عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
شادی
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادی‌گشایان
خوشا دل‌های خوش، جان‌های خرسند
خوشا نیروی هستی ‌زای لبخند
خوشا لبخند شادی‌آفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
نمی‌دانی- دریغا- چیست شادی
که می‌گویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان می‌فروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام
«لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجی‌ست شادی
که دستاورد بی رنجی ست شادی
به آن کس می‌دهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس می‌رسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می‌ ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می ‌پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
گام نخستین
با من سخن می ‌گوید این بید کهن‌سال
می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.

گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست
با هر زبانش داستانی‌ست
من هر سحر می‌خوانمش، چونان کتابی
می ‌تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن می‌گوید این بید:
«می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟

اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود

آن روزگاران کهن را یاد داری؟
می‌بینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
می‌دانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دوران‌های تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟

افسوس
افسوس

زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کرده‌ست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کرده‌ست

دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها
از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور مانده‌ست

زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشانده‌ست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست

گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او می‌نماید گوهرت را
اندیشه او می‌گشاید شهپرت را

جانداری او می‌رهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر می‌افرازی سرت را

فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشوده‌ست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نموده‌ست
در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست

شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است

بر رسم و راه داد می‌ خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!

خورشید شعرش، خون تازه‌ست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.
امام خمینی : غزلیات
دریا و سراب
ما را رها کنید در این رنج بی ‏حساب
با قلب پاره پاره و با سینه‏ ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش، و ماهی برون آب
حالی، نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت، پس از شباب
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی می ‏توان رسید به دریا از این سراب
هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز، فصل جوانی بهوش باش
در پیری، از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه شان به غیر منم تحفه ‏ای میاب
ما عیب و نقص خویش، و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ‏ایم، چو پیری پس خضاب
دم در نی‏آر و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب
امام خمینی : غزلیات
درگاه جمال
هر کجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست
هرکجا سر بنهی سجده‏ گه آن زیباست
همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رُخش، این همه شور و غوغاست
جمله خوبان برِ حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست؟
عاشقان، صدرنشینانِ جهانِ قدسند
سرفراز آنکه به درگاه جمال تو گداست
فارغ از ما و من است آنکه به کوی تو خزید
غافل از هر دو جهان، کی به هوای من و ماست؟
بر کن این خرقه آلوده و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
امام خمینی : غزلیات
مذهب رندان
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است
آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کلاه و سر و جان، درویش است
حلقه ذکر میارای که ذاکر، یار است
آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت، نه که با ورد زبان، درویش است
صوفی‏ای کو به هوای دل خود شد درویش
بنده همت خویش است، چسان درویش است؟
امام خمینی : غزلیات
خرقه تزویر
ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ
در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ
خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس
جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ
در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم
جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ
بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق
دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ
درویش که درویش‏صفت نیست، گشاید
بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ
صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر
جز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ
عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را
علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ
عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ
امام خمینی : غزلیات
فارق از عالم
فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد
آنکه از خویش گذر کرد، چه‏اش غم باشد؟
طالع بخت در آن روز بر آید که شبش
یار تا صبح ورا مونس و همدم باشد
طربِ ساغرِ درویش نفهمد، صوفی
باده از دست بتی گیر که محرم باشد
طوطی باغ محبّت نرود کلبه جغد
بازِ فردوس کجا کلب معلّم باشد؟
این دل گمشده را یا به پناهت بپذیر
یا رها ساز که سرگشته عالم باشد
امام خمینی : غزلیات
دعوی اخلاص
گر تو آدم‏زاده هستی عَلّم اَلاَسما چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق می‏زنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبی‏است
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلوده‏ات
کم دل‏آزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟
امام خمینی : غزلیات
رازگشایی
بس کن این یاوه سرایی، بس کن
تا به کی خویش ستایی، بس کن
مخلصان لب به سخن وا نکنند
برکَن این ثوبِ ریایی، بس کن
تو خطا کاری و حق، آگاه است
حیله گر، زهد نمایی بس کن
حق غنیّ است، برو پیش غنی
نزد مخلوق، گدایی بس کن
هر پرستش که تو کردی، شرک است
بی خدا، چند خدایی بس کن
شرک در جان تو منزل دارد
دعوی شرک زدایی بس کن
توی شیطان زده و عشقِ خدا !
نبری راه به جایی، بس کن
سیّئات تو، به است از حسنات
جان من، شرک فزایی بس کن
خیل شیطان، نبود اهل اللّه
ای قلم، راز گشایی بس کن
بس کن که در گفتار و نوشتار تو با همه ادعاهای پوچ، بویی از حق نیست؛ پس این قلم را که در دست ابلیس است، عفو کن و راه خود پیش گیر؛ ولی از رحمت خداوند - تعالی - مایوس مباش که آن، سر حلقه همه خطاها است.
والسلام
روح اللّه الموسوی الخمینی
۲۵ بهمن ۱۳۶۵
امام خمینی : غزلیات
شمس کامل
صف بیارایید رندان، رهبر دل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده
طور سینا را بگو: ایّام صَعْق آخر رسید
موسی حق، در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن، بر جمع خفّاشان پست کوردل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده
دلبر مشکل گشا، از بام چرخ چارمین
با دم عیسی، برای حل مشکل آمده
غم مخور ای غرق دریای مصیبت، غم مخور
در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده
امام خمینی : رباعیات
فریاد ز من
ای پیر، هوای خانقاهم هوس است
طاعت نکند سود، گناهم هوس است
یاران همه سوی کعبه، کردند رحیل
فریاد ز من، گناهگاهم هوس است!
امام خمینی : رباعیات
دُرّ یتیم
فاطی که به نور فطرت، آراسته است
از قید حجاب عقل، پیراسته است
گویی که ز بحر نور سلطانی و صدر
این دُرّ یتیم پاک برخاسته است
امام خمینی : رباعیات
افسوس
افسوس که عمر در بطالت بگذشت
با بارِ گنه، بدونِ طاعت بگذشت
فردا که به صحنه مجازات روم
گویند که هنگام ندامت بگذشت
امام خمینی : رباعیات
حذر
فاطی، به ‏سوی دوست سفر باید کرد
از خویشتنِ خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بویِ هستیِ تو داد
دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد
امام خمینی : رباعیات
سفر
از هستی خویشتن، گذر باید کرد
زین دیو لعین، صرف نظر باید کرد
گر طالب دیدار رخ محبوبی
از منزل بیگانه سفر باید کرد
امام خمینی : رباعیات
رها باید شد
از هستیِ خویشتن، رها باید شد
از دیو خودیّ خود، جدا باید شد
آن کس که به شیطان درون سرگرم است
کی راهی راه انبیا خواهد شد؟
امام خمینی : رباعیات
پند
تا دوست بُوَد، تو را گزندی نَبُود
تا اوست، غبارِ چون و چندی نَبُود
بگذار هر آنچه هست و او را بگزین
نیکوتر از این دو حرف، پندی نَبُود
امام خمینی : رباعیات
مهجور
گر اهل نه ‏ای زِ اهلِ‏ حق خرده مگیر
ای مرده، چو خودْ زنده دلان مرده مگیر
برخیز ازاین خواب گران، ای مهجور
بیدار دلان، خواب گران برده مگیر
امام خمینی : رباعیات
مدد نما
ای دوست، مدد نما که سیری بکنم
طاعت به کناری زده، خیری بکنم
فارغ ز تویی و منی و سرّ و علن
یاری طلبم، روی به دیری بکنم
امام خمینی : رباعیات
خورشید جهان
بیدار شو ای یار، از این خواب گران
بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان
تا خوابی، در خودیّ خود پنهانی
خورشید جهان بُوَد ز چشم تو نهان