عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیست
طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست
نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی
شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست
غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد
بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست
هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه
گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست
هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید
آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست
سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع
کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست
نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را
خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست
تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب
بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست
هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست؟
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟
قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟
گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیست
خصم را از خامه رنگین سخن کردم ادب
غیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟
بر در دارالامان نیستی استاده ای
شمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟
عارفان خال سویدا را ز دل حک می کنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟
تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعله جواله این دودمان پیداست کیست
آن به دل نزدیک دور از چشم، کز لطف گهر
در جهان است و برون است از جهان پیداست کیست
مجلس آرایی که چون جان جلوه پیدایی اش
برنمی دارد اشارات نهان پیداست کیست
با همه نیرنگ سازی، آن که در گلزار او
نیست رنگی از بهار و از خزان پیداست کیست
دیده یوسف شناسان در غبار کثرت است
ورنه یوسف در میان کاروان پیداست کیست
حسن مستوری که آورده است از نظاره اش
نرگس عین الیقین آب گمان پیداست کیست
گر چه پیدا و نهان با هم نمی گردند جمع
آن که پنهان است و پیدا در جهان پیداست کیست
آن که ذرات دو عالم را نسیم لطف او
می کند بیدار از خواب گران پیداست کیست
آهوی وحشی چه می داند طریق دلبری؟
مردمی آموز چشم دلبران پیداست کیست
نیست در شان عسل حسن گلوسوز این قدر
چاشنی بخش لب شکرفشان پیداست کیست
نقشبندی بی قلم نه کار هر صورتگری است
چهره پرداز خط سبز بتان پیداست کیست
خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
آن که می بخشد حیات جاودان پیداست کیست
این جواب آن که شیخ مغربی فرموده است
مخفی اندر پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
عارض او در نقاب از دیده گستاخ کیست؟
زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟
شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشم
آب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟
چون نظرها آب شد از روی آتشناک او
یارب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟
شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده است
تلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟
بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختم
کاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
نرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟
نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند را
دود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
سنگ راهی شوق را چون جسم سنگین خواب نیست
راه پیما را براقی چون دل بیتاب نیست
از عزیزیهای غربت دل نمی گیرد قرار
آب در صلب گهر بی رعشه سیماب نیست
برگ از آزادگی بیرون نیارد سرو را
بر دل عارف گران جمعیت اسباب نیست
مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون
موج این دریا به گیرایی کم از قلاب نیست
از خودآرایان، دل روشن طمع کردن خطاست
اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نیست
بخت روشنگر شود ز آیینه تاریک سبز
بحر را بر دل غبار از ظلمت سیلاب نیست
پرده پوش پای خواب آلود، طرف دامن است
زاهد دلمرده را جایی به از محراب نیست
آشنایانند یکسر پرده بیگانگی
فیض در جمعیت احباب چون اسباب نیست
می کشد موج می از دل ریشه غم را برون
این نهنگ جان ستان را غیر ازین قلاب نیست
از دل روشن شود نزدیک، منزلهای دور
شبروان را بال پروازی به از مهتاب نیست
پشت ما گرم است از خورشید عالمتاب عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
خواب مخمل پرده چشم غلط بینان شده است
ورنه در نی بوریا را غیر شکر خواب نیست
آه صائب کز لب میگون آن بیدادگر
عشقبازان را به جز خمیازه فتح الباب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
عالم اسباب غیر از پرده های خواب نیست
دیده بیدار دل بر عالم اسباب نیست
می کند خورشید هم دریوزه آب از دیده ها
نه همین در دیده بی شرم انجم آب نیست
سیر و دور ما به سیر و دور گردون بسته است
اختیاری موج را در حلقه گرداب نیست
لرزد از ظالم فزون مظلوم در زیر فلک
گرگ را چون گوسفند اندیشه از قصاب نیست
چون به منزل پشت پا در رهنوردی می زند؟
جذبه دریا اگر خضر ره سیلاب نیست
تا مباد از قیمت نازل به خاکش افکنند
گوهر ما در صدف بی رعشه سیماب نیست
در جهان ساده لوحی نقش نامحرم بود
در حریم کعبه طاق ابروی محراب نیست
جوهر تیغ است داغ پیچ و تاب آن کمر
این قدر در موی آتش دیده پیچ و تاب نیست
همچو غواصان به جای بی نفس کن جستجو
گر چه در این نه صدف آن گوهر نایاب نیست
هوشیارانند صائب مصرف این سیم قلب
در حریم میکشان رسم تکلف باب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
خط سبز از صفحه عارض ستردن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
صیقل آیینه دل غیر آه سرد نیست
هر که را در دل نباشد آه، مرد درد نیست
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده ای
رنگ خود را چاره کن، آیینه ما زرد نیست
دیده را در بسته وقف حسرت او کرده ایم
از نسیم مصر مارا چشم راه آورد نیست
میکشان در روز باران خسرو وقت خودند
ابر گوهربار، کم از گنج باد آورد نیست
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
در درون خانه آیینه راه گرد نیست
سنگ در عصمت سرای جام جم می افکند
گر نریزد خون واعظ دختر رزمرد نیست!
روز باران، گر شب آدینه باشد، می کشد
صائب ما در میان میکشان بی درد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
(عشق عالمسوز را با حسن و ایمان کار نیست
گردن ما در کمند سبحه و زنار نیست)
سهل مشمر هیچ کاری را که در ملک وجود
هر چه آسان بشمری بر خویشتن دشوار نیست
گردن نظاره کوه طور بیجا می کشد
هر سبک سنگی حریف شعله دیدار نیست
پا به دامن کش که در میزان لطف عام او
پای خواب آلود کمتر از دل بیدار نیست
حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است
چشم من چون خانه آیینه صورتکار نیست
ما قماش پاکی طینت تماشا می کنیم
با قبای اطلس و زربفت ما را کار نیست
با درشتان تندخویی کن که ناهموار را
همزبانی بهتر از سوهان ناهموار نیست
با خیال روی او در پرده شرم و حیا
خلوتی دارم که بوی پیرهن را بار نیست
بر سر گفتار صائب خواهد آمد زین غزل
هر که را از نغمه پردازان سر گفتار نیست
در حریم پاکبازان بوریا را بار نیست
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
توبه همصحبتان بر خاطر ما بار نیست
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
کاسه منصور خالی بود پرآوازه شد
ورنه در میخانه وحدت کسی هشیار نیست
در پس دیوار محرومی گریبان می درم
گر چه محرمتر ز من کس در حریم یار نیست
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد
بر زلیخا طعن ارباب ملامت بار نیست
کهربا نتواند از دیوار جذب کاه کرد
جذبه توفیق را با تن پرستان کار نیست
بر نیاید صبر با مژگان خواب آلود او
هیچ جوش مانع این تیغ لنگردار نیست
چون زر بی سکه مردودست در بازار حشر
هر دلی کز کاوش مژگان او افگار نیست
می توان از پرنیان ابر دیدن ماه را
هر دو عالم روی او را مانع دیدار نیست
دل عبث از سبحه و زنار منت می کشد
این کهن اوراق را شیرازه ای در کار نیست
در خرابات مغان از عدل پیر می فروش
گوشه ویرانه ای غیر از دل معمار نیست
گوهر خود را به خار و خس فشاندن مشکل است
می کند خون گریه هر ابری که در گلزار نیست
پیش ما صائب که رطل خسروانی می زنیم
گنج باد آورد غیر از ابر گوهر بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
پاره های دل گران بر دیده خونبار نیست
جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست
غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند
ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست
پرده خواب است ظلمت روشنایی دیده را
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیست
پیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایم
خار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیست
سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاط
پیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیست
غفلت ما بی شعوران را نمی باید سبب
پای خواب آلود را افسانه ای در کار نیست
سیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برون
با خجالت جرم را حاجت به استغفار نیست
بیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم
عاشقان را احتیاج زر دست افشار نیست
در ته پیراهن آیینه شکر می خورند
طوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیست
چون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگ
پیش این کودک مزاجان قابل آزار نیست
بر سمندر شعله جانسوز آب زندگی است
عشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیست
می گریزند از خیال یار وحشت پیشگان
بوی گل را در حریم بی دماغان بار نیست
غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمین
کیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟
خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار
سیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیست
آنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دی
نخل ها بی برگ گردد سایه چون در کار نیست
ذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگان
هر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیست
از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس
بی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
عشقبازی کار هر حلاج دعوی دار نیست
هر کمانی در خور طاق بلنددار نیست
شاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پر
هر سر شوریده ای بالانشین دار نیست
پرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشین
تیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیست
گر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکن
دشمنی در پی ترا چون طره دستار نیست
تا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟
یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیست
شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه
در حریم زلف او این صد زبان را بار نیست
می توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساند
چون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیست
تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست
هر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
افسر زرین سر آزاده را در کار نیست
نقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیست
باشد از تعبیر این خواب پریشان بی نیاز
اینقدر اندیشه در نظم جهان در کار نیست
مد احسان چون ندارد خامه شاخ بی بری است
نیشتر باشد رگ ابری که گوهربار نیست
مهر بر لب زن که در دیوان آن آیینه رو
طوطیان را آبروی سبزه زنگار نیست
از پرستاران دل افگار را داغی بس است
بهتر از دلسوز، شمعی بر سر بیمار نیست
نگذرد مینای می خشک از لب خاموش جام
پیش ارباب سخاوت حاجت گفتار نیست
باده خواران عیب هم را پرده داری می کنند
بزم می را رخنه ای چون دیده هشیار نیست
سعی در کردار بی گفتار مردان می کنند
رزق ما صائب به جز گفتار بی کردار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
گر نمی جوشیم با می از سر انکار نیست
غفلت سرشار ما را باعثی در کار نیست
می زند هر قطره باران چشمکی بر ساقیان
کاین چنین روزی چرا پیمانه ها سرشار نیست؟
می توان در سینه بی کینه من روی دید
خانه آیینه ام در بسته زنگار نیست
تحفه دل را به امیدی به کویش برده ایم
آه اگر آن زلف سرپیچد که دل در کار نیست!
پنجه بیتابی دل، سینه ام را چاک کرد
این صدف را راحتی از گوهر شهوار نیست
بر رگ جانها نپیچد تا پریشان نیست زلف
نبض دلها را نگیرد چشم تا بیمار نیست
کشتنی چون دیر کشتن نیست صید عشق را
الحذر از تیغ مژگانی که بی زنهار نیست
شانه در هرعقده زلف تو ایمان تازه کرد
اینقدر پیچیدگی با رشته زنار نیست
تا بگیرد جذبه توفیق، بازوی که را
هر سری شایسته دوش و کنار دار نیست
طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف
چون مرا در پیش رویش زهره گفتار نیست؟
بیقراران بی نیاز از کعبه و بتخانه اند
ریگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نیست
نام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شد
عشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسیار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
رحمت ایزد نصیب مردم هشیار نیست
پیش ارباب کرم جرمی چو استغفار نیست
ریشه کرده است آشیان ما چو سنبل در چمن
بلبل ما را هوای رفتن از گلزار نیست
بوته خاری چو مجنون افسر خود می کنند
شعله مغزان را سری با پیچش دستار نیست
زلف از بی رویی خط دست ازان رخسار داشت
هیچ شمشیری بتر از حرف پهلودار نیست
غیر صائب کز نوا در پیش دارد چرخ را (کذا)
بلبل خوش نغمه ای امروز در گلزار نیست