عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
بردار حجاب!
تا کوس اَنَاالحق بزنی، خودخواهی
در سرّ هویّتش تو ناآگاهی
بَردار حجاب خویشتن از سر راه
با بودن آن، هنوز اندر راهی
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
شاعر اگر سعدی شیرازی است
بافته های من و تو بازی است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵
دل بسته نقش چهرهٔ دلدار خویش را
دارد دیار صورت دیار خویش را
هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک
بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را
پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی
ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را
بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت
تا بنگرد در آینه دیدار خویش را
بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود
در پرده ساخت رونق بازار خویش را
تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است
تا کی زیاد بردهٔ اقرار خویش را
در خویشتن بدید عیان شاهد الست
هر کو درید پرده پندار خویش را
در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک
با چشم سر ندید کس انوار خویش را
اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون
جز این کسی نیافته اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲
گرمه من برافکند از رخ خود نقاب را
گوشه نشین کند ز غم خسرو آفتاب را
خال سیه مگو بر آن لعل گرانبها بود
جوهری ازل زده نقطهٔ انتخاب را
تاب و توان ربودهٔ از دل ناتوان من
تا برخت فکندهٔ سنبل پر ز تاب را
خواهی اگر تو بنگری پیش رخش فنای خلق
بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را
کرده نهان مه مرا غیر چوابر تیره ای
بار خدا ازاله کن از برم این سحاب را
بهر زکوة حسن خود بوسهٔ از لبش نداد
آه چه شد که محو شد نام و نشان ثواب را
لشکر غم ز هر طرف بهر هلاک بسته صف
ساقی سیم ساق کو تا بدهد شراب را
حاصل مدرسه بجز قال و مقال هیچ نیست
اسرار زین سپس کنم رهن بمی کتاب را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳
بشکست بسنگ کین پر ما
نامد پی رحم بر سر ما
برتارک اختران نهم گام
آید چو خجسته اختر ما
زان ابروی چون هلال گردید
چون قوس خمیده پیکر ما
طرفی ز کتاب چون نیستم
شد رهن شراب دفتر ما
چون طره چو عطر سای باشد
عودی مفکن بمجمر ما
مهر و مه گیتی آفریدند
از پرتو مهر انور ما
آمد بوجود آب و آتش
از چشم و دل پر اخگر ما
شاهیم چو ما گدای اوئیم
خاک در اوست افسر ما
دلدار برغم مدعی گفت
اسرار بود سگ درما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۳
اختران پرتو مشکوة دل انور ما
دل ما مظهر کل کل همگی مظهر ما
نه همین اهل زمین را همه باب اللهیم
نه فلک در دورانند بدور سرما
بر ما پیر خرد طفل دبیرستانست
فلسفی مقتبسی از دل دانشور ما
گرچه ما خاک نشینان مرقع پوشیم
صد چو جم خفته بدریوزه گری بردرما
چشمهٔ خضر بود تشنه شراب ما را
آتش طور شراری بود از مجمر ما
ای که اندیشهٔ سرداری و سرمیخواهی
به کدوئی است برابر سر و افسر بر ما
گو به آن خواجه هستی طلب زهد فروش
نبود طالب کالای تو در کشور ما
بازی بازوی نصریم نه چون نسربچرخ
دو جهان بیضه و فرخی است بزیریرما
ماه گر نور و ضیاکسب نمود از خورشید
خور بود مکتسب از شعشعهٔ اختر ما
خسرو ملک طریقت بحقیقت مائیم
کله از فقر بتارک ز فنا افسر ما
عالم و آدم اگر چه همگی اسرارند
بود اسرار کمینی ز سگان در ما
ساقی بیا که گشت دلارام رام ما
آخر بداد دلبر خوش کام کام ما
بس رنج برده‌ایم و بسی خون که خورده‌ایم
کان شاهباز قدس فتادی بدام ما
در دار ملک عالم معنی دم نخست
زد دست غیب سکه دولت بنام ما
مائیم اصل و جمله فروع فروغ ماست
گرخواجه منکر است بنوشد ز جام ما
بر آستان پیر مغان رو نهاده‌ایم
برتر ز عرش آمده زین رو مقام ما
عرش سپهر خود چه بود پیش عرش دل
یا کعبه در برابر بیت الحرام ما
هر ذره خاک دره و هر تخته تخت شد
چون آمد آن همای همایون بدام ما
گلبانگ نیستی چو شد از بام ما بلند
نه بام چرخ وام برند از دوام ما
اسرار بشکند کله خسروی بفرق
تا گفته میفروش تو هستی غلام ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۴
تا شدی آینهٔ مهر رخت سینهٔ ما
می‌دهد تاب به مهر فلک آیینهٔ ما
راست شد بر قد ما خلعت سلطانی گل
که بود گنج وجود تو بگنجینهٔ ما
گر همه کین رقیبست ز دل برکندیم
کی سزد غیر تو در سینهٔ بی کینهٔ ما
غم عشق تو چو حسنت نپذیرد انجام
آری آغاز ندارد غم دیرینهٔ ما
همه اوصاف ازل شد ز وجودش پیدا
هرکه نوشید از آن بادهٔ دوشنبهٔ ما
دیدهایم این گل و مل بر ورق غنچه و تاک
گشته یکدم همگی شنبه و آدینهٔ ما
غم بیش و کم پیش آمدمان نیست که هست
حاضر الوقت کنون بر حسب دینهٔ ما
بسی اسرار که در خرقهٔ اسرار بود
اللّه اللّه منگر خرقهٔ پشمینهٔ ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۸
پیوسته مرا ز غم تب و تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۵
به چار سوق طریقت بجز متاع محبت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۶
ای به رَهِ جستجوی نعره زنان دوست دوست
گر بحرم ور بدپرکیست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغزپوست
جامه دران گل از آن نعره زنان بلبلان
غنچه به پیچد به خود خون به دلش تو به توست
دم چو فرو رفت هاست هوست چو بیرون رود
یعنی از او در همه هرنفسی های و هوست
یار بکوی دلست گوی چو سر گشته گوی
بحربه جوی است وجوی این همه درجستجوست
با همه پنهانیش هست در اعیان عیان
باهمه بی رنگیش در همه زو رنگ و پوست
یار در این انجمن یوسف سیمین بدن
آینه خانه جهان او بهمه رو بروست
پرده حجازی بساز یا بعراقی نواز
غیر یکی نیست راز مختلف ار گفتگوست
مخزن اسرار او است سرّ سویدای دل
در پیش اسرار باز در بدر و کوبه کو است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۵
خطت دمیدو هنوزت سری ز ناز گرانست
که بر رخ تو خط بندگی ساده رخانست
فتاده سلسله بر پای دل درآن خم گیسو
خوش آن دلی که دراین حلقهاش سری بمیانست
ز دست دوست دشمن نوازچون نخورم خون
که نیست با من مسکین چنانکه بادگرانست
چوباد عمر گذشت و مرابخاک ره او
هنوز دیدهٔ امید باز و دل نگرانست
چونقطه دایره محنتم محیط چو پرگار
بدور من غم دوران مدام در دورانست
ز داغ هجر چنانم که گر بباغ جنانم
بدیده هر سر برگیش بی تو نوک سنانست
کند کمان بکمین زه زهی سعادت صیدی
که شوخ غمزه و ابروی اوش تیر و کمانست
رسید موسم اردی بهشت ساقی گلرخ
بیار بادهٔ گل فام اگرچه خود رمضانست
گدای پیر مغان راز خسروی چه تفاخر
که ملک و شوکت شانس بدیده شوکه نشانست
خدایرا مددی خضر راه وهادی اسرار
دلیل راه شو اورا که او ز نو سفرانست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۸
مرا از عشق دل لبریز خون است
چو اخگر کز محبّت در درون است
مگو عشق این نهنگ آتشین است
محبت نیست این دریای خون است
بسی بی پا و سر دارد به هرسوی
کز آن جمله یکی گردون دون است
شدیم از شهر بند عقل بیرون
کنون مأوای ما ملک جنون است
من آن سیمرغ کوه قاف عشقم
که عنقای خرد پیشم زبون است
جهان چون نقطه بین در مرکز دل
دو کون و یونس دل بطن نون است
بگوش ما بود هر نغمه موزون
غریو شحنه ساز ارغنون است
همه عالم حروف و حق سخنگوست
وزو حرف نخستین کاف و نون است
ازو در جنبش آمد گوهر گل
باو هر جبشی را هم سکون است
چو او را نیست حدی اُستوار است
هر آن جنبش که درچشمت نگون است
ندارد تابشش آغاز و انجام
بلی آن جلوه گر بی چند و چون است
مگو سرّ درون پرده اسرار
که از اندیشه سر ّحق برون است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۰
چون دست قضا رشته اعمار برشت
بگسیختنش خامهٔ تقدیر نوشت
از حکم ازل نه رسته برناونه پیر
وز دام اجل نجسته زیباونه زشت
افشاند در این مزرعه هر کس تخمی
ناچار بباید دِرَوَد حاصِل کشت
امروز بپای خم می سر مستی
فرداست که بر تارک خم باشی خشت
یکچند اگر گسیخت پیوند ازل
در عاقبت انجام بآغاز سرشت
بردار دل ار چه مُلک دارا داری
کین دار فنا بباید از دست بهشت
برگشت باو هرچه از او گشت پدید
گر ز اهل کلیسیاست و از اهل کنشت
با دوستی پنج تن از کاخ سپنج
اسرار رواین پنج به از هشت بهشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۳
ساقی قدحی در ده تقریب و تعلل چیست
ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
در فصل گل سوری رایج شد می هر چند
این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم
از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار
بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
خود عاشق وخودمعشوق ازروز نخستین است
حسن ازلی اسرار از عشق تو مستغنی است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۲
جهان گیرئی کز سیاهی برآید
هر افسون و نیرنگ کآید ببابل
جوانا مبر جور ز اندازه ترسم
چو افتاده ما را که کام دگرها
تعلل چرا چون علاج دل ما
به هر سوست گوش امیدم که شاید
چو کوهی است بار غمت بر دل زار
مه چرخ بین هر شب و طالع ما
عجب سرزمینی است کاخ محبت
بتلخی دهد جان شیرینش اسرار
ز شمشیر ابروی ماهی برآید
ز جادوی زلف سیاهی برآید
که از سینه گرمی آهی برآید
اگر از تو گاهی نه گاهی برآید
ترا ای مسیح از نگاهی برآید
صدای درائی ز راهی برآید
بکوهی چسان پرکاهی برآید
که ماهی برآید که ماهی برآید
گدائی اگر رفت شاهی برآید
چو رفت از برت جان الهی برآید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۰
در دل از شمع رخش انجمنی ساختهاند
بی گل و سنبل و نسرین چمنی ساختهاند
از کران ازلی تا بکران ابدی
درج در کسوت یک پیرهنی ساختهاند
وه چه عقد النظری نی نی سرالسر است
جز یکی نیست چسان ما و منی ساختهاند
شد تجلی جلالی سبب مظهر قهر
این دوبینان ز چه رواهرمنی ساختهاند
ملک حسن بدل بست بر اورنگ جلال
بنگر اهرمنان ما و منی ساختهاند
ساعتی هجر تو بر درد کشان دردت
دوزخی نی نی دوزخ شکنی ساختهاند
یوسفی بوکه درآید ز تک این چه طبع
از توسل به بزرگان رسنی ساختهاند
کشف اسرار چو آئین زانروی است
که نقاب رخ اسرار تنی ساختهاند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۲
دل نبود آن دلی که نه دله باشد
مشغله را کن یله مشعله باشد
نامهٔ حق است دل بحق بنگارش
نیست روا پرنقوش باطله باشد
گام بره چون زنی که در پی کامی
پای تو چوبین ورله چیچله باشد
بعد مسافت اگرچه در ره او نیست
تا سر کویش هزار مرحله باشد
نی ز ملک چو نشان و نی بفلک پوی
ره بسوی او نفوس کامله باشد
روح که قدسی نگشت و نفس که ناطق
روح بخاری و نفس سائله باشد
سلسله باید همین ز گیسوی دلدار
نغز جنوبی که اینش سلسله باشد
زیب ندارد مگر بعشق جهانسوز
خلوت اسرار اگر چه چل چله باشد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۴
سر که ندارد ز تو سودا بگور
دیده که بیند نه بروی تو کور
نی چه خطا رفت کدامین سراست
کز نمک لعل تواش نیست شور
جمله عوالم بتو باشد عیان
نور رخت گشته نهان از ظهور
دیدهٔ خفاش چه و نور مهر
طاقت پروانه چه ونار طور
مرده دلاقبر تن خاکی است
زنده شو از عشق و درآی از قبور
زین ملکاتت چه ملکهاچه ملک
تبرز ذاحصل ما فی الصدور
این که برت نور شد از ظلمت است
قاعدهٔ باسر مخروط نور
مایهٔ ظلمت ز صور دور کن
تا شنود گوش دلت نفخ صور
ای که شنیدی که از او نیست شر
رمز بآنست که نبود شرور
ز اینهٔ دل اگرت رفت زنگ
زنگیت اندر نظر آید چو حور
از دل خود دیدنش اسرار جوی
خیر ز یاذاتک فقد المزور
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۸
کم اسی صیاد فی جوالقفص
قل لنا حتی متی تحسوالقصص
روی آزادی ندیده دیدهام
کیف قیدمنه صید ما خلص
موزیم او ندی ماذا بدا
بدرتم لوافساما ذانقصص
قال ابذل مهجة ها نظرة
ایها المستام بشری ارتخص
دفتر دانش ببحر عین شوی
فیه صفر کف جهرلم بغص
دع اساطیرا مسامیر الصماخ
عشق کو عشق آن بود احسن قصص
گام در میدان نه و گوئی بزن
انتهر یا فارس القلب الفرص
ای زده پراندر این آب و هوا
اصح فالا شراک نصیب للقبص
دیدهٔ اسرار مپسند هر جمیل
جملة من عکس ذی الحسنا حصص