عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
خرمنی گندم نگر در دانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی
گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی
ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی
در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی
گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی
از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
غیر حق باطلست تا دانی
عقل از این غافل است تا دانی
موج بحریم و عین ما آبست
عالمش ساحلست تا دانی
هر که عالم نشد به علم رسول
به خدا جاهلست تادانی
آنکه دانست این سخن به تمام
بندهٔ کاملست تا دانی
هر تجلی که بر دلت آید
از خدا نازل است تا دانی
هر که غیر از خداست ای درویش
همه بی حاصل است تا دانی
کشتهٔ عشق و زنده ام جاوید
سیدم قاتل است تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
درآمد از درم خوش پادشاهی
که دیده این چنین شاهی چو ماهی
همه ارواح پاکان در رکابش
به شوکت پادشاهی با سپاهی
نهادم سر به پایش بوسه دادم
ندارم غیر لطفش عذرخواهی
به حمدالله که از لطف اللهی
مرا آمد چنین پشت و پناهی
به غیر او نکردم هیچ میلی
وگر کردم از او دارم گناهی
نشستم بر در میخانه سرمست
نباشد این چنین جائی و جاهی
طریق نعمت الله راه عشق است
چه خوش راهی و همراه به راهی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
در آ در خلوت خاص الهی
طلب کن در دل ما گنج شاهی
بیا و رنگ بیرنگی به دست آر
چه کار آید سفیدی و سیاهی
در این دریا خوشی با ما به سر بر
بجو از عین ما ما را کماهی
گدای حضرت سلطان ما شو
اگر خواهی که یابی پادشاهی
به غیر او نجوید همت ما
بجو از همت ما هر چه خواهی
خراباتست و ما مست خرابیم
دهد بر ذوق ما ساقی گواهی
نشان آل دارد نعمت الله
گرفته نامش از مه تا به ماهی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
کرم بنگر که الطاف الهی
به ما بخشید ملک پادشاهی
به ما آئینه ای انعام فرمود
در آن بنموده است اشیا کماهی
نموده لشکر اسما به اشیا
چنان سلطان چنین لشکر پناهی
توئی تو اگر با طاعت تست
نداری طاعتی محض گناهی
اگر نقش خیال غیر بندی
به نزد عاشقان باشد مناهی
بیا رندانه با ما در خرابات
که از ساقی بیابی هر چه خواهی
سخنهای لطیف نعمت الله
گرفته شهرت از مه تا به ماهی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
دل به دریا ده که تا دریا شوی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
شاه نعمت‌الله ولی : ترجیعات
ترجیع چهارم
آفتابی درآمد از در و بام
گشت روشن سرای جان به تمام
جان ما جام بود و جانان می
جام چون باده گشت و جانان جام
نور خورشید عشق بر دل تافت
محو شد سایه و نماند ظلام
ساقی عشق ساغر می داد
مست گشتیم از آن مدام مدام
مائی ما چو از میان برخاست
اوئی اوست جز و کل و سلام
چون ازل با ابد یکی گردید
مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام
دل به دلبر سپرد و می گوید
سید امروز با خواص و عوام
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
اول ما چو آخر ما شد
سرّ پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون به هم پیوست
نقطه در دایره هویدا شد
هرکه برخاست از خودی بگذشت
وان که با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود ازین دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مائی ز پیش ما واشد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
به زبان فصیح خواهد گفت
هرکه چون ما به عشق گویا شد
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای ندیده جمال او به کمال
چند باشی اسیر ظن و خیال
جز خیالش خیال هر دو جهان
بود ای جان من خیال محال
رو در آئینهٔ دلم بنمود
عین خود دید آن مثال جمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
نه به صورت ولیکن از منی
بنگر آن چهرهٔ خوش یک به کمال
یک مثالم به لوح دل بنویس
تا بدانی که اوست عین مثال
مست میخانهٔ قدم گشتم
فارغم از خمار قال و مقال
حالیا حال را غنیمت دان
تا شود روشن از نتیجهٔ حال
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
خوش بود روی نازنین دیدن
ماهروی خوشی چنین دیدن
خوش بود گنج عشق بی رنجش
خاصه در کنج دل دفین دیدن
دیده بگشا که خوش بود جانا
بی گمان چهرهٔ یقین دیدن
آفتاب جمال او چه خوشست
در رخ خوب آن و این دیدن
دامنش خوش بود گرفته به دست
دست او هم در آستین دیدن
غم عشقش خجسته باد که دل
خوش بود در غمش حزین دیدن
خوش خیالیست سرو بالایش
خاصه درچشم راستبین دیدن
با خیالش چه خوش بود سید
آینه در نظر همین دیدن
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای هوای تو کام جان همه
وی غمت مونس روان همه
آفتاب جمال رخسارت
کرده روشن سرای جان همه
حرف موهوم نقطهٔ دهنت
بی نشان می دهد نشان همه
برتری از بیان و این عجب است
که معانی تو است بیان همه
ما همه بلبلان شیدائیم
سر کوی تو گلستان همه
مست آن چشم پرخمار توایم
ای شراب لبت از آن همه
همچو سید شنیده ام به یقین
گفته های تو از زبان همه
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵
یک شاهدی است ما را در غیب و در شهادت
در غیب و در شهات یک شاهدی است ما را
جام و می‌اند با هم با ساقیند همدم
جامی به نوش جانا شادی ما خدا را
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶
لفظ الف و دو لام و یک ها
اسمی است از آن تو اسم دریاب
این صورت او و اوست معنی
مانندهٔ روح و جسم دریاب
دریاب رموز اسم اعظم
آن گنج در این طلسم دریاب
در ظاهر و باطنش نظر کن
عارف شو و هر دو قسم دریاب
دریاب رموز نعمت الله
ذات و صفتش به اسم دریاب
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۴
هیچمان از کسی دریغی نیست
آنچه داریم در ضرردان است
باز بنیاد عشق نو کردیم
با حریفی که جان جانان است
باز زُنار عشق بر بستیم
قصهٔ ما چو شیخ صنعان است
باز یوسف به مصر دل بنشست
فارغ از جاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفیان موسم گل‌افشان است
از برای نثار پای گل است
نقد غنچه که در حرمدان است
ساقی بزم نعمت‌اللّه است
سید ما که میر مستان است
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۰
بر در غیر می روی حیف است
به عدم می روی چه آری هیچ
ای که گوئی که سیم و زر دارم
چون بمیری بگو چه داری هیچ
عمر عاشق خوشست با معشوق
عمر بی او اگر گذاری هیچ
ای که گوئی که مانده ام صد سال
نفسی چند می شماری هیچ
این همه علم کرده ای حاصل
باز فرما که در چه کاری هیچ
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۱
بنه رو بر در میخانهٔ او
توجه خود به آنجا می توان کرد
مرا گوئی به جانان جان توان داد
نکو کاریست جانا می توان کرد
حباب از چشمهٔ آبی چه جوئی
شنا در آب دریا می توان کرد
دو عالم را فدای آن یکی کن
به لطف خویش یکتا می توان کرد
در آ در حلقهٔ رندان سرمست
که مستان را تماشا می توان کرد
نظر از چشم نابینا چه جوئی
نظر از چشم بینا می توان کرد
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریفی جو چه با ما می توان کرد
طلسم گنج بر هم می توان زد
چنان اسرار پیدا می توان کرد
چو سید نعمت الله رند مستی
درین میخانه مأوا می توان کرد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۹
پیش ازین گر مرا حجابی بود
شکر گویم که آن حجاب نماند
بود گنجی درین خرابهٔ تن
گنج باقیست گر خراب نماند
آفتابی ز چشم پنهان شد
تا نگوئی که آفتاب نماند
میکده باقی است و خم پر می
جام بشکست نه شراب نماند
بی حسابم نواخت لطف خدا
هیچ باقی درین حساب نماند
نعمت الله به خواب رفت دمی
باز بیدار شد چه خواب نماند
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۲
جام بی می کی دهد ذوق ای پسر
تا نگردد جام با می متحد
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
نوش می فرما و می گو رب زد
گرم باش و آتشی خوش برفروز
تا نگردی هم چو آب منجمد
لیس فی الدارین غیری یا حبیب
لیس مثلی کیف ضدی این و ند
نعمت الله در همه عالم یکیست
لاتجد مثلی و مثلی لاتجد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۷
هر چه می‌خواست آنچنان گردید
هر چه می‌خواهد آنچنان گردد
سلطنت بین که حضرت سلطان
مونس جان عاشقان گردد
علم ذوقی خوشی بیفزاید
آن معانی اگر بیان گردد
هر که دکان خویش کرد خراب
فارغ از سود و از زیان گردد
این عجائب نگر که از همه او
بر کنار است و بر میان گردد
با همه در لباس تا که چنین
محرم راز این و آن گردد
بنده‌ای را به لطف بنوازد
از کرم سید زمان گردد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷۳
صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت
چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر
بگشای چشم و دل که ببینی جمال او
او نور چشم تو است و تو از خویش بی خبر
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۷
پیدا شده در عالم آن نور جمال او
آن نور جمال او پیدا شده در عالم
پیدا شده در آدم ذات و صفتش با هم
ذات و صفتش با هم پیدا شده در آدم
یک جرعه ز جام جم خوشتر بود از صد جان
خوشتر بود از صد جان یک جرعه ز جام جم
از هر دو جهان بی غم مائیم به عشق او
مائیم به عشق او از هر دو جهان بی غم
ما را نبود ماتم گر دل برد و ور جان
گر دل برود ور جان ما را نبود ماتم
با جام میم همدم در گوشهٔ میخانه
در گوشهٔ میخانه با جام میم همدم
بگذر تو ز پیش و کم فانی شو و باقی شو
فانی شو و باقی شو بگذر تو ز پیش و کم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۴
منم که همت من جز خدا نمی جوید
خوش است همت عالی که باد پاینده
هزار مطرب عشاق را نوا سازم
چو ساز ما بنوازد به لطف سازنده
به هر طرف که نظر می کنم به دیدهٔ خود
هزار آینه بینم یکی نماینده
تو راست گوشهٔ عقل و مراست خلوت عشق
توراست خطهٔ دارا مراست دارنده
غلام سیدم و پادشاه هر دوجهان
عجب مدار که سلطان مرا بود بنده