عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۴
غرقیم در محیط غم ای کشتی نجات
ما را بکش ز ورطه حیرت بساحلات
از جرم اوفتاده نپرسد که مدد
آنکس که قادر است بتبدیل سیئآت
افعال بد زماست تو دانی و ما و لیک
مقدر ما نبود فرار از مقدرات
ما را بگیر دست که هرگز نداده
در مانده را نجات بشرط محسنات
افتادگان ورطه نقص و نوائبیم
ای دست ما و دامن عفوت بنائبات
هر کس بمامنی ز حوادث برد پناه
مائیم و آستان امانت ز حادثات
روزی که مشکلی و گشاینده نبود
بودی و بود دست تو حلال مشکلات
چشم امید بر کرم حیدر است و بس
آندم که راه چاره شود تنگ ز جهات
افکن بمرحمت نظر ایشاه ذوالکرم
بر بنده که بر تو گریز ز سانحات
دستی کز افتقار برؤیت شود دراز
بروی بده ز خرمن اقبال خود زکات
آن جرمها که تفرقه آورد در خیال
بر ما یکی ببخش تویا جامع‌الشتات
از ما شکستگی است روا ورنه بر فقیر
باشد عنایت تو ز توضیح واضحات
گر مجرمیم بنده شاه ولایتیم
بر ما ببخش ای بعطای تو مسئلات
آنجا که لطف شامل طبع کریم تست
بر مخطی و مصیبت ز رحمت رسد برات
کی بودمان زبود و زنا بود مان خبر
ما بنده ذلیل و تو سلطان ذو صفات
از اهتمام تست کمالات نفس و عقل
ای عقل در صفات و کمال تو محو و مات
روزی که موج خیز شود بحر باز خواست
و ز خوب ریزد آب ز رخسار کائنات
آب مرا مریز به آنان که تشنه لب
دادند جان براه تو در پهلوی فرات
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
از آنکه بجز توأم پناهی نبود
وز حادثه‌ام گریز گاهی نبود
بیچارگیم ببین و راهی بنما
اکنون که گشایشی‌ ز راهی نبود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵
از جمله دردها غم آن دوست بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۷
بلبل میچکا، نرو مره غم دارنه
حاجی صالح بیک بیته مره بَنْ دارنه
حاجی صالح بیک، ته سر و ته براره
مره سر هاده، دیدار بوینم یاره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۵
الهی تنه رو بکشه شماله
الهی ته نوم بمونّه مه قواله
قواله نویس! ته قِلم بلاره
زودتر بنویس، مه دل بئیه پاره
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
قایق
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

1331
فروغ فرخزاد : اسیر
در برابر خدا
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا


یک دم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینهٔ من بینی
این مایهٔ گناه و تباهی را


دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوا و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن


تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را


آه ، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم


از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را


عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو


یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را


آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را


راضی مشو که بندهٔ ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد


از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا
مهدی اخوان ثالث : زمستان
در میکده
در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟
امام خمینی : رباعیات
پناهی نرسید
ای پیر، مرا به خانقاهی برسان
یاران همه رفتند، به راهی برسان
طاقت شدم از دست و پناهی نرسید
فریادرَسا، پناهگاهی برسان
امام خمینی : رباعیات
هما
طاووس هما، سایه فکن بر سر من
یاری کن و برگشای بال و پر من
فریاد رس، از قید خود آزادم کن
از اختر خود، نیک نما اختر من
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۷
خدایا جز تو ما را نیست حافظ
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟
ایرج میرزا : قطعه ها
سفر اصفهان
ای مهین خواجه در وزارت تو
خلق یک سر خوشند و من غمگین
دومه افزون بود که ننهادم
سر بی فکر و غصه بر بالین
بیت الاحزان شدست خانه من
بس درین خانه مردمند غمین
من غنی بودم و نمود مرا
سفر اصفهان چنین مسکین
خسرو و اصفهان نکو دیدم
خسرو ار آن اگر صفاهان این
آفرین بر روان شیرویه
باد بر دخمه شکر نفرین
در شگفتم که چون برفت از دست
آن همه زیب و زیور و آذین
چون بر این روزگار خود نگرم
دودم از دل رود به چرخ برین
پیش از اینم زمانه فرخ بود
ای خوشا آن زمانه پیشین
همه اسباب عیشم آماده
خانه عالی و صحن خانه گزین
خاطرم خرم از کتاب و قلم
منظرم تازه از گل و نسرین
فرش ها داشتم همه زر تار
مبل ها داشتم همه زرین
نرد و شطرنجم از صنایع هند
قلم و کاغذ از بدایع چین
میزها خوب و پرده ها مرغوب
حوضم از سنگ و آینه سنگین
دف و نی بی حساب در تالار
خم می بی عدد به شیب زمین
ارگ و بربط گذشته از آحاد
تار و دنبک رسیده تا عشرین
جامه های دیم خز و سنجاب
جام های میم همه سیمین
اسب ها در طویله ام بسته
همه را پای بند و رشمه و زین
در قشنگی کتاب خانه من
شده همچون نگارخانه چین
هر کجا اهل دانش و ادراک
شده در بزم بنده صدر نشین
طبخ مازندرانی و رشتی
سفره ام را نموده عطر آگین
نان و انگور سفره ام به صفا
قرص خورشید و خوشه پروین
چشم از خواب ناز نگشودم
جز به روی بتی چو حورالعین
الغرض داشتم بساطی خوش
شسته و رفته در خور تحسین
سفر اصفهان چو پیش آمد
به خزان شد حواله فروردین
همه بر باد رفت و من ماندم
با گلیمی به زیر سقف گلین
هر سحر وام خواه بر در من
به تقاضای وام کرده کمین
از در خانه پا برون ننهم
تا نکو ننگرم یسار و یمین
خادم مه وشی که پیشم بود
پیش با صد تجمل و تمکین
مهربان، دل نواز، آقا دوست
خوش زبان، خنده رو، گشاده جبین
به تقاضا نکرده لب را باز
کردی از بوسه کام من شیرین
حالیا هر سحر به جای دو زلف
پیشم افکنده بر ادو ابرو چین
من ز وصلش ز بی زری بیزار
می کند فقر مرد را عنین
هر سحر زر طلب کند از من
من ز خجلت فکنده سر به زمین
گویم ای شوخ غم مخور چندان
لابم ای ماه بد مکن چندین
خواجه چون شرح حال من شنود
زود تکلیف من کند تعیین
حال ای خواجه مبارک فال
مهرخو، پاک دل، مبارک دین
ای ترا روی و خوی هر دو نکو
ای ترا قول و عهد هر دو متین
من بسی دیده ام بزرگان را
کرده ام خدمت کهین و مهین
تو چنانی که بعد سیصد قرن
بتو ناید در این زمانه قرین
همتی کن که باز برگردد
مر مرا آن تعیش دیرین
وان چنان کن که بعد از این دیگر
نشوم جز به منت تو رهین
هم مخواه آن که بهر یک خدمت
ببرم صد تعنت و تهجین
گه دهم زحمت فلان الملک
گه کشم منت فلان الدین
چند گویم ادیب را که بیا
شرح حالم به خواجه کن تبیین
چند گویم عماد کاری کن
چند خوانم به گوش خر یاسین
خواستی قطعه تقاضایی
گفتم این قطعه همچو در ثمین
بر نگردم به خانه تا ندهی
دست خط حکومت قزوین
تو هم ای خواجه از خر شیطان
مهربانی کن و بیا به زمین
تا گذشته است و بگذرد ناچار
بس شهور و سنین به خلق زمین
روزگار بقای عمر تو باد
آنچه باقی است از شهور و سنین