عبارات مورد جستجو در ۲۴۲ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه تو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است ولیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بداندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیردل از عشق جگرخوار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است ولیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بداندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیردل از عشق جگرخوار نترسد
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به دستش گاه تیغ و گاه خامه
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۳ - پاسخ دادن ظل السلطان حسنخان را
شه پاک دل ظل السلطان راد
خداوند اورنگ و فرهنگ و داد
بپاسخ چنین گفت جوشنده را
همان ابر و باد خروشنده را
که هیهات در عهد ما ظلم چیست
که با عدل ما آورد تاب زیست
شگفتا که عقرب بسوراخ خویش
بدزدد ز بیم من امروز نیش
کجا شد ستم پیشه تندخوی
مترس ای ستم دیده بر من بگوی
که گر شیر شد پای پیلیش کنم
وگر کوه شد رود نیلش کنم
خداوند اورنگ و فرهنگ و داد
بپاسخ چنین گفت جوشنده را
همان ابر و باد خروشنده را
که هیهات در عهد ما ظلم چیست
که با عدل ما آورد تاب زیست
شگفتا که عقرب بسوراخ خویش
بدزدد ز بیم من امروز نیش
کجا شد ستم پیشه تندخوی
مترس ای ستم دیده بر من بگوی
که گر شیر شد پای پیلیش کنم
وگر کوه شد رود نیلش کنم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۹ - خواستن میرزایحیی آقاخان بیک را از آدشته
و زان پس روان شد یکی تند مرد
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۹ - حکایت
شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۴ - فرستادن ابی زیاد
به ناوردگه چون فرازآمدند
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۰ - بار دیگر برداشتن امام بیعت از انصار
پس آنگه دوباره به انصار گفت
که راز از شما نیز نبود نهفت
به هر جا که خواهید زین سرزمین
سپارید ره ای سواران دین
ازیدر سوی بنگه خود روید
نخواهم درین دشت بی سر شوید
چو زینسان شنیدند آزاده گان
همان با گهرها و مه زاده گان
سرشک از مژه بررخ افشان شدند
بدو بر همه آفرین خوان شدند
که شاها به پروردگار جهان
که او آفرید آشکار از نهان
اگر بد کنش آتش افروزدا
به آتش تن و جان ما سوزدا
نماییم ما مرگ خود آرزوی
زدرگاه تو بر نتابیم روی
که ما را بود مرگ خود زنده گی
پس ازمرگ یابیم پاینده گی
مبین خار برجان نثاران خویش
مران از بر خویش یاران خویش
کسی کو به دل عشق و مهر تودید
زجان و سر خویشتن پا کشید
همه جان نثاریم بر گرد تو
سبق خوان عشقیم و شاگرد تو
تو استاد عشقی و ما پیروان
به هر سو تو راییم ازپی دوان
تویی مرشد راه و ما رهسپار
تو جانان و ما جملگی جان نثار
اگر نز پی کارزار آمدیم
درین دشت بهر چه کارآمدیم؟
به عشق تو ای پادشاه امم
گذشتیم از سر در اول قدم
ز صهبای عشقت چنان بی هشیم
اگر آنکه فرمان دهی خود کشیم
وگر سوی آتش بگویی رویم
همه چون سمندر در آن بغنویم
دویی از میان رفته و ما و من
بجز تو نبینیم درخویشتن
چه کس آشنا رانده از خانه اش؟
گسسته ز زنجیر دیوانه اش؟
تو دانی که از خویش بیگانه ایم
همه آشنایان این خانه ایم
کسی کاندرین خانه بد خانه زاد
برد رسم بیگانه گی را ز یاد
درآندم که از برق پیچان سنان
ستاره به میدان نپیچد عنان
نماییم یکسر به قربانگهت
همه جان خود را نثار رهت
برجنگی ما زخون شد چو آل
هم از سم اسبان کین پایمال
شود شاد از ما به روز شمار
همان آفریننده ی مور و مار
همه سرخ رو در بر دادگر
برآریم از خوابگاه تو سر
زکردار ما پاک پیغمبرا
سرافراز گردد به محشر درا
زایشان شه دین چو زینسان شنود
بسی آفرین ها به هر یک نمود
چو دید آن خداوند فرخنده پی
که آن سالکان راه کردند طی
همه غرق یارند و خالی ز خویش
پسندند برجان خود نوش نیش
که راز از شما نیز نبود نهفت
به هر جا که خواهید زین سرزمین
سپارید ره ای سواران دین
ازیدر سوی بنگه خود روید
نخواهم درین دشت بی سر شوید
چو زینسان شنیدند آزاده گان
همان با گهرها و مه زاده گان
سرشک از مژه بررخ افشان شدند
بدو بر همه آفرین خوان شدند
که شاها به پروردگار جهان
که او آفرید آشکار از نهان
اگر بد کنش آتش افروزدا
به آتش تن و جان ما سوزدا
نماییم ما مرگ خود آرزوی
زدرگاه تو بر نتابیم روی
که ما را بود مرگ خود زنده گی
پس ازمرگ یابیم پاینده گی
مبین خار برجان نثاران خویش
مران از بر خویش یاران خویش
کسی کو به دل عشق و مهر تودید
زجان و سر خویشتن پا کشید
همه جان نثاریم بر گرد تو
سبق خوان عشقیم و شاگرد تو
تو استاد عشقی و ما پیروان
به هر سو تو راییم ازپی دوان
تویی مرشد راه و ما رهسپار
تو جانان و ما جملگی جان نثار
اگر نز پی کارزار آمدیم
درین دشت بهر چه کارآمدیم؟
به عشق تو ای پادشاه امم
گذشتیم از سر در اول قدم
ز صهبای عشقت چنان بی هشیم
اگر آنکه فرمان دهی خود کشیم
وگر سوی آتش بگویی رویم
همه چون سمندر در آن بغنویم
دویی از میان رفته و ما و من
بجز تو نبینیم درخویشتن
چه کس آشنا رانده از خانه اش؟
گسسته ز زنجیر دیوانه اش؟
تو دانی که از خویش بیگانه ایم
همه آشنایان این خانه ایم
کسی کاندرین خانه بد خانه زاد
برد رسم بیگانه گی را ز یاد
درآندم که از برق پیچان سنان
ستاره به میدان نپیچد عنان
نماییم یکسر به قربانگهت
همه جان خود را نثار رهت
برجنگی ما زخون شد چو آل
هم از سم اسبان کین پایمال
شود شاد از ما به روز شمار
همان آفریننده ی مور و مار
همه سرخ رو در بر دادگر
برآریم از خوابگاه تو سر
زکردار ما پاک پیغمبرا
سرافراز گردد به محشر درا
زایشان شه دین چو زینسان شنود
بسی آفرین ها به هر یک نمود
چو دید آن خداوند فرخنده پی
که آن سالکان راه کردند طی
همه غرق یارند و خالی ز خویش
پسندند برجان خود نوش نیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷ - درذکر گفتگوی جناب حر ریاحی با عمر سعد و بیرون آمد از لشگر مخالف
همان حر که سالاری آزاه بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹ - در ذکر شهادت علی بن حر پیش از پدر بزرگوار ش بنا بر روایت ابی مخنف
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۴ - گفتار در بیان فرستادن عمر سعد حجر احجار با سیصد سوار به جنگ
عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۱ - ذکر شهادت محمد بن مسلم بن عقیل سلام الله علیه
به مینو چو عبدالله پاک تاخت
برادرش بازوی مردی فراخت
جوانی محمد نکو نام او
به مردی سپهر حرون رام او
ازآن پس که بخت خود آشفته یافت
برادرش را تن به خون خفته نیافت
بنالید ودستوری از شاه جست
به میدان شدو پهنه ازخون بشست
چو فرخ برادر دلیری نمود
به دشمن بر و چنگ شیری نمود
مبارزه فکند از هیون چند مرد
به فرجام شد کشته اندر نبرد
برادرش بازوی مردی فراخت
جوانی محمد نکو نام او
به مردی سپهر حرون رام او
ازآن پس که بخت خود آشفته یافت
برادرش را تن به خون خفته نیافت
بنالید ودستوری از شاه جست
به میدان شدو پهنه ازخون بشست
چو فرخ برادر دلیری نمود
به دشمن بر و چنگ شیری نمود
مبارزه فکند از هیون چند مرد
به فرجام شد کشته اندر نبرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۹ - آمدن شاهزاده به خدمت شهریار و برگشتنش به میدان کارزار
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی