عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - چکامه
در سه موقع کار نتوان با تهور یا شتاب
گر بکوشش رستمی یا در نبرد افراسیاب
آن یکی چون سیلی از کهسار آید در نشیب
خانه ها ویران کند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پیلی در هوای ماده پیل
جنبش آرد با نشاط و پویه گیرد با شتاب
سومین چون عامه در ملکی پی کین تو ختن
متفق باشند از خرد و کبیر و شیخ و شاب
رستم و افراسیاب آنجا فرو مانند لیک
مرد با فرهنگ داند چاره کردن با صواب
خامه را باید درین هنگام هشتن بر زمین
تیغ را باید در اینموقع نهفتن در قراب
ساختن کلکی که گنگی می نیابد در بیان
آختن تیغی که کندی می نبیند در ضراب
چون سکندر تاخت در ایران به کاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشی در کتاب
کان سپهداران یونانی بر او طاغی شدند
بسکه بودند از سفر خسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشیر آخت نه لشکر کشید و نه گرفت
خامه در کف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر این لحظه با ایرانیان مهر افکنم
به که با یونانیان جویم ره خشم و عتاب
زانک در کوشش حریف عامه نتواند شدن
آنکه کوشد با پلنگ کوهسار و شیر غاب
خواند اسپهدار ایران را و ویرا برنشاند
در صف میران و بر خود ساختش نایب مناب
هم قبای رومیان را ساخت از پیکر برون
هم پرستاران رومی را برون کرد از قباب
پیکر از دیبای شوشتر داد زیور چون سپهر
سر ز دیهیم کیان آراست همچون آفتاب
گفت ایرانی نژادستم ازین پس مر مرا
نه بروم است آشنائی نه بیونان انتساب
عار دارم زانکه با زنهار خواران خو کنم
یا چو در شد بسته جویم از لئیمان فتح باب
چون چنین فرمود از رشک رقابت رومیان
سر همی سودند بر پای شه مالک رقاب
مرد کافی را ز دانش اینچنین باشد نصیب
عقل دانا را به گیتی اینقدر باشد نصاب
ای امیری نامه اسکندری منسوخ شد
چون حدیث سعد و سلمی قصه دعد و رباب
کهنه شد آن داستانها کز تواریخ فرنگ
خوانده ای یا از نگارستان و از تبرالمذاب
چند گوئی از سکندر شمه از کار میر
باز خوان تا جمله گویند انه شیئی عجاب
خیره سازد معجزات میر اولوالالباب را
کاین جهان یکسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأی تو هرگز نماند در حجاب
ناف هفته بود و چارم از ربیع دومین
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طی تقریظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته میرزا محمد حسین ملک الکتاب فراهانی فرماید
دانا باید ز روی فکر زند دم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در نکوهش شاعری که یک خان بختیاری را مدح گفته بود
ای ستاده به بزم تحقیقت
پور سینا و پیر فارابی
بنده خامه و ضمیر تو شد
قلم و رای صاحب و صابی
از شمیران ترا به ری آورد
گردش آسمان دولابی
تا بر این بنده ارمغان آری
از ره لطف صحنی از آبی
چون زنخدان شاهدان و برنگ
چون رخ زاهدان محرابی
زرد چون روی عاشقی محجور
از رخ ورد و لعل عنابی
پرتو افکند بر دریچه من
آفتاب سخن ز مهتابی
خواندم از گفته ات دو بیت که بود
رشک شعر جریر و عتابی
زنده کردی در آن بیان شگرف
استخوان ادیب خندابی
زر دانش به بوته سخنت
پاک شد همچو سیم تیزابی
بز دشتی و گاو کوهی را
گذرانیدی از سگ آبی
ای برادر بر این لطیفه نغز
باش بیدار اگر نه در خوابی
شعر تازی به لر مخوان و مپوش
خرقه خز به کرد سنجابی
پیش لر هست شعر تازی چون
پیش نازی نگار صقلابی
یا چو فرقان به گوش مؤبد پارس
یا اوستا به سمع اعرابی
منتهی مدح گرگ آن باشد
که ستائی توأش به قصابی
ور به چوپانیش کنی تصدیق
زشت باشد چو نیک دریابی
تا دهد در مذاق گرسنگان
طعم جان شیردان و سیرابی
تا به دیوان خراج ملک رسد
بیشتر از منال اربابی
باش در حوض های بلور
روز و شب در شنا چو مرغابی
مطرب عشق خواندت در گوش
نغمه بوسلیک و رهابی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ای عشق آخر سخن گذارت کردم
آسوده و عاجز و نزارت کردم
چهل سال شنیده ام ز تو لاف و گزاف
آخر دردست عقل خوارت کردم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸ - در ستایش سخن و مدح استاد سخن گستران حکیم ابوالقاسم فردوسی علیه الرحمه
الا ای خردمن بیدار هوش
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
کنم بی باده بدمستی که سودایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۳ - فصل (خیر تمامترین علم است و شر تمامترین جهل)
بدان که هرچه خلق آن را خیر داند از سه حال بیرون نبود: یا خوش است در حال یا سودمند است در مستقبل یا نیکوست در نفس خویش. و هر چه آن را شر دانند یا ناخوش است در وقت یا زیانکار است در مستقبل یا زشت است در نفس خویش. پس خیر تمامترین آن است که این همه در وی جمع است که هم خوش است و هم نیکو و هم سودمند است و این نیست مگر علم و حکمت.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
غم ایلاوس و رنج آنم افسوس
دارد ز نشاط زندگانی مایوس
می خور که به فتوای فلاطون خرد
از باده کنند چاره ایلاوس
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خیل انده ز جای برد مرا
شیر اندیشه پاک خورد مرا
بفشار این خرد به مشت جنون
که خرد سخت بر فشرد مرا
دفتر فضل و علم بر هم نه
بازگو از حسین کرد مرا
بسپار این خرد بدست جنون
که باندوه و غم سپرد مرا
می صافت بخم گر اندر نیست
جام لبریز کن ز درد مرا
نیز دیوانه تر بخوانش از من
آنکه فرزانه میشمرد مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شیخ و زاهد گر مرا مردود و کافر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا بکی همراهی این عقل سرگردان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل می‌کشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه می‌کند گل باغ دگر مرا
بی‌داغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکته‌های حکیمانه‌ام گرفت
دل می‌کشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم ز عقل و همان می‌دهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام بادة لبریز نیستم
این نشئه می‌رسد ز ایاغ دگر مرا
فیّاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده موسوم به معجزه‌الشوق در منقبت امام رضا(ع)
محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفته‌ایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
به‌رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمی‌داند
که تار سبحه به تدریج می‌شود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدن‌هاست
که باز می‌شود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچ‌گونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بی‌رخ تو فراموش کرده‌ام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کرده‌ام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمی‌شود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه می‌کشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من می‌تند عناکب‌وار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چه‌سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیله‌ها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفته‌ام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷ - وله
دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراج‌الملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم