عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
شبنم باغ وفا از خار دندان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۷ - خطاب حضرت سیدالشهداء ع با اصحاب کبار خود در شب عاشورا
چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ
پای گل زن ز کف سبز خطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق
زردرویی کشد آن کس که ندارد زر سرخ
گر چه من قاتل دل را نشناسم اما
دیده ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ
کی به بام تو پری روی زند بال و پری
هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ
خون دل خورده ام از دست تو بس، از پس مرگ
سرزند سبزه سر از تربت من با سر سرخ
شب ما روز نگردد ز مه باختری
تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ
پرسش خانه ی ما را مکن از کس که ز اشک
خانه ی ماست همان خانه که دارد در سرخ
فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - جشن و آتش بازی
چه شد که چرخ جفا پیشه کرد میل وفا
هزار گونه اساس نشاط کرده به پا
سپهر محفل عیشی به دهر چیده کز آن
شده است بزم جهان رشک جنت الماوا
هزار دست ضیا دارد از هزاران شمع
کف کلیم ضیا داشت گر زیک بیضا
به جسم مرده دلان مطرب آورد صد روح
اگر مسیح زیک روح مرده کرد احیا
هوا زنور مشاعل زمین ز عکس شموع
چو کان گوهر ناب است و لؤلؤ لا لا
ریاض دهر منور چو روضه ی مینو
بساط خاک پر اختر چو گنبد مینا
به تن محیط هوا بست زرفشان اکسون
به بر بسیط زمین کرد آتشین دیبا
ز بس که پر شرر آمد سواد شب گوئی
که منبت گل سوری است عنبر سار
سپهروار به گردش زهر طرف چرخی
چه چرخ چون کره ی نار آتشین اجزا
به هشت برج مرتب ولی زهر برجی
ستاره بار به سطح زمین و روی هوا
زهر طرف شجری آتشین که گر خوانند
نظیر سد ره و طوبیش هست محض خطا
کجا دماند اوراق زرفشان سدره؟
کجا بر آرد نارنج آتشین طوبا؟
دمیده ز آذر نمرود گلستان خلیل
نموده از شجر طور آتش موسا
پدید گشته زهر بام صد هزاران ماه
که قرص مهر بود در برش چو جرم سها
اگر زچاهی وقتی نمود برهمنی
مهی که ساحت نخشب ازو گرفت ضیا
ز کاسه های سفالین نگر کنون صد ماه
که هر یکی به جهانی بود فروغ افزا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
نگران خم ابروی توام پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۹ - پادشاهی سنندج
نشاندند شاه سنندج به تخت
که او جفت بودی به آرزمیدخت
بنالید از تنگی تاج خرد
همانا سرش را بیاورد درد
بزرگانش از گاه برداشتند
که این را به فال بد انگاشتند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
طارم چارم نهفت پرتو شمع جهان
خیمه زربفت گشت نوبتی آسمان
شمع فلک کشته شد از نم اخضر چنانک
شد سیه از دود شمع روی عروس جهان
ساخت ز بهر کلاه قوقه آتش چو شمع
گنبد نیلی که هست بر صف شمعدان
سفره زرین ماه میم صفت رخ نمود
راست کزان سوی قاف شمع فلک شد نهان
قطب چو شمع صبوح تیره و ثابت قدم
از پی پروانگی نعش به گردش دوان
دید که شد پاسبان جمله زبان همچو تیغ
مرغ صبوحی چو شمع ماند بریده زبان
دانه دل سوختن شمع صفت زین هوس
کز چه سبب زا خورد مرغ شب از پاسبان
شاهد ما چون مسیح قوت روان زیر لب
ما ز غم او چو شمع خود دل اندر دهان
دامن دل چاک شد چون لب شمع آن نفس
کو تب دلها ببست زان لب شکر فشان
دوش بدم چون لگن پیش رخش خاکبوس
زان شدم اکنون چو شمع بی لب او ناتوان
سقف شد از آه من چون فلک آفتاب
بزم شد از اشگ شمع همچو ره کهکشان
شمع که دید آه من اشگ ز دیده فشاند
لیک فسرد اشگ او از دم من در زمان
من ز تف دل چو شمع مانده زبان آتشین
مدح جهان پهلوان ساخته حزر روان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است بشبهای تار شمع
فضولی : ساقی نامه
بخش ۴ - نشأه جام دوم
بیا ساقی آن راحت افزای روح
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پس از فتح تهران و خلع محمد علی میرزا خطاب
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک سوزن و یک سنجاق بودند بسوزندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - اندرز
آن شنیدستم کز بیشه یکی شیر ژیان
پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ
که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن
فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
مشورت با خرد افکند که استاد خرد
اولین پیرو بهین ذات و مهین جوهره شد
پس بدستور خرد در بر گاو آمد و گفت
ایکه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب بکباب بره ای
که بخوان تو ابا نقل و می و شبچره شد
گاو از ساده دلی خورد فریب دم خصم
غافل از کید و فسون و حیل قسوره شد
گفت سمعا و قبولا تو چو شمعی و منت
برخی نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودی که بر آن رود یکی قنطره شد
گاو از قنطره در بیشه نگه کرد و بدید
ناری افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده دیگ بکار آمد با دهره و کارد
آنچه بایست بر او روشن از این پیکره شد
چون بدانست که با پای خود از بهر شکم
پای دار آمده و اندر شکم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گریخت
گفتی از دام بپرواز یکی قبره شد
شیر فریاد زد از پی که کجا؟ گفت آنجا
کز پدر پندی در خاطر من تذکره شد
شیر دانست که صیدش شده زین کید آگاه
پاره شد دام و گسسته حیلش یکسره شد
گفت ایجان و دلم برخی رویت برگرد
سوئظن دور کن از خویش که کار تسره شد
گفت بیهوده مخوان قصه که گفتار دروغ
آشکارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر خرم کز همه کس بارکشم
گاو کی همچون خران سخره هر مسخره شد
هر که این آتش و این دیگ ببیند داند
کشته خنجر بیداد تو غیر از بره شد
ابلهی خواست شش انداز کند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر که گردید اسیر شکم از بنده نفس
زاروز اراست اگر عمر و اگر عنتره شد
گفت سلمان که اگر داشت قناعت مهمان
به نمک ساختمی نی به کرو مطهره شد
شور بخت آنکه پی بره شود طعمه ی گرگ
نیکبخت آنکه دلش خوش به پیاز و تره شد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۱ - بند یازدهم - هفت خط جام جمشیدی و جز آن
رخ برافروخت همچو آیینه
آن پری پیکر سمن سینه
پس ز بحر خفیف باز آورد
این گهرها درون گنجینه
فاعلاتن مفاعلن فعلن
در قدح کن شراب دوشینه
هفت خط داشت جام جمشیدی
هر یکی در صفا چو آئینه
جور و بغداد و بصره و ازرق
«اشک » و «کاسه گر» و «فرودینه »
دستخط شهان و یاره دست
هم برنجن شمر تو «دستینه »
رصد اختران بود «هو دل »
«غلج » قفل است و پلکان زینه
کشک پینو و پینکی است نعاس
«کژنه » بر کفش و پیرهن پینه
می ز انگور و بخسم از گندم
«بوزه » از جو «ترینه » ترخینه
غول و نسناس را بغامه شمر
که بود در شمار بوزینه
هست «شبیاز» و «شب پره » خفاش
«کاروانک » ترند و چوبینه
عید اضحی است «گوسپند کشان
روز نوروز و جمعه «آدینه »
چینه دان طیور هست «کژاژ»
دانه کاندران بود «چینه »
ظهر پیشین و عصر«ایواراست »
به حقیقت بود «هر آیینه »
طیلسان «تالشانه » و «پستک »
فستقبه است و فروه «کرکینه »
آهن آهین و زینت «آذین است »
شیشه و آبگینه آیینه
دشمنی گر برون فتد جنگ است
رو بماند درون دل «کینه »
تهمتن رستم است و تهم دلیر
مام سهراب بوده «تهمینه »
آنکه نازد بر استخوان پدر
«داده بر بادگاه پارینه »
هفت اختر شمار «هفتورنگ »
هفت چرخ است «هفت گنجینه »
هست «یارک » مشیمه «گوزک » کعب
صدر و پستان و سرزنش «سینه »
دانه زن، ساحر است و هارون پیک
بوق «کرنا و خنب روئینه »
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱ - راجع بعباس نام
عباسی ما رواج شاهی دارد
در کشور حسن کج کلاهی دارد
این در خزانه حصاری را بین
در حوض بلور خرد ماهی دارد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛
گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد
در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو
در کوچه ما دزد عسس میگیرد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
وقت است که گل قدم سوی باغ نهد
بلبل پهلو ببستر راغ نهد
باد سحری، لاله ی خونین دل را
در سوک شکوفه پنبه بر داغ نهد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - در طور خواجه
بیا که پیر مغان جام پر ز صهبا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت