عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح اتسز
ای خلایق را پناه و ای شرایع را امان
خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر
وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان
تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان
کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا
مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان
عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان
چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا
چون جهان و روزگاری کامگار و کامران
چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا
از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان
دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بیکران
حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان
از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او
پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان
از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان
ممتنع اندیشههای عاقلان از نیک و بد
منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان
شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان
پردلان را از غریو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران
تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تیرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح
و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان
همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب
رشته دام فنا در دست مکاران عنان
گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه
شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل
مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان
نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست
بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران
تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان
تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را
کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم
و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان
ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز
وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان
آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را
صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان
در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو
مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران
تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید
هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب
کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح تو گشته انس جان انس و جان
از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه
با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان
لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا
حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان
از برای عصمت اغنام در جلباب شب
با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان
ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض
این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان
گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش
رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان
بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو
بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان
بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر
نقش مدح تو کنم، چون خامه گیرم در بنان
جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ
جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان
مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو
دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره
مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطرهای اشک همچون دانهای ناردان
گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟
وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟
ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم
گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران
گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟
ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟
خانمان دادم بباد و هست امید من آنک
سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرافشان و راغها را درفشان
باد در دولت خزان نیکخواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا
دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان
از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران
در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان
خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر
وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان
تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان
کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا
مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان
عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان
چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا
چون جهان و روزگاری کامگار و کامران
چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا
از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان
دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بیکران
حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان
از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او
پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان
از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان
ممتنع اندیشههای عاقلان از نیک و بد
منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان
شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان
پردلان را از غریو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران
تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تیرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح
و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان
همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب
رشته دام فنا در دست مکاران عنان
گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه
شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل
مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان
نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست
بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران
تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان
تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را
کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم
و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان
ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز
وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان
آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را
صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان
در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو
مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران
تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید
هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب
کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح تو گشته انس جان انس و جان
از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه
با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان
لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا
حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان
از برای عصمت اغنام در جلباب شب
با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان
ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض
این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان
گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش
رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان
بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو
بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان
بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر
نقش مدح تو کنم، چون خامه گیرم در بنان
جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ
جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان
مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو
دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره
مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطرهای اشک همچون دانهای ناردان
گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟
وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟
ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم
گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران
گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟
ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟
خانمان دادم بباد و هست امید من آنک
سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرافشان و راغها را درفشان
باد در دولت خزان نیکخواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا
دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان
از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران
در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در حق تاج الدیز وزیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - در حق مجدالدین
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۴ - مناجات در اعتصام و التجا از موطن خوف به مأمن رجا
ای تن ما ز تو چون موی از بیم
فرق وار از تو دل ما به دو نیم
تیغ بیمت همه را در خون غرق
دارد اینک اثر تیغ به فرق
روبهانیم ز خاری رنجه
وای اگر شیر زند سر پنجه
گر چه از حیله و مکریم دلیر
حیله ها را شکند حمله شیر
تا ز تو حکم امانی نرسد
تن امید به جانی نرسد
بنده جامی که در افزایش توست
چشم بر بخشش و بخشایش توست
بخششی ورز و ببخشای بر او
گر نبخشایی ای وای بر او
از جحیم سخطش ایمن دار
در نعیم کرمش ساکن دار
چشم جانش به رخت روشن کن
گلخن دهر بر او گلشن کن
به صف اهل صفایش برسان
به قدمگاه رجایش برسان
فرق وار از تو دل ما به دو نیم
تیغ بیمت همه را در خون غرق
دارد اینک اثر تیغ به فرق
روبهانیم ز خاری رنجه
وای اگر شیر زند سر پنجه
گر چه از حیله و مکریم دلیر
حیله ها را شکند حمله شیر
تا ز تو حکم امانی نرسد
تن امید به جانی نرسد
بنده جامی که در افزایش توست
چشم بر بخشش و بخشایش توست
بخششی ورز و ببخشای بر او
گر نبخشایی ای وای بر او
از جحیم سخطش ایمن دار
در نعیم کرمش ساکن دار
چشم جانش به رخت روشن کن
گلخن دهر بر او گلشن کن
به صف اهل صفایش برسان
به قدمگاه رجایش برسان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای معلم، خاطر غمدیده من شاد کن
بنده کردم، یک زمان آن سرو را آزاد کن
از گدای خویش فارغ مگذر، ای سلطان حسن
یا بده داد من درویش، یا بیداد کن
خواه پیغامی فرست و خواه دشنامی بده
از فراموشان، بهر نوعی که خواهی، یاد کن
دل نه صد چاکست؟ آخر مرهم لطفی بنه
رحمتی فرما و این ویرانه را آباد کن
ای دل، این خون خوردن پنهان مرا دیوانه کرد
تاب خاموشی ندارم، بعد ازین فریاد کن
ناصحا، من عاشقم، این پند را دادن چه سود؟
گر توانی ترک این سودای مادرزاد کن
بر سر کویش، هلالی، صبر را بنیاد نیست
چون درین کو آمدی، کار دگر بنیاد کن
بنده کردم، یک زمان آن سرو را آزاد کن
از گدای خویش فارغ مگذر، ای سلطان حسن
یا بده داد من درویش، یا بیداد کن
خواه پیغامی فرست و خواه دشنامی بده
از فراموشان، بهر نوعی که خواهی، یاد کن
دل نه صد چاکست؟ آخر مرهم لطفی بنه
رحمتی فرما و این ویرانه را آباد کن
ای دل، این خون خوردن پنهان مرا دیوانه کرد
تاب خاموشی ندارم، بعد ازین فریاد کن
ناصحا، من عاشقم، این پند را دادن چه سود؟
گر توانی ترک این سودای مادرزاد کن
بر سر کویش، هلالی، صبر را بنیاد نیست
چون درین کو آمدی، کار دگر بنیاد کن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۸
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر
نهنه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شبهایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرقچین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفتهای و قسم یاد کردهای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علیرغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتیست که در گوش کردهای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
نهنه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شبهایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرقچین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفتهای و قسم یاد کردهای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علیرغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتیست که در گوش کردهای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
گر هیچ میتوانی ما را حمایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر میتوان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بندهی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفتهی نزاری بنشین روایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر میتوان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بندهی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفتهی نزاری بنشین روایتی کن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری
بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری
دل تو از کجا و غم ز کجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟
آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری
گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری
مردمی کن، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری
بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری
من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری
که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
منم و آب چشم و بیداری
بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری
دل تو از کجا و غم ز کجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟
آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری
گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری
مردمی کن، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری
بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری
من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری
که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - و قال ایضاً یمدحه
درین جناب همایون که تا قیامت باد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای بزرگی که دست تریبتت
پای اقبال استوار کند
سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند
خواجۀ چرخ با همه شهرت
بغلامیت افتخار کند
لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند
هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند
امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند
هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند
همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند
تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند
بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند
دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند
مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند
چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند
انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند
مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند
اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند
متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند
با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند
پای اقبال استوار کند
سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند
خواجۀ چرخ با همه شهرت
بغلامیت افتخار کند
لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند
هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند
امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند
هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند
همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند
تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند
بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند
دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند
مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند
چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند
انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند
مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند
اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند
متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند
با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند