عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵ - مناجات
ای خدای بینظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین
سرمبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بیدریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش
زان حروفت شد خرد باریکریس
نسخ میکن ای ادیب خوشنویس
در خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال
برعدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافیتر است
عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین
سرمبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بیدریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش
زان حروفت شد خرد باریکریس
نسخ میکن ای ادیب خوشنویس
در خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال
برعدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافیتر است
عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۱ - در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالیبینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا
گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را؟ بگو
گفت بیچون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
سوی چپش بس جهانسوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیک بخت
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان
او در آتش یافت میشد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوی شمال
وان که شد سوی شمال آتشین
سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آذر شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه ی قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهیی
آتش آب توست و تو پروانهیی
جان پروانه همیدارد ندا
کی دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند
وندر آتش چشمهیی بگشادهاند
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
خانه را او پر ز گزدمها نمود
از دم سحر و خود آن گزدم نبود
چون که جادو مینماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین؟
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیم فرعون کآیم سوی نیل
سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماء معین
وان دگر از مکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوشجواز
ذرهیی عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهراست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسد است
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
چون بدیدی حضرت حق را؟ بگو
گفت بیچون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
سوی چپش بس جهانسوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیک بخت
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان
او در آتش یافت میشد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوی شمال
وان که شد سوی شمال آتشین
سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آذر شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه ی قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهیی
آتش آب توست و تو پروانهیی
جان پروانه همیدارد ندا
کی دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند
وندر آتش چشمهیی بگشادهاند
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
خانه را او پر ز گزدمها نمود
از دم سحر و خود آن گزدم نبود
چون که جادو مینماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین؟
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیم فرعون کآیم سوی نیل
سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماء معین
وان دگر از مکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوشجواز
ذرهیی عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهراست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسد است
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۷ - مناجات
ای مبدل کرده خاکی را به زر
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهو است و نسیان و خطا
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی
ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بیره را تو پیغمبر کنی
میکنی جزو زمین را آسمان
میفزایی در زمین از اختران
هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات
دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید کین جا هر دمی میناگریست
قلب اعیان است و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بیمخیط
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هرجا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونتراست
از سببدانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی؟
زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده یی؟ ای نافقا؟
چون دوم از اولینت بهتراست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بیخبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زان که منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیدهیی
بر بقای جسم چون چفسیدهیی؟
هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جان باز باش
تازه میگیر و کهن را میسپار
که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخلوار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
آن که نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها
زان که آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند
شارب شورابهٔ آب و گلاند
شور میده کور میخر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد؟
همچو زنگی در سیهرویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آن که روزی شاهد و خوشرو بود
گر سیهگردد تدارکجو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین خوش میرود
دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآن که او از اصل بیپرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهو است و نسیان و خطا
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی
ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بیره را تو پیغمبر کنی
میکنی جزو زمین را آسمان
میفزایی در زمین از اختران
هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات
دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید کین جا هر دمی میناگریست
قلب اعیان است و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بیمخیط
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هرجا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونتراست
از سببدانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی؟
زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده یی؟ ای نافقا؟
چون دوم از اولینت بهتراست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بیخبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زان که منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیدهیی
بر بقای جسم چون چفسیدهیی؟
هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جان باز باش
تازه میگیر و کهن را میسپار
که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخلوار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
آن که نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها
زان که آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند
شارب شورابهٔ آب و گلاند
شور میده کور میخر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد؟
همچو زنگی در سیهرویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آن که روزی شاهد و خوشرو بود
گر سیهگردد تدارکجو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین خوش میرود
دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآن که او از اصل بیپرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون ببینی کرده سود
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۴ - مناجات
ای دهندهی قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهی میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همیسوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر میکشند
از حسد خویشان خود را میکشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نهدل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفقترند
از حسد دو ضره خود را میخورند
تا که مردانی که خود سنگیندل اند
از حسد تا در کدامین منزلاند؟
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال؟
پس درین مردار زشت بیوفا
این همه رشک است و خصم است و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد؟
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب دارییی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهی میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همیسوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر میکشند
از حسد خویشان خود را میکشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نهدل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفقترند
از حسد دو ضره خود را میخورند
تا که مردانی که خود سنگیندل اند
از حسد تا در کدامین منزلاند؟
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال؟
پس درین مردار زشت بیوفا
این همه رشک است و خصم است و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد؟
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب دارییی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۵ - پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی میگوید
شاه پرسیدش که باری وحی چیست؟
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست؟
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصل نشد؟
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حی الرب الی النحل آمدهست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شدهست
او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کر|مناست و بالا میرود
وحیش از زنبور کمتر کی بود؟
نه تو اعطیناک کوثر خواندهیی؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهیی؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل؟
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در گلو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تواست و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا والا الله را
درنیابی منهج این راه را
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست؟
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصل نشد؟
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حی الرب الی النحل آمدهست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شدهست
او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کر|مناست و بالا میرود
وحیش از زنبور کمتر کی بود؟
نه تو اعطیناک کوثر خواندهیی؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهیی؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل؟
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در گلو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تواست و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا والا الله را
درنیابی منهج این راه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۷ - یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و میگرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیموار کی فرزند را قربان میکرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود میسپرد و امر آمد مصطفی را علیهالسلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فیابراهیم
آن یکی پرسید از مفتی به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود؟
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت آب دیده نامش بهر چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمه ی خود روان
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بشکست و هم بشکست دوک
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود؟
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت آب دیده نامش بهر چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمه ی خود روان
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بشکست و هم بشکست دوک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۵ - فرستادن میکائیل را علیهالسلام به قبض حفنهای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیهالسلام
گفت میکائیل را تو رو به زیر
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر
چون که میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن
خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابهکنان و اشکریز
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
با سرشک پر ز خون سوگند داد
که به یزدان لطیف بیندید
که بکردت حامل عرش مجید
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی
زان که میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیال شد در ارتزاق
که امانم ده مرا آزاد کن
بین که خونآلود میگویم سخن
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک؟
همچنان که معدن قهراست دیو
که برآورد از بنی آدم غریو
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
لطف غالب بود در وصف خدا
بندگان دارند لابد خوی او
مشکهاشان پر ز آب جوی او
آن رسول حق قلاوز سلوک
گفت الناس علی دین الملوک
رفت میکائیل سوی رب دین
خالی از مقصود دست و آستین
گفت ای دانای سر و شاه فرد
خاکم از زاری و گریه بسته کرد
آب دیده پیش تو با قدر بود
من نتانستم که آرم ناشنود
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت
پیش تو بس قدر دارد چشم تر
من چگونه گشتمی استیزهگر؟
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار
نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح
وان فلاح این زاری است و اقتراح
آن که خواهی کز غمش خسته کنی
راه زاری بر دلش بسته کنی
تا فرو آید بلا بیدافعی
چون نباشد از تضرع شافعی
وان که خواهی کز بلایش وا خری
جان او را در تضرع آوری
گفتهیی اندر نبی کان امتان
که برایشان آمد آن قهر گران
چون تضرع مینکردند آن نفس
تا بلا زیشان بگشتی باز پس؟
لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود
آن گنه هاشان عبادت مینمود
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید؟
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر
چون که میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن
خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابهکنان و اشکریز
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
با سرشک پر ز خون سوگند داد
که به یزدان لطیف بیندید
که بکردت حامل عرش مجید
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی
زان که میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیال شد در ارتزاق
که امانم ده مرا آزاد کن
بین که خونآلود میگویم سخن
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک؟
همچنان که معدن قهراست دیو
که برآورد از بنی آدم غریو
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
لطف غالب بود در وصف خدا
بندگان دارند لابد خوی او
مشکهاشان پر ز آب جوی او
آن رسول حق قلاوز سلوک
گفت الناس علی دین الملوک
رفت میکائیل سوی رب دین
خالی از مقصود دست و آستین
گفت ای دانای سر و شاه فرد
خاکم از زاری و گریه بسته کرد
آب دیده پیش تو با قدر بود
من نتانستم که آرم ناشنود
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت
پیش تو بس قدر دارد چشم تر
من چگونه گشتمی استیزهگر؟
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار
نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح
وان فلاح این زاری است و اقتراح
آن که خواهی کز غمش خسته کنی
راه زاری بر دلش بسته کنی
تا فرو آید بلا بیدافعی
چون نباشد از تضرع شافعی
وان که خواهی کز بلایش وا خری
جان او را در تضرع آوری
گفتهیی اندر نبی کان امتان
که برایشان آمد آن قهر گران
چون تضرع مینکردند آن نفس
تا بلا زیشان بگشتی باز پس؟
لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود
آن گنه هاشان عبادت مینمود
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۷ - فرستادن اسرافیل را علیهالسلام به خاک کی حفنهای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیهالسلام
گفت اسرافیل را یزدان ما
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبله ی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
از چه؟ از زهر فنا و ناگوار
جرعهیی بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنهیی انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه میگوید فسون محراک را
پیش اسرافیلگشته او عبوس
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
که به حق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی میبرم
بدگمانی میدود اندر سرم
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
زان که مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبله ی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
از چه؟ از زهر فنا و ناگوار
جرعهیی بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنهیی انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه میگوید فسون محراک را
پیش اسرافیلگشته او عبوس
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
که به حق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی میبرم
بدگمانی میدود اندر سرم
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
زان که مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۳ - حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است
این جنایت بر تن و عرض وی است
زخم بر رگهای آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بیگنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالیوار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش میجهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بیخود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی بادهریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بودهیی دستم بگیر
زخم بر رگهای آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بیگنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالیوار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش میجهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بیخود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی بادهریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بودهیی دستم بگیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۶ - حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم
چند پختی تلخ و تیز و شورگز؟
این یکی بار امتحان شیرین بپز
آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه
سرسیه چون نامههای تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه
جمله فسق و معصیت بد یک سری
همچو دارالحرب پر از کافری
آن چنان نامه ی پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال
خود همینجا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین؟
موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان
چون نباشی راست میدان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی
آن که گل را شاهد و خوشبو کند
هر چپی را راست فضل او کند
هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد
گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دستبرد لطف هاش
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین؟
این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست؟
این یکی بار امتحان شیرین بپز
آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه
سرسیه چون نامههای تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه
جمله فسق و معصیت بد یک سری
همچو دارالحرب پر از کافری
آن چنان نامه ی پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال
خود همینجا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین؟
موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان
چون نباشی راست میدان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی
آن که گل را شاهد و خوشبو کند
هر چپی را راست فضل او کند
هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد
گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دستبرد لطف هاش
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین؟
این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۶ - ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت
گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بیسبب
مینباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتا
در فرو بستهست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بیسبب
مینباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتا
در فرو بستهست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۸ - بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چون که بر کوهش به سوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۹ - در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القردة و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله
نقض میثاق و شکست توبهها
موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چون که عهد حق شکستند از نبرد
اندرین امت نبد نسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن
چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختیار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار؟
آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش؟
مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را
از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر
موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چون که عهد حق شکستند از نبرد
اندرین امت نبد نسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن
چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختیار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار؟
آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش؟
مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را
از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشقبشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را؟
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز ذل عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیکتر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشقبشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را؟
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز ذل عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیکتر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۸ - دعوت کردن مسلمان مغ را
مر مغی را گفت مردی کی فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالباند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بدن کو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است
چون خدا میخواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت؟
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا میخواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
چاره کرباس چه بود؟ جان من
جز زبون رای آن غالب شدن
او زبون شد جرم این کرباس چیست؟
آن که او مغلوب غالب نیست کیست؟
چون کسی بیخواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانه ی او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت میرود
هم خلق گردم من ار تازه و نوم
چون که یار این چنین خواری شوم
چون که خواست نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نی ام که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم جو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او میخواهد و میبایدش
دیو هر دم غصه میافزایدش
بندهٔ این دیو میباید شدن
چون که غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن؟
آن که او خواهد مراد او شود
از که کار من دگر نیکو شود؟
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالباند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بدن کو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است
چون خدا میخواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت؟
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا میخواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
چاره کرباس چه بود؟ جان من
جز زبون رای آن غالب شدن
او زبون شد جرم این کرباس چیست؟
آن که او مغلوب غالب نیست کیست؟
چون کسی بیخواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانه ی او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت میرود
هم خلق گردم من ار تازه و نوم
چون که یار این چنین خواری شوم
چون که خواست نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نی ام که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم جو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او میخواهد و میبایدش
دیو هر دم غصه میافزایدش
بندهٔ این دیو میباید شدن
چون که غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن؟
آن که او خواهد مراد او شود
از که کار من دگر نیکو شود؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۲ - حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست
گفت دزدی شحنه را کی پادشاه
آنچه کردم بود آن حکم الٰه
گفت شحنه آنچه من هم میکنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزد است ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حق است این که این جا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
مینیاید پیش بقالی قبول
چون برین عذر اعتمادی میکنی
بر حوالی اژدهایی میتنی؟
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر میشاید تورا
پس بیاموز و بده فتویٰ مرا
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم و هیبت است
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره؟
اختیاری کردهیی تو پیشهیی
کاختیاری دارم و اندیشهیی
ورنه چون بگزیدهیی آن پیشه را
از میان پیشهها؟ ای کدخدا
چون که آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید تورا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
کندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
آنچه کردم بود آن حکم الٰه
گفت شحنه آنچه من هم میکنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزد است ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حق است این که این جا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
مینیاید پیش بقالی قبول
چون برین عذر اعتمادی میکنی
بر حوالی اژدهایی میتنی؟
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر میشاید تورا
پس بیاموز و بده فتویٰ مرا
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم و هیبت است
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره؟
اختیاری کردهیی تو پیشهیی
کاختیاری دارم و اندیشهیی
ورنه چون بگزیدهیی آن پیشه را
از میان پیشهها؟ ای کدخدا
چون که آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید تورا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
کندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت میکرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت میکرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهمتر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
همچنین بحث است تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برونشوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چون که مقضی بد دوام آن روش
میدهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الیٰ یوم القیام
چون جهان ظلمت است و غیب این
از برای سایه میباید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفل ها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راهزن
عزت کعبه بود وان نادیه
رهزنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبهیی و مانعی و رهزنیست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست میبندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بستهست کس؟
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همیکن جو به جو
کی بری زان آب؟ کان آبت برد
کی کنی زان فهم؟ فهمت را خورد
غیر این معقولها معقول ها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقل هاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفتصد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یکدم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
همچنان که گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبیٰ وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغ است خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهمتر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
همچنین بحث است تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برونشوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چون که مقضی بد دوام آن روش
میدهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الیٰ یوم القیام
چون جهان ظلمت است و غیب این
از برای سایه میباید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفل ها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راهزن
عزت کعبه بود وان نادیه
رهزنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبهیی و مانعی و رهزنیست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست میبندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بستهست کس؟
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همیکن جو به جو
کی بری زان آب؟ کان آبت برد
کی کنی زان فهم؟ فهمت را خورد
غیر این معقولها معقول ها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقل هاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفتصد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یکدم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
همچنان که گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبیٰ وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغ است خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری؟
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم
دارم ایمان کان ز جمله برتر است
بس لطیف و با فروغ و با فر است
مؤمن ایمان اویم در نهان
گرچه مهرم هست محکم بر دهان
باز ایمان خود گر ایمان شماست
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
آن که صد میلش سوی ایمان بود
چون شما را دید آن فاتر شود
زان که نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مفازه گفتنی
عشق او زآورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد
گفت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری؟
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم
دارم ایمان کان ز جمله برتر است
بس لطیف و با فروغ و با فر است
مؤمن ایمان اویم در نهان
گرچه مهرم هست محکم بر دهان
باز ایمان خود گر ایمان شماست
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
آن که صد میلش سوی ایمان بود
چون شما را دید آن فاتر شود
زان که نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مفازه گفتنی
عشق او زآورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۱ - دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد
آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او
کی امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهیی
ترک کن گلگونه تو گلگونهیی
ای رخ چون زهرهات شمس الضحیٰ
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم؟
وی همه هستی چه میجویی عدم؟
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی؟
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش؟
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض؟
علم جویی از کتبها؟ ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا؟ ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع؟
آفتاب از ذرهیی شد وام خواه
زهرهیی از خمرهیی شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
چند بوسیدند دست و پای او
کی امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهیی
ترک کن گلگونه تو گلگونهیی
ای رخ چون زهرهات شمس الضحیٰ
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم؟
وی همه هستی چه میجویی عدم؟
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی؟
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش؟
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض؟
علم جویی از کتبها؟ ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا؟ ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع؟
آفتاب از ذرهیی شد وام خواه
زهرهیی از خمرهیی شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف