عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح عمادالدین فیروز شاه
باز این چه جوانی و جمالست جهان را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش
بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم
در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک‌ستانی که به جز ملک‌سپاری
با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
خباز گه جلوه‌گری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاه‌ربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بی‌واسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی
طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که به جز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش
انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه
ای زمان شهریاری روزگارت
تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم
باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری
جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی
بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بی‌قیاست
نالهٔ دریا ز بذل بی‌شمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت
مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان
شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان
حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد
بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد
بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون
جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پرده‌دارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی
ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا
تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش
فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت
ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد
داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد
کلک آبستن به در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن
کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی
شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی
آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را
در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت
لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم
حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی
گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد
نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم
گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد
بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر
کشته‌ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته
پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی
گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی
هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد
می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت می‌نیاید
باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد
دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون
باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت
اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین
حرز بازو باد حفظ کردگارت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان سنجر
ملک مصونست و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثه‌بین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح خاتون معظم صفوةالدین مریم گوید
هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست
راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او
بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست
معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس
تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک
هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم
مشورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب
من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست
دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد
زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود
هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست
خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست
ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت
فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد
آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او
دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست
موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت
اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت
مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست
آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا
زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح جلال‌الدین احمد
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست
اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در صفت بغداد و مدح ملک الامرا قطب الدین مودود شاه
خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر
کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ
هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور
به خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤبار
به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر
صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سیم‌تن خلخ
میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر
هزار زورق خورشید شکل بر سر آب
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ
کنار سبزه کند باد مسکن عنبر
به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر
به وقت شام همی این بدان سپارد گل
به گاه بام همی آن بدین دهد اختر
به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ
میان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان
چنانکه در قدح گوهرین می اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار
همی کند خجل الحانهای خنیاگر
بدین لطافت جایی من از برای امید
به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا
عروص چرخ که بنهفت روی در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین
به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر
به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
که گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زر
ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام
به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر
بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان
که گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیور
بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان
که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر
ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین
چنان که در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدی بتابید پیکر کیوان
به شکل شمع فروزنده در میان شمر
همی نمود درفشنده مشتری در حوت
چنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادر
ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ
بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر
چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان
بتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهر
به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ
زمان زمان بنمودی عجایب دیگر
فلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راه
جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر
درین هوس که خرامان نگار من برسید
بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور
فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل
فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر
همی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوت
همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر
ز عکس نرگس او می‌نمود بر زلفش
چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر
ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر
به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین
به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر
نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار
بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر
مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن
متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر
به جای ملحم چینی منه هوا بالین
به جای اطلس رومی مکن زمین بستر
خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب
کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور
در این دیار به حکمت نیابمت همتا
درین سواد به دانش نبینمت همبر
کمینه چاکر علمت هزار افلاطون
کهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندر
ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس
ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر
تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق
به خاک پای تو روشن همی کنند بصر
جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر
هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع
رضا نداد دل من بدین قضا و قدر
ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان
ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر
به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر
به عون باد ملک در سفر مرا یاور
وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان
به سیم خام بیندود گنبد اخضر
به شکل عارض گلرنگ او همی تابید
فروغ خسرو سیارگان به مشرق در
غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود
سوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکر
پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر
قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل
دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر
به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار
به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر
به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنیدی ز روم در کابل
خیال موی بدیدی ز هند در ششتر
بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن
به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر
مرا به حضرت عالی تقربی فرمود
به نام شاه بپرداختم یکی دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش
هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان امید که شاه جهان شرف دهدم
شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر
به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی
برای دولت منصور خسرو صفدر
برین مثال بود یاد تازه در عقبی
برین نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال
مصنفات ارسطو به نام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود
که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر
ز بحر خاطر من صد طویله در برسید
به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر
بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور
بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر
بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت
بیافرید بدین گونه چرخ پهناور
به نور علم که دانا بدو گرفت شرف
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه
به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر
به انتهای وجودات اولین ترکیب
به ابتدای مقولات آخرین جوهر
به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد
به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر
به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق
به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر
به زور رستم دستان و عدل نوشروان
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین
که هست مفخر سوگند نامها یکسر
در این دیار ندانم کسی که وقت سخن
به جای خصم مناظر نشنیدم همبر
ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم
هر آنکسی که ندارد همی مرا باور
اگر چنان که درستی و راستی نکند
خدای بادبه محشر میان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را
که هست گردش گردون ملک را محور
پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال
همی رساند به ارواح بوی عنبر تر
سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس
خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر
به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد
نبود گوش دلت را نصیحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من
که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر
جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی
که کار من شودی هرچه زود نیکوتر
ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست
نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر
به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان
در این هوس منشین روزگار خویش مبر
به یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوری
ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر
به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری
ز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خور
به نام دولت مودود شاه بن زنگی
بیار و مردمی و دوستی بجای آور
به مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غرا
ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح سیداجل عمادالدین ابوالفضل طورانی
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
هلال عید پدید آمد از کنار فلک
منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من
نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق
ورای قوت ادراک در لباس سخن
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال
چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم
به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
به پیش خویش باری حساب کون و فساد
نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن
وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود
به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن
خصال خویش چون روی دلبران نیکو
ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن
به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار
به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار
که با نوای حزینش همی نماند حزن
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم یک فن
صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم
بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی
که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی
مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
در سرای و ره بارگاه صدر زمن
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدری کاندر زمین دولت او
شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن
به پای همت او نارسیده دست ملک
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
ز بیم او بتوان دید در مظالم او
ضمیر دشمن او در درون پیراهن
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد
به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
حکایتی است از آن طبع آب در دریا
روایتی است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام
و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن
یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر
یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنان که به جانست زندگانی تن
به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن
ز فر این بود آن سرفراز در بستان
ز شرم این بود این زرد روی در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر
محیط گنبد گردان به گونه گونه محن
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست
زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گریه و شیون
به ابر جود تو در باد خلق را روزی
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن
هزار عید چنین در سرای عمر بمان
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح یکی از امیران
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای بی‌کران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمین‌بر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گران‌تر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشه‌ستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بی‌خلاف
حاصل شود هوای دل بنده بی‌گمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح فیروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده
کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حور عین
بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف
بی‌ورزش انصاف آب و طین
در سایه پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین
بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین
بی‌واسطهٔ هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین
بی‌عهدهٔ عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبین
چون دیو به مزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین
عزمش به وفاق فلک ضمان
رایش به صلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور به فرزند تاج‌بخش
آنجا به فریدون شد آبتین
مشهور به فرزند تاجدار
اینجا به ملک شه طغان تکین
روزی که به مردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین
چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان
آید کرهٔ خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله‌ها زند
تا سودهٔ ناچخ کند عجین
دیدست به کرات بی‌شمار
در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله‌ها حزین
در قلب چنان ورطهٔ خشن
در عین چنان فتنهٔ سجین
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی‌طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی‌آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین
در غصهٔ این ملک باد رای
در طعنهٔ آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملک‌العادل ابوالفتح ملکشاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم
جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جان‌بخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاک‌بوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولت‌فزا و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح سیدةالخواتین عصمة الدنیا والدین ترکان خاتون
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت
می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بنده‌ای
از شرف سیاره‌ای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شب‌روت
جاودان دولت‌فزای و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - مدح خاقان اعظم رکن‌الدین قلج طفغاج خان
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری
تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری
نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشاید بشری
خسروا قاعدهٔ ملک چنان می‌فکنی
ملکا جادهٔ انصاف چنان می‌سپری
که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی
که بدان پردهٔ آواز کسری بدری
تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه
خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری
ای موازی نظر رای ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری
رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری
در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند
بوده خواهان تو عمری به دعای سحری
تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف
همه از خانه برون و همه از دانه بری
ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است
چو شود کز سر پای ملخی درگذری
رشحه : رشحه
غزل
آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک
اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک
بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک
محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ در مدح یوسف عادل شاه فرماید
اقبال بین که از پی طی ره وصال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتاده‌ای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که می‌جهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بی‌قراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد
بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید
آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد
ای که می‌گویی به آهی نرم کن سنگین دلش را
غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد
زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق
لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد
زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل
زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد
ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان
شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد
هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد
هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم
عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد
ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد
زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد
لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد
ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم
جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد
بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه
بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد
مهر با رای منیرش ذره‌ای کمتر نماید
کوه را نسبت بخرمنش عرضهٔ کاهی نباشد
فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را
تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به یک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم
اگر به چشم درستی نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم
رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست
که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش
که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم
از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فریب را نخورم
تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغی از هنر شاعری بسی شادم
که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم
خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه
که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی
نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم
که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی
چنین بهار نیاید به هیچ بستانی
شکست و بست، دل و دست شه سواران را
چنین سوار نیاید به هیچ میدانی
هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست
چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی
متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ
چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی
دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن
مگر به تار سر زلف عنبرافشانی
چگونه جمع کنم این دل پریشان را
گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی
کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن
نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی
به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای
مگر که حاجب قصر جلال خاقانی
ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین
که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی
قدر ورای هوایش نخوانده طوماری
قضا خلاف رضایش نداده فرمانی
فروغی از نظر پادشاه روی زمین
بر آسمان سخن آفتاب تابانی
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق
شه سریر چهارم که شاه انجم اوست
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا
کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق
کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا
مسبحان فلک در سجودگاه افول
زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی
زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا
که چیست حاصل این روشنان بی حاصل
که چیست مقصد این قاصدان ره‌پیما
چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار
نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا
در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح
به سیم خام بیندود چرخ را سیما
خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح
به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا
در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی
به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا
که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل
ندانی این قدر و خویش را نهی دانا
حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا
وجود قدسی این پادشاه دادگر است
پناه دین محمد امین ملک خدا
جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق
خدایگان منوچهر چهر دارا را
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
فلک مهابت گردون سریر مهر سخا
صریر خامهٔ او مشرف خزانهٔ غیب
ضمیر روشن او کاشف رموز سما
دهان غنچهٔ دولت به طلعتش خندان
زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا
جهان پناها گر امر نافذت خواهد
به یک اشاره عالی که هست عقده گشا
دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی
خلاص بخشد خورشید را ز استسقا
همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا
از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا
مدام رای هنرپرور تو حکم روان
همیشه طبع سخا پیشهٔ تو کامروا
هزار عید برانی به کامرانی و عیش
هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)