عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی
سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی
از شعاع مهر یکسر خاکساری میچکد
بر جبین چرخ هم خطیست با افتادگی
سجده را در خاک راهش گر عروج آبروست
میشود چون دانهام آخر عصا افتادگی
نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن
با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی
استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد
عضو عضوت میزند موج زپا افتادگی
بی عرق یک سجده از پیشانی من گل نکرد
میکند بر عجز حالم گریهها افتادگی
چون غبار رفته از خود دست و پایی میزنم
تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی
آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است
آب میگردد چو شبنم ازحیا افتادگی
تا به چشم نقش پایی راه عبرت واکنم
پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی
با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم
همچو زلف یار مینازد به ما افتادگی
سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی
از شعاع مهر یکسر خاکساری میچکد
بر جبین چرخ هم خطیست با افتادگی
سجده را در خاک راهش گر عروج آبروست
میشود چون دانهام آخر عصا افتادگی
نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن
با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی
استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد
عضو عضوت میزند موج زپا افتادگی
بی عرق یک سجده از پیشانی من گل نکرد
میکند بر عجز حالم گریهها افتادگی
چون غبار رفته از خود دست و پایی میزنم
تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی
آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است
آب میگردد چو شبنم ازحیا افتادگی
تا به چشم نقش پایی راه عبرت واکنم
پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی
با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم
همچو زلف یار مینازد به ما افتادگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
شرر کاغذی، آرایش دکان نکنی
صفحه آتش نزنی، فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین میباشد
آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ
تا ز خمیازهٔ امواج گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد
نیست نقد تو از آن کیسه که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی
آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است
خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا
تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است که در انجمن حیرت حسن
گل کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد
تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت که به انداز زمینگیریها
پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت کنج قناعت بخشند
همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
صفحه آتش نزنی، فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین میباشد
آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ
تا ز خمیازهٔ امواج گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد
نیست نقد تو از آن کیسه که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی
آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است
خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا
تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است که در انجمن حیرت حسن
گل کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد
تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت که به انداز زمینگیریها
پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت کنج قناعت بخشند
همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
در گرفتهست زمین تا به فلک بیسروپایی
ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی
خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف
جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی
هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهیست غبار قدم آبله پایی
عبرتآباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی
فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر
میکند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد
ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید
تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم
صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی
شعلهای خواست به مهمانی خاشاک اجازت
گفت: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی
میکشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر
دارم از گرد رهت آینهٔ بیسروپایی
چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت
محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی
بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
نی این بزم شکستهست نفس در لب نایی
ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی
خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف
جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی
هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهیست غبار قدم آبله پایی
عبرتآباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی
فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر
میکند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد
ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید
تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم
صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی
شعلهای خواست به مهمانی خاشاک اجازت
گفت: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی
میکشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر
دارم از گرد رهت آینهٔ بیسروپایی
چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت
محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی
بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
نی این بزم شکستهست نفس در لب نایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه میجویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنهکوردلی از عصا چه میجویی
جز اینکه خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه میجویی
به سینه تانفسی هستدل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه میجویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه میجویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
ز حرص، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه میجویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت که در زیر پا چه میجویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه میجویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه میجویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه میجویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنهکوردلی از عصا چه میجویی
جز اینکه خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه میجویی
به سینه تانفسی هستدل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه میجویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه میجویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
ز حرص، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه میجویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت که در زیر پا چه میجویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه میجویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه میجویی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۱
همین معامله ما را بس است با زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهده کوشیم خود به این قسمت
خبر دهد که که را سبحه و که را زنار
بگو به دیر مغان آ و رایگان بربند
امام ما که به جان خواهد از ریا زنار
گذشت عمر و ز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام ره یا زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهده کوشیم خود به این قسمت
خبر دهد که که را سبحه و که را زنار
بگو به دیر مغان آ و رایگان بربند
امام ما که به جان خواهد از ریا زنار
گذشت عمر و ز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام ره یا زنار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۰
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش
نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش
نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۰ - ذکر منصور عباسی
و همیشه میگفتی که: ترس و بیم کاری است که هیچ کس را ساتقامتی نتواند بود بی او: یا دین داری بود که از عذاب بترسد. یا کریمی که از عار باک دارد، یا عاقلی که از عواقب غفلت پرهیز کند. روزی ربیع را گفت: من میبینم مردمان را ه مرا ببخل منسوب میکنند. من بخیل نیستم، لکن همگنان را بنده درم و دینار میبینم آن را از ایشان باز میدارم تا مرا از برای آن خدمت کنند، و راست گفته است آن حکیم که «سگ را گرسنه دار تا از پی تو دود. »
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۸ - سخنان هندو با برزویه
و عقل بهشت خصلت بتوان شناخت: اول رفق و حلم، و دوم: خویشتن شناسی، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ایشان، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرمیت دوستان، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خویش و ازان دیگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نیکو بدست آوردن، و هفتم برزبان خویش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن. و هرکه بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز گردد، و در اتمام آنچه بدوستان برگیرد اهتزاز نمایند.