عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۵
ثبتوا اقدامکم ای سالکان
راه ملامتها بجو ای صادقان
کس نجوید غیر صادق راه چنین
دائما خوش باش باهم مفلسان
مفلسان را توشه ء خود مفلسی ست
صادقان آیند درین راه خونفشان
زاهد و عابد ز دنیا در گذشت
همت عارف مکان تا لامکان
جود عارف را به بین اندر طریق
خود فنا گردد به یاری بی نشان
یار سر بازی بکن در راه عشق
زانکه سر بازیست بازی عاشقان
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۳
و هو معکم اینما کنتم نگر
ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر
قرب حق با تو چنان دارد یقین
تو همیدانی که ازما دور تر
کاشکی از قرب او واقف شوی
تا نه گردی گرد دنیا در بدر
یار منزل دوستان خود دور نیست
چشم باید تا شوی صاحب نظر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۷
حب دنیا راس آمد کل خطاء
تا نه پنداری که این باشد عطاء
کی عطا باشد که باشد بی بقا
بی بقا را تا نگوئی خود عطاء
با قلیل الفهم گر گوید کسی
این عطا هرگز مگو، باشد خطاء
بسته دل با وی نشاید مطلقا
بستگی دل با خطا باشد خطاء
یار با وی دوستی هرگز مکن
لا تقل هذا عطا الا خطاء
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۸
صوفی بصدق دل نشوی تاصفا کجاست
این راه باصفاست ولی جز جفا کجاست
مقصود از جفاست خلاصی ز ما و من
جز ما و من خلاص شُدن راه صفا کجاست
گر دلق فقر را تو به پوشی چه میشود
آن لایق تو سیرت درویشی را کجاست
وین پوشش تو دلق همه خودنمائی است
جائیکه خود نمائی ست ، فقر و فنا کجاست
ای یار خود نمائی با دلق میکنی
آخر ازین خیال پشیمانیت کجاست
دائم تو ذکر هُو خوان، باصدق دل ای یار
باهُو بساز هر دم آن هوی ها کُجاست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۹
مینمائی خویش را صوفی منم
در دیار عابد و زاهد منم
چند باخود بینی و باشی مدام
کی رهی زین دلق درویشی منم
گر منی را سر دانی راه رو
تانگوئی بار دیگر کین منم
یار گفتن من نمی شاید ترا
زانکه من ابلیس گفته کین منم
تو چرا من من کنی ، ای جان من
آنکه یک قطره منی، گوئی منم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۳
انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام
فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد
کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق
اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست
هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
کس نگردد بهره ور با دوستی این هر دو چیز
قصه کوته مرد مفلس باش باری والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۶
تجوع ترانی تجرد تصل
چه خوش لذت آید چشی گر عسل
عسل نیست جز جوع مردان حق
چرا باز پرسی ازین لاتسل
تو راه صفا گر بجوئی بیا
که جوی مصفاست راه رسل
مجرد نهء گر تو قید همه
کجا وصل با آنکه او بی مثل
بجان خود مجرد شو، ای یار بس
که وصل این کمالست و ز غیر گسل
شنو حین قدر یار باهُو هنوز
مجرد شو از جمله ناید خجل
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۸
دنیا ست عین جیفه، کلاب اند طالبان
این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
از بهر جیفه محنت ، در وی چرا کشی
توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا
جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
هان سگ نهء تو انسان ، پی جیفه چیست غم
انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
غو غو سگی مکن تو درین دار الفناء
این جیفه ء حرامست سگی را بسگ رسان
ای یار بهر جیفه تو دندان چو سگ مزن
این جیفه ءِ حَرام ست چو غدود قصابگان
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۹
ز دنیا تو ترک گیر که راس العبادت ست
آری عبادتست و لیکن عنایت ست
آنها که تَرک کرد ز اهل عِنایت اند
آن مَردِ حق شناس که اهل قناعت است
عارف بگرد دُنیا ای جان کجا بگردد
آنکس که ترک کرد از اهل سعادت است
دنیا درین جهان چو مردار منجلاب است
هر کس گرفت باخود زهر این کفایت است
آنکس که میل کرد بهمت تمام خویش
بختش به بین تو یاور ز اهل سعادت است
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۰
از خدا خواه هر چه خواهی یار
زانکه او جمله را برآرد کار
کیست کو غیر او که داند سوز
بخدا گو که عالم الاسرار
واحد لایزال حق موجود
کل شی ء هلاک خواهی یار
عارفان گفته اند در ره عشق
صبر باید ترا دگر بگزار
بگزر ای یار زین مقام فنا
روی خود را تو در بقای بیار
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۲
تارها زنار در گردن کنم
خویش را باید که من کافر کنم
راه مسلمانی ندانم راه چیست
زان سبب زنار در گردن کنم
ننگ می آید مرا ز ایمان خویش
بالیقین من خویش را کافر کنم
بسته ام زنار کافر گشته ام
مومنان را هر زمان کافر کنم
یار کافر گشت ایمان خود فروخت
وای این زنار در گردن کُنم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۶
یاران ره عشق بجز جور و جفا نیست
کس لایق این راه بجز اهل صفا نیست
گر راه صفا می طلبی راه جفا جو
کین راه مصفا ست بجز اهل صفا نیست
ای مرد خدا گر طلبی راه خدا را
این راه چنین ست که جز جور و جفا نیست
با صدق دل خود شنو وانگه قدم نه
زیرا که ره عشق بجز صدق و صفا نیست
ای یار بجز کار جفا خود دگری چیست
این راه صفا نیست ، بجز اهل صفا نیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۰
طور سینا چیست ، دانی بی خبر
طور سینا سینهءِ خُود را نگر
همچو موسی مست شو بر طور خویش
رب ارنی گو تجلی حق نگر
گر نداری سوز آتش ای دلا
کی به بینی نور حق را بالبصر
نور حق آنکس به بیند بی حجاب
باصفاتش گشت چون موسی نگر
رب ارنی گو بیا ای نعره زن
تا شوی چو مست موسی بی خبر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۱
خود پرستی را ندانی ای پسر
هان ز کس صوفی تو نشنیدی مگر
سر آن را بر تو واضح میکنم
زود باش از من شنو نیکو نگر
خود پرستی این همه افعال تو
جامه نو پوشیده دستار سر
بنگری بر کتف خود چون پیش پس
این همه فعل بد آرد درد سر
حل بکن این نکته را در جان خویش
گفتهءِ این یار فی الواقع نگر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۲
خود پرستی چون ندانی بی خبر
رو ردای خویش را بر خود نگر
جامه را پوشیده ای بهر هوا
کس نمی بیند بتو صافی نظر
پوشش خود را بجز تقوی مکن
با حیا و زیب و زینت خود نگر
گر همی خواهی شوم آسوده حال
رو ردای دور کن باخود مبر
یار گر خواهی لباس مقبلان
رو چو صوفی شو لباس صوف بر
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵
چنان ببریدی آخر رشته های آشنایی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از هم خانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بینوائی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت بر افشانم
که تا بینی جزای این همه بی اعتنائی را
بشی گفتم مشو زنهار مغرور تلفطها
که لطف و قهر یکسان است رند لاابالی را
بود بس ناروا در ناز و نعمت ناسپاسی ها
چسان هرگز روا دارد خدا این ناروائی را
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۶
گر چه اسباب طرب پیش من امشب نه کم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۲
به اکسیر وحیل هر خاک راهی زر نخواهد شد
همه بد اصل سنگی در بها گوهر نخواهد شد
سلیمانی نزیبد هر که را خاتم بود
در کف و آن کو آینه می سازد اسکندر نخواهد شد
همه کس خویش را عاشق تواند کرد چون بلبل
ولی پروانه وش جویای ترک سر نخواهد شد
همه گلگون سواری خسرو پرویز نتواند گفت
همه زیبا رخی شیرین صفت دلبر نخواهد شد
به عالم هر که بینی خالد بیچاره است اما
چون ابراهیم کس زیبنده افسر نخواهد شد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۲
ای ملک شیوه فرخنده شعار
وی فلک پایه عالی مقدار
کان فضل و هنر و مهر و وفا
منبع شرم و ادب، کوه وقار
مفخر زمره دانشمندان
هستی و نیست در این کار انکار
رو به مطلب نهم اولی است، از آنک
برتری زانچه نویسم صد بار
چون در این وقت به یاد آوردیم
شده به نامه نامیت اصدار
نامه نی، کاتب فهرست وجود
شده بر صفحه مه عنبر بار
طره اش رشک ده گیسوی حور
غره اش داغ نه عارض یار
طرفه تر اینکه خط مشکینش
شده مرهم پی ریش دل زار
آمد و از همه حرفی فرحی
رخ نما شد به من محنت بار
نافه سان باز گشادم چو سرش
این حوالی شد ازو رشک تتار
رشحه خامه جانان است این
یا خم زلف پری بر رخسار
یا خداوند به محض قدرت
جمع کرده است به هم لیل و نهار
بس که جانبخش بود، می زیبد
کنمش تا به قیامت تکرار
از همه سلسله اش، زنجیری
رفته در پای روان بهر قرار
خالد از مدحت ارو رنجه مشو
زانکه ز یک عشر نیاید به شمار