عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اخلاص
ضد ریا، اخلاص است و آن عبارت است از خالص ساختن قصد از غیر خدا، و پرداختن نیت از ما سوی الله و هر عبادتی که قصد در آن به این حد نباشد از اخلاص عاری است پس کسی که طاعت می کند اگر به قصد ریا یعنی وانمودن به مردم و حصول قدر و منزلت در نزد ایشان باشد آن مرائی مطلق است و اگر به قصد قربت باشد، و لیکن با آن، غرض دنیوی دیگری غیر از ریا نیز به آن ضمیمه باشد، مثل اینکه در روزه نیز قصد پرهیز بکند یا در آزاد کردن بنده ای که خریدار نداشته باشد، قصد فرار از خراجات یا خلاصی از شرارت و بد خلقی او را نیز بکند یا در حج، نیت خلاصی از بعضی گرفتاریهای وطن یا شر دشمنان کند یا در تحصیل علم، قصد عزت و برتری نماید یا در وضو و غسل، نیت خنک شدن یا پاکیزگی کند یا در تصدق به سائل، نیت خلاصی از «ابرام» او کند، و نحو اینها اگر چه در این وقت، آن شخص، مرائی نباشد، و لیکن عمل او از اخلاص خارج است.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - توبه و پشیمانی و اسباب آن
بدان که ضد اصرار بر معاصی، توبه و پشیمانی است و اصل توبه به معنی بازگشت و رجوع است و مراد در اینجا بازگشت به خداست به خالی ساختن دل از قصد معصیت، و رجوع از دوری از درگاه إلهی به قرب و نزدیکی و حاصل آن ترک معاصی است در حال، و عزم بر ترک آنها در آینده، و تلافی تقصیرات و حقیقت توبه به سه چیز متحقق می گردد:
اول: به قوت ایمان و نور یقین، زیرا هرگاه بنده ای را ایمان به خدا و اعتقاد به پیغمبر او باشد و به فرموده ایشان اعتماد داشته باشد و بداند گناهی که از او صادر شده حجابی است میان او و آنچه خدا وعده فرموده است از سعادات دنیویه و اخرویه و مراتب عالیه.
و درجات متعالیه، البته آتش پشیمانی در دل او افروخته می شود و از یاد معاصی گذشته متألم می گردد و اگر ایمان او سست و اعتقاد او نادرست باشد از این حالت، خالی، و پشیمانی که یکی از اجزای توبه است از برای او حاصل نمی گردد.
دوم: به پشیمانی و ندامت از کرده خود، به این معنی که دل به یاد آنچه از او صادر شده از گناهان متألم و محزون شود و آرزو کند که ای کاش آن عمل از او صادر نشده بود و به سبب صدور آن قرین تأسف و الم باشد و این نتیجه یقین سابق است، زیرا مادامی که یقین به این که به واسطه معصیت به درجه هلاکت می رسی نداشته باشی پشیمانی از برای تو حاصل نمی گردد.
سوم: ترک آنچه مرتکب آن است از معصیت در حال، و عزم بر ترک آن در تتمه عمر خود، و قصد تلافی تقصیری که از او صادر شده، و این نتیجه پشیمانی مذکور است پس مادامی که این امر متحقق نشود توبه حاصل نمی گردد.
و بعضی توبه را عبارت از این سه می دانند و جمعی دیگر می گویند: توبه همان ندامت و پشیمانی است و یقین مذکور مقدمه آن و ترک در مستقبل ثمره آن است.
و بنابراین قول، اشکالی لازم نمی آید درخصوص کسی که معصیتی از او صادر شده باشد و بعد از این مقدور او نباشد مثل آن معصیت، مثل کسی که زنا کرده باشد و بعد عنین شده باشد یا چنان پیر شده باشد که دیگر صدور زنا از او متصور نباشد یا گناهی دیگر کرده باشد که بعد از توبه چندان زنده نماند که دیگر تواند آن گناه را بکند زیرا که اگر چنین شخصی را نتوان گفت که در تتمه عمر، آن گناه را ترک کرده و لیکن ندامت و پشیمانی بر گذشته در حق او ممکن است پس اگر توبه، همان پشیمانی باشد از برای چنین شخصی توبه میسر باشد و توبه او مقبول خواهد شد.
و لیکن بنابر قول اول، که ترک معصیت در مستقبل کرده باشد لازم نمی آید که از برای این شخص توبه میسر نباشد، زیرا ترک گناه در وقتی صورت می پذیرد که قدرت بر آن داشته باشد و کسی که نتواند گناهی را بکند نمی گویند آن را ترک کرد و این منافی ظاهر شرع است.
و از اخبار مستفاد می شود که «توبه قبول می شود اگر چه این قدر زنده نماند که دیگر نتواند آن معصیت را بکند» و بعضی وجوهی چند در دفع این اشکال بنابراین قول گفته اند، که چندان فایده ای در ذکر آنها نیست و ظاهر این است که توبه، همان ندامت و پشیمانی بر گذشته است با عزم ترک در آینده، در صورت قدرت و امکان و اما نفس ترک کردن آن، ثمره توبه است.
اول: به قوت ایمان و نور یقین، زیرا هرگاه بنده ای را ایمان به خدا و اعتقاد به پیغمبر او باشد و به فرموده ایشان اعتماد داشته باشد و بداند گناهی که از او صادر شده حجابی است میان او و آنچه خدا وعده فرموده است از سعادات دنیویه و اخرویه و مراتب عالیه.
و درجات متعالیه، البته آتش پشیمانی در دل او افروخته می شود و از یاد معاصی گذشته متألم می گردد و اگر ایمان او سست و اعتقاد او نادرست باشد از این حالت، خالی، و پشیمانی که یکی از اجزای توبه است از برای او حاصل نمی گردد.
دوم: به پشیمانی و ندامت از کرده خود، به این معنی که دل به یاد آنچه از او صادر شده از گناهان متألم و محزون شود و آرزو کند که ای کاش آن عمل از او صادر نشده بود و به سبب صدور آن قرین تأسف و الم باشد و این نتیجه یقین سابق است، زیرا مادامی که یقین به این که به واسطه معصیت به درجه هلاکت می رسی نداشته باشی پشیمانی از برای تو حاصل نمی گردد.
سوم: ترک آنچه مرتکب آن است از معصیت در حال، و عزم بر ترک آن در تتمه عمر خود، و قصد تلافی تقصیری که از او صادر شده، و این نتیجه پشیمانی مذکور است پس مادامی که این امر متحقق نشود توبه حاصل نمی گردد.
و بعضی توبه را عبارت از این سه می دانند و جمعی دیگر می گویند: توبه همان ندامت و پشیمانی است و یقین مذکور مقدمه آن و ترک در مستقبل ثمره آن است.
و بنابراین قول، اشکالی لازم نمی آید درخصوص کسی که معصیتی از او صادر شده باشد و بعد از این مقدور او نباشد مثل آن معصیت، مثل کسی که زنا کرده باشد و بعد عنین شده باشد یا چنان پیر شده باشد که دیگر صدور زنا از او متصور نباشد یا گناهی دیگر کرده باشد که بعد از توبه چندان زنده نماند که دیگر تواند آن گناه را بکند زیرا که اگر چنین شخصی را نتوان گفت که در تتمه عمر، آن گناه را ترک کرده و لیکن ندامت و پشیمانی بر گذشته در حق او ممکن است پس اگر توبه، همان پشیمانی باشد از برای چنین شخصی توبه میسر باشد و توبه او مقبول خواهد شد.
و لیکن بنابر قول اول، که ترک معصیت در مستقبل کرده باشد لازم نمی آید که از برای این شخص توبه میسر نباشد، زیرا ترک گناه در وقتی صورت می پذیرد که قدرت بر آن داشته باشد و کسی که نتواند گناهی را بکند نمی گویند آن را ترک کرد و این منافی ظاهر شرع است.
و از اخبار مستفاد می شود که «توبه قبول می شود اگر چه این قدر زنده نماند که دیگر نتواند آن معصیت را بکند» و بعضی وجوهی چند در دفع این اشکال بنابراین قول گفته اند، که چندان فایده ای در ذکر آنها نیست و ظاهر این است که توبه، همان ندامت و پشیمانی بر گذشته است با عزم ترک در آینده، در صورت قدرت و امکان و اما نفس ترک کردن آن، ثمره توبه است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - درجات توکل
بدان که از برای صفت «توکل»، در ضعف و قوت، سه درجه است:
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۳
گفتم که به زیرکی تمامم
شاید که خرد بود غلامم
هر چند که توسن است گردون
از دانش من شدست رامم
از جهد و کفایت من است این
کز چرخ بر آمدست کامم
وز غایت عقل و کاردانی
انگشت نمای خاص و عامم
شاید که بدین گمان که بردم
توبیخ کنند بر دوامم
امروز چو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم
گر دعوی پختگی کنم باز
مپذیر که من هنوز خامم
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم
بر دانش خود چو تکیه کردم
زان از می غم پرست جامم
هم فضل خدای به که گیرد
از روی کرم در اهتمامم
شاید که خرد بود غلامم
هر چند که توسن است گردون
از دانش من شدست رامم
از جهد و کفایت من است این
کز چرخ بر آمدست کامم
وز غایت عقل و کاردانی
انگشت نمای خاص و عامم
شاید که بدین گمان که بردم
توبیخ کنند بر دوامم
امروز چو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم
گر دعوی پختگی کنم باز
مپذیر که من هنوز خامم
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم
بر دانش خود چو تکیه کردم
زان از می غم پرست جامم
هم فضل خدای به که گیرد
از روی کرم در اهتمامم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
زهی ملک بخشی که از روی قدرت
سهپر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده بندگانت فرستد
به شکرانه آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهرت آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
که از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
سهپر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده بندگانت فرستد
به شکرانه آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهرت آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
که از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهادست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهادست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
الا ای برید روان، باد صبح
کت از خلد عار آید و گلشنش
چو آئی بدرگاه قاضی القضات
دعاهای بی حد رسان از منش
بگو، ای فلک با همه ارتفاع
فروتر از ایوان تو مسکنش
گر از خواجگان نظم عقدی دهند
به تعیین تو باشی میان افکنش
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله کیسه بر قدر حور
ببغداد خلد برین معدنش
ز آغاز جبریل آمخته گار
بفرجام ادریس با کرزنش
نه زال زرش دوخته ست از پلنگ
نه داود پرداخته ز آهنش
سه ماه است حاشا که تا میکشم
تو صاحب گریبان و من دامنش
بفرسود و بدرید تا در بر آنک
که من خود بپوشیده ام بر تنش
سخنور خراسانئی چون اثیر
که بهر تو زنگان شود مسکنش
ز صدر تو باید که صاحب بود
تقاضای رسم صلت کردنش
سبب چه در آزردن دوستان
بدی گفت دشمن بکون زنش
خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب
که میداشت ایام می کردنش
دریغا دل آویز سوزی چنین
که گیتی عوض کرد با شیونش
خدایا گر از بر برفت این شجر
ز جنس حطب مشمر و مشکنش
در آن پاک آهسته زنگی گرفت
به صیقل رضا کن کنون روشنش
کت از خلد عار آید و گلشنش
چو آئی بدرگاه قاضی القضات
دعاهای بی حد رسان از منش
بگو، ای فلک با همه ارتفاع
فروتر از ایوان تو مسکنش
گر از خواجگان نظم عقدی دهند
به تعیین تو باشی میان افکنش
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله کیسه بر قدر حور
ببغداد خلد برین معدنش
ز آغاز جبریل آمخته گار
بفرجام ادریس با کرزنش
نه زال زرش دوخته ست از پلنگ
نه داود پرداخته ز آهنش
سه ماه است حاشا که تا میکشم
تو صاحب گریبان و من دامنش
بفرسود و بدرید تا در بر آنک
که من خود بپوشیده ام بر تنش
سخنور خراسانئی چون اثیر
که بهر تو زنگان شود مسکنش
ز صدر تو باید که صاحب بود
تقاضای رسم صلت کردنش
سبب چه در آزردن دوستان
بدی گفت دشمن بکون زنش
خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب
که میداشت ایام می کردنش
دریغا دل آویز سوزی چنین
که گیتی عوض کرد با شیونش
خدایا گر از بر برفت این شجر
ز جنس حطب مشمر و مشکنش
در آن پاک آهسته زنگی گرفت
به صیقل رضا کن کنون روشنش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کی میکنند جامه جان از جسد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۴ - فصل (بر ممدوح چه چیزها لازم است؟)
چون کسی را مدح کنند باید که از عجب و از کبر حذر کند و از خطر خاتمت بیندیشد که آن هیچ کس نداند و هرکه از دوزخ نرهد سگ و خوک از وی فاضلتر. و هیچ کس این نداند که رسته است و باید که باز اندیشد که اگر مادح جمله اسرار وی بداند مدح وی نگوید. به شکر مشغول باشد که حق تعالی باطن وی بر وی بپوشید و باید که کراهیت اظهار کند چون ثنای وی گوید و به دل نیز کاره باشد.
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».