
همی بر خروشید و زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
زهم رشته ی عمر مردان گسیخت
به خون برادر بسی خون بریخت
نه بیم از سنان سوارانش بود
نه باکی ز خنجر گذارانش بود
به شمشیر از آن فرقه ی نابکار
بیفکند پنجاه تن نامدار
بیامد بر عم فرخنده نام
بدو گفت کای سبط خیر الانام
مراتشنگی برده از کار سخت
بدانسان که لرزم چو شاخ درخت
رسد گر یکی قطره آبم به کام
سپه را به هم در نوردم تمام
شهنشه به رویش همی بنگریست
نبودش چو آبی چو باران گریست
بدو گفت از تشنه کامی شکیب
بورز و نگه دار پا در رکیب
برو سوی میدان که شوی بتول
دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)
ببوسید فرخ جوان دست شاه
دگر بار و آمد سوی رزمگاه
بزد خویش را برسپاه گشن
بیفکند زا گمرهان شصت تن
زبس بر تنش زخم کاری رسید
نگون ز اسب شد از جهان پا کشید
شهنشاه زی پهنه یکران بماند
بسی کشت و آن کشته را برنشاند
بیاورد و بنهاد در خیمه گاه
دریغ از چنان نامور پور شاه
جوانان بسی کشتی ای روزگار
به رخ هر یکی چون شکفته بهار
خردمند آن کز تو بر تافت روی
به دل نامدش از تو هیچ آرزو
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱ - رفتن امام تشنه کام به جانب میدان و آمدن سکینه ی مظلو مه به وداع پدر
چو شد دور لختی ز پرده سرای
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۱ - امارت امیر مختار و بدست آوردن عبدالله بن مطیع
یکی روز او را رسید آگهی
که عبدالله آن مایه گمرهی
دراین شهر پنهان به جایی دراست
سراسیمه از گردش اختر است
بدو بخشش آورد فرخ امیر
بفرمود با توشه ای بارگیر
ببردند آنجا که او بد نهان
بگفتند: فرموده میر جهان
که ما را به آزار تو نیست رای
بگیر این و زین بیش اینجا مپای
چو ایمن شد آن مرد ترسنده زود
سوی بصره شد نزد مصعب چو دود
امیر سرافراز ناورد خواه
بیاراست کار سران سپاه
نخستین به بر خواند آن نامور
محمد که بودش عطارد پدر
فرستاد زی آذر آبادگان
که باشد در آن جایگه حکمران
دگر عبدرحمن فرخ نژاد
که بد زاده ی سعد بن قیس راد
به موصل فرستاد میر دلیر
که آنجا شود غالب آن شرزه شیر
به حلوان کجا کرد پس مرزبان
گزین سعد پور خزیف جوان
به فرمان مختار فرخنده پی
عمر پور صائب روان شد به ری
به هر جا به فرماندهی مهتری
فرستاده با نامور لشگری
به کوفه درون خویش سالار گشت
مرآن مرز را خود نگهدار گشت
در گنج بر روی لشگر گشود
ابا دشمن و دوست نیکی نمود
کنون از من این طرفه گفتار نو
ز پور مطیع بد اختر شنو
ز چنگال شیر دژم چون رها
شد آن روبه پیر،گشت اژدها
که عبدالله آن مایه گمرهی
دراین شهر پنهان به جایی دراست
سراسیمه از گردش اختر است
بدو بخشش آورد فرخ امیر
بفرمود با توشه ای بارگیر
ببردند آنجا که او بد نهان
بگفتند: فرموده میر جهان
که ما را به آزار تو نیست رای
بگیر این و زین بیش اینجا مپای
چو ایمن شد آن مرد ترسنده زود
سوی بصره شد نزد مصعب چو دود
امیر سرافراز ناورد خواه
بیاراست کار سران سپاه
نخستین به بر خواند آن نامور
محمد که بودش عطارد پدر
فرستاد زی آذر آبادگان
که باشد در آن جایگه حکمران
دگر عبدرحمن فرخ نژاد
که بد زاده ی سعد بن قیس راد
به موصل فرستاد میر دلیر
که آنجا شود غالب آن شرزه شیر
به حلوان کجا کرد پس مرزبان
گزین سعد پور خزیف جوان
به فرمان مختار فرخنده پی
عمر پور صائب روان شد به ری
به هر جا به فرماندهی مهتری
فرستاده با نامور لشگری
به کوفه درون خویش سالار گشت
مرآن مرز را خود نگهدار گشت
در گنج بر روی لشگر گشود
ابا دشمن و دوست نیکی نمود
کنون از من این طرفه گفتار نو
ز پور مطیع بد اختر شنو
ز چنگال شیر دژم چون رها
شد آن روبه پیر،گشت اژدها
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۰ - گرفتار شدن جاسوس عامربن ربیعه
بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۳
مژده که میلاد شاه عرش مکان است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار