عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - باز در ستایش او
شهریارا خدای یار تو باد
شهریاری همیشه کار تو باد
شاه مسعودی و سعود فلک
از فلک پیش تو نثار تو باد
نوبت نوبهار دولت تست
ملک تازه ز نوبهار تو باد
ربع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد
سرمه چشم دیده دولت
روز پیکار تو غبار تو باد
نور و نار تو مهر و کینه تست
تا زمانه ست نور و نار تو باد
چون ز زخم تو شیر بیشه بماند
شیر گردون کنون شکار تو باد
روز بار تو سور کرد جهان
تا جهانست روز بار تو باد
آتشین سطوتی و دیده کفر
پر دخان تو و شرار تو باد
زاری کارزار و زاری خصم
همه از کار و کارزار تو باد
حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهانگیر ذوالفقار تو باد
شیر زخمی و شیر زور چو شیر
همه آفاق مرغزار تو باد
بر سر و مغز و دیده شیران
ضربت گرز گاوسار تو باد
دولت کامگار در گیتی
بنده رای کامگار تو باد
در شمار عدوست هر چه غم است
هر چه شادیست در شمار تو باد
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد
دولت کاردان و کارگذار
در همه کار پیشکار تو باد
شده مقصور کارهای جهان
بر تک خامه سوار تو باد
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد
داد و انصاف شاکی و شاکر
همه در امن و زینهار تو باد
بردباری و رحمت ایزد
بر دل و طبع بردبار تو باد
چرخ گنج تو را همی گوید
مملکت بوته عیار تو باد
هر قراری که خسروی جوید
در سر تیغ آبدار تو باد
همه آوردن و گرفتن ملک
در بگیر تو و بیار تو باد
در جهان ملک استوار تو را
قوت از دین استوار تو باد
ملک با فتح های تو همه سال
همه چون فتح سال پار تو باد
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای رهگذار تو باد
به شب و روز یمن و یسر جهان
ز یمین تو و یسار تو باد
تا همی روز و روزگار بود
ملک را روز و روزگار تو باد
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرین ها بر این حصار تو باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح گوید
ای خداوند رحمت ایزد
بر تو و دولت جوان تو باد
بر همه کارها و نهمت ها
چرخ گردنده در ضمان تو باد
همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو و بنان تو باد
بر همه نامه های جود و کرم
با همه وقت ها نشان تو باد
بر سر دولت هنرمندان
سایه عز جاودان تو باد
همه اندیشه صلاح و فساد
در یقین تو و گمان تو باد
ملجاء سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد
هر که او را زمانه بیم کند
در پناه تو و امان تو باد
فتح و نصرت به هر چه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد
جان ما بندگان که داد به ما
دولت تو فدای جان تو باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - ثقة الملک طاهربن علی را ستوده است
به طاهر علی آباد شد جهان کمال
گرفت عدل نظام و فزود ملک کمال
رود به حکم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال
چو مهر مملکت از صدر او فروخته روی
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته یال
ز بهر ساوش زاید ز خاک زر عیار
ز بهر جودش روید ز سنگ سیم حلال
نشاط طبع جز از بزم او ندید پناه
امید روح جز از جود او نیافت منال
هژبر هیبت او بر عدو گذارد چنگ
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هر آن کسی که مر او را به مدح کرد سؤال
زهی بزرگی کت هست بر سپهر محل
زهی کریمی کت نیست در زمانه همال
اگر چه رای تو بی شک به قدر کیوانست
به نام ایزد بر ملک مشتریست به فال
تو آن کریم خصالی که چشم چرخ بلند
درین زمانه نبیند چو تو کریم خصال
به حشمت تو چنان شد جهان که بیش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال
عدو ز بار غم ار چه خمیده چوگانست
همی چو گوی نیابد ز زخم سهم تو هال
زوال دشمن دین در کمال دولت تست
کمال دولت شاهیت را مباد زوال
هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
که روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال
بزرگوار خدایا به حال من بنگر
که چون بگشت و همی گردد از جهان احوال
وداع کرد مرا دولت نکرده سلام
فراق جست ز من پیش از آنکه بود وصال
چو باد دی دم من سرد و دم نیارم زد
که دل به تنگی میم است و تن به کوژی دال
درین حصار و در آن سمج تاریم که همی
نیارد آمد نزدیک من ز دوست خیال
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چو مار کوفته دنبال
گهی ز رنج بپیچم گه از بلا بطپم
چو شیر خسته به تیر و چو مرغ بسته به بال
دلم ز محنت خون گشت و خون همی گریم
همه شب از غم عورات و انده اطفال
چه تنگ روزی مردم که چرخ هر ساعت
در افکند به ترازوی روزیم مثقال
تنم هنوز نگشته ست هم به پیری پیر
ولیک رویی دارم چو روی زالی زال
بدان درست که در حبس و بند بنده تو
عقاب بی پر گشته ست و شیر بی چنگال
ز پیش آنکه زادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال
به فرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
به حبس جامه من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال
غلامکی که جوالیست آنچه او دارد
ز بیم سرما هر شب فرو شدی به جوال
من و غلام و کنیزک بدان شده قانع
که هر سه روز همی یافتیم یک من کال
چو من ندیدم رویینه و برنجینه
ز بس ضرورت قانع شدم همی به سفال
سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال که دهد چون نیست خود به قدر سفال
بساختی همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نیک روز و نیکو فال
چو نوعروسان دادی مرا جهاز که هست
چو نوعروسان پایم ز بند در خلخال
ثنای من شنو و از فساد من مشنو
حدیث حاسد مکار و دشمن محتال
خدای بیچون داند که هر چه دشمن گفت
دروغ گفتم دروغ و محال گفت محال
ز رنج و غم نبود هیچ ترس و باک ولی
مرا بخواهد کشتن شماتت جهال
رهی جاه توام لازمست نان رهی
عیال جود توام واجبست حق عیال
ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشت وبال
شود به آب گشوده گلو و حیلت چیست
که در گلوی من آویخته است آب زلال
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال
گر او ازین پس گوریش خواندم شاید
وزین حدیث نباید مرا نمود ملال
چو تیغ کند و سیه شد به حبس خاطر من
سپید و بران گردد به یک فسان و صقال
درخت من که همی سایه بر جهان گسترد
نیافت آب و همه خشک شد به استیصال
کنون ز شاخ من ار بار مدح خواهی جست
به دست خویش کن ای دوست مرمرا ز نهال
مرا بدان تو که در پارسی و در تازی
به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال
زبانم ار بنگردد به هر بیان گردد
بیان حکمت سست و زبان دانش لال
گواست بر من ایزد که هر امید که هست
به فضل تست پس از فضل ایزد متعال
بکند چرخت مسعود سعد ریش مکن
چو نال گشتی از رنج و ناله بیش منال
مجوی رزم که بازوت را بشد نیرو
مدار یاره که بازوت را نماند مجال
کریم طبعا رادا به خرمی بنشین
نشاط جوی و کرم کن به طبع نیک سگال
چو سبز گشت چمن لعل می ستان ز بتی
که بر سپیدی رویش بود سیاهی خال
همیشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
به جشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
به مهر و کینه تو ناصح نواز و حاسد مال
چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال
گشاده چشم به دیدار ساقی و معشوق
کشیده گوش به آواز مطرب و قوال
همیشه باد بقای تو در کمال شرف
وزان کمال و شرف دور باد چشم زوال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲ - مدح یکی از آل شیبان
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای
ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای
چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای
چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای
ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای
فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای
آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای
تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای
هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای
رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای
طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای
رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۹ - توسل به یکی از بزرگان پس از سیزده سال حبس
ای به رادی بلند ملک آرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۶ - ناله از گرفتاری
ای خداوند رای سامی تو
مملکت را همی بیاراید
عزم تو ملک شاه را تیغ است
که چو تیغش ز زنگ بزداید
از غم و رنج و انده و تیمار
این تن من همی بفرساید
چشم سمج سیه همی بیند
پای بند گران همی ساید
بسته اندم چو شیر و بر تن من
چرخ دندان چو شیر می خاید
بند من مار گرزه گشت و فلک
هر زمانم چو مار بفساید
شد تن من چنان که گر خواهد
مگس آسان ز جای برباید
این همه هست و محنت پیری
هر زمان سستیی درافزاید
کار اطلاق من چو بسته بماند
که همی ایزدش به نگشاید
مر مرا حاجتی همی باشد
وز دلم خارشی همی زاید
محملی باید از خداوندم
که ازو بوی لووهور آید
که همی ز آرزوی لوهاور
جان و دل در تنم همی پاید
گر چه او میر محمل شاهی
پر پهن و بزرگ فرماید
اندرین سمج شدت سرما
این تنم را چو زهر بگزاید
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی که بایدم شاید
اهل بخشایشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشاید
جز ز من هیچ کس بود که تو را
به سزا در زمانه بستاید
بنده تو هزار دستانیست
که همی جز ثنات نسراید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - مدیح
ای خداوند رحمت ایزد
بر تن و دولت جوان تو باد
به همه کام ها و نهمت ها
چرخ گردنده در ضمان تو باد
همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو بنان تو باد
بر همه نامه های جود و کرم
به همه وقت ها نشان تو باد
بر سر دولت هنرمندان
سایه عدل جاودان تو باد
بهر اندیشه صلاح و صواب
در یقین تو گمان تو باد
ملجاء سروران سرای تو شد
مسند سروری مکان تو باد
هر که او را زمانه بیم کند
در پناه تو و امان تو باد
آفتابی و تا جهان باشد
حضرت عالی آسمان تو باد
فتح و نصرت بهر چه رای کند
در رکاب تو و عنان تو باد
ناتوانی نصیب دشمن توست
تندرستی همه از آن تو باد
جان ما بندگان که داد به ما
جان هر کس فدای جان تو باد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
شاها ملکا جهان به فرمان تو باد
ملک تو شکفته باغ و بستان تو باد
شمشیر تو در دست تو برهان تو باد
رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
بر شعر مرا دلیست ای بار خدای
در مدح و ثنای خسرو مدح آرای
می بترکدم دل اندرین تنگی جای
از بهر خدای را دوایی فرمای
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
ای روشنی دیده بینا که تویی
گویایی نطق های گویا که تویی
آنجا که تویی محل قرب است ولیک
مارا چه محل رسیدن آنجا که تویی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - در حق مؤتمن الدین امین الملک
ای فخر عصر، مؤتمن دین ، امین ملک
در دل ترا ز آتش انده مباد سوز
با سور و پا سروری و تا هست روزگار
بی سور و بی سرور مبادات هیچ روز
مجروح باد سینهٔ پر کینهٔ عدوت
از رمح سینه دوز وز شمشیر کینه توز
گه در کف تو بادهٔ گل رنگ جان فزا
گه در بر تو کودک مهر وی دل فروز
من خواستم بمجلست آمد و لیک هست
دور از تو در تنم ز مرض باقیی هنوز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قطع اطناب اطناب و ختم بر دعای استجابت ماب
جامی اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۳ - مناجات در انتقال از جود به قناعت
ای محیط کرمت عرش صدف
عرشیان در طلبت باده به کف
ما که لب تشنه احسان توییم
کشتی افتاده به طوفان توییم
نظر لطف بر این کشتی دار
به سلامت برسانش به کنار
خیمه ما به سوی ساحل زن
صدف هستی ما را بشکن
پرده ظلمت ما را بگشای
صفوت گوهر ما را بنمای
جامی از هستی خود گشته ملول
دارد از فضل تو امید قبول
بر سر خوان عطایش بنشان
دامن از گرد خطایش بفشان
بنگر اندوه وی و شادش کن
بنده پیر شد آزادش کن
بینشش ده که تو را بشناسد
نعمتت را ز بلا بشناسد
کمر خدمت طاعت بخشش
افسر عز قناعت بخشش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱ - آغاز
الهی غنچه ی امید بگشای
گلی از روضه ی جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم
وز این گل عطر پرور کن دماغم
درین محنت سرای بی مواسا
به نعمت های خویشم کن شناسا
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان
زبانم را ستایش پیشه گردان
ز تقویم خرد بهروزیم بخش
بر اقلیم سخن فیروزیم بخش
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج
گشادی نافه ی طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف
ز شعرم خامه را شکر زبان کن
ز عطرم نامه را عنبر فشان کن
سخن را خود سرانجامی نمانده ست
وز آن نامه به جز نامی نمانده ست
درین خم خانه ی شیرین فسانه
نمی یابم صدایی زان ترانه
حریفان باده ها خوردند و رفتند
تهی خم ها رها کردند و رفتند
نبینم پخته ای زین بزم و خامی
که باشد بر کفش زان باده جامی
بیا جامی رها کن شرمساری
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۵ - مناجات
این محیط کرم‌ات عرش صدف!
عرشیان در طلب‌ات باد به کف!
ما که لب تشنهٔ احسان توایم
کشتی افتاده به توفان توایم
نظر لطف بدین کشتی دار!
به سلامت برسانش به کنار!
خیمهٔ ما به سوی ساحل زن!
صدف هستی ما را بشکن!
پردهٔ ظلمت ما را بگشای!
صفوت گوهر ما را بنمای!
جامی از هستی خود گشته ملول
دارد از فضل تو امید قبول
بر سر خوان عطایش بنشان!
دامن از گرد خطایش بفشان!
بنگر اندوه وی و، شادش کن!
بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!
بینشی ده، که تو را بشناسد
نعمتت را ز بلا بشناسد
کمر خدمت طاعت بخش‌اش!
افسر عز قناعت بخش‌اش!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱ - سرآغاز
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستی‌ده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی‌ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می‌آید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگی‌ست
دویی تخم مرگ و پراکندگی‌ست
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. بسم اللَّه معراج قلوب الاولیاء، بسم اللَّه نور سرّ الاصفیاء، بسم اللَّه شفاء صدور الأتقیاء، بسم اللَّه کلمة التقوى و راحة الثکلى و شفاء المرضى. بسم اللَّه نور دل دوستان است، آئینه جان عارفان است، چراغ سینه موحدان است، آسایش رنجوران و مرهم خستگان است، شفاء درد و طبیب بیمار دلان است، خدایا! گرفتار آن دردم که تو دواى آن دانى، در آرزوى آن سوزم که تو سرانجام آنى، بنده آن ثناام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که خود گفتى و چنان که گفتى آنى.
در هجر تو کار بى‏نظامست مرا
شیرین همه تلخ و پخته خامست مرا
در عالم اگر هزار کامست مرا
بى نام تو سر بسر حرامست مرا
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ، اى مهتر عالم و اى سیّد ولد آدم، اى مایه فطرت، اى نقطه سعادت، اى مقصود موجودات و سید کاینات، اى نقطه دایره حادثات، ترا مى‏پرسند از انفال و حکم آن، تو از وحى ما و از پیغام ما ایشان را جواب ده. قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ ملکا و لرسوله الحکم فیها بما یقضى به امرا و شرعا. انفال از روى ملک خدایراست و حکم آن چنان که خواهد مصطفى ص راست، بپسندید شما که بندگانید حکم او، بپذیرید به جان و دل قول او، که قول او وحى ما است، فعل او حجت ما است، شریعت او ملت ما است، حکم او دین ما است. اتباع او دوستى ما است.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ تقوى بپناه خویش گیرید که سر همه طاعتها تقوى است، اصل همه هنرها و مایه همه خیرها تقوى است. تقواى او آن درخت است که بیخ او در آب وفا و شاخ او بر هواء رضا، میوه او دوستى خدا. نه گرماى پشیمانى بدو رسد، نه سرماى سیرى، نه باد دورى، نه هواء پراکندگى. تقوى سه چیز است: خوفى که ترا از معصیت باز دارد رجایى که ترا بر طاعت دارد، رضایى که ترا بر محبت دارد.
قوله: وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ، با مردم بصلح و آشتى زندگانى کنید و بى‏آزار زیید، و این نتوانید مگر که حظ خود بگذارید و حظ دیگران نگاه دارید، اگر توانید ایثار کنید و اگر نه بارى انصاف دهید. بنگر که الطاف کرم احدیت آن درویشان را که راه ایثار رفتند و حظ خود بگذاشتند چه تشریف میدهد و چون مى‏پسندد که: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ.
عن عبد اللَّه بن عمر قال: اهدى لرجل من اصحاب رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و سلم رأس شاة، فقال: انّ اخى فلانا و عیاله احوج الى هذا منّا، فبعث به الیه، قال: فلم یزل یبعث به واحد الى آخر حتى نداولها سبعة ابیات حتى رجعت الى الاوّل، قال فنزلت وَ یُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ... الایة.
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ، مؤمنان ایشانند که از خداى ترسند. درین آیت ترس از شرط ایمان نهاد، هم چنان که جایى دیگر گفت: وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ ترس زینهار ایمان است و حصار دین است و شفیع گناهان است، هر دل که در آن ترس نیست آن دل خراب است و معدن فتنه و از نظر اللَّه محروم. درین آیت گفت مؤمنان ایشان‏اند که در یاد کرد اللَّه دلهاشان بترسد و بلرزد. جایى دیگر گفت: الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ اشارت است که مؤمنان ایشان‏اند که در یاد اللَّه دلهاشان بیاساید و آرمیده گردد، آن نشان مبتدیان است و این وصف الحال منتهیان، بنده در بدایت روش خویش پیوسته میگرید و مى‏زارد و مى‏نالد چندان از بیم فراق بگرید که نداء أَلَّا تَخافُوا بسر وى رسد. از بیم فراق بروح وصال باز آید، در آن مقام بیاساید و بنازد و دلش بیارامد، اینست که میگوید جل جلاله: تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ. و گفته‏اند: وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وصف مرید است، تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نعت مراد است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ اهل شریعت را شعار است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ ارباب حقیقت را دثار است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ مقام روندگان است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نشان ربودگان است. رونده در راه شریعت بامید نعمت بر مقام خدمت، ربوده بر بساط حقیقت نواخته قربت و زلفت بار از ولى نعمت.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ، در آیت پیش لختى اعمال بر شمرد، چون تقوى و وجل و توکل. آن گه درین آیت، اعمال ظاهر چون نماز و زکاة در ان پیوست، آن از امارات حقیقت است و این از شرائط شریعت، تا بدانى که هر دو درهم پیوسته و درهم بسته، حقیقت بى‏شریعت به کار نیست، و شریعت بى‏حقیقت راست نیست. چون هر دو بهم جمع گشت انگه. أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا، اى صدقوا صدقاً و حقّوا حقاً. مؤمنان بحقیقت ایشان‏اند که هم در شریعت درست‏اند هم در حقیقت، پس اقامت شریعت را لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ و صدق حقیقت را، وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ هو رزق الاسرار بما یکون استقلالها به من المکاشفات و المواصلات، و گفته‏اند حقایق عبودیت و منازلات و مکاشفات حقیقت، در وجود خصلتها است که در این آیت بر شمرد و هو التعظیم للذکر و الوجل عند السماع و لاظهار الزیادة علیهم عند تلاوته، و حقیقة التوکل على اللَّه و القیام بشروط العبودیة على حد الوفاء، فاذ کملت اوصافهم صاروا محققین بالایمان، و قیل أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا اى حقاً انه سبقت لهم من اللَّه الحسنى فصار لهم عند ربهم طوبى و زلفى و حسنى.
قوله وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ، از روى اشارت میگوید:
«بنده تا رنج نبرد بسر گنج نرسد».
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مادر شادى رنج است، و زیر یک ناکامى هزار گنج است، من چه دانستم که زندگى در مردگى است و مراد همه در بى‏مرادى است. زندگى زندگى دل است و مردگى مردگى نفس، تا در خود بنمیرى بحق زنده نگردى. بمیر اى دوست اگر مى‏زندگى خواهى. نیکو گفت آن جوان مرد که:
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
الهى! انکس که زندگانى وى تویى او کى بمیرد؟ وانکس که شغل وى تویى شغل بسر کى برد؟ اى یافته و یافتنى نه جز از شناخت تو شادى، نه جز از یافت تو زندگانى، زنده بى تو چون مرده زندانى، و صحبت یافته با تو نه این جهانى نه آن جهانى.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً» الآیة. خداى را جلّ جلاله دوستانى‏اند که اگر یک طرفة العین مدد لشکر بلا از روزگار ایشان گسسته گردد چنان که اهل عالم از بى‏نعمتى غریوناک گردند ایشان از بى بلائى بفریاد آیند، هر چند که آسیب دهر و بلا بیش بینند بر بلاى خویش عاشق‏ترند، هر چند زبانه آتش عشق ایشان تیزتر، ایشان چون پروانه شمع بر فتنه خویش هر روز فتنه‏ترند.
پیر طریقت گفته: الهى دردیست مرا که بهى مباد، این درد مرا صوابست، با دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست، الهى قصه اینست که برداشتم این بیچاره درد زده را چه جوابست. آن عزیز راه و بر گزیده پادشاه یونس پیغامبر که قصه وى مى‏رود روزگار و حال او همین صفت داشت، مردى بود در بوته بلا پالوده زیر آسیاى محنت فرسوده، تازیانه عتاب بى‏محابا بر سر وى فرو گذاشته، و هر چند که در مجمره بلا جگر او بیش کباب کردند او بر بلاى خود عاشق تر بود که ماه روى عشق حقیقت را که نشان دادند در کوى بلا نشان دادند در حجره محنت. در آثار منقولست، اذا احبّ اللَّه عبدا صبّت علیه البلاء صبّا. رضوان با همه غلمان چاکر خاک قدم اهل بلاست، اقبال ازلى و تقاضاى غیبى معدّ بنام اهل بلاست محبّت الهى غذاى اسرار اهل بلاست. لطف و رحمت ربّانى وکیل در خاص اهل بلاست. صفات قدیم زاد و توشه اهل بلاست، ذات پاک منزّه مشهود دلهاى اهل بلاست، «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ» از سرا پرده غیب هدیه و تحف اهل بلاست. «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ» سرانجام و عاقبت اهل بلاست.
«أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ» خبر مى‏دهد از روى اشارت که هر آن بنده که دعا کند، دعائى که در وى سه چیز موجود است آن دعا باجابت مقرون بود، یکى توحید، دوم تنزیه، دیگر اعتراف بگناه خویش، همچنین یونس پیغامبر ابتدا بتوحید کرد گفت: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ» پس تنزیه در آن پیوست گفت: «سُبْحانَکَ» پس بگناه خویش معترف شد گفت: «إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ». چون این سه خصلت مجتمع گشت در دعاى وى، از حضرت الهیت اجابت آمد که: «فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ». توحید آنست که خداى تعالى را بزبان یکتا گویى و بدل یکتا دانى، یکتا در ذات، یکتا در صفات، برى از علاقات، مقدّس از آفات، منزه از مزاجات، نه کس را جز از وى شکر و منت، نه بکس جز بوى حول و قوّت، نه دیگرى را جز ز وى منح و منحت، و بدان که این توحید از کسى درست آید که دلى دارد صافى و همّتى عالى و سینه‏اى خالى، نه صید دنیا شده نه قید عقبى گشته، نه چیزى ازو در آویخته، نه او با چیزى آمیخته، تا جمال توحید بر وى مکشوف گردد و بادراک سرّ آن موصوف شود.
ذو النون مصرى را بخواب دیدند پسندیده حال و ستوده روزگار، گفتند: یا ذو النون حالت چون بود و روزگارت بچه رسید؟ جانت کجاست و دوست را با خود چگونه یافتى؟ جواب داد که از دوست سه آرزو خواسته بودم دو از آن بداد و امیدم در آن وفا کرد، سوم را منتظرم، یکى آنست که گفتم ملکا پیش از آنکه ملک الموت از کار من با خبر شود تو بلطف خود جان من بر گیر و مرا باو مگذار، امیدم وفا کرد و مرا با او نگذاشت، دیگر گفتم ملکا مرا بى‏منّت رضوان در روضه رضا بنشان و مرا بکس حوالت نکن هم چنان کرد و بفضل خود آن نعمت بر من تمام کرد، و آرزوى سوم که آن را منتظرم، گفتم ملکا دستورى ده تا در میدان جلال تو در صف صدّیقان و موحدان نام نو مى‏گویم و در دار الجلال کلّ وصال تو مى‏پویم و در مجمع عارفان تو نعره‏اى همى زنم و گرد کعبه وصل تو طوافى همى کنم امیدوارم که این نیز اجابت کند.
«وَ زَکَرِیَّا إِذْ نادى‏ رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً» بر مذاق عارفان و اشارت محققان معنى آنست که لا تذرنى خالیا عن عصمتک معرضا عن ذکرک مشتغلا بشی‏ء سواک.
خداوندا پرده عصمت از من باز مگیر و بر یاد کرد و یاد داشت خود مى‏دار و مرا از خود بدیگرى مشغول مدار.
پیر طریقت گفت: اللَّه تعالى را جلّ جلاله خزانه بکار نیست و بهیچ چیز حاجت نیست هر چه دارد براى بندگان دارد، فردا خزانه رحمت بعاصیان دهد و خزانه فضل بدرماندگان دهد، تا هم از خزانه وى حق وى بگزارند که بندگان از آن خود بگزاردن حق وى نرسند. سلطان که دختر بگدایى دهد گدا را کاوین بسزاى دختر سلطان نبود هم از خزانه خود کاوین بگدا فرستد تا کاوین کریمه خود از خزینه وى بدهد، بنده که طاعت وى مى‏کند بتوفیق و عصمت اللَّه تعالى میکند، بتأیید و تقویت وى حقّ وى مى‏گزارد، آن گه بنده را بفضل طاعت بفضل خود مى‏ستاید، و بکرم خود مى‏پسندد و بر جهانیان جلوه مى‏کند که: «إِنَّهُمْ کانُوا یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ وَ یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ کانُوا لَنا خاشِعِینَ» بندگان من بطاعت مى‏کوشند برغبت و رهبت ما را میخوانند همه ما را مى‏دانند و گرد در ما مى‏گردند، سوختگان حضرت مااند، برداشتگان لطف مااند. هداهم حتّى عرفوه و وفّقهم حتى عبدوه و لقّنهم حتى سألوه و نوّر قلوبهم حتى احبّوه. بنواخت تا بشناختند، توفیق داد تا پرسیدند.
تلقین کرد تا بخواستند، دل معدن نور کرد تا دوست داشتند، یحبّ بغیر رشوة، و یعطى بغیر منّة و یکرم بغیر وسیلة. بى رشوت دوست دارد، بى‏منّت عطا دهد، بى وسیلت گرامى گرداند، صد نعمت بر سر تو نثار کند و ذرّه‏اى شمرد، و کاهى از تو کوهى انگارد، نبینى که بهشتى بدان عظیمى و فراخى بتو داد و آن را بغرفه باز خواند گفت: «أُوْلئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ». ابراهیم خلیل علیه السلام گوساله‏اى پیش مهمان نهاد ربّ العزّه آن از وى بپسندید و گرامى کرد و بر جهانیان جلوه کرد، که: «جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ»، او خداوندیست که هر که نیاز باو بر دارد توانگرش کند هر که ناز باو کند عزیزش گرداند، اگر تقدیرا صد سال بنده معصیت کند آن گه که گوید: تبت. گوید قبلت، و هو الّذى یقبل التوبة عن عباده. اعرابى دعا مى‏کرد و دعاى ایشان بو العجب بود گفت: الهى تجد من تعذّبه غیرى و لا اجد من یرحمنى غیرک. خداوندا تو.
دیگرى را یابى که عذاب کنى جز از من، و من دیگرى را نیابم که بر من رحمت کند جز از تو.
«إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً» معبود کم واحد، نبیّکم واحد، و شرعکم واحد، فلا تسلکوا بنیات الطرق فتطبحوا فى اودیة الضّلالة و علیکم باتّباع سلفکم و احذروا موافقة ابتداع خلفکم. «وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاعْبُدُونِ» و اعرفوا قدرى و احفظوا فى جریان التقدیر سرّى و استدیموا بقلوبکم ذکرى، تجدوا فى مآلکم غفرى و تحظّوا بجمیل برّى. مفهوم این آیت حثّ مؤمنانست بر راه سنت و جماعت رفتن و در دین اقتدا بسلف کردن و از تأویل و تصرّف اهل بدعت پرهیز کردن.
پیر طریقت گفت: ایمان ما از راه سمعست نه بحیلت عقل، بقبول و تسلیمست نه بتأویل و تصرف، گر دل گوید چرا؟ گویى من امر را سر افکنده‏ام، اگر عقل گوید که چون؟ جواب ده که من بنده‏ام، ظاهر قبول کن و باطن بسپار، هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار. «وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاعْبُدُونِ» مى‏گوید مرا پرستید که معبود منم، مرا خوانید که مجیب منم، من آن خداوند بى انباز بى‏نیازم که بهیچ چیز و بهیچ کس حاجت ندارم، هر چه آفریدم براى شما آفریدم آسمان و زمین عرش و کرسى لوح و قلم طفیل وجود شمایند، آنچه مصطفى (ص) گفت: «ینزل اللَّه کلّ لیلة الى السّماء الدنیا بنى جنة عدن بیده غرس شجرة طوبى بیده یضع الجبّار قدمه فى النّار لا تسبّوا الدهر فانّ اللَّه هو الدهر.
«الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏» مقصود ازین خلعتها نه اعیان آسمان و زمین عرش و کرسى و بهشت و دوزخ است و نه مقصود نواخت و تشریف آنست لیکن در حکم قدم رفته که شما را درین منازل گذرى باشد و درین مواضع نظرى، در هر منزلى ازین منازل ما از لطف خود نزلى بیفکندیم تا چون دوستان ما در رسند حظّ و نصیب خود از نواخت و تشریف ما بر گیرند.
رشیدالدین میبدی : ۴۴- سورة الدخان‏
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. بنام او که آئین زبان ما ذکر او، قوت دل ما مهر او، بنام او که شاهد جان ما نظر او، روح روح ما یاد او، مبارک آن کس که مونسش نام او، عزیز آن کس که همراهش یاد او، و شاد آن دل که در آن دل مهر او، آباد آن زبان که بر آن زبان ذکر او، آزاد آن کس که بود وى در بند او، بزرگوار آن نفس که بر امید دیدار او.
الهى یادت چون کنم که من خود همه یادم، من خرمن نشان خویش فرا باد نهادم. الهى یادى و یادگارى و دریافتن خود، یارى. معنى دعوى صادقانى، فروزنده نفسهاء دوستانى، آرام‏دل غریبانى، چون در میان جان حاضرى، از بى‏دلى میگویم که کجایى. جان را زندگى میباید، تو آنى. بخود، از خود ترجمانى. بحق تو بر تو، که ما را در سایه غرور ننشانى و بعز وصال خود رسانى.
اذا کنت قوت النفس ثم هجرتها
فلم تلبث النفس التی انت قوتها
جان و جهانم تویى و گرت نبینم
یکسر بد روز باد جان و جهانهم.
حم وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ، إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةٍ مُبارَکَةٍ این شب مبارک بقول بیشتر مفسران، شب نیمه شعبان است، آن را مبارک خواند از بهر آنکه پر خیر و پر برکت است. همه شب داعیان را اجابت است، سائلان را عطیت است، مجتهدان را معونت است، مطیعان را مثوبت است، عاصیان را اقالت است، محبان را کرامت است. همه شب درهاى آسمان گشاده، جنات عدن و فرادیس اعلى درها باز نهاده، ساکنان جنّة الخلد بر کنگره‏ها نشسته، ارواح انبیاء و شهداء در علیین فراطرب آمده، همه شب نسیم روح ازلى، از جانب قربت، بدل دوستان میدمد و باد کرم از هواء فردانیت بر جان عاشقان میوزد و از دوست خطاب میآید: هل من سائل فاعطیه؟ هل من مستغفر فاغفر له؟ اى درویش بیدار باش در این شب که همه بساط نزول بیفکنده و گل وصال جانان در باغ رازدارى شکفته، نسیم سحر مبارک، بهارى‏وار میدمد، و پیغام ملک برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ و انشدوا:
ا لم یأن للهجران ان یتصرما
و للعود غصن البان ان یتضرما
و للعاشق الصب الذى ذاب و انحنى
ا لم یأن ان یبکى علیه و یرحما
و فى بعضى الآثار: عجبا لمن آمن بى کیف یتّکل على غیرى، لو انهم نظروا الى لطائف برى ما عبدوا غیرى. اى عجب کسى که ما را شناخت با غیر ما آرام چون گیرد. کسى که ما را یافت با دیگرى چون پردازد. کسى که رنگ و بوى وصال و یاد ما دارد، دل در رنگ و بوى دنیا چون بندد.
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کى عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
فِیها یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ تنزل النسخة من السماء لما یحصل فى السنة من اقسام الحوادث. شب نیمه شعبان را نامهاست: شب برات گویند و شب نسخة، شب فرق، شب عرض. هر که از این شب تا دیگر سال از دنیا رفتنى است، نسخت آن از لوح محفوظ بردارند و بعزرائیل دهند، گویند این شغل تو است تا دیگر سال.
هر چه خسف و مسخ بود، سیاسات و بلیات و انواع عذاب، نسخت کنند و بجبرئیل دهند، گویند این کار تو است تا دیگر سال. هر چه نعمت و راحت و روزى بندگان بود نسخت کنند و بمیکائیل دهند، هر چه عزّ و مرتبت و اقبال و دولت بود نسخت کنند و باسرافیل دهند و ذلک قوله: إِنَّا کُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ گفته‏اند در میان فرشتگان، فرشته‏اى حلیم‏تر و رحیم‏تر و مهربانتر از میکائیل نیست و فرشته‏اى مهیب‏تر و با سیاست‏تر از جبرئیل نیست.
در خبر است که روزى هر دو مناظره کردند، جبرئیل گفت: مرا عجب آید که با این همه بى‏حرمتى و جفا کارى خلق، رب العزة بهشت از بهر چه میآفرید؟
میکائیل گفت مرا آن عجب میآید که با آن همه فضل و کرم و رحمت که اللَّه را بر بندگان است دوزخ از بهر چه میآفرید؟ از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد که: احبّکما الىّ احسنکما بى ظنا، از شما هر دو، آن را دوست‏تر دارم که بمن ظن نیکوترى برد یعنى میکائیل، که رحمت بر غضب فضل مى‏نهد و قد قال اللَّه عز و جل، انّ رحمتى سبقت غضبى.
عایشه صدّیقه گفت: شب نیمه شعبان رسول خدا در حجره و نوبت من بود، در میانه شب او را نیافتم، بخاطر من گذشت، مگر بدیگر حجره‏اى از حجره‏هاى زنان خود رفته، با خویشتن برنامدم، برخاستم بطلب وى بیرون شدم، او را در سجده یافتم، سر بر سجود نهاده و میفرماید: اعوذ بعفوک من عقابک، اعوذ برضاک من سخطک، اعوذ بک منک، لا احصى ثناء علیک. انت کما اثنیت على نفسک.
این چند کلمت اشارت است بمنازل و مراتب راه روان سوى حق، روشى از روى همم، نه از روى قدم. رسول خدا اول نظاره فعل کرد فرمود: اعوذ بعفوک من عقابک. آن گه از این مقام درگذشت، نظاره صفت کرد، فرمود: اعوذ برضاک من سخطک، آن گه از صفت درگذشت، نظاره ذات کرد فرمود: اعوذ بک منک، آن گه از صفات خود مجرد گشت، فرمود: لا احصى ثناء علیک، آن گه فردا نیت حق جل جلاله یاد کرد، فرمود: انت کما اثنیت على نفسک.
اول مقام استدلال است.
دیگر مقام افتقار. سوم مقام مشاهدة. چهارم مقام حیاة. پنجم مقام فناء.
بروایتى دیگر عایشه گفت: رأیت النبى (ص) فى لیلة النصف من شعبان ساجدا یدعو، فنزل جبرئیل، فقال: ان اللَّه عز و جل قد اعتق من النار اللیلة بشفاعتک ثلث امّتک. فزاد النبى فى الدعاء. فنزل جبرئیل فقال: ان اللَّه یقرئک السلام و یقول اعتقت نصف امّتک من النار. فزاد النبى فى الدعاء، فنزل جبرئیل و قال: ان اللَّه اعتق جمیع امّتک من النار بشفاعتک، الا من کان له خصم حتى یرضى خصمه. فزاد النبى فى الدعاء، فنزل جبرئیل عند الصبح و قال: ان اللَّه تعالى قد ضمن لخصماء امّتک ان یرضیهم بفضله و رحمته، فرضى النبى (ص) و قال: ان للَّه تعالى عتقاء من النار فى لیلة النصف من شعبان بعدد شعور غنم بنى کلاب.
و فى روایة انس بن مالک رضى اللَّه عنه قال: بعثنى النبى الى عایشه، فقلت لها اسرعى، فانى ترکت رسول اللَّه (ص) یحدّثهم بحدیث لیلة النصف من شعبان، فقالت یا انس اجلس حتى احدثک عن لیلة النصف من شعبان، قالت کان لیلة النصف من شعبان لیلتى، فجاء النبى (ص) حتى دخل معى فى لحاف، فانتبهت من اللیل فلم اجده قلت ذهب الى جاریته ماریة القبطیة، قالت: فخرجت و مررت بالمسجد فوقعت رجلى علیه و هو ساجد و هو یقول: سجد لک خیالى و سوادى و آمن بک فؤادى و هذه یدىّ التی جنیت بها على نفسى، فیا عظیم هل یغفر الذنب العظیم الا الرب العظیم، اغفر لى الذنب العظیم، ثم رفع رأسه، فقال: اللهم هب لى قلبا تقیا نقیا من الشرک بریّا، لا کافرا و لا شقیا. ثم عاد فسجد فقال: اقول لک کما قال اخى داود، اعفّر وجهى فى التراب لسیدى و حق لسیدى ان تعفّر الوجوه لوجهه. ثم قال یا حمیراء ا ما تدرین ما هذه اللیلة؟ هذه لیلة النصف من شعبان، ان للَّه فى هذه اللیلة عتقاء من النار بعدد شعر غنم کلب. قالت: قلت یا نبى اللَّه، و ما بال غنم کلب‏.
قال: لیس الیوم فى العرب قوم اکثر غنما منهم، لا اقول منهم سته نفر: مدمن خمر و لا عاق لوالدیه و لا مصر على زنا و لا مصارم و لا مصوّر و لا فتاة.
و روى مجاهد عن على بن ابى طالب قال قال رسول اللَّه (ص): یا على من صلى مائة رکعة فى لیلة النصف من شعبان فقرأ فى کل رکعة بفاتحة الکتاب مرة و قل هو اللَّه احد، عشر مرات.
قال النبى (ص): یا على ما من عبد یصلى هذه الصلاة الا قضى اللَّه عز و جل له کل حاجة طلبها تلک اللیلة، قال و یبعث اللَّه عز و جل سبعین الف ملک یکتبون له الحسنات و یمحون عنه السیئات و یرفعون له الدرجات الى رأس السنة.
قال و یبعث اللَّه عز و جل فى جنات عدن سبعین الف ملک او سبع مائة الف یبنون له المدائن و القصور و یغرسون له الاشجار ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب المخلوقین، و ان مات من لیلته قبل ان یحول الحول، مات شهیدا. قال: و یعطیه اللَّه بکل حرف من قل هو اللَّه احد فى لیلته تلک، سبعین حوراء.