عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : باغ آینه
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
۱۳۳۸

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
نشانه
شغالی
گَر
ماهِ بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.

فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می‌کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.

۱۳۵۲
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
برخاستن
چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.



عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : دشنه در دیس
گفتی که باد مرده‌ست ...
گفتی که:
«ــ باد، مُرده‌ست!
از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش
بر آسیابِ خون،
نشکسته در به قلعه‌ی بی‌داد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون
مُرده‌ست باد!»

گفتی:
«ــ بر تیزه‌های کوه
با پیکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مردگان کشیده‌ای.
(این را، من
همچون تبی
ــ دُرُست
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند ــ
احساس کرده‌ام.)



وقتی که بی‌امید و پریشان
گفتی:
«ــ مُرده‌ست باد!
بر تیزه‌های کوه
با پیکرِ کشیده‌به‌خونش
افسرده است باد!» ــ

آنان که سهمِ هواشان را
با دوستاقبان معاوضه کردند
در دخمه‌های تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبرِ دردِشان:
«ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفانِ آخرین را
در کارگاهِ فکرتِ رعدْاندیش
ترسیم می‌کند،
کبرِ کثیفِ کوهِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می‌کند.»

(آنان
ایمانِشان
ملاطی
از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)



گفتند:
«ــ باد زنده‌ست،
بیدارِ کارِ خویش
هشیارِ کارِ خویش!»

گفتی:
«ــ نه! مُرده
باد!
زخمی عظیم مُهلک
از کوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مُردگان کشیده‌ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند
احساس کرده‌ام.

۸ بهمنِ ۱۳۵۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ترانه‌ی اشک و آفتاب
ــ دریا دریا
چه‌ت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریک‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

ــ پی‌سوزِ اندیشه را
چه‌ت اوفتاد
که برافراشتی؟
ــ تابان‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

خردادِ ۱۳۶۵

احمد شاملو : در آستانه
قصه‌ی مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتابِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.



شبای درازِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر:

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی‌شه
عیشِ دومادی نمی‌شه.
خنده‌ی لب پِشکِ خَره
خنده‌ی دل تاجِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلی به دِله...»

حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!



حسین‌قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم
مرده‌ی خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»

ننه‌چاهه گُف: «ــ حسین‌قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌یی که لب تَر بکنن
چی‌چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی‌طاهارت بگیرن؟
ظهر که می‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،

سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این‌جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»

دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه
گرچه یه خورده لَق می‌گه.



حسین‌قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: «ــ باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می‌بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»

حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می‌پاشه
آبش می‌ره تو پِی‌گا
به‌کُل می‌رُمبه از جا.»

دید که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.



حسین‌قلی اوهون‌اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی‌بائونه‌ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بکنم.»

بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسین‌قلی، فدات شَم،
وصله‌ی کفشِ پات شَم
می‌بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه‌هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه.



حسین‌قلی، زار و زبون
وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون
لبش نبود خنده می‌خواس
شادی پاینده می‌خواس.

پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ‌پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیلِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چی‌چی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،

تا نخوری ندانی
حلوای تَن‌تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی‌پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه‌ْقاضی،

خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیش‌منی
با هف‌تا کفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب نه علف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ‌چی جز این دیده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس:
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه‌ها
مثِ پیره‌زن وختِ دعا.

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟

راهِ درازِ بی‌حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفره‌ی بی‌نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه‌ی خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه‌ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»



حسین‌قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون
خَسّه خَسّه پا می‌کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط‌م یه دریا مونده بود.

«ــ ببین، دریای لَم‌لَم
فدای هیکلت شَم
نمی‌شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا کنیم به جونت.»

«ــ دلت خوشِه حسین‌قلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
کو عقلت کو شعورِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساطِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
یه دریاس و کناره‌ش.
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»



حسین‌قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حالِ سگ.
دید سرِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن
می‌خونن و بشکن می‌زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می‌خندید؟
پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
خنده زدن لب نمی‌خواد
داریه و دُمبَک نمی‌خواد:
یه دل می‌خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»

تابستانِ ۱۳۳۸

سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
برخورد
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
فروغ فرخزاد : دیوار
بر گور ِ لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا


چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصهٔ چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست


در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق


در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من ، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !


آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ِ خدا
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت


می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند


خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
قصه شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازش‌های این آن را تسلی بخش
تسلی‌های آن این را نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا بهش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده‌ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی‌ها که در او هست
نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه‌اش
غبار سالین از چهره بزدایند
برافرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختن‌هایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره‌ها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت
و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای
و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز
دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها
و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها
و گزمه‌ها و گشتی‌ها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
نگه کن، روز کوتاهست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد
در آن نزدیک‌ها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار
سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله‌ام را گرگ‌ها خورده
من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید
دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت
کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
سخن می‌گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد
ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد
غمان قرن‌ها را زار می‌نالید
حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست؟
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
دریغا
بخندد بُت، چو قربانی پسین آب
به شوق ِ رأفت قصاب نوشد
دریغا! بیشهٔ گرگان همیشه
ز خون ِ دشت ِ میشان آب نوشد!
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
این است که...
چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست، او دزدی
بر گسترهٔ قلمروش چیره ست
او چهرهٔ کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسهٔ جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکم‌ها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هیچ چیز به رنگ خود نمی‌ماند
هر چیز که هست، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست، حکم شب دارد
آری، همه هر چه هست، جز یک چیز
این است که می‌ستایم آتش را
آن روشن پاک، زندهٔ بیدار
نستوه و بلند، روح سرکش را
مهدی اخوان ثالث : زمستان
گرگ هار
گرگ هاری شده‌ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز
می‌دوم، برده ز هر باد گرو
چشم‌هایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، می‌ترسم، آه
آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی
پس ازین درهٔ ژرف
جای خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه
پشت آن قلهٔ پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم
منشین با من، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کارایم من
بی تو؟ چون مردهٔ چشم سیهت
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر
که شراری شده‌ام
پوپکم! آهوکم
گرگ هاری شده‌ام
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود
ــ که از عنایتشان می‌رسد به گردون آه ــ
کبوتران سپید.
بَدَل شوند پیابی به زاغ های سیاه! 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
برف شبانه
بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از
تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی حرف همچون برف می باید 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : رباعیات
دور فکن
فرهاد شو و تیشه بر این کوه بزن
از عشق، به تیشه ریشه کوه بکن
طور است و جمال دوست همچون موسی
یاد همه چیز را جز او دور فکن
امام خمینی : رباعیات
خورشید
بردار حجاب تا جمالش بینی
تا طلعت ذات بی‏مثالش بینی
خفّاش! ز جلد خویشتن بیرون آی
تا جلوه خورشیدِ جلالش بینی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...
چشمه ی پیری است
در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور
باید گذشت از این راه ؟
این مرد ِ راه ،
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش ...
بََرَهوتیان ِ کَلافه ی تنهایی !
باید ز راه ِ مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن .
*
این چشمه در انتظار ِ عبث نیست ...