عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۶
جنید را قدس اللّه سره گفتند خواهی که مر حضرت آفریدگار را بینی گفت نه گفت چرا گفت بخواست و نیافت بدین نسبت همه آفت در اختیار منست و من از آفت اختیار پناه بدو سازم چنانکه یکی را دیدند که غرق میشد گفتند خواهی که برآئی و نجات یابی گفت نه گفتند خواهی که غرق شوی گفت نه گفتند پس چه خواهی گفت مراد من در مراد او نرسیده است آن خواهم که او خواهد عشق چون بدین مرتبه رسید کمال گیرد.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۷
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۵
خطیب از جاه به شیخ ما چیزی نوشت شیخ جواب نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم وصل ادام اللّه فضله کتاب الخطیب الافضل الادیب وفقه علی جمیع ما یقربه الیه دینا و دنیا و آخرة و کشف لی عن جمیع ما یضمره من صحة الاعتقاد و محض الوداد و لاغروان یکون کذا اذاالقلوب متشاهدة و الضمایر بنور الحقّ متلاحظة و اللّه یبقیه و عن الاسواء یقیه و اماحدیث المتوفات نوراللّه قبرها و بشر بلقایه صدرها وانشد علی فراقها قصیرة عن طویلة.
ولو کان النساء کمن فقدنا
لفضلت النساء علی الرجالوالسلام
بسم اللّه الرحمن الرحیم وصل ادام اللّه فضله کتاب الخطیب الافضل الادیب وفقه علی جمیع ما یقربه الیه دینا و دنیا و آخرة و کشف لی عن جمیع ما یضمره من صحة الاعتقاد و محض الوداد و لاغروان یکون کذا اذاالقلوب متشاهدة و الضمایر بنور الحقّ متلاحظة و اللّه یبقیه و عن الاسواء یقیه و اماحدیث المتوفات نوراللّه قبرها و بشر بلقایه صدرها وانشد علی فراقها قصیرة عن طویلة.
ولو کان النساء کمن فقدنا
لفضلت النساء علی الرجالوالسلام
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۶
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۹ - ایضا به میرزا تقی علی آبادی نوشته
مخدوم مشفق مهربان من: صحیفه شریفه رسید و مضمون مودت مشحون معلوم گردید. اظهار کمال تکدر و تحسر درین مصیبت کرده بودید که مثل شما کم کسی متالم و متاثر است. شما را میدانم که مثل من متاثر و متحسر بوده اید. این که نوشته بودید که من باید بشما تسلیت بدهم چنین است؛ الحق مرحوم طاب ثراه نسبت پدری و غمخواری بشما بیش از من داشت، درین مصایب و نوایب سفر و حضر و این وبا و طاعون که مایة این همه مصایب گشت؛ اگر همین قدر باشد که روزگار مساعدتی میکرد که ادراک لقای شما چندین مجلس بی نفاق که امروز از نوادر آفاق است مقدور میشود که چندی با هم نشینیم و غم های کهنه و نو را بمطالعه اشعار جدید و مذاکره عهود قدیم از دل بیرون کنیم؛ باز طوری بود ولیکن این هم از قراین خارجه و از نامساعدتی بخت و طالع من علی الظاهر اسباب موجود ندارد.
فرشته ای است بدین بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
چیزی که در میانه مایة خوشحالی است این است که عالیجناب فضایل مآب اخوی مقامی آقاعلی مژدة اجتماع سعدین را داد و در ضمن این مژدة نوید امیدی بملاقات بهجت آیات سامی بجان و دل رسانید. ان شاءالله تعالی همین مامول از پرده غیب جلوه ظهور کند و مایة آسایش روان آید.
اکنون غیر این تمنائی خاطر حزین را نیست و مایة سکون و آرام دل اندوهگین نه. لعل الله یجمعنی و ایاک، شرح این مقالات بتحریر مراسلات درست نیاید، شبی میخواهد و شمعی، فراغتی و جمعی، زیاده چه زحمت دهد همواره دیده بر وصول مکاتبات و رجوع مهمات است. والسلام
فرشته ای است بدین بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
چیزی که در میانه مایة خوشحالی است این است که عالیجناب فضایل مآب اخوی مقامی آقاعلی مژدة اجتماع سعدین را داد و در ضمن این مژدة نوید امیدی بملاقات بهجت آیات سامی بجان و دل رسانید. ان شاءالله تعالی همین مامول از پرده غیب جلوه ظهور کند و مایة آسایش روان آید.
اکنون غیر این تمنائی خاطر حزین را نیست و مایة سکون و آرام دل اندوهگین نه. لعل الله یجمعنی و ایاک، شرح این مقالات بتحریر مراسلات درست نیاید، شبی میخواهد و شمعی، فراغتی و جمعی، زیاده چه زحمت دهد همواره دیده بر وصول مکاتبات و رجوع مهمات است. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
بر شکال دولت آبادست و ما بی باده ایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف داده ایم
دانه تسبیح بی آبست، کی بر می دهد
ما چه بیحاصل بدام زهد خشک افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما زدست بسته مهر شیشه نگشاده ایم
خود متاع خانه خویشیم، چون مرغ قفس
گرنه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو کمان فتنه را زه کن که ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ماتم یکیست
شمع بزمیم از برای سوختن آماده ایم
نه بما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی کی بجائی می رسیم
ما که از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
پر نمی پیچیم بر صید مراد خود کلیم
ما که عنقا را بدام آورده و سر داده ایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف داده ایم
دانه تسبیح بی آبست، کی بر می دهد
ما چه بیحاصل بدام زهد خشک افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما زدست بسته مهر شیشه نگشاده ایم
خود متاع خانه خویشیم، چون مرغ قفس
گرنه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو کمان فتنه را زه کن که ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ماتم یکیست
شمع بزمیم از برای سوختن آماده ایم
نه بما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی کی بجائی می رسیم
ما که از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
پر نمی پیچیم بر صید مراد خود کلیم
ما که عنقا را بدام آورده و سر داده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ما جان بتمنای تو در بیم نهادیم
چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم
صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم
انگشت چو بر تخته تعلیم نهادیم
از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم
تا پای در این ورطه پر بیم نهادیم
هر چند دونیم است ز هجرت دل شاهی
باز آی که ما جمله به یک نیم نهادیم
چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم
صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم
انگشت چو بر تخته تعلیم نهادیم
از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم
تا پای در این ورطه پر بیم نهادیم
هر چند دونیم است ز هجرت دل شاهی
باز آی که ما جمله به یک نیم نهادیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٧
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۹ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۸ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۴ - الرجاء
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۹ - الطریقة