عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - مثل
آن غریبی خانه میجست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنهی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشتانداز از آنجا خشتکن
آب میزد بانگ یعنی هی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
تشنه گفت آبا مرا دو فایده است
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایدهی اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
میرسد سوی محمد بیدهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت میرسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
میزند بر جان یعقوب نحیف
فایدهی دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم، آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پستتر گردد به هر دفعه که کند
پستی دیوار قربی میشود
فصل او درمان وصلی میبود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالیگردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشق تر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد، گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
میرساند بیدریغی بار و بر
چشمههای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین تن بدان
خانهیی معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بیتخلیط و بند
پیش ازان که ایام پیری در رسد
گردنت بندت به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده، تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بیگه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
بر سر دیوار تشنهی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشتانداز از آنجا خشتکن
آب میزد بانگ یعنی هی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
تشنه گفت آبا مرا دو فایده است
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایدهی اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
میرسد سوی محمد بیدهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت میرسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
میزند بر جان یعقوب نحیف
فایدهی دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم، آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پستتر گردد به هر دفعه که کند
پستی دیوار قربی میشود
فصل او درمان وصلی میبود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالیگردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشق تر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد، گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
میرساند بیدریغی بار و بر
چشمههای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین تن بدان
خانهیی معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بیتخلیط و بند
پیش ازان که ایام پیری در رسد
گردنت بندت به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده، تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بیگه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهی پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجهوش
در حقیقت بنده، لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بیفعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده شکلی، خواجهیی
بندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پیاش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگیها کردهاند
تا گمان آید که ایشان بندهاند
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز میدانست و خوش میراند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد، جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آنسو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجهوش
در حقیقت بنده، لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بیفعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده شکلی، خواجهیی
بندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پیاش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگیها کردهاند
تا گمان آید که ایشان بندهاند
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز میدانست و خوش میراند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد، جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آنسو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسیٰ یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفییی
هر یکی شوخی، بدی، لا یوفییی
گفت با اینها مرا صد حجت است
لیک جمعاند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد، سبیلش برکنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی، وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس؟
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفتهیی بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود؟ جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیاش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفییی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز؟
این جنیدت ره نمود و بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیمکشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت، لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
آنچه من خوردم، شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کی شریف من، برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش، بگفت ای تیزبین
تو فقیهی، ظاهر است این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا که کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل مینهید؟
عقل ناقص وانگهانی اعتماد؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که برگردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچه گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهی مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان؟
خواند افسونها، شنید آن را فقیه
در پیاش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت که خواند؟
دزدی از پیغامبرت میراث ماند؟
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ، بیامد کی فقیه
چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه
فتویات این است ای ببریدهدست
کندر آیی و نگویی امر هست؟
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بدهست این مسئله اندر محیط؟
گفت حقستت، بزن، دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفییی
هر یکی شوخی، بدی، لا یوفییی
گفت با اینها مرا صد حجت است
لیک جمعاند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد، سبیلش برکنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی، وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس؟
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفتهیی بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود؟ جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیاش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفییی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز؟
این جنیدت ره نمود و بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیمکشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت، لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
آنچه من خوردم، شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کی شریف من، برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش، بگفت ای تیزبین
تو فقیهی، ظاهر است این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا که کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل مینهید؟
عقل ناقص وانگهانی اعتماد؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که برگردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچه گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهی مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان؟
خواند افسونها، شنید آن را فقیه
در پیاش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت که خواند؟
دزدی از پیغامبرت میراث ماند؟
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ، بیامد کی فقیه
چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه
فتویات این است ای ببریدهدست
کندر آیی و نگویی امر هست؟
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بدهست این مسئله اندر محیط؟
گفت حقستت، بزن، دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - حکایت
خانهیی نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است، این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فرو گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب
چون گشاید، آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود
دل درون خواب روزن میشود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش
عارف است او، خاک او در دیده کش
پیش او بنشست و میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبعیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید؟
رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین، با خود چه داری زاد ره؟
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهی ردیست
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و ان درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانهی بر اوست
خلقت من نیز خانهی سر اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
وندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیدهیی
گرد کعبهی صدق بر گردیدهیی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکتهها را هوش داشت
همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است، این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فرو گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب
چون گشاید، آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود
دل درون خواب روزن میشود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش
عارف است او، خاک او در دیده کش
پیش او بنشست و میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبعیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید؟
رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین، با خود چه داری زاد ره؟
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهی ردیست
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و ان درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانهی بر اوست
خلقت من نیز خانهی سر اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
وندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیدهیی
گرد کعبهی صدق بر گردیدهیی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکتهها را هوش داشت
همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۲ - بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود؟
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیابد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان میکرد رو
گفت هی تو کیستی؟ نام تو چیست؟
گفت نامم فاش، ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی به جد؟
راست گو با من، مگو بر عکس و ضد
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود؟
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیابد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان میکرد رو
گفت هی تو کیستی؟ نام تو چیست؟
گفت نامم فاش، ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی به جد؟
راست گو با من، مگو بر عکس و ضد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۴ - فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی میرفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد میبرون آیند زود؟
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی، ای مرد خام
چون که پیغامبر بدادهست السلام؟
گفت آه و دود ازان اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول
مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد میبرون آیند زود؟
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی، ای مرد خام
چون که پیغامبر بدادهست السلام؟
گفت آه و دود ازان اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحبخانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیاش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتهست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهتگو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدهست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدهست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهیی
جبر را از جهل پیش آوردهیی
که مرا روزی و قسمت این بدهست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیاش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتهست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهتگو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدهست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدهست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهیی
جبر را از جهل پیش آوردهیی
که مرا روزی و قسمت این بدهست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود میجست و میپرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کردهیی
از کفت بگریخته در پردهیی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
میدوی این سو و آن سو خشکلب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیدهست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی میدهم چندین درم
باز میجویی نشان از هر کسی
ریش خندت میکند زین هر خسی
کاشتری دیدیم میرفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بیپشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کردهیی
از کفت بگریخته در پردهیی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
میدوی این سو و آن سو خشکلب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیدهست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی میدهم چندین درم
باز میجویی نشان از هر کسی
ریش خندت میکند زین هر خسی
کاشتری دیدیم میرفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بیپشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۶ - قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا میافکنید؟
از چه آخر تشنهٔ خون منید؟
چیست حکمت؟ چه غرض در کشتنم؟
چون چنین درویشم و عریانتنم؟
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینتر است
گفت قاصد کرده است، او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من، دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیث است آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت به جان ما نمود
کشت ایشان را، که ما ترسیم ازو
ور خود این برعکس کردی، وای تو
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا میافکنید؟
از چه آخر تشنهٔ خون منید؟
چیست حکمت؟ چه غرض در کشتنم؟
چون چنین درویشم و عریانتنم؟
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینتر است
گفت قاصد کرده است، او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من، دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیث است آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت به جان ما نمود
کشت ایشان را، که ما ترسیم ازو
ور خود این برعکس کردی، وای تو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۲ - قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدهست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۱ - کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
بود درویشی درون کشتییی
ساخته از رخت مردی پشتییی
یاوه شد همیان زر، او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گم شدهست
جمله را جستیم، نتوانی تو رست
دلق بیرون کن، برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند، فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش ازان
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی در و چه در
هر یکی دری خراج ملکتی
کز الٰه است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتیاش به پیش
گفت رو، کشتی شما را، حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا که را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کی همام
از چه دادندت چنین عالی مقام؟
گفت از تهمت نهادن بر فقیر
وز حقآزاری پی چیزی حقیر
حاش لله، بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوشنفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق؟
متهم نفس است، نی عقل شریف
متهم حس است، نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد، میزنش
کش زدن سازد، نه حجت گفتنش
معجزه بیند، فروزد آن زمان
بعد ازان گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب؟
آن مقیم چشم پاکان میبود
نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ؟
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو
ساخته از رخت مردی پشتییی
یاوه شد همیان زر، او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گم شدهست
جمله را جستیم، نتوانی تو رست
دلق بیرون کن، برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند، فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش ازان
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی در و چه در
هر یکی دری خراج ملکتی
کز الٰه است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتیاش به پیش
گفت رو، کشتی شما را، حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا که را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کی همام
از چه دادندت چنین عالی مقام؟
گفت از تهمت نهادن بر فقیر
وز حقآزاری پی چیزی حقیر
حاش لله، بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوشنفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق؟
متهم نفس است، نی عقل شریف
متهم حس است، نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد، میزنش
کش زدن سازد، نه حجت گفتنش
معجزه بیند، فروزد آن زمان
بعد ازان گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب؟
آن مقیم چشم پاکان میبود
نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ؟
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۷ - جواب اشکال
این بداند کان که اهل خاطر است
غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیدهها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانهها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همیگفت آن کلیله بیزبان
چون سخن نوشد ز دمنه بیبیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بینطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست؟
ای برادر قصه چون پیمانهییست
معنی اندر وی مثال دانهییست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار
غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیدهها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانهها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همیگفت آن کلیله بیزبان
چون سخن نوشد ز دمنه بیبیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بینطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست؟
ای برادر قصه چون پیمانهییست
معنی اندر وی مثال دانهییست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۰ - جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوهاش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها میگشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سختتر
میستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
میفرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک میبارید و میبرید راه
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوهاش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها میگشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سختتر
میستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
میفرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک میبارید و میبرید راه
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۲ - منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۵ - حیران شدن حاجیان در کرامات آن زاهد کی در بادیه تنهاش یافتند
زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آنجا رسیدند از بلاد
دیدهشان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تر مزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
وان سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتییی سرمست در سبزه و گل است
یا سواره بر براق و دلدل است
یا که پایش بر حریر و حلههاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت، زندهیی روشنضمیر
دید کآبش میچکید از دست و رو
جامهاش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست؟
دست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی میرسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وانما سری ز اسرارت به ما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزقجویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد، چو پیل آبکش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر میبارید چون مشک اشکها
حاجیان جمله گشاده مشکها
یک جماعت زان عجایب کارها
میبریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آنجا رسیدند از بلاد
دیدهشان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تر مزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
وان سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتییی سرمست در سبزه و گل است
یا سواره بر براق و دلدل است
یا که پایش بر حریر و حلههاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت، زندهیی روشنضمیر
دید کآبش میچکید از دست و رو
جامهاش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست؟
دست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی میرسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وانما سری ز اسرارت به ما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزقجویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد، چو پیل آبکش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر میبارید چون مشک اشکها
حاجیان جمله گشاده مشکها
یک جماعت زان عجایب کارها
میبریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام